مروارید های خاکی
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚#رمان #نسل_سوخته🔥 #قسمت_هفتاد_ودوم: پایان یک کابوس اومد نشست سر میز
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_هفتاد_وسوم:حس یک حضور
تا زمان رفتن روز شماری که هیچ لحظه شماری می کردم و خدا خدا می کردم
توی دقیقه نود نظر پدرم عوض نشه.
استاد ضد حال زدن به من و عوض کردن
نظرش در آخرین دقایق بود.
حتی انجام کارهایی که سعید اجازه رو داشت من که
بزرگ تر بودم نداشتم.
به جای قطار، بلیط هواپیما گرفتن .
تا زمانی که پرواز از زمین بلند نشده بود هنوز
باور نمیکردم.
احساس خوشی و خوشحالی بی حدی وجودم رو گرفته بود.
هواپیما به زمین نشست و آقا مهدی توی سالن انتظار، منتظر من بود، از شدت
شادی دلم می خواست بپرم بغلش و دستش رو ببوسم اما جلوی خودم رو گرفتم ...
ـ خجالت بکش مرد شدی مثلا
توی ماشین ما ، من بودم، آقا محمد مهدی که راننده بود، پسرش، صادق یکی از
دوستان دوره جبهه اش و صاحبخونه شون که اونم لحظات آخر، با ما همراه شد ...
3 تا ماشین شدیم و حرکت به سمت جنوب ...
شادی و شعف و احساس عزیز همیشگی که هر چه پیش می رفتیم قوی تر می
شد ...
همراه و همدم همیشگی من به حدی قوی شده بود که دیگه یه حس درونی نبود ...
نه اسم بود، نه فقط یه حس، حضور بود ...
حضور همیشگی و بی پایان.
عاشق لحظاتی می شدم که سکوت همه جا رو فرا می
گرفت ...
من بودم و اون انگار هیچ کسی جز ما توی دنیا نمی موند، حس فوق العاده و آرامشی که زیبایی و سکوت اون شب کویری هم بهش اضافه شد سرم رو
گذاشته بودم به شیشهو غرق زیبای ای شده بودم که بقیه درکش نمی کردن ...
صادق زد روی شونه ام
ـ به چی نگاه می کنی؟ بیرون که چیزی معلوم نیست
سرم رو چرخوندم سمتش و با لبخند بهش نگاه کردم هر جوابی می دادم ... تا
زمانی که حضور و وجودش رو حس نمی کرد بی فایده بود ...
فردا پیش از غروب آفتاب رسیدیم دوکوهه ماشین جلوی نگهبانی ورودی ایستاد
و من محو اون تصویر ...
انگار زمین و آسمان یکی شده بودند .. .
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky