eitaa logo
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
240 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.4هزار ویدیو
77 فایل
ݕھ ناݦ ڂداے فࢪݜتھ ھاے ݫݦينے🌈🦋 🍭{اطݪا عاٺ کاناݪ}🍭 https://eitaa.com/tabadolbehshti صندوق نظرات 👇🥰 https://harfeto.timefriend.net/16926284450974 لینک رمان های کانال مرواریدی‌در‌بهشت 💫🌈 https://eitaa.com/romanmorvaridebeheshti
مشاهده در ایتا
دانلود
یادم هست پدرم وقتی در کودکی هایم زندگی شهدا را تعریف می کرد.سوار پرنده‌ی خیال می شدم و دلم با صدای حاج منصور ارضی که مرثیه‌‌ی‌دو کوهه را می خواند به چزابه و دوکوهه و اروند سفر می کرد.بارها و بارها بزرگ مردانی را در ذهنم تجسم می کردم و بی صدا و آرام بزرگ می شدم.بی آنکه بدانم به قلبم و به جانم چه اکسیری از زندگی تزریق می شود ،از دیدن اشک های پدرم در هنگام دیدن عکس رفقای شهیدش دلم شروع به لرزیدن می کرد.در خلوت زمانی که پدرم در مأموریت های مختلف بود.تسکین روح آشوب من در فراق او فقط خواندن بود و بس؛خواندن کتاب هایی از جنس شهدا و اشک هایی که بی اختیار گونه هایم را خیس می کرد.یاد گرفته بودم که زندگی یعنی ایثار،یعنی جهاد،یعنی مأموریت و یعنی مادرم که همیشه چشم به راه پدرم بود؛مادری که هم مرد بود هم زن تا جای خالی بابا را در موقع مأموریت حس نکنیم. الحق و الانصاف آدم های اطراف من همه به این شکل بودند.نگاهشان که می کردم بوی خدا می دادند.عطر باران،بوی خاک بوی عطر تند باروت با لباس های سبز پاسداری که من را به عرش می رساند.عکس های آلبوممان پر بود از عکس های شهدا با چهره های خیره کننده شان.از زندگی پر هیجانمان آموخته بودم که آرامش را سر مشق هر روزه‌ی خود کنم.با خواندن کتاب و کاشتن گل ها بزرگ شدم و با آن ها خودم را آرام می‌کردم. ادامه دارد... کتاب یادت باشد کپی هم آزاده،من بنده خدا کی باشم که بگم چی حلاله چی حروم🙂✨
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~ ♧♧♧ @Morvaariddarbehesht ♧♧♧ ~♡[🦋🍓🍭🍭🍓🦋]♡~
🌺 ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
🌺 ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
🌺 ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸 🌸 رمان‌ناحله🌿 معلم زیست با اخم اومد سمتم و رو به من کرد و گفت: _نگاه کن تو همیشه آخری همیشه هم من باید به خاطر تو بشینم ازش عذرخواهی کردمو ورقه رو تحویل دادم در همین حین مدیر وارد کالس شد و گف _چون امروز جلسه داریم شما زودتر تعطیل میشین اونایی که پیاده میرن برن اونایی هم که میخان با خانوادشون تماس بگیرن بیان دفتر با ذوق وسایلمو از روی میزم جمع کردم وبزور چپوندم تو کیفم از ریحانه و بچه ها‌‌ خداحافظی کردمو از مدرسه زدم بیرون یه دربست گرفتم تا دم خونه‌خودمم مشغول تماشای بیرون از زاویه پنجره نشسته وکثیف ماشین شدم یه مانتو تو یکی از مغازه ها نظرمو جلب کرد همون طور که داشتم بهش نگاه میکردم متوجه صدای تیک تیک قطره های بارون شدم یه خمیازه کشیدم و محکم زدم تو سرم با این کارم راننده از تو اینه با حالت تاسف انگیزی نگام کرد خجالت کشیدم و رومو کردم سمت پنجره اخه االن وقت بارون باریدنه؟ منم ک ماشالا به بارون حساس مث چی خوابم میبره اخمام رفت تو هم یه دست به صورتم کشیدم و مشغول تماشای بیرون شدم ماشین ایستاد یه نگاه به جلو انداختم تا دلیلشو بفهمم که چشام به چراغ قرمز خورد پوفی کشیدم و دوباره به یه جهت خیابون خیره شدم همینطور که نگاهم و بی هدف رو همچی میچرخوندم یهو حس کردم قیافه ی آشنایی به چشم خورد برای اینکه بهتر ببینم شیشه ماشین رو کشیدم پایین وقتی فهمیدم همون پسریه که دیروز یهو از آسمون برای نجاتم فرستاده شد دوستشم‌ کنارش بود خیره شدم بهشون و اصال به قطره های بارون ک تو صورتم میخورد توجه نداشم دوستش خم شدو یه بنری گرفت تو دستش، اون یکی هم بالا داربست مشغول بستن بنر بود دقت که کردم دیدم بنر اعلام برنامه یه هیئته‌تا چراغ سبز شه خیلی مونده بود سعی کردم بفهمم چی دارن میگن ا خنده داد میزد و میگفت _از بنر نصب کردن بدم میاد از بالا داربست رفتن بدم میاد محمد میدونه من چقدر، از بلندی بدم میاد اینا رو میگفت و با دوستش میخندیدن وا یعنی چی؟ الان این سه تا جمله انقدر خنده داره؟ خوب لابد واسه خودشون بودکه اینطوری میخندن ! چند متر پایین ترم دو نفر دیگه داشتن همین بنرو وصل میکردن به نوشته روش دقت کردم تا ببینم چیه (ویژه برنامه ی شهادت حضرت فاطمه زهرا )(س) زیرشم اسم یه مداح نوشته شده بود قسمت پایین تر بنر ادرس و زمان مراسم هم نوشته بود یه لحظه به سرم زد از آدرسش عکس بگیرم سریع گوشیمو در اوردم زوم کردم و عکس گرفتم یهو ماشین حرکت کرد و هم زمان صدای راننده هم بلند شد ک با اخم گفت : خانوم شیشه رو بکشید بالا سرده ماشینم خیس بارون شد ... 🌸 ☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸☘🌸
💚💚💚💚💚💚💚💚💚 اصلا به ذهنم خطور نمیکرد مجرد باشد. قیافه جا افتاده ای داشت. اصلا توی باغ نبودم. تا حدی که فکر نمیکردم مسئول بسیج دانشجویی ممکن است از خود دانشجویان باشد. می گفتم ته تهش کارمندی چیزی از دفتر نهاد رهبری است. بی محلی به خواستگارهایش را هم از سر همین میدیدم که خب ادم متاهل دنبال دردسر نمیگردد! ,, به خانم ابویی گفتم:«بهش بگو این فکر رواز توی مغزش بریزه بیرون » شاکی هم شدم که چطور به خودش اجازه داده از من خواستگاری کند. وصلهٔ نچسبی بود برای دختری که لای پنبه بزرگ شده است. کارمان شروع شد ، ازمن انکار واز او اصرار ... سردر نمی آوردم آدمی که تا دیروز رو به دیوار می نشست، حالا این طور مثل سایه همه جا حسش می کنم دائم صدای کفشش توی گوشم بود ومثل سوهان روی مغزم کشیده می شد .. ناغافل مسیرم را کج کردم ، ولی این سوهان مغز تمامی نداشت هرجا می رفتم جلوی چشمم بود : معراج شهدا ، دانشگده ، دم در دانشگاه ، نمازخانه و جلوی دفتر نهاد رهبری! گاهی هم سلام می‌پراند دوستانم می گفتند:«از این آدم مأخوذ به حیا بعیده این کارا!»
【‌👫】 【‌】 ♨️ یکی از دلایلی که باعث شد ازدواج تو کشور ما کم بشه و دیگه مثل گذشته♻️ که سنتی بود اتفاق نیفته همین ارتباط🔥 پنهانی دختر و پسره...🚫 در گذشته که معمولا چنین ارتباطی نبود⚡️ 👈🏻 و دخترا در "دسترس"نبودن، 👉🏻 🎆آقا پسرها تمایل بیشتری برای ازدواج داشتن و اقدام میکردن...💞 📛تو کشوری مثل آمریکا که این نوع روابط 🔥 خیلی بیش از حد هس و پرده دری بیشتری راجع به این موضوع اونجا اتفاق افتاده،🙈 مادران معمولا به دختراشون میسپرن که تو ارتباط با👫 دوستشون زیاد دم دست نباشند!!! چرا؟! 🎇 چون از دید روانشناسانه، وقتی مردی 🎆 احساس کرد که زنی رو کاملا به دست 🔻 آورده، به بعدی فکر میکنه !!!❌ 🦋غرور و عفتی که یه دختر خانوم🦋 بیرون از خونه داره بزرگترین سرمایه زندگیش هس...✨ 🎁رسول خدا (ص) فرمودند: بهترین زنان شما،زنی است که در بیرون از خانه با حیاترین و داخل خانه بی حیاترین زن باشد.☑️ ✍ ... ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 مگه میخوای بری بمیری اونجا عاطی: لووووس پاشو ،پاشو بریم بهشت زهرا - هیچی باز این خانم دلش گرفت ) عاطفه هر موقع حالش خوب نبود میرفت بهشت زهرا ،گلزار شهدا ،با یه شهید دردو دل میکرد( راه افتادم سمت بهشت زهرا ، اول رفتیم سر خاک مامان فاطمه ،عاطفه فاتحه خوند و گفت میره گلزار شهدا منم پیش مامان بودم سلام مامان جونم،حتمان میدونی که قبول شدم ،ای کاش اینجا بودی و شادی توی چشماتو نگاه میکردم ،حرفام که تمام شد رفتم دم در بهشت زهرا منتظر شدم تا عاطفه بیاد ..یه ربع بعد عاطفه اومد با چشمای پف کرده و قرمز - حاج خانم زیر پامون علف سبز شد،بیچاره اون شهید از دستت خسته شده عاطی: ببخشید بریم عاطفه منو رسوند خونه و رفت منم رفتم توی اتاقم لباسمو عوض کردم رفتم تو اشپز خونه که یه چیزی واسه شان درست کنم که گوشیم زنگ خورد ،بابا رضا بود - سلام بابا جون بابا رضا: سلام سارا جان خوبی؟ - خیلی ممنون بابا رضا: خواستم بگم شام درست نکن ،من غذا گرفتم دارم میام خونه - چشم بابا جون بابا رضا : تا ده دقیقه دیگه خونم - باشه ،خدا حافظ ) اخ جون ،غذا درست نمیکنم (. گفتم تا بابا بیاد میزو بچینم که اومد زود شام بخوریم ده دقیقه بعد بابا در و باز کرد تو یه دستش دوتا پیتزا بود ،یه دستشم یه دسته گل مریم من عاااشق گل مریم بودم - وااایییی بابا جون دستتون درد نکنه این ماله منه بابا رضا: تو این خونه کی عاشق گل مریمه - من من ) داخل یه گلدون آب ریختم ،گل و گذاشتم داخلش،که بعد شام دارم میرم اتاقم ببرم همرام( بابا رضا: سارا جان تبریک میگم که قبول شدی - شما از کجا متوجه شدین؟ بابا رضا: حاج احمد زنگ زد گفت - بابا جون من خودمم امروز فهمیدم ،اینقدر عاطفه هولم کرده بود یادم رفت بهتون خبر بدم ببخشید بابا رضا: اشکال نداره بابا ،خیلی خوشحال شدم شنیدم شامو که خوردم رفتم تو اتاقم ،گلو گذاشتم روزی کنار عکس مامان رو تختم دراز کشیدم گوشیم زنگ خورد شماره خونه مادر جون بود - سلام مادر جون خوبین؟ مادر جون: سلام عزیز دل مادر تو خوبی؟ - خیلی ممنون آقاجون خوبه؟ مادر جون: خوبه ،ولی همش بهونه تو رو میگیره ،چرا نمیای یه سری به ما بزنی ؟ - الهی قربونتون برم ، چشم فردا حتمن میام مادر جون: الهی فدات شم باشه منتظرت هستیم اینقدر خسته بودم که بعد خداحافظی از مادر جون رفتم تو کما صبح نزدیکای ساعت ۱۰بیدار شدم رفتم دوش گرفتم لباسامو پوشیدم رفتم سمت خونه مادر جون زنگ در و زدم ،در که باز شد کل خاطراتم مرور شد &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 ــ فاطمه ، چه خبر ؟ از این که کتابم چاپ شده ناراحت نیستی ؟ ــ معلومه که نه ، من واقعا از صمیم قلب خوشحالم هانا . ــ آخه تو بخشی از این زندگی هستی و آرامشت رو سخت بدست آوردی ، فکر کردم شاید ... ــ نه این طور نیست من هم به مهدا همون حسیو دارم که باعث شد تو این کتابو بخاطرش بنویسی ، باور کن ــ تصمیم گرفتم اول خودم بخونم بعد هدیه بدم ــ کار خوبی میکنی و شروع کردم به لیست کردن : ــ بدم به مهدا ، آقا محمد ، انیس خانوم ، حسنا اینا ، ثمین ، به ندا هم بدم ؟‌ ــ نمیدونم اون هنوز رابطه خوبی با مهدا نداره ــ میدونم برا همین میگم شاید اونم کتابو خوند آدم شد ــ اِ هانا ؟ ــ آره دیگه یادت رفته این خانوم و مادرش چقدر مهدای بدبخت و خون به جیگر کردن . ــ خب بدی و اشتباه اونا دلیلی بر قضاوت و اشتباه ما نیست هانا ، اونا هر اشتباهی هم کرده باشن خدا حکم میکنه نه ما بنده سرپا تقصیر ــ راس میگی ولی دلم برا این دختر خونه فاطی ــ فاطمه ــ خب حالا فاطمه بانو ــ سیدم حساسه ــ اوه اوه سیدم کی میره این همه راهو ؟!‌ ــ فعلا اونی که باید بره ، داره تخت گاز میره به سمت هدف ــ یا صاحب اصحاب کهف چه قدر مطمئنم هست مثل کارگاه های جنایی نگاهم کرد و گفت : ــ شک داشتی ؟! ــ اگه تا الانم داشتم بر طرف شد!!! ــ خوبه ــ خدا به داد شوهرت برسه ــ چیزی گفتی ؟ ــ نه نه ... مشکات وارد اتاق شد و با حالت زاری گفت : ــ مامانی میسه از باباجون اجازه بگیری برم پیس مس رحیم ؟ تو رو خدا ؟! این حالتش دل سنـگ را می سوزاند چه برسد به فاطمه با آن دل نازکش . ـــ قول میدی کار خطرناک نکنی ؟ انگشتش را در انگشت فاطمه قفل کرد و گفت : ــ قول تا خواست حرفی بزند ، تلفن همراهش زنگ خورد و ❤ آقامون ❤ ظاهر شد بی معطلی تماس را وصل کرد و بعد از سلام و احوال پرسی گفت : ــ نه بخدا یه گوشه نشستم ، دست به هیچی نزدم ، نه بابا دوربین کجا بود ، نوشتن که قبلا قدغن کردی ‌ ، نه اینجاست ، راستی ؟‌ میخواست زنگ بزنه اجازه بگیره بره پیش نوه های مش رحیم ، آره قول داده ، باشه ، نه ، خودم یکاریش میکنم باشه ، ــ هانا ماشین داری ؟ ــ نه ... ــ نه نداره ، اونم سلام میرسونه ( من کی سلام رسوندم ) ؟!! ــ باشه عزیزم منتظریم ، یا علی &ادامه دارد ... ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻ 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 جاخوردم؛ -من؟!چادر؟! باخودم گفتم امتحانش ضرر نداره. حداقل داشتن یڪ چادر بد نیست! زهرا گفت : -بیا انتخاب ڪن! و شروع ڪرد به معرفی ڪردن مدل چادرها: -لبنانی، ساده، ملی، حسنی، خلیجی، عربی، قجری و… گفتم: -همین ڪه سر خودته! اینو دوست دارم! -منظورت لبنانیه؟ -آره همین ڪه گفتی! فروشنده یڪ چادر داد تا امتحان کنم. گفتم: -زهرا من بلد نیستما! میخورم زمین! میترسم نتونم جمعش ڪنم! -نترس بابا خودم یادت میدم. با ڪمڪ زهرا چادر را سرم ڪردم. ناخودآگاه گفتم : -دوستش دارم! زهرا لبخند زد: -چه خوشگل شدی! رفتم جلوی آینه، چهره ام تغییر ڪرده بود. حس ڪردم معصوم‌تر، زیباتر و باوقارتر شده ام. چادر را خریدم و بیرون آمدیم. ذوق چادر را داشتم. زهرا ناگهان گفت: -ای وای دیدی چی شد؟ یادمون رفت بریم سر شھدای گمنام. -چی؟ -شھدای گمنام! -یعنی چی؟ -شھدایی که هویتشون معلوم نیست و مزارشون گمنامه. این شھدا خیلی به حضرت زهرا(س) نزدیڪند. قلبم شروع ڪرد به تپیدن. هرچه به مزارشھدا نزدیڪتر میشدیم، اشڪ‌ھایم تندتر جاری میشدند. خودم نمیفهمیدم گریه میڪنم، زهرا هم گریه میکرد. برایم مهم نبود دور و برم چه میگذرد. (این همه وقت ڪجا بودی دختر؟) مزار اولین شهید ڪه رسیدم دستم را روی سنگ گذاشتم: ¤ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده… اومدم با خدا آشتی ڪنم… … &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
😍🍃 🌺 ⛔️🚫 ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻