eitaa logo
مروارید های خاکی
498 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2.7هزار ویدیو
3 فایل
امت حزب الله پیرو ولایت فقیه باشید، تا برای همیشه فاتح و رستگار شوید. ولایت فقیه هست که راه کمال را به ما نشان می‌دهد. 🥀 #شهید_اسکندر_بهزادی ارتباط با ما ← کانال دوم با موضوعی بسیار متفاوت ← @Safir_Roshangari @ye_loghmeh
مشاهده در ایتا
دانلود
❣ سلام بر تو♥️ ای مولایی که بیرق به یمن وجود برافراشته است و سینه ات 💗 مالامال از است ... 💕السَّلاَمُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْعَلَمُ الْمَنْصُوبُ💕 🌸🍃 🥀@morvaridkhaky
۲ بهمن ۱۳۹۹
📿 🏝اســـم كه می آيد ناخــودآگاه ياد مسافران بهشتی🌸 می‌افتيم. 🌴با ای به زیبایی وصلوات🌺 یادی کنیم از آنها روحـ♡ـشون شاد یادشــون گــــــرامی🌷 🌺 🥀@morvaridkhaky
۲ بهمن ۱۳۹۹
رفیقش گفت: حسین! تو که پاسدار نیستی نمیترسی بعد از شهادتت فراموش بشی؟! گفت: وصیت کردم روی قبرم بنویسند کارگر شهید حسین بواس🌷 شهادت ۱۳۹۵ خان طومانِ سوریه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🥀@morvaridkhaky
۲ بهمن ۱۳۹۹
✳ عمر بی‌حاصل... 🔻 بر سبزه‌هاى كنار جويى نشسته بود، و با خود مى‌گفت: بى‌حاصل بود! بى‌حاصل بود! او را گفتم: از چه مى‌گوييد؟! گفت: از اين جوى، آبى گذشت، و از خود سبزه‌ها برجاگذاشت، اما، عمرى از ما گذشت، و همچنان خشكيم، و نه سبز، و بى هيچ سبزى! از آب روان ماند بجا سبزه و گل‌ها ما حاصل از اين عمر سبك سير نديديم 👤 📚 از کتاب 🥀 @morvaridkhaky
۲ بهمن ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲ بهمن ۱۳۹۹
گفت: میری جبهه مامان جون، کِی می‌آی؟  گفت: ان‌شاءالله شب عروسی دختر خاله میام. گفت: دختر خاله که ۱۶ سالشه. کو تا عروسیش؟! رفت جبهه؛ دقیقاً ۱۱ سال بعد، شب عروسی دختر خاله، استخوانهای مفقودش اومد! به روایت حاج حسین یکتا 🥀 @morvaridkhaky
۲ بهمن ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑اسکرین شات بگیر ! و هر شهیدی که توی عکس افتاد . برایش ۱۰ صلوات بفرستید..... . . شاید آن دنیا شفاعتمان کنند ... 🥀 @morvaridkhaky
۲ بهمن ۱۳۹۹
مروارید های خاکی
#قسمت_سی_وچهارم: گدای واقعی ... راست می گفت من کلا چند دست لباس داشتم و 3 تا پیراهن نوتر که توی
* بسم الله الرحمن الرحیم * 📚 🔥 : دلم به تو گرم است ... بلند شدم و سوئی شرتم رو در آوردم و بدون یه لحظه مکث دویدم دنبالش اون تنها تیکه لباس نویی بود که بعد از مدت ها واسم خریده بود ... - مادرجان یه لحظه صبر کنید ایستاد با احترام سوئی شرت رو گرفتم طرفش ... - بفرمایید قابل شما رو نداره سرش رو انداخت پایین - اما این نوئه پسرم، الان تن خودت بود ... - مگه چیز کهنه رو هم هدیه میدن؟ گریه اش گرفت لبخند زدم و گرفتمش جلوتر - ان شاء الله تن پسرتون نو نمونه اون خانم از من دور شد و مادرم بهم نزدیک - پدرت می کشتت مهران ... چرخیدم سمت مادرم - مامان همین یه دست چادرمشکی رو با خودت آوردی؟ با تعجب بهم نگاه کرد - خاله برای تولدت یه دست چادری بهت داده بود اگر اون یکی چادرت رو بدم به این خانم بلایی که قراره سر من بیاد که سرت نمیاد؟ حالت نگاهش عوض شد - قواره ای که خالت داد توی یه پالستیک ته ساکه آورده بودم معصومه برام بدوزه ... سریع از ته ساک درش آوردم پولی رو هم که برای خرید اصول کافی جمع کرده بودم گذاشتم لای پارچه و دویدم دنبالش ده دقیقه ای طول کشید تا پیداش کردم و برگشتم سفره رو جمع کرده بودن من فقط چند لقمه خورده بودم مادرم برام یه ساندویچ درست کرده بود، توی راه بخورم تا اومد بده دستم پدرم با عصبانیت از دستش چنگ زد و پرت کرد روی چمن ها - تو کوفت بخور آدمی که قدر پول رو نمی دونه بهتره از گرسنگی بمیره و بعد شروع کرد به غر زدن سر مادرم که - اگر به خاطر اصرار تو نبود اون سوئی شرت به این معرکه ای رو واسه این قدر نشناس نمی خریدم، لیاقتش همون لباس های کهنه است محاله دیگه حتی یه تیکه واسش بخرم ... چهره مادرم خیلی ناراحت و گرفته بود. با غصه بهم نگاه می کرد و سعید هم هی می رفت و می اومد در طرفداری از بابا بهم تیکه های اساسی می انداخت رفتم سمت مادرم و آروم در گوشش گفتم - نگران من نباش می دونستم این اتفاق ها می افته پوستم کلفت تر از این حرف هاست و سوار ماشین شدم ... و اون سوئی شرت واقعا آخرین لباسی بود که پدرم پولش رو داد واقعا سر حرفش موند ... گاهی دلم می لرزید اما این چیزها و این حرف ها من رو نمی ترسوند دلم گرم بود به خدایی که... -"و از جایی که گمانش را ندارد روزی اش می دهد و هر که بر خدا توکل کند،، خدا او را کافی است خدا کار خود را به اجرا می رساند و هر چیز را اندازه ای قرار داده است" ... 🥀 @morvaridkhaky
۲ بهمن ۱۳۹۹
: با من سخن بگو اوایل به حس ها و چیزهایی که به دلم می افتاد بی اعتنا بودم اما کم کم حواسم بهشون جمع شد دقیق تر از چیزی بودن که بشه روشون چشم بست و بهشون توجه نکرد. گیج می خوردم و نمی فهمیدم یعنی چی؟با هر کسی هم که صحبت می کردم بی نتیجه بود اگر مسخره ام نمی کرد جواب درستی هم به دستم نمی رسید .. و در نهایت جوابم رو از میان صحبت های یه هادی دیگه پیدا کردم بدون اینکه سوال من رو بدونه داشت سخنرانی می کرد .. - اینطور نیست که خدا فقط با پیامبرش صحبت کنه، نزول وحی و هم کلامی با فرشته وحی فقط مختص پیامبران و حضرت زهرا و حضرت مریم بوده اما قلب انسان جایگاه خداست جایی که شیطان اجازه نزدیک شدن بهش رو نداره مگه اینکه خود انسان بهش اجازه ورود بده. قلب جایگاه خداست و اگر شخصی سعی کنه وجودش رو برای خدا خالص کنه... این جاده دو طرفه است خدا رو که در قلبت راه بدی و این رابطه شروع بشه و به پیش بره، قلبت که لایق بشه اون وقت دیگه امر عجیبی نیست خدا به قلبت الهام می کنه و هدایتت می کنه و شیطان مثل قبل با خطواتش حمله می کنه ... خیابان خلوت داشتم رد می شدم وسط گل کاری همین که اومدم پام رو بزارم طرف دیگه و از گل کاری خارج شم به قوی ترین شکل ممکن گفت بایست ... از شوک و ناگهانی بودن این حالت ناخودآگاه پاهام خشک شد و ماشین با سرعت عجیبی مثل برق از کنارم رد شد به حدی نزدیک که آینه بغلش محکم خورد توی دست چپم و چند هفته رفت توی گچ .. این آخرین باری بود که شک کردم بین توهم و واقعیت بین الهام و خطوات اما ترس اینکه روزی به جای الهام درگیر خطوات بشم هنوز هم با منه.. مرزهای باریک اونها و گاهی درک تفاوتش به باریکی یک موست اما اون روز رسیدیم مشهد مادبزرگم با همون لبخند همیشه اومد دم در بقیه جلوتر از من، بهش که رسیدم تمام ذوق و لبخندم کور شد ... اون حس تلخ ترین کلام عمرم رو به زبان آورد ... ... 🥀 @morvaridkhaky
۲ بهمن ۱۳۹۹
: تلخ ترین عید توی در خشک شدم و مادربزرگم مبهوت که چرا یهو حالتم صد و هشتاد درجه تغییر کرد چشم هایی که از شادی می درخشید منتظر تکانی بود تا کنترل اشک از اختیارم خارج بشه و سرازیر بشه ... - چی شدی مادر؟ خودم رو پرت کردم توی بغلش - هیچی دلم برات خیلی تنگ شده بود بی بی بی حس و حال بود تا تکان می خورد دنبالش می دویدم تلخ ترین عید عمرم به سخت ترین شکل ممکن می گذشت بقیه غرق شادی و عید دیدنی و خوشگذرانی ... من، چشم ها و پاهام همه جا دنبال بی بی اون حس چیزهایی بهم می گفت که دلم نمی خواست باور کنم عید به آخر می رسید و عین همیشه یازده فروردین وقت برگشت بود ... پدردو سه بار سرم تشر زد - وسایل رو ببر توی ماشین مگه با تو نیستم؟ اما پای من به رفتن نبود توی راه تمام مدت بی اختیار از چشم هام اشک می بارید و پدرم باز هم مسخره ام می کرد - چته عین زن های بچه مرده یه ریز داری گریه می کنی؟ دل توی دلم نبود خرداد و امتحاناتش تموم بشه و دوباره برگردیم مشهد هفته ای چند بار زنگ می زدم و احوال بی بی رو می پرسیدم تا اینکه بالاخره کارنامه ها رو دادن... .... 🥀 @morvaridkhaky
۲ بهمن ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.... شما را طلبیده .... شب جمعه هوایت نکنم میمیرم 🍃صلی الله علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام🍃 التماس دعا 🌹 🥀 @morvaridkhaky
۲ بهمن ۱۳۹۹
سلام امام زمانم❣ ❤️ 🔺 سلام میکنم به تو، توئی که نورِ دیده‌ای توئی که سالها ز من به جز بدی ندیده‌ای 🔺 سلام می‌کنم به تو غریب غائب از نظر توئی که وقت بی کسی به داد من رسیده ای... 🌟 السلام علیک یا بقیه الله 🌟 💚 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 💚 🥀 @morvaridkhaky
۳ بهمن ۱۳۹۹
# با شهدا کادر را بستم بر روی صورتت یک، دو، سیب خندیدی ... خنده‌هایت از کادر بیرون زد خنده‌هایت دلم را بُرد خنده‌هایت خدا را هم مشتاق کرد مشتاق شد شهیدت کند ... 💐یاد شهدا با صلوات 💐 🥀 @morvaridkhaky
۳ بهمن ۱۳۹۹
🌷🕊🥀🌴🥀🕊🌷 مزار خیلی شلوغ می‌شود ، اوائل این موضوع برای خود ما هم عجیب بود ، می‌رفتیم و می‌دیدیم یکی از شیراز به عشق بلند شده آمده تهران ، یکی در گرگان خواب را دیده و آمده بهشت زهرا ، یکی در قم ، یکی در اصفهان و ... اولش نمی دانستیم حکمتش چیست بعد دیدیم حکمت این شلوغی ، بر می گردد به که خطاب به مردم گفته : اگر درد دلی دارید یا خواستید مشورتی بگیرید بیایید سر من، به لطف من همیشه حاضر هستم . شاید باورتان نشود ، اما ما هر وقت سر مزار می‌رویم می‌بینیم مزار پر از دسته است و اصلاً احتیاجی نیست ما با خودمان ببریم . راوی : مزار مطهر : قطعه ۵۰ بهشت زهرای تهران 🥀 @morvaridkhaky
۳ بهمن ۱۳۹۹
1_156742070_5803103637030831961.mp3
1.96M
آخ خدا چقدر این سینه به درد میاد... ❤️ 🥀 @morvaridkhaky
۳ بهمن ۱۳۹۹
🔵 باید دائماً با نفس در جنگ باشی، آقاجان! گمان نمي كنم در نهج البلاغه خطبه اي بالاتر از اين خطبه در سیر الی الله ایراد شده باشد که حضرت فرمود:  « وَ قَدْ قُلْتُمْ رَبُّنَا اللَّهُ فَاسْتَقِيمُوا عَلَى كِتَابِهِ وَ عَلَى مِنْهَاجِ أَمْرِهِ وَ عَلَى الطَّرِيقَهِ الصَّالِحَهِ مِنْ عِبَادَتِهِ ». حال كه گفتيد: پروردگار ما خداست؛ بايد استقامت كنيد. کار یک روز و دو روز نیست، باید دائم با نفس بجنگی نبی اکرم صلی الله علیه وآله وسلم هم فرمودندکه آیه ی﴿ فاستقم کما امرت﴾ مرا پیر کرد. باید در امتثال فرامین پروردگار استقامت بکنی! کار یک روز و دو روز نیست، باید دائماً با نفس در جنگ باشی، 🔴👈 آقاجان! اگر با نفس مبارزه نکنید؛ شما را به پستی خواهد کشاند اگر شما با نفستان مبارزه نكنيد، او به جنگ شما خواهد آمد و شما را به پستی و منافیات عفت و اخلاق دعوت خواهد کرد. [ از فرمایشات آیت الله حق شناس رحمه الله علیه. کتاب مرد حق ، لوح نگار،چاپ اول 1391 ،ص 14 ] 🥀 @morvaridkhaky
۳ بهمن ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۳ بهمن ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
... اگه امروز فقط ۱۲ دقیقه و ۴۳ ثانیه فرصت داری تو فضای مجازی دور دور کنید..... همین یه کلیپ کفایت میکنه از دست ندید 👌👌👌 🥀 @morvaridkhaky
۳ بهمن ۱۳۹۹
🌺‏قله‌های مقدس ظهور ◀️من معتقد هستم امام زمان (عجل الله فرجه) كه ظهور بكنند، حكومتی که ايجاد ميكنند، قلّه‌ی آن حکومت، آن دوره‌ای خواهد بود که در دفاع مقدس ما در بخش‌ها و حالاتش اتفاق افتاد... ‌‌🥀 @morvaridkhaky
۳ بهمن ۱۳۹۹
به وقت رمان🍃
۳ بهمن ۱۳۹۹
مروارید های خاکی
#قسمت_سی_وهفتم: تلخ ترین عید توی در خشک شدم و مادربزرگم مبهوت که چرا یهو حالتم صد و هشتاد درجهتغی
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : می مانم دیگه همه بی حس و حالی بی بی رو فهمیده بودن دایی مادرم رو کشید کنار - بردیمش دکتر آزمایش داد جواب آزمایش ها اصلا خوب نیست نمونه برداری هم کردن منتظر جوابیم من، توی اتاق بودم اونها پشت در، نمی دونستن کسی توی اتاقه همون جا موندم حالم خیلی گرفته و خراب بود توی تاریکی یه گوشه نشسته بودم و گریه می کردم نتیجه نمونه برداری هم اومد دکتر گفته بود بهتره بهش دست نزنن سرعت رشدش زیاده و بدخیم در واقع کار زیادی نمی شد انجام داد فقط به درد و ناراحتی هاش اضافه می شد مادرم توی حال خودش نبود همه بچه ها رو بردن خونه خاله تا اونجا ساکت باشه و بزرگ ترها دور هم جمع بشن، تصمیم گیری کنن برای اولین بار محکم ایستادم و گفتم نمیرم همیشه مسئولیت نگهداری و مراقب از بچه ها با من بود - تو دقیقی مسئولیت پذیری حواست پی بازیگوشی و... نیست اما این بار هیچ کدوم از این حرف ها من رو به رفتن راضی نمی کرد تیرماه تموم شده بود و بحث خونه مادربزرگ خیلی داغ تر از هوا بود خاله معصومه پرستار بود با چند تا بچه دایی محسن هم یه جور دیگه درگیر بود و همسرش هفت ماهه باردار و بقیه هم عین ما هر کدوم یه شهر دیگه بودن و... مادربزرگ به مراقبت ویژه نیاز داشت دکتر نهایتا 6 ماه رو پیش بینی کرده بود هم می خواستن کنار مادربزرگ بمونن و ازش مراقبت کنن هم شرایط به هیچ کدوم اجازه نمی داد حرف هاشون که تموم شد هر کدوم با ناراحتی و غصه رفتن یه طرف زودتر از همه دایی محسن که همسرش توی خونه تنها بود و خدا بعد از 9 سال داشت بهشون بچه می داد مادرم رو کشیدم کنار - مامان من می مونم من این 6 ماه رو کنار بی بی می مونم... .... 🥀 @morvaridkhaky
۳ بهمن ۱۳۹۹
: حرف های عاقلانه مادرم با اون چشم های گرفته و غمگین بهم نگاه کرد - مهران، می فهمی چی میگی؟ تو 14 سالته، یکی هنوز باید مراقب خودت باشه ، بی بی هم به مراقبت دائم نیاز داره دو ماه دیگه مدارس شروع میشه یه چی بگو عاقلانه باشه ... خسته تر از این بود که بتونم باهاش صحبت کنم اما حرف من کاملا جدی بود و دلم قرص و محکم، مطمئن بودم تصمیمم درسته ... پدرم، اون چند روز مدام از بیرون غذا گرفته بود این جزء خصلت های خوبش بود ، توی این جور شرایط، پشت اطرافیانش رو خالی نمی کرد و دست از غر زدن هم برمی داشت .. بهم پول داد برم از بیرون غذا بخرم الهام و سعید و بچه های دایی ابراهیم و دایی مجید هر کدوم یه نظر دادن اما توی خیابون اون حس، الهام یا خدا، با هر اسمی که خطابش کنی چیز دیگه ای گفت وقتی برگشتم خونه همه جا خوردن و پدرم کلی دعوام کرد و خودش رفت بیرون غذا بخره بی توجه به همه رفتم توی آشپزخونه و ایستادم به غذا درست کردن دایی ابراهیم دنبالم اومد ... - اون قدیم بود که دخترها 14 سالگی از هر انگشت شون شصت تا هنر می ریخت. آشپزی و خونه داری هم بلد بودن، تو که دیگه پسر هم هستی تا یه بلایی سر خودت نیاوردی بیا بیرون - بچه که نیستم خودم رو آتیش بزنم. می تونید از مامان بپرسید من یه پای کمک خونه ام حتی توی آشپزی ... - کمک، نه آشپز فرقش از زمین تا آسمونه ... ولی من مصمم تر از این حرف ها بودن که عقب نشینی کنم بالاخره دایی رفت اما رفت دنبال مادرم ... ... 🥀 @morvaridkhaky
۳ بهمن ۱۳۹۹
: غذای مهران مامان با ناراحتی اومد سراغم - نکن مهران اینقدر ادای بزرگ ترها رو در نیار آخر یه بلایی سر خودت میاری - مامان، من ادا در نمیارم ... 14 سالمه ... دیگه بچه نیستم، فوقش اینها می سوزه یا داغون میشه قابل خوردن نیست ... هر چند از اینکه جمله بابا رو بهم گفت دلم سوخت اما می دونستم توی حال خودش نیست ... یهو حالتش عوض شد بدجور بهم ریخت - آره تو هم یه کاری کن داغت بمونه رو دلم ... و از آشپزخونه رفت بیرون چند لحظه موندم چی کار کنم، شک به دلم افتاد. نکنه خطا رفتم و چیزی که به دل و ذهنم افتادو بهش عمل کردم الهام نبوده باشه تردید و دو دلی تمام وجودم رو پر کرد ... - اینطوری مشخص نمیشه باید تا تهش برم، خدایا اگر الهام بود و این کارم حرف و هدایت تو، تا آخرش خودت حواست بهم باشه و مثل قبل چیزی رو که نمی دونم بهم یاد بده و غلطم رو بگیر. اگرم خطوات بود نجاتم بده قبلا توی مسیر اصالح و اخلاقم، توی مسیر شناخت خدا و حرکت به سمتش، کمک گرفته بودم و استادم بود اما این بار پدر یه ساعت و نیم بعد برگشت از در نیومده محکم زد توی گوشم - گوساله اگر همون موقع و سر وقتش رفته بودی این همه معطل خریدن چند تا غذا نمی شدم ... اما حکمت معطلی پدرم چیز دیگه ای بود خدا برای من زمان خریده بود سفره رو انداختیم کنار تخت بی بی. غذای من حاضر شده بود مادرم عین همیشه دست برد سمت غذا تا اول از همه برای بی بی بکشه ... مادربزرگ زیرچشمی به من و بقیه نگاه کرد - من از غذای مهران می خورم... ... 🥀 @morvaridkhaky
۳ بهمن ۱۳۹۹
🌸 چه کسی میدونه که آینده چی جوریه؟ ایمان بیار که خدای گذشته خدای آینده هم هست... غصه خوردن ممنوع! حتی شما رفیق عزیز😉 🥀 @morvaridkhaky
۳ بهمن ۱۳۹۹