eitaa logo
↯♡ مࢪۅاࢪیدے دࢪ بهݜٺ♡↯
240 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.4هزار ویدیو
77 فایل
ݕھ ناݦ ڂداے فࢪݜتھ ھاے ݫݦينے🌈🦋 🍭{اطݪا عاٺ کاناݪ}🍭 https://eitaa.com/tabadolbehshti صندوق نظرات 👇🥰 https://harfeto.timefriend.net/16926284450974 لینک رمان های کانال مرواریدی‌در‌بهشت 💫🌈 https://eitaa.com/romanmorvaridebeheshti
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد هم گفت:" عاقد اومده تا چند دقیقه ی دیگه خطبه رو بخونیم. شما آماده باشید." با چشم جوابش را دادم و به اتاق برگشتم. با وجود اینکه وسط مهر ماه بود، اما به خاطر زیادی جمعیت هوای اتاق ها دم کشیده بود. نیم ساعتی گذشت، ولی خبری نشد. مادرم که به داخل اتاق آمد، آرام پرسیدم: "حمید آقا گفت که عاقد اومده. پس معطل چی هستین؟ "مادرم گفت:" لابد دارن قول و قرارهای ضمن عقد رو می نویسن، برای همین طول کشیده." مهمان ها همه آمده بودند، اما حمید غیب شده بود. کمی بعد کاشف به عمل آمد که حمید شناسنامه اش را جا گذاشته است. تا شناسنامه را بیاورد، یک ساعتی طول کشید. ماجرا دهان به دهان پیچید و همه فهمیدند که داماد شناسنامه اش را فراموش کرده. کلی بگو بخند راه افتاده بود، اما من از این فراموشی حرص می خوردم. بعد از اینکه حمید با شناسنامه برگشت، بزرگ تر های فامیل مشغول نوشتن قول و قرارهای طرفین شدند. بنا شد چهار قلم از وسایل جهیزیه را خانواده ی حمید تهیه کنند. موقع خواندن خطبه ی عقد، من و حمید روی یک مبل سه نفره نشستیم؛ من یک طرف، حمید هم با فاصله، طرف دیگر مبل، چسبیده به دسته ها! سفره ی عقد خیلی ساده، ولی در عین حال پر از صمیمیت بود. یک تکه نان سنگک به نشانه ی برکت، یک بشقاب سبزی، گُل خشکی که داخل کاسه ای آب برای روشنایی زندگی بود و یک ظرف عسل، جعبه ی حلقه و یک آینه که روبروی من و حمید بود. گاهی ساده بودن قشنگ است. دست حمید قرآن حکیم بود؛ قرآنی با معنا و تفسیر خلاصه. ادامه دارد... کتاب یادت باشد کپی هم آزاده،من بنده خدا کی باشم که بگم چی‌ حلاله چی حروم🙂✨ 🛑فقط اگه کپی کردید دعای شهادت برای ادمین رمان یادتون نره💔