مروارید های خاکی
#قسمت_پنجاه_وچهارم: میراث خاله با یکی از نیروهای خدماتی بیمارستان هماهنگ کرده بود بنده خدا واقعا خ
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚#رمان
#فنجانی_چای_باخدا☕️
#قسمت_پنجاه_وپنجم: دستخط
تمام وجودم می لرزید ساکی که بیشتر از 20 سال درش بسته مونده بود. رفتم
دوباره وضو گرفتم وسایل شهید بود ...
دو دست پیراهن قدیمی که بوی خاک کهنه گرفته بود اما هنوز سالم مونده بود و روی اونها یه قرآن و مفاتیح جیبی با یه دفتر ...
تا اون موقع دستخطی از پدربزرگم ندیده بودم ، بازش که کردم تازه فهمیدم چرا
مادربزرگ گفت باید به یکی می دادم که قدرش رو بدونه.
کل دفتر، برنامه عبادی و تهذیبی بود از ذکرهای ساده تا برنامه دعا، عبادت، نماز
شب و نماز غفیله ریز ریز همه اش رو شرح داده بود حتی دعاهای مختلف.
چشم هام برق می زد و محو دفتر بودم که بی بی صدام کرد
- غیر از اون ساک اینم مال تو ...
و دستش رو جلو آورد و تسبیحش رو گذاشت توی دستم.
- این رو از حج برام آورده بود طواف داده و متبرکه، می گفت کربلا که آزاد بشه اونجا هم واست تبرکش می کنم.
خم شدم و دست بی بی رو بوسیدم . دلم ریخت تازه به خودم اومدم و حواسم جمع
شد داره وصیت می کنه گریه ام گرفته بود ...
- بی بی جان این حرف ها چیه؟ دلت میاد حرف از جدایی میزنی؟
- مرگ حقه پسرم خدا رو شکر که بی خبر سراغم نیومد امان از روزی که مرگ بی
خبر بیاد و فرصت توبه و جبران رو از آدم بگیره ...
دیگه آب و غذا هم نمی تونست بخوره. سرم هم توی دستش نمی موند می نشستم
بالای سرش و قطره قطره آب رو می ریختم توی دهنش لب هاش رو تر می کردم
اما بازم دهانش خشک خشک بود ...
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚#رمان
#فنجانی_چای_باخدا☕️
#قسمت_پنجاه_ونهم: بزرگ ترین مصائب
حال و روزم خیلی خراب بود دیگه خودم هم متوجه نمی شدم راه می رفتم از
چشمم اشک می اومد. خرما و حلوا تعارف می کردم از چشمم اشک می ریخت.
از خواب بلند می شدم بالشتم خیس از اشک بود همه مصیبت خودشون رو فراموش
کرده بودن و نگران من بودن...
ـ این آخر سر کورمیشه، یه کاریش کنید آروم بشه ...
همه نگران من بودن ولی پدرم تا آخرین لحظه ای که ذهنش یاریش می کرد متلک های جدیدش رو روی من آزمایش می کرد این روزهای آخر هم که کلا به
جای مهران، نارنجی صدام می کرد.
البته هر وقت چشم دایی محمد رو دور می دید نمی دونم چرا ولی جرات نمی کرد
جلوی دایی محمد سر به سرم بزاره ...
هر کسی به من می رسید به نوبه خودش سعی در آروم کردن من داشت، با دلداری
با نصیحت با... اما هیچ چیز دلم رو آرام نمی کرد.
بعد از چند ساعت تلاش بالاخره خوابم برد.
خرابه ای بود سوت و کور، بانوی قد خمیده ای کنار دیوار نشسته داشت نماز می
خوند. نماز که به آخر رسید، آرام و با وقار سرش رو بالا آورد.
ـ آیا مصیبتی که بر شما وارد شد بزرگ تر از مصیبتی بود که در کربلا بر ما وارد
شد؟
از خواب پریدم بدنم یخ کرده بود صورت و پیشانیم از عرق خیس شده بود نفسم
بند اومده بود، هنوز به خودم نیومده بودم که صدای اذان صبح بلند شد.
هفتم مادربزرگ بود و سخنران بالای منبر چند کلمه ای درباره نماز گفت و گریزی
به کربلا زد ...
ـ حضرت زینب"سلام الله علیها" با اون مصیبت عظیم که برادران شون رو جلوی
چشم شون شهید کردن، پسران شون رو جلوی چشم شون شهید کردن، پسران
برادرشون رو جلوی چشم شون شهید کردن، اونطور به خیمه ها حمله کردن و اون
فاجعه عظیم عصر عاشورا رو رقم زدن حتی یک نمازشون به تاخیر نیوفتاد حتی
یک شب نماز شب شون فراموش نشد. چنین روح عظیمی داشتند این بانو و سرور
بزرگوار ...
هنوز تک تک اون کلمات توی گوشمه
اون خواب و اون کلمات و صحبت های سخنران ...
باز هم گریه ام گرفت اما این بار اشک های من از داغ و دلتنگی بی بی نبود از شرم
بود، شرم از روی خدا، شرم از ام المصائب و سرورم زینب ...
من 7 شب نماز شبم ترک شده بود در حالی که هیچ کس عزیز من رو مقابل
چشمانم تکه تکه نکرده بود ...
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
مروارید های خاکی
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚#رمان #نسل_سوخته🔥 #قسم_ نود_وچهارم: 7 سال اعتماد دایی محسن، اون شب
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚#رمان
#فنجانی_چای_باخدا☕️
#قسمت_نود_وپنجم: و نمازی که قضا نشد
خوابم برد
بی توجه به زمان و ساعت و اینکه حتی چقدر تا نمازشب یا اذان باقی
مونده بود
غرق خواب بودم که یه نفر صدام کرد
ـ مهران
و دستش رو گذاشت روی شونه ام
ـ پاشو الان نمازت قضا میشه
خمار خواب چشم هام رو باز کردم ...
چشم هام رو که باز کردم دیگه خمار نبودم ... گیجی از سرم پرید
جوانی به غایت زیبا غرق نور بالای سرم ایستاده بود
و بعد مکان بهم ریخت در مسیر قبله، از من دور می شد در حالی که هنوز فاصله
مادی ما فاصله من تا دیوار بود تا اینکه از نظرم ناپدید شد ...
مبهوت نشسته توی رختخواب خشکم زده بود یهو به خودم اومدم ...
- نمازم
و مثل فنر از جا پریدم آفتاب طلوع کرده بود و زمان زیادی نبود حتی برای وضو
گرفتن تیمم کردم و الله اکبر ...
همون طور رو به قبله دونه های درشت اشک تمام صورتم رو خیس کرده بود
هر چه قدر که زمان می گذشت تازه بهتر می فهمیدم واقعا چه اتفاقی برام افتاده بود
ـ کی میگه تو وجود نداری؟ کی میگه این رابطه دروغه؟ تو هستی هست تر از
هر هستی دیگه ای و تو از من به من مشتاق تری
من دیشب شکست خوردم
و بریدم اما تو از من نبریدی ...
من چشمم رو بستم اما تو بازش کردی
من ...
گریه می کردم و تک تک کلمات و جملات رو می گفتم به خودم که اومدم تازه
حواسم جمع شد این اولین شب زندگی من بود که از خودم فضایی برای خلوت
کردن با خدا داشتم جایی که آزادانه بشینم و با خدا حرف بزنم فقط من بودم و
خدا ...
خدا از قبل می دونست و همه چیز رو ترتیب داده بود...
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky