eitaa logo
مروارید های خاکی
497 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2.7هزار ویدیو
3 فایل
امت حزب الله پیرو ولایت فقیه باشید، تا برای همیشه فاتح و رستگار شوید. ولایت فقیه هست که راه کمال را به ما نشان می‌دهد. 🥀 #شهید_اسکندر_بهزادی ارتباط با ما ← کانال دوم با موضوعی بسیار متفاوت ← @Safir_Roshangari @ye_loghmeh
مشاهده در ایتا
دانلود
*بسم الله الرحمن الرحیم * 📚 🔥 : هدیه خدا عید نوروز قرار بود بریم مشهد حس خوش زیارت و خونه مادربزرگم که چند سالی می شد رفته بودیم مشهد... دل توی دلم نبود جونم بود و جونش تنها کسی بود که واقعا در کنارش احساس آرامش می کردم ... سرم رو می گذاشتم روی پاش چنان آرامشی وجودم رو می گرفت که حد نداشت عاشق صدای دونه های تسبیحش بودم بقیه مسخره ام می کردن ... - از اون هیکلت خجالت بکش 14 ،13 سالت شده هنوز عین بچه ها می مونی ولی حقیقتی بود که اونها نمی دیدن هر چقدر زندگی به من بیشتر سخت می گرفت من کمر همتم رو محکم تر می بستم اما روحم به جای سخت و زمخت شدن نرم تر می شد ... دلم با کوچک تکان و تلنگری می شکست و با دیدن ناراحتی دیگران شدید می گرفت اما هیچ چیز آرامشم رو بر هم نمیزد درد و آرامش و شادی در وجودم غوطه می خورد به حدی که گاهی بی اختیار شعر می گفتم ... رشته مادرم ادبیات بود و همه این حس و حالم رو به پای اون می گذاشتن هر چند عشق شعر بودن مادرم و اینکه گاهی با شعر و ضرب المثل جواب ما رو می داد بی تاثیر نبود اما حس من و کلماتم رنگ دیگه ای داشت ... درد، هدیه دنیا و مردمش به من بود و آرامش و شادی هدیه خدا ... خدایی که روز به روز حضورش رو توی زندگیم بیشتر احساس می کردم چیزهایی در چشم من زیبا شده بود که دیگران نمی دیدند و لذت هایی رو درک می کردم که وقتی به زبان می آوردم فقط نگاه های گنگ یا خنده های تمسخرآمیز نصیبم می شد اما به حدی در این آرامش و لذت غرق شده بودم که توصیفی برای بهشت من نبود ... از 26 اسفند مدرسه ها تق و لق شد و قرار شد همون فرداش بزنیم به جاده پدرم، شبرو بود ایام سفر سر شب می خوابید و خیلی دیر ساعت 3 صبح می زدیم به دل جاده ... این جزء معدود صفات مشترک من و پدرم بود عاشق شب های جاده بودم و سکوتش و دیدن طلوع خورشید توی اون جاده بیابانی وضو گرفتم کلید ماشین رو برداشتم و تا قبل از بیدار شدن پدرم تمام وسایل رو گذاشتم توی ماشین و قبل از اذان صبح راه افتادیم... ... 🥀 @morvaridkhaky
: نماز قضا توی راه توی ماشین چشم هام رو بستم تا کسی باهام صحبت نکنه و نماز شبم رو همون طوری نشسته خوندم ... نماز صبح هر چی اصرار کردیم نمی ایستاد می گفت تا به فلان جا نرسیم نمی ایستم و از توی آینه عقب به من نگاه می کرد دیگه دل توی دلم نبود یه حسی بهم می گفت محاله بایسته و همون طوری نماز صبحم رو اقامه کردم ... توی همون دو رکعت مدام سرعت رو کم و زیاد کرد تا آخرین لحظه رهام نمی کرد اصلا نفهمیدم چی خوندم ... هوا که روشن شد ایستاد مادرم رفت وضو گرفت و من دوباره نماز صبحم رو قضا کردم توی اون همه تکان اصلا نفهمیده بودم چی خوندم همین طور نشسته توی حال و هوای خودم به مهر نگاه می کردم - ناراحتی؟ سرم رو آوردم بالا و بهش لبخند زدم - آدم، خواهر گلی مثل تو داشته باشه که می ایسته کنار داداشش به نماز ناراحتم که باشه ناراحتی هاش یادش میره ... خندید اما ته دل من غوغایی بود حس درد و شرمندگی عمیقی وجودم رو می گرفت ... - واقعا که تو که دیگه بچه نیستی باید بیشتر روی تمرکزت کار کنی نباید توی ماشین تمرکزت رو از دست می دادی ... حضرت علی سر نماز تیر از پاش کشیدن متوجه نشد ولی چند تا تکان نمازت رو بهم ریخت و همون جا کنار مهر ولو شدم روی زمین بقیه رفتن صبحانه بخورن ولی من اصلا اشتهام رو از دست داده بودم ... ... 🥀 @morvaridkhaky
* بسم الله الرحمن الرحیم * 📚 🔥 : دلت می آید؟ نهار رسیدیم سبزوار کنار یه پارک ایستادیم کمک مادرم وسایل رو برای نهار از توی ماشین در آوردم وضو گرفتم و ایستادم به نماز سر سفره نشسته بودیم که خانمی تقریبا هم سن و سال مادرم بهمون نزدیک شد ... پریشان احوال و با همون حال، تقاضاش رو مطرح کرد ... - من یه دختر و پسر دارم و ... اگر ممکنه بهم کمکی کنید مخصوصا اگر لباس کهنه ای چیزی دارید که نمی خواید پدرم دوباره حالت غر زدن به خودش گرفت - آخه کی با لباس کهنه میره سفر؟ که اومدی میگی لباس کهنه دارید بدید سرش رو انداخت پایین که بره مادرم زیرچشمی نگاه تلخ معناداری به پدرم کرد و دنبال اون خانم بلند شد - نگفتید بچه هاتون چند ساله ان؟ با شرمندگی سرش رو آورد بالا چهره اش از اون حال ناراحت خارج شد، با خوشحالی گفت ... - دخترم از دخترتون بزرگ تره اما پسرم تقریبا هم قد و قواره پسر شماست نگاهش روی من بود مادرم سرچرخوند سمت من سوئیچ ماشین رو برداشت و رفت سر ساک و پدرم همچنان غر می زد ... سعید خودش رو کشید کنار من - واقعا دلت میاد لباسی رو که خودت می پوشی بدی بره؟ تو مگه چند دست لباس داری که اونم بره؟ بابا رو هم که می شناسی همیشه تا مجبور نشه واست چیزی نمی خره برو یه چیزی به مامان بگو بابا دوباره باهات لج می کنه ها ... ... 🥀 @morvaridkhaky
: گدای واقعی ... راست می گفت من کلا چند دست لباس داشتم و 3 تا پیراهن نوتر که توی مهمونی ها می پوشیدم و سوئی شرتی که تنم بود یه سوئی شرت شیک که از داخل هم الیه های پشمی داشت اون زمان تقریبا نظیر نداشت و هر کسی که می دید دهنش باز می موند حرف های سعید، عمیق من رو به فکر فرو برد کمی این پا و اون پا کردم و اعماق ذهنم هنوز داشتم حرفش رو بالا و پایین می کردم که صدای پدرم من رو به خودم آورد ... - هنوز مونده کدوم یکی رو بهش بده رو کرد سمت من ... - نکرد حداقل بپرسه کدوم یکی رو نمی خوای هر چند تو مگه لباس به درد بخور هم داری که خوشت بیاد و نباشه دلت بسوزه تو خودت گدایی باید یکی پیدا بشه لباس کهنه اش رو بده بهت ... دلم سوخت سکوت کردم و سرم رو انداختم پایین خیلی دوست داشتم بهش بگم ... - شما خریدی که من بپوشم؟حتی اگر لباسم پاره بشه هر دفعه به زور و التماس مامان، من گدام که ... صداش رو بلند کرد و افکارم دوباره قطع شد ... - خانم اینقدر دست دست نداره یکیش رو بده بره دیگه عروسی که نمیری اینقدر مس مس می کنی اینقدر هم پر روئه که بیخیال نمیشه ... صورتش سرخ شد نیم نگاهی به پدرم انداخت یه قدم رفت عقب - شرمنده خانم به زحمت افتادید ... تشکر کرد و بدون اینکه یه لحظه دیگه صبر کنه رفت از ما دور شد اما من دیگه آرامش نداشتم طوفان عجیبی وجودم رو بهم ریخت... ... 🥀 @morvaridkhaky
⚠️ تلنگر 👈 دیدی وقتی دچار سرما خوردگی هستی نه عطر گل‌ ها🌸 رو میفهمی و نه مزه غذاهای خوشمزه!✅😩 هم باعث میشه ما عطر🌸 عبادت 📿رو نفهمیم و مزه لذیذ ترین خوراکِ روح که نمازه رو نچشیم..😔.❗️ 🌸 🥀 @morvaridkhaky
نیست گاهی هیچ راهی جز به شاهی رو زدن🕊 💔با غمی سنگین رسیدن پیش او زانو زدن 🥀 @morvaridkhaky
❣ سلام بر تو♥️ ای مولایی که بیرق به یمن وجود برافراشته است و سینه ات 💗 مالامال از است ... 💕السَّلاَمُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْعَلَمُ الْمَنْصُوبُ💕 🌸🍃 🥀@morvaridkhaky
📿 🏝اســـم كه می آيد ناخــودآگاه ياد مسافران بهشتی🌸 می‌افتيم. 🌴با ای به زیبایی وصلوات🌺 یادی کنیم از آنها روحـ♡ـشون شاد یادشــون گــــــرامی🌷 🌺 🥀@morvaridkhaky
رفیقش گفت: حسین! تو که پاسدار نیستی نمیترسی بعد از شهادتت فراموش بشی؟! گفت: وصیت کردم روی قبرم بنویسند کارگر شهید حسین بواس🌷 شهادت ۱۳۹۵ خان طومانِ سوریه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🥀@morvaridkhaky
✳ عمر بی‌حاصل... 🔻 بر سبزه‌هاى كنار جويى نشسته بود، و با خود مى‌گفت: بى‌حاصل بود! بى‌حاصل بود! او را گفتم: از چه مى‌گوييد؟! گفت: از اين جوى، آبى گذشت، و از خود سبزه‌ها برجاگذاشت، اما، عمرى از ما گذشت، و همچنان خشكيم، و نه سبز، و بى هيچ سبزى! از آب روان ماند بجا سبزه و گل‌ها ما حاصل از اين عمر سبك سير نديديم 👤 📚 از کتاب 🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گفت: میری جبهه مامان جون، کِی می‌آی؟  گفت: ان‌شاءالله شب عروسی دختر خاله میام. گفت: دختر خاله که ۱۶ سالشه. کو تا عروسیش؟! رفت جبهه؛ دقیقاً ۱۱ سال بعد، شب عروسی دختر خاله، استخوانهای مفقودش اومد! به روایت حاج حسین یکتا 🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑اسکرین شات بگیر ! و هر شهیدی که توی عکس افتاد . برایش ۱۰ صلوات بفرستید..... . . شاید آن دنیا شفاعتمان کنند ... 🥀 @morvaridkhaky
مروارید های خاکی
#قسمت_سی_وچهارم: گدای واقعی ... راست می گفت من کلا چند دست لباس داشتم و 3 تا پیراهن نوتر که توی
* بسم الله الرحمن الرحیم * 📚 🔥 : دلم به تو گرم است ... بلند شدم و سوئی شرتم رو در آوردم و بدون یه لحظه مکث دویدم دنبالش اون تنها تیکه لباس نویی بود که بعد از مدت ها واسم خریده بود ... - مادرجان یه لحظه صبر کنید ایستاد با احترام سوئی شرت رو گرفتم طرفش ... - بفرمایید قابل شما رو نداره سرش رو انداخت پایین - اما این نوئه پسرم، الان تن خودت بود ... - مگه چیز کهنه رو هم هدیه میدن؟ گریه اش گرفت لبخند زدم و گرفتمش جلوتر - ان شاء الله تن پسرتون نو نمونه اون خانم از من دور شد و مادرم بهم نزدیک - پدرت می کشتت مهران ... چرخیدم سمت مادرم - مامان همین یه دست چادرمشکی رو با خودت آوردی؟ با تعجب بهم نگاه کرد - خاله برای تولدت یه دست چادری بهت داده بود اگر اون یکی چادرت رو بدم به این خانم بلایی که قراره سر من بیاد که سرت نمیاد؟ حالت نگاهش عوض شد - قواره ای که خالت داد توی یه پالستیک ته ساکه آورده بودم معصومه برام بدوزه ... سریع از ته ساک درش آوردم پولی رو هم که برای خرید اصول کافی جمع کرده بودم گذاشتم لای پارچه و دویدم دنبالش ده دقیقه ای طول کشید تا پیداش کردم و برگشتم سفره رو جمع کرده بودن من فقط چند لقمه خورده بودم مادرم برام یه ساندویچ درست کرده بود، توی راه بخورم تا اومد بده دستم پدرم با عصبانیت از دستش چنگ زد و پرت کرد روی چمن ها - تو کوفت بخور آدمی که قدر پول رو نمی دونه بهتره از گرسنگی بمیره و بعد شروع کرد به غر زدن سر مادرم که - اگر به خاطر اصرار تو نبود اون سوئی شرت به این معرکه ای رو واسه این قدر نشناس نمی خریدم، لیاقتش همون لباس های کهنه است محاله دیگه حتی یه تیکه واسش بخرم ... چهره مادرم خیلی ناراحت و گرفته بود. با غصه بهم نگاه می کرد و سعید هم هی می رفت و می اومد در طرفداری از بابا بهم تیکه های اساسی می انداخت رفتم سمت مادرم و آروم در گوشش گفتم - نگران من نباش می دونستم این اتفاق ها می افته پوستم کلفت تر از این حرف هاست و سوار ماشین شدم ... و اون سوئی شرت واقعا آخرین لباسی بود که پدرم پولش رو داد واقعا سر حرفش موند ... گاهی دلم می لرزید اما این چیزها و این حرف ها من رو نمی ترسوند دلم گرم بود به خدایی که... -"و از جایی که گمانش را ندارد روزی اش می دهد و هر که بر خدا توکل کند،، خدا او را کافی است خدا کار خود را به اجرا می رساند و هر چیز را اندازه ای قرار داده است" ... 🥀 @morvaridkhaky
: با من سخن بگو اوایل به حس ها و چیزهایی که به دلم می افتاد بی اعتنا بودم اما کم کم حواسم بهشون جمع شد دقیق تر از چیزی بودن که بشه روشون چشم بست و بهشون توجه نکرد. گیج می خوردم و نمی فهمیدم یعنی چی؟با هر کسی هم که صحبت می کردم بی نتیجه بود اگر مسخره ام نمی کرد جواب درستی هم به دستم نمی رسید .. و در نهایت جوابم رو از میان صحبت های یه هادی دیگه پیدا کردم بدون اینکه سوال من رو بدونه داشت سخنرانی می کرد .. - اینطور نیست که خدا فقط با پیامبرش صحبت کنه، نزول وحی و هم کلامی با فرشته وحی فقط مختص پیامبران و حضرت زهرا و حضرت مریم بوده اما قلب انسان جایگاه خداست جایی که شیطان اجازه نزدیک شدن بهش رو نداره مگه اینکه خود انسان بهش اجازه ورود بده. قلب جایگاه خداست و اگر شخصی سعی کنه وجودش رو برای خدا خالص کنه... این جاده دو طرفه است خدا رو که در قلبت راه بدی و این رابطه شروع بشه و به پیش بره، قلبت که لایق بشه اون وقت دیگه امر عجیبی نیست خدا به قلبت الهام می کنه و هدایتت می کنه و شیطان مثل قبل با خطواتش حمله می کنه ... خیابان خلوت داشتم رد می شدم وسط گل کاری همین که اومدم پام رو بزارم طرف دیگه و از گل کاری خارج شم به قوی ترین شکل ممکن گفت بایست ... از شوک و ناگهانی بودن این حالت ناخودآگاه پاهام خشک شد و ماشین با سرعت عجیبی مثل برق از کنارم رد شد به حدی نزدیک که آینه بغلش محکم خورد توی دست چپم و چند هفته رفت توی گچ .. این آخرین باری بود که شک کردم بین توهم و واقعیت بین الهام و خطوات اما ترس اینکه روزی به جای الهام درگیر خطوات بشم هنوز هم با منه.. مرزهای باریک اونها و گاهی درک تفاوتش به باریکی یک موست اما اون روز رسیدیم مشهد مادبزرگم با همون لبخند همیشه اومد دم در بقیه جلوتر از من، بهش که رسیدم تمام ذوق و لبخندم کور شد ... اون حس تلخ ترین کلام عمرم رو به زبان آورد ... ... 🥀 @morvaridkhaky
: تلخ ترین عید توی در خشک شدم و مادربزرگم مبهوت که چرا یهو حالتم صد و هشتاد درجه تغییر کرد چشم هایی که از شادی می درخشید منتظر تکانی بود تا کنترل اشک از اختیارم خارج بشه و سرازیر بشه ... - چی شدی مادر؟ خودم رو پرت کردم توی بغلش - هیچی دلم برات خیلی تنگ شده بود بی بی بی حس و حال بود تا تکان می خورد دنبالش می دویدم تلخ ترین عید عمرم به سخت ترین شکل ممکن می گذشت بقیه غرق شادی و عید دیدنی و خوشگذرانی ... من، چشم ها و پاهام همه جا دنبال بی بی اون حس چیزهایی بهم می گفت که دلم نمی خواست باور کنم عید به آخر می رسید و عین همیشه یازده فروردین وقت برگشت بود ... پدردو سه بار سرم تشر زد - وسایل رو ببر توی ماشین مگه با تو نیستم؟ اما پای من به رفتن نبود توی راه تمام مدت بی اختیار از چشم هام اشک می بارید و پدرم باز هم مسخره ام می کرد - چته عین زن های بچه مرده یه ریز داری گریه می کنی؟ دل توی دلم نبود خرداد و امتحاناتش تموم بشه و دوباره برگردیم مشهد هفته ای چند بار زنگ می زدم و احوال بی بی رو می پرسیدم تا اینکه بالاخره کارنامه ها رو دادن... .... 🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.... شما را طلبیده .... شب جمعه هوایت نکنم میمیرم 🍃صلی الله علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام🍃 التماس دعا 🌹 🥀 @morvaridkhaky
سلام امام زمانم❣ ❤️ 🔺 سلام میکنم به تو، توئی که نورِ دیده‌ای توئی که سالها ز من به جز بدی ندیده‌ای 🔺 سلام می‌کنم به تو غریب غائب از نظر توئی که وقت بی کسی به داد من رسیده ای... 🌟 السلام علیک یا بقیه الله 🌟 💚 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 💚 🥀 @morvaridkhaky
# با شهدا کادر را بستم بر روی صورتت یک، دو، سیب خندیدی ... خنده‌هایت از کادر بیرون زد خنده‌هایت دلم را بُرد خنده‌هایت خدا را هم مشتاق کرد مشتاق شد شهیدت کند ... 💐یاد شهدا با صلوات 💐 🥀 @morvaridkhaky
🌷🕊🥀🌴🥀🕊🌷 مزار خیلی شلوغ می‌شود ، اوائل این موضوع برای خود ما هم عجیب بود ، می‌رفتیم و می‌دیدیم یکی از شیراز به عشق بلند شده آمده تهران ، یکی در گرگان خواب را دیده و آمده بهشت زهرا ، یکی در قم ، یکی در اصفهان و ... اولش نمی دانستیم حکمتش چیست بعد دیدیم حکمت این شلوغی ، بر می گردد به که خطاب به مردم گفته : اگر درد دلی دارید یا خواستید مشورتی بگیرید بیایید سر من، به لطف من همیشه حاضر هستم . شاید باورتان نشود ، اما ما هر وقت سر مزار می‌رویم می‌بینیم مزار پر از دسته است و اصلاً احتیاجی نیست ما با خودمان ببریم . راوی : مزار مطهر : قطعه ۵۰ بهشت زهرای تهران 🥀 @morvaridkhaky
1_156742070_5803103637030831961.mp3
1.96M
آخ خدا چقدر این سینه به درد میاد... ❤️ 🥀 @morvaridkhaky
🔵 باید دائماً با نفس در جنگ باشی، آقاجان! گمان نمي كنم در نهج البلاغه خطبه اي بالاتر از اين خطبه در سیر الی الله ایراد شده باشد که حضرت فرمود:  « وَ قَدْ قُلْتُمْ رَبُّنَا اللَّهُ فَاسْتَقِيمُوا عَلَى كِتَابِهِ وَ عَلَى مِنْهَاجِ أَمْرِهِ وَ عَلَى الطَّرِيقَهِ الصَّالِحَهِ مِنْ عِبَادَتِهِ ». حال كه گفتيد: پروردگار ما خداست؛ بايد استقامت كنيد. کار یک روز و دو روز نیست، باید دائم با نفس بجنگی نبی اکرم صلی الله علیه وآله وسلم هم فرمودندکه آیه ی﴿ فاستقم کما امرت﴾ مرا پیر کرد. باید در امتثال فرامین پروردگار استقامت بکنی! کار یک روز و دو روز نیست، باید دائماً با نفس در جنگ باشی، 🔴👈 آقاجان! اگر با نفس مبارزه نکنید؛ شما را به پستی خواهد کشاند اگر شما با نفستان مبارزه نكنيد، او به جنگ شما خواهد آمد و شما را به پستی و منافیات عفت و اخلاق دعوت خواهد کرد. [ از فرمایشات آیت الله حق شناس رحمه الله علیه. کتاب مرد حق ، لوح نگار،چاپ اول 1391 ،ص 14 ] 🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
... اگه امروز فقط ۱۲ دقیقه و ۴۳ ثانیه فرصت داری تو فضای مجازی دور دور کنید..... همین یه کلیپ کفایت میکنه از دست ندید 👌👌👌 🥀 @morvaridkhaky
🌺‏قله‌های مقدس ظهور ◀️من معتقد هستم امام زمان (عجل الله فرجه) كه ظهور بكنند، حكومتی که ايجاد ميكنند، قلّه‌ی آن حکومت، آن دوره‌ای خواهد بود که در دفاع مقدس ما در بخش‌ها و حالاتش اتفاق افتاد... ‌‌🥀 @morvaridkhaky