eitaa logo
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
240 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.4هزار ویدیو
77 فایل
ݕھ ناݦ ڂداے فࢪݜتھ ھاے ݫݦينے🌈🦋 🍭{اطݪا عاٺ کاناݪ}🍭 https://eitaa.com/tabadolbehshti صندوق نظرات 👇🥰 https://harfeto.timefriend.net/16926284450974 لینک رمان های کانال مرواریدی‌در‌بهشت 💫🌈 https://eitaa.com/romanmorvaridebeheshti
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚 گاهی ناگهانی تصمیم می‌گرفت. انگار می‌زد به سرش اگه از طرف محل کار مانعی نداشت بی‌هوا می‌رفتیم مشهد یادم است یک بار هنوز خانواده‌ام نیامده بودند تهران . خانه خواهر شوهرم بودم ، که زنگ زد الان بلیط گرفتم بریم مشهد من هم ازخداخواسته کجا بهتر از مشهد ولی راستش تا قبل از ازدواج هیچ‌وقت مشهد این شکلی نرفته بودم ناگهان بدون رزرو هتل .. ولی وقتی رفتم خوشم آمد اصلا انگار همه چیز دست خود امام بود .. خودش همه‌چیز را خیلی بهتر از ما مدیریت می کرد داخل صحن کفش‌هایش را در می‌آورد.. توجیهش این بود که وقتی حضرت موسی (ع) به وادی طور نزدیک می‌شد خدا بهشت گفت " اخلاق نهعلیک " صحن امام رضا را وادی طور می‌پنداشت. وارد صحن که می‌شد بعد السلام و اذن دخول گوشه ای می‌ایستاد و با امام رضا حرف می‌زد جلوتر که می‌رفت محفل و روضه ای بود در گوشه‌ای از حرم ، بین صحن گوهرشاد و جمهوری .. که معروف بود به اتاق اشک .. آن اتاق که با دو سه قالی سه در چهار فرش شده بود غلغله می‌شد نمی‌دانم چطور این‌همه آدم آن داخل جا می‌شدند و فقط آقایان را راه می‌دادند و می‌گفتند روضه خواص است. اگر می‌خواستند به روضه برسند ، باید نماز شکسته ظهر و عصرشان را، با نماز حرام می‌خواندند این‌طوری شاید جا می‌شدند از وقتی در باز می‌شد تا حاج محمود، (خادم آن‌جا ) در را می‌بست شاید سه چهار دقیقه بیشتر طول نمی‌کشید .. خیلی‌ها پشت در می‌ماندند کیپِ کیپ می‌شد و بنده خدا به‌زور در را می‌بست.. چند دفعه کمی دورتر اشتیاق این جماعت را نظاره می‌کردم که چطور دوان دوان خودشان را می‌رسانند
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 ولی دیدم باز همونجور دارن نگاهم میکنه - ببخشید چیزی شده ،مثل چوب خشکیده زل زدین به من یاسری : باهام صحبت که نمیکنین ،لااقل نگاهتون کنم شاید دلم آروم بگیره - بیجا میکنین نگاه میکنین ،پسره ی احمق میخواستم برم سمت در که بلند شد و بدو بدو کرد سمت در درو بست قلبم داشت میاومد تو دهنم - برو کنار پسره ی عوضی یاسری : تا باهام حرف نزنی نمیزارم برین - مگه خونه خاله اس که اینجوری حرف میزنی ...میری کنار یا جیغ و داد بزنم یاسری : میخوای جیغ بزن واسه من که مردم مشکلی پیش نمیاد به فکر خودت باش که معلوم نیست چی حرفایی به گوش بابا حاجیت برسه ) ازنگاهاش وحشت کردم ،داشت میاومد سمتم ،نمیدونستم چیکار کنم پاهام میلرزید ،نزدیک تر شد ( یاسری : چشمات از نزدیک خیلی قشنگن ) اشک تو چشمام جمع شد و از صورتم سرازیر میشد ، یه دفعه در کلاس باز شد چند نفر داخل شدن بهمون نگاه میکردن چند تا اقای ریشو بودن که تو دستاشون تسبیح بود که گفتن: * ببخشید خواهر اتفاقی افتاده ؟ منم که همینجور گریه میکردم گفتم هیچی و وسیله هامو برداشتمو از کلاس رفتم بیرون یاسری ) اروم زیر لب گفت( :لعنتی مثل بچه کوچیکا گریه میکردم و میدوییدم سمت محوطه که یه دفعه پام پیچ خورد و خوردم زمین تمام وسیله هام پخش زمین شده بود همه نگام میکردن یه دفعه دیدم یه آقایی داره وسیله هامو جمع میکنه -با گریه گفتم خیلی ممنون نمیخواد خودم جمع میکنم )روشو کرد سمتم و من گریه ام بند اومد ( -شما! شما اینجا چیکار میکنین؟ ) واییی باورم نمیشد آقای کاظمی بود ، اون کجا اینجا کجا( کاظمی : خوب من اینجا درس میخونم )چقدر تو موقعیت بدی دیدمش حتمن فکرای بدی درباره من میکنه ، برگه ها رو از دستش گرفتم ( - خیلی ممنونم که کمکم کردین کاظمی : ببخشید میپرسم ! چیزی شده؟ - چشمام پر از اشک شدو گفتم: هیچی چیزه خاصی نیست فعلن رفتم سوار ماشین شدم سرمو گذاشتم روی فرمونو فقط گریه میکردم این چه سرنوشتیه که من دارم ، کاظمی اینجا چیکار میکرد چرا من ندیدمش تا حالا وایی خداا ) دیگه جونی نداشتم کلاسای دیگه رو برم تصمیم گرفتم نرم ( چشمم به یاسری افتاد پیش چند تا دختر و پسر ایستاده بود و میخندید اه که چقدر حالم از خنده هاش به هم میخورد چشمم به ماشینش داخل محوطه افتاد قفل فرمون و گرفتم دستم و رفتم تو محوطه همه زل زده بودن به من من یه نگاهی پر از نفرت به یاسری کردمو رفتم سمت ماشینش با قفل فرمون کل شیشه ماشینشو شکستم ) دیدم یاسری با چه عصبانیتی داره میاد سمتم( یاسری : چه غلطی کردی دختره بیشعور )منم محکم قفل فرمونو گرفتم دستم که اگه اومد سمتم بزنمش ( - بیشعور خودتی و جد و آبادت فکر کردی منم مثل این دخترای پاپتی ام که هر چی گفتی بترسم ازت دفعه اخرت باشه اومدی سمتم یاسری : ) تو یه قدمی من بود ( خوب ؛ اگه بیام سمتت چیکار میکنی هااا بگو دیگه یه دفعه دیدم کاظمی دستشو گذاشت روشونه ی یاسری کاظمی : ببخشید چیزی شده؟ یاسری : نه خیر بفرما شما کاظمی : این سرو صدایی که شما راه انداختین فک نکنم چیز مهمی نباشه یاسری : برادر خانوادگیه شما برو به نمازت برس &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 منتظر ماند اغلب دانشجو ها وارد کلاس شوند تا لیست را اعلام کند جلسات قبل رفتن به آزمایشگاه لغو شده و به جلسات بعد موکول شده بود و مهراد از مهدا خواست این جلسه به بچه ها اطلاع دهد تا خود را برای همکاری با هم آماده کنند . - ببخشید لطفا چند لحظه همه ی کلاس منتظر نگاهش کردند . - استاد از من خواستن با توجه به شناختی که از هم داریم یه گروه بندی انجام بدم ضمنا نتایج رو به ایشون گزارش کردم و ایشون موافق بودن ، لیست رو می خونم تا هم گروهی های خودتون رو بشناسید ، 6 گروه 4 نفره و یک گروه 3 نفره - . . . . و امیر رسولی ، ثمین ناجی ، مهدا فاتح ثمین : زرشک ! اون وقت طبق کدوم شناخت منو تو باید همگروه باشیم ؟! - معیار من فقط سلیقه فردی نبوده و از جنبه سطح علمی و تفاوت دیدگاه نظریه پردازی هم بهش توجه کردم و خواستم عدالت و توازن رعایت بشه و ارائه بهترین پروژه فقط مرهون تلاش خود افراد باشه - برو بابا من این ترم بیافتمم نمیخوام با تو همگروه باشم - می سپارم به تصمیم استاد ،خب کسی اعتراض نداره ؟! + مهدا خانوم ؟ - بله - میشه منو لطفا با محسنی جا به جا کنی ؟ - آقای پارسایی حس کردم به دیدگاه عمیق شما در اون گروه نیاز هست و راحت تر بتوانید با اعضای گروه تبادل داشته باشین ، اما اگر آقای محسنی و اعضای گروهشون راضی هستن مشکلی نیست فکر نمیکنم استاد هم مخالفتی داشته باشن . - نه ولش کن نمیخواد همین گروه خوبه ، دستت طلا دختر . - کاریه که استاد ازم خواستن ، لطفی نبوده . امیر رسولی : خدایی این زبون تندت ، به هیچ کس رحم نمیکنه همه خندیدند که گفت : مزاح کافیه ، کسی جز خانم ناجی مشکلی با گروهش نداره . + ببخشید خانم فاتح ؟ - بفرمائید + من چطور ؟! - احتمالا با گروه سه نفری هم گروه می شید آقای حسینی ، باز با استاد مطرح میکنم . + متشکرم با ورود استاد همه از جای خود بلند شدند . استاد بعد از حضور غیاب گفت : آقای دکتر خوش اومدی! - ممنون استاد - اختیار داری ما در کنار شما جرات اظهار نظر نداریم - لطف داری مهراد جان - خانم فاتح اعلام کردید به بچه ها ؟ + بله استاد ، فقط استاد آقای حسینی هم در گروه بندی قرار بدم ؟ - بله هر گروهی جا داره بذارینشون ، محمدحسین اگه مشکلی داشتی بگو به خانم فاتح تا اصلاح کنن - چشم ممنون استاد . + و استاد یه مورد دیگه اینکه خانم ناجی گروهشون راضی نیستن . - دیگه چیه خانم ناجی ؟ - من که مشکلی ندارم با گروه استاد اگه این مهدا نباشه! - مهدا خانوم در همین گروه باقی میمونن و مدیر گروه هم هستن شما مشکلی دارین جا به جاتون میکنیم . - اما استاد .... - محمدحسین جان جسارت نشه ، خانم فاتح به این موارد وارد هستن به همین دلیل ایشون مدیر هستن - نه خواهش میکنم ، من مشکلی ندارم از گروه هم راضیم . - خداروشکر � &ادامه دارد ... ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻ 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 -بچه ها خوابن؟ -آره! -پس پاشو دیگه خانمم! بریم شب جمعه حرم رو نشونت بدم! همیشه دوست داشتم با او باشم، فقط خودمان دوتایی! "میثم و بشری" را گذاشتم هتل بمانند؛ مطمئن بودم بیدار نمیشوند. تا حرم راهی نبود، پیاده رفتیم. صحن حرم روشن بود، مثل تڪه ای از آسمان. انگار سنگفرش هایش تڪه های ماه بودند ڪه ڪنار هم چیده شده اند. گنبد طلایی مثل خورشید می درخشید. زیر لب گفتم : -السلام علیک یا زینب ڪبری﴿س﴾! سیدمهدی دستم را گرفت، و گوشه ای از صحن نشاند. بعد به گنبد و بارگاه اشاره کرد: -ببین چقدر قشنگه! راست میگفت؛ گنبد از این زاویه زیباتر بود. نسیم خنڪی می وزید، سیدمهدی حرفی داشت. مثل همیشه با انگشتر عقیقش بازی میڪرد. نخواستم مجبورش ڪنم، ڪه حرفش را بزند. به روبرویم خیره شدم. الان ۵سال از ازدواجمان می گذرد، میثم ۴ساله و بشری ۳ساله است. هروقت سیدمهدی میرفت، بچه ها تب میڪردند و تا با سید حرف نمیزدند تبشان پایین نمی‌امد. خودم هم از اینکه توانسته ام، پنج سال با نبودن هایش ڪنار بیایم تعجب میڪنم!! نه اینکه از انتخابم ناراضی باشم، اتفاقا خودم را در منتهای خوشبختی میدیدم. در همین فڪرها بودم ڪه سید به حرف آمد : -منو حلال میڪنی؟ -چرا؟ -من هیچوقت وقتی ڪه باید نبودم. خیلی اذیت شدی! لبخند زدم : -یهو یادت افتاده؟! چرا الان حلالیت میخوای؟ به تسبیحش خیره شد: -همینجوری! -دوباره خواب دیدی ڪه منو نصفه شب آوردی حرم؟ -نه…! -ولی من دیدم! -میدونستم! -از ڪجا؟ -وسط شب بیدار شدی آیت الڪرسی خوندی! چی دیدی مگه؟ -همینجا رو! ولی تنها اومده بودم! -پس حلالم ڪن! -میدونم… با بغض ادامه دادم: -اگه نکنم چی؟ -جواب سیده زینب ( علیها السلام ) رو چی میدی؟ -میگم… میگم راضی نیستم ازش! تصویر روبرویم تار شد. چند بار پلڪ زدم تا واضح شود. خط اشڪ روی چهره ام کشیده شد. گفت: -چڪار ڪنم ڪه حلال ڪنی؟ -رفتی بهشت اسم حوری نمیاری! میشینی تو قصرت تا من بیام! خندید: -چشم. -اصلا به بقیه شھدا میگم دست وپامو ببندن! حالا حلال میڪنی؟ -نه! باید قول بدی هروقت خواستم بیای ڪمڪم ڪه جبران نبودنات بشه! -چشم! حالا حلال میکنی؟ -آره… نماز صبح، آخرین نمازی بود ڪه به سیدمهدی اقتدا کردم. چه صفایی دارد ڪه عشقت مقتدایت باشد… هواپیما ڪه از زمین بلند شد، احساس ڪردم چیزی را در دمشق جا گذاشته ام…. … &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻
😍🍃 🌺 ⛔️🚫 ↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯ ‌‌‌‌‌‌‌‌༻♡@Morvaariddarbehesht♡༻