#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_چهل_هشت
طره ای از موهایش روی پیشانیش ریخته بود. بدون اینکه تلاشی کند به چشمم خوشتیپ ترین مرد روی زمین می آمد. قوت قلب گرفته بودم و با دیدنش لبخند زدم.
محو این لحظات شیرین، گل را چیدم و گلاب را آوردم . وقتی عاقد برای بار سوم من را خطاب قرار داد و پرسید :« عروس خانم ، وکیلم؟» به پدر و مادرم نگاه کردم و بعد از گفتن بسم الله به آرامی گفتم :« با اجازهٔ پدر و مادرم و بزرگ ترها ، بله .»
بله را که دادم ، صدای الله اکبر اذان مغرب بلند شد . شبیه آدمی بودم که از یک بلندی پایین افتاده باشد. به یک سکوت و آرامش دل نشین رسیده بودم .
بعد از عقد حمید از بابا اجازه گرفت و حلقه را به انگشتم انداخت . حلقه حمید هم بنا به رسمی که داشتیم ماند برای روز عروسی ، عکس گرفتن هم حال خوشی داشت . موقع عکس انداختن ، با اینکه به هم محرم بودیم ، ولی زیاد نزدیک هم نمی نشستیم. اهل فیگور گرفتن هم نبودیم . در تمام عکس ها من و حمید ثابت هستیم، تنها چیزی که عوض میشود ترکیب کسانی است که داخل عکس هستند. یکجا خانوادهٔ حمید یکجا خانوادهٔ خودم . یکجا خواهر های حمید .
با رفتن تعدادی از مهمان ها و خلوت تر شدن مراسم، چند نفری اصرار کردند به دهان هم عسل بگذاریم. حمید که خیلی خجالتی بود ، من هم تا انگشتش را دیدم . کلا پشیمان شدم ! فهمیدم وقتی رفته شناسنامه اش را بیاورد. موتور یکی از دوستانش خراب شده بود . حمید هم که فنی کار بود کمک کرده بود تا موتور را درست کنند. بعد از رسیدن هم به خاطر تاخیر و دیر شدن مراسم، با همان دست های روغنی سر سفرهٔ عقد نشسته بود! با دستمال کاغذی انگشتش را حسابی پاک کرد و بالاخره عسل را خوردیم .
ادامه دارد...
کتاب یادت باشد
کپی هم آزاده من بنده خدا کی باشم که بگم چی حلاله چی حروم🙂✨
🛑فقط اگه کپی کردید دعای شهادت برای ادمین رمان یادتون نره💔