❣ #سلام_امام_زمانم ❣
سلام بر تو♥️
ای مولایی که بیرق #هدایت
به یمن وجود #تو برافراشته است
و سینه ات 💗
مالامال از #علم_الهی است ...
💕السَّلاَمُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْعَلَمُ الْمَنْصُوبُ💕
#اللهـم_عجـل_لولیک_الفـرج🌸🍃
🥀@morvaridkhaky
📿
🏝اســـم #پنــــجشنبه كه می آيد
ناخــودآگاه ياد مسافران بهشتی🌸
میافتيم.
🌴با #هدیه ای به زیبایی
#فاتــحه وصلوات🌺 یادی کنیم از آنها
روحـ♡ـشون شاد
یادشــون گــــــرامی🌷
#شهید_نوید_صفری
#سلام_صبحتون_شهدایی🌺
🥀@morvaridkhaky
رفیقش گفت:
حسین!
تو که پاسدار نیستی
نمیترسی بعد از شهادتت
فراموش بشی؟!
گفت:
وصیت کردم روی قبرم بنویسند
کارگر شهید حسین بواس🌷
شهادت ۱۳۹۵ خان طومانِ سوریه
🥀@morvaridkhaky
#در_محضر_خوبان
✳ عمر بیحاصل...
🔻 بر سبزههاى كنار جويى نشسته بود، و با خود مىگفت: بىحاصل بود! بىحاصل بود!
او را گفتم: از چه مىگوييد؟!
گفت: از اين جوى، آبى گذشت، و از خود سبزهها برجاگذاشت،
اما، عمرى از ما گذشت، و همچنان خشكيم، و نه سبز، و بى هيچ سبزى!
از آب روان ماند بجا سبزه و گلها
ما حاصل از اين عمر سبك سير نديديم
👤 #حجت_الاسلام_رنجبر
📚 از کتاب #دامن_دامن_حکمت
🥀 @morvaridkhaky
گفت:
میری جبهه
مامان جون،
کِی میآی؟
گفت:
انشاءالله
شب عروسی
دختر خاله میام.
گفت:
دختر خاله که
۱۶ سالشه.
کو تا عروسیش؟!
رفت جبهه؛
دقیقاً ۱۱ سال بعد،
شب عروسی دختر خاله،
استخوانهای مفقودش اومد!
به روایت حاج حسین یکتا
🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑اسکرین شات بگیر !
و هر شهیدی که توی عکس افتاد . برایش ۱۰ صلوات بفرستید.....
.
.
شاید آن دنیا شفاعتمان کنند ...
#شهدا #شهادت
#شهدا_شرمنده_ایم
🥀 @morvaridkhaky
مروارید های خاکی
#قسمت_سی_وچهارم: گدای واقعی ... راست می گفت من کلا چند دست لباس داشتم و 3 تا پیراهن نوتر که توی
* بسم الله الرحمن الرحیم *
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_سی_وپنجم: دلم به تو گرم است ...
بلند شدم و سوئی شرتم رو در آوردم و بدون یه لحظه مکث دویدم دنبالش اون
تنها تیکه لباس نویی بود که بعد از مدت ها واسم خریده بود ...
- مادرجان یه لحظه صبر کنید
ایستاد با احترام سوئی شرت رو گرفتم طرفش ...
- بفرمایید قابل شما رو نداره
سرش رو انداخت پایین
- اما این نوئه پسرم، الان تن خودت بود ...
- مگه چیز کهنه رو هم هدیه میدن؟
گریه اش گرفت لبخند زدم و گرفتمش جلوتر
- ان شاء الله تن پسرتون نو نمونه
اون خانم از من دور شد و مادرم بهم نزدیک
- پدرت می کشتت مهران ...
چرخیدم سمت مادرم
- مامان همین یه دست چادرمشکی رو با خودت آوردی؟
با تعجب بهم نگاه کرد
- خاله برای تولدت یه دست چادری بهت داده بود اگر اون یکی چادرت رو بدم به
این خانم بلایی که قراره سر من بیاد که سرت نمیاد؟
حالت نگاهش عوض شد
- قواره ای که خالت داد توی یه پالستیک ته ساکه آورده بودم معصومه برام بدوزه
...
سریع از ته ساک درش آوردم پولی رو هم که برای خرید اصول کافی جمع کرده
بودم گذاشتم لای پارچه و دویدم دنبالش ده دقیقه ای طول کشید تا پیداش کردم
و برگشتم
سفره رو جمع کرده بودن من فقط چند لقمه خورده بودم مادرم برام یه ساندویچ
درست کرده بود، توی راه بخورم
تا اومد بده دستم پدرم با عصبانیت از دستش
چنگ زد و پرت کرد روی چمن ها
- تو کوفت بخور آدمی که قدر پول رو نمی دونه بهتره از گرسنگی بمیره
و بعد شروع کرد به غر زدن سر مادرم که
- اگر به خاطر اصرار تو نبود اون سوئی شرت به این معرکه ای رو واسه این قدر
نشناس نمی خریدم، لیاقتش همون لباس های کهنه است محاله دیگه حتی یه
تیکه واسش بخرم ...
چهره مادرم خیلی ناراحت و گرفته بود. با غصه بهم نگاه می کرد و سعید هم هی می رفت و می اومد در طرفداری از بابا بهم تیکه های اساسی می انداخت
رفتم سمت مادرم و آروم در گوشش گفتم
- نگران من نباش می دونستم این اتفاق ها می افته پوستم کلفت تر از این حرف
هاست و سوار ماشین شدم ...
و اون سوئی شرت واقعا آخرین لباسی بود که پدرم پولش رو داد
واقعا سر حرفش
موند ...
گاهی دلم می لرزید اما این چیزها و این حرف ها من رو نمی ترسوند دلم گرم
بود به خدایی که...
-"و از جایی که گمانش را ندارد روزی اش می دهد و هر که بر خدا توکل کند،، خدا
او را کافی است خدا کار خود را به اجرا می رساند و هر چیز را اندازه ای قرار داده است"
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
#قسمت_سی_وششم: با من سخن بگو
اوایل به حس ها و چیزهایی که به دلم می افتاد بی اعتنا بودم اما کم کم حواسم
بهشون جمع شد دقیق تر از چیزی بودن که بشه روشون چشم بست و بهشون
توجه نکرد. گیج می خوردم و نمی فهمیدم یعنی چی؟با هر کسی هم که صحبت
می کردم بی نتیجه بود اگر مسخره ام نمی کرد جواب درستی هم به دستم نمی
رسید ..
و در نهایت جوابم رو از میان صحبت های یه هادی دیگه پیدا کردم بدون اینکه
سوال من رو بدونه داشت سخنرانی می کرد ..
- اینطور نیست که خدا فقط با پیامبرش صحبت کنه، نزول وحی و هم کلامی با
فرشته وحی فقط مختص پیامبران و حضرت زهرا و حضرت مریم بوده اما قلب
انسان جایگاه خداست جایی که شیطان اجازه نزدیک شدن بهش رو نداره مگه
اینکه خود انسان بهش اجازه ورود بده. قلب جایگاه خداست و اگر شخصی سعی
کنه وجودش رو برای خدا خالص کنه...
این جاده دو طرفه است خدا رو که در قلبت
راه بدی و این رابطه شروع بشه و به پیش بره، قلبت که لایق بشه اون وقت دیگه
امر عجیبی نیست خدا به قلبت الهام می کنه و هدایتت می کنه و شیطان مثل قبل
با خطواتش حمله می کنه ...
خیابان خلوت داشتم رد می شدم وسط گل کاری همین که اومدم پام رو بزارم
طرف دیگه و از گل کاری خارج شم به قوی ترین شکل ممکن گفت بایست ...
از شوک و ناگهانی بودن این حالت ناخودآگاه پاهام خشک شد و ماشین با سرعت
عجیبی مثل برق از کنارم رد شد به حدی نزدیک که آینه بغلش محکم خورد
توی دست چپم و چند هفته رفت توی گچ ..
این آخرین باری بود که شک کردم بین توهم و واقعیت بین الهام و خطوات اما
ترس اینکه روزی به جای الهام درگیر خطوات بشم هنوز هم با منه.. مرزهای
باریک اونها و گاهی درک تفاوتش به باریکی یک موست
اما اون روز رسیدیم مشهد مادبزرگم با همون لبخند همیشه اومد دم در بقیه
جلوتر از من، بهش که رسیدم تمام ذوق و لبخندم کور شد ...
اون حس تلخ ترین کلام عمرم رو به زبان آورد ...
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
#قسمت_سی_وهفتم: تلخ ترین عید
توی در خشک شدم و مادربزرگم مبهوت که چرا یهو حالتم صد و هشتاد درجه
تغییر کرد
چشم هایی که از شادی می درخشید منتظر تکانی بود تا کنترل
اشک از اختیارم خارج بشه و سرازیر بشه ...
- چی شدی مادر؟
خودم رو پرت کردم توی بغلش
- هیچی دلم برات خیلی تنگ شده بود بی بی
بی حس و حال بود تا تکان می خورد دنبالش می دویدم تلخ ترین عید عمرم به
سخت ترین شکل ممکن می گذشت بقیه غرق شادی و عید دیدنی و خوشگذرانی ...
من، چشم ها و پاهام همه جا دنبال بی بی
اون حس چیزهایی بهم می گفت که دلم نمی خواست باور کنم
عید به آخر می رسید و عین همیشه یازده فروردین وقت برگشت بود ...
پدردو سه بار سرم تشر زد
- وسایل رو ببر توی ماشین مگه با تو نیستم؟
اما پای من به رفتن نبود توی راه تمام مدت بی اختیار از چشم هام اشک می
بارید و پدرم باز هم مسخره ام می کرد
- چته عین زن های بچه مرده یه ریز داری گریه می کنی؟
دل توی دلم نبود خرداد و امتحاناتش تموم بشه و دوباره برگردیم مشهد
هفته ای چند بار زنگ می زدم و احوال بی بی رو می پرسیدم تا اینکه بالاخره کارنامه
ها رو دادن...
#ادامه_دارد....
🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_آقا ....
#امام_حسین_ع شما را طلبیده ....
#زیارت_مجازی
شب جمعه هوایت نکنم میمیرم
🍃صلی الله علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام🍃
التماس دعا 🌹
#شبتان_امام_حسینی
🥀 @morvaridkhaky
سلام امام زمانم❣
#یا_صاحب_الزمان ❤️
🔺 سلام میکنم به تو، توئی که نورِ دیدهای
توئی که سالها ز من به جز بدی ندیدهای
🔺 سلام میکنم به تو غریب غائب از نظر
توئی که وقت بی کسی به داد من رسیده ای...
🌟 السلام علیک یا بقیه الله 🌟
💚 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 💚
🥀 @morvaridkhaky
# با شهدا
کادر را بستم
بر روی صورتت
یک، دو، سیب
خندیدی ...
خندههایت از کادر بیرون زد
خندههایت دلم را بُرد
خندههایت خدا را هم مشتاق کرد
مشتاق شد شهیدت کند ...
#شهید_نورالله_اختری
#گردانعلیبنابیطالب
#سلام_صبحتون_شهدایی
💐یاد شهدا با صلوات 💐
🥀 @morvaridkhaky
🌷🕊🥀🌴🥀🕊🌷
#عاشقانه_های_شهدا
#در_کنار_شهدا
#شهید_والامقام
#سجاد_زبرجدی
مزار #سجاد خیلی شلوغ میشود ، اوائل این موضوع برای خود ما هم عجیب بود ، میرفتیم و میدیدیم یکی از شیراز به عشق #سجاد بلند شده آمده تهران ، یکی در گرگان خواب #سجاد را دیده و آمده بهشت زهرا ، یکی در قم ، یکی در اصفهان و ...
اولش نمی دانستیم حکمتش چیست
بعد دیدیم حکمت این شلوغی ، بر
می گردد به #وصیت_نامه_سجاد که خطاب به مردم گفته :
اگر درد دلی دارید یا خواستید مشورتی بگیرید بیایید سر #مزار من، به لطف #خداوند من همیشه حاضر هستم .
شاید باورتان نشود ، اما ما هر وقت سر مزار #سجاد میرویم میبینیم مزار پر از دسته #گل است و اصلاً احتیاجی نیست ما با خودمان #گل ببریم .
راوی :
#خواهر_شهید
مزار مطهر :
قطعه ۵۰ بهشت زهرای تهران
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🥀 @morvaridkhaky
1_156742070_5803103637030831961.mp3
1.96M
آخ خدا
چقدر این سینه به درد میاد...
#یا_صاحب_الزمان_ادرکنی ❤️
🥀 @morvaridkhaky
#در_محضر_خوبان
🔵 باید دائماً با نفس در جنگ باشی، آقاجان!
گمان نمي كنم در نهج البلاغه خطبه اي بالاتر از اين خطبه در سیر الی الله ایراد شده باشد که حضرت فرمود:
« وَ قَدْ قُلْتُمْ رَبُّنَا اللَّهُ فَاسْتَقِيمُوا عَلَى كِتَابِهِ وَ عَلَى مِنْهَاجِ أَمْرِهِ وَ عَلَى الطَّرِيقَهِ الصَّالِحَهِ مِنْ عِبَادَتِهِ ».
حال كه گفتيد: پروردگار ما خداست؛ بايد استقامت كنيد. کار یک روز و دو روز نیست، باید دائم با نفس بجنگی نبی اکرم صلی الله علیه وآله وسلم هم فرمودندکه آیه ی﴿ فاستقم کما امرت﴾ مرا پیر کرد. باید در امتثال فرامین پروردگار استقامت بکنی! کار یک روز و دو روز نیست، باید دائماً با نفس در جنگ باشی،
🔴👈 آقاجان! اگر با نفس مبارزه نکنید؛ شما را به پستی خواهد کشاند اگر شما با نفستان مبارزه نكنيد، او به جنگ شما خواهد آمد و شما را به پستی و منافیات عفت و اخلاق دعوت خواهد کرد.
[ از فرمایشات آیت الله حق شناس رحمه الله علیه. کتاب مرد حق ، لوح نگار،چاپ اول 1391 ،ص 14 ]
🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بدونشرح...
اگه امروز فقط ۱۲ دقیقه و ۴۳ ثانیه فرصت داری تو فضای مجازی دور دور کنید.....
همین یه کلیپ کفایت میکنه
از دست ندید 👌👌👌
#با_شهدا
🥀 @morvaridkhaky
🌺قلههای مقدس ظهور
◀️من معتقد هستم امام زمان (عجل الله فرجه) كه ظهور بكنند، حكومتی که ايجاد ميكنند، قلّهی آن حکومت، آن دورهای خواهد بود که در دفاع مقدس ما در بخشها و حالاتش اتفاق افتاد...
#سردار_شهید_قاسم_سلیمانی
#امام_زمان
🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سهم غم همهی آدما، باهم برابره ‼️
#به_انتظار_ایستاده_ایم 🏳
#یا_صاحب_الزمان_ادرکنی ❤️
🥀 @morvaridkhaky
مروارید های خاکی
#قسمت_سی_وهفتم: تلخ ترین عید توی در خشک شدم و مادربزرگم مبهوت که چرا یهو حالتم صد و هشتاد درجهتغی
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚 #رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_سی_وهشتم: می مانم
دیگه همه بی حس و حالی بی بی رو فهمیده بودن دایی مادرم رو کشید کنار
- بردیمش دکتر آزمایش داد جواب آزمایش ها اصلا خوب نیست نمونه برداری
هم کردن منتظر جوابیم
من، توی اتاق بودم اونها پشت در، نمی دونستن کسی توی اتاقه
همون جا موندم حالم خیلی گرفته و خراب بود توی تاریکی یه گوشه نشسته
بودم و گریه می کردم
نتیجه نمونه برداری هم اومد دکتر گفته بود بهتره بهش دست نزنن سرعت
رشدش زیاده و بدخیم در واقع کار زیادی نمی شد انجام داد فقط به درد و ناراحتی
هاش اضافه می شد
مادرم توی حال خودش نبود همه بچه ها رو بردن خونه خاله تا اونجا ساکت باشه
و بزرگ ترها دور هم جمع بشن، تصمیم گیری کنن
برای اولین بار محکم ایستادم و گفتم نمیرم همیشه مسئولیت نگهداری و مراقب از
بچه ها با من بود
- تو دقیقی مسئولیت پذیری حواست پی بازیگوشی و... نیست
اما این بار هیچ کدوم از این حرف ها من رو به رفتن راضی نمی کرد
تیرماه تموم
شده بود و بحث خونه مادربزرگ خیلی داغ تر از هوا بود
خاله معصومه پرستار بود با چند تا بچه دایی محسن هم یه جور دیگه درگیر بود و
همسرش هفت ماهه باردار و بقیه هم عین ما هر کدوم یه شهر دیگه بودن و...
مادربزرگ به مراقبت ویژه نیاز داشت
دکتر نهایتا 6 ماه رو پیش بینی کرده بود
هم می خواستن کنار مادربزرگ بمونن
و ازش مراقبت کنن هم شرایط به هیچ کدوم اجازه نمی داد
حرف هاشون که تموم شد هر کدوم با ناراحتی و غصه رفتن یه طرف زودتر از همه
دایی محسن که همسرش توی خونه تنها بود و خدا بعد از 9 سال داشت بهشون
بچه می داد
مادرم رو کشیدم کنار
- مامان من می مونم من این 6 ماه رو کنار بی بی می مونم...
#ادامه_دارد....
🥀 @morvaridkhaky
#قسمت_سی_ونهم: حرف های عاقلانه
مادرم با اون چشم های گرفته و غمگین بهم نگاه کرد
- مهران، می فهمی چی میگی؟ تو 14 سالته، یکی هنوز باید مراقب خودت باشه
، بی بی هم به مراقبت دائم نیاز داره
دو ماه دیگه مدارس شروع میشه یه چی بگو
عاقلانه باشه ...
خسته تر از این بود که بتونم باهاش صحبت کنم اما حرف من کاملا جدی بود و
دلم قرص و محکم، مطمئن بودم تصمیمم درسته ...
پدرم، اون چند روز مدام از بیرون غذا گرفته بود این جزء خصلت های خوبش بود
، توی این جور شرایط، پشت اطرافیانش رو خالی نمی کرد و دست از غر زدن هم
برمی داشت ..
بهم پول داد برم از بیرون غذا بخرم الهام و سعید و بچه های دایی ابراهیم و دایی
مجید هر کدوم یه نظر دادن اما توی خیابون اون حس، الهام یا خدا، با هر
اسمی که خطابش کنی چیز دیگه ای گفت وقتی برگشتم خونه همه جا خوردن
و پدرم کلی دعوام کرد و خودش رفت بیرون غذا بخره
بی توجه به همه رفتم توی آشپزخونه و ایستادم به غذا درست کردن دایی ابراهیم
دنبالم اومد ...
- اون قدیم بود که دخترها 14 سالگی از هر انگشت شون شصت تا هنر می ریخت.
آشپزی و خونه داری هم بلد بودن، تو که دیگه پسر هم هستی تا یه بلایی سر
خودت نیاوردی بیا بیرون
- بچه که نیستم خودم رو آتیش بزنم. می تونید از مامان بپرسید من یه پای کمک
خونه ام حتی توی آشپزی ...
- کمک، نه آشپز فرقش از زمین تا آسمونه ...
ولی من مصمم تر از این حرف ها بودن که عقب نشینی کنم بالاخره دایی رفت اما
رفت دنبال مادرم ...
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
#قسمت_چهلم: غذای مهران
مامان با ناراحتی اومد سراغم
- نکن مهران اینقدر ادای بزرگ ترها رو در نیار آخر یه بلایی سر خودت میاری
- مامان، من ادا در نمیارم ... 14 سالمه ... دیگه بچه نیستم، فوقش اینها می سوزه یا داغون میشه قابل خوردن نیست ...
هر چند از اینکه جمله بابا رو بهم گفت دلم سوخت اما می دونستم توی حال خودش
نیست ...
یهو حالتش عوض شد بدجور بهم ریخت
- آره تو هم یه کاری کن داغت بمونه رو دلم ...
و از آشپزخونه رفت بیرون چند لحظه موندم چی کار کنم، شک به دلم افتاد. نکنه
خطا رفتم و چیزی که به دل و ذهنم افتادو بهش عمل کردم الهام نبوده باشه
تردید و دو دلی تمام وجودم رو پر کرد ...
- اینطوری مشخص نمیشه باید تا تهش برم، خدایا اگر الهام بود و این کارم
حرف و هدایت تو، تا آخرش خودت حواست بهم باشه و مثل قبل چیزی رو که
نمی دونم بهم یاد بده و غلطم رو بگیر.
اگرم خطوات بود نجاتم بده
قبلا توی مسیر اصالح و اخلاقم، توی مسیر شناخت خدا و حرکت به سمتش، کمک
گرفته بودم و استادم بود اما این بار
پدر یه ساعت و نیم بعد برگشت از در نیومده محکم زد توی گوشم
- گوساله اگر همون موقع و سر وقتش رفته بودی این همه معطل خریدن چند تا
غذا نمی شدم ...
اما حکمت معطلی پدرم چیز دیگه ای بود خدا برای من زمان خریده بود سفره رو
انداختیم کنار تخت بی بی. غذای من حاضر شده بود
مادرم عین همیشه دست برد سمت غذا تا اول از همه برای بی بی بکشه ...
مادربزرگ زیرچشمی به من و بقیه نگاه کرد
- من از غذای مهران می خورم...
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
#حرف_قشنگ 🌸
چه کسی میدونه که آینده چی جوریه؟
ایمان بیار که خدای گذشته خدای آینده هم هست...
غصه خوردن ممنوع! حتی شما رفیق عزیز😉
#شبتان_خدایی
🥀 @morvaridkhaky