مروارید های خاکی
#قسمت_سی_وهفتم: تلخ ترین عید توی در خشک شدم و مادربزرگم مبهوت که چرا یهو حالتم صد و هشتاد درجهتغی
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚 #رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_سی_وهشتم: می مانم
دیگه همه بی حس و حالی بی بی رو فهمیده بودن دایی مادرم رو کشید کنار
- بردیمش دکتر آزمایش داد جواب آزمایش ها اصلا خوب نیست نمونه برداری
هم کردن منتظر جوابیم
من، توی اتاق بودم اونها پشت در، نمی دونستن کسی توی اتاقه
همون جا موندم حالم خیلی گرفته و خراب بود توی تاریکی یه گوشه نشسته
بودم و گریه می کردم
نتیجه نمونه برداری هم اومد دکتر گفته بود بهتره بهش دست نزنن سرعت
رشدش زیاده و بدخیم در واقع کار زیادی نمی شد انجام داد فقط به درد و ناراحتی
هاش اضافه می شد
مادرم توی حال خودش نبود همه بچه ها رو بردن خونه خاله تا اونجا ساکت باشه
و بزرگ ترها دور هم جمع بشن، تصمیم گیری کنن
برای اولین بار محکم ایستادم و گفتم نمیرم همیشه مسئولیت نگهداری و مراقب از
بچه ها با من بود
- تو دقیقی مسئولیت پذیری حواست پی بازیگوشی و... نیست
اما این بار هیچ کدوم از این حرف ها من رو به رفتن راضی نمی کرد
تیرماه تموم
شده بود و بحث خونه مادربزرگ خیلی داغ تر از هوا بود
خاله معصومه پرستار بود با چند تا بچه دایی محسن هم یه جور دیگه درگیر بود و
همسرش هفت ماهه باردار و بقیه هم عین ما هر کدوم یه شهر دیگه بودن و...
مادربزرگ به مراقبت ویژه نیاز داشت
دکتر نهایتا 6 ماه رو پیش بینی کرده بود
هم می خواستن کنار مادربزرگ بمونن
و ازش مراقبت کنن هم شرایط به هیچ کدوم اجازه نمی داد
حرف هاشون که تموم شد هر کدوم با ناراحتی و غصه رفتن یه طرف زودتر از همه
دایی محسن که همسرش توی خونه تنها بود و خدا بعد از 9 سال داشت بهشون
بچه می داد
مادرم رو کشیدم کنار
- مامان من می مونم من این 6 ماه رو کنار بی بی می مونم...
#ادامه_دارد....
🥀 @morvaridkhaky