eitaa logo
مروارید های خاکی
510 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2.7هزار ویدیو
3 فایل
امت حزب الله پیرو ولایت فقیه باشید، تا برای همیشه فاتح و رستگار شوید. ولایت فقیه هست که راه کمال را به ما نشان می‌دهد. 🥀 #شهید_اسکندر_بهزادی ارتباط با ما ← کانال دوم با موضوعی بسیار متفاوت ← @Safir_Roshangari @ye_loghmeh
مشاهده در ایتا
دانلود
مروارید های خاکی
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚#رمان #نسل_سوخته🔥 #قسمت_هفتاد_ودوم: پایان یک کابوس اومد نشست سر میز
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 :حس یک حضور تا زمان رفتن روز شماری که هیچ لحظه شماری می کردم و خدا خدا می کردم توی دقیقه نود نظر پدرم عوض نشه. استاد ضد حال زدن به من و عوض کردن نظرش در آخرین دقایق بود. حتی انجام کارهایی که سعید اجازه رو داشت من که بزرگ تر بودم نداشتم. به جای قطار، بلیط هواپیما گرفتن . تا زمانی که پرواز از زمین بلند نشده بود هنوز باور نمیکردم. احساس خوشی و خوشحالی بی حدی وجودم رو گرفته بود. هواپیما به زمین نشست و آقا مهدی توی سالن انتظار، منتظر من بود، از شدت شادی دلم می خواست بپرم بغلش و دستش رو ببوسم اما جلوی خودم رو گرفتم ... ـ خجالت بکش مرد شدی مثلا توی ماشین ما ، من بودم، آقا محمد مهدی که راننده بود، پسرش، صادق یکی از دوستان دوره جبهه اش و صاحبخونه شون که اونم لحظات آخر، با ما همراه شد ... 3 تا ماشین شدیم و حرکت به سمت جنوب ... شادی و شعف و احساس عزیز همیشگی که هر چه پیش می رفتیم قوی تر می شد ... همراه و همدم همیشگی من به حدی قوی شده بود که دیگه یه حس درونی نبود ... نه اسم بود، نه فقط یه حس، حضور بود ... حضور همیشگی و بی پایان. عاشق لحظاتی می شدم که سکوت همه جا رو فرا می گرفت ... من بودم و اون انگار هیچ کسی جز ما توی دنیا نمی موند، حس فوق العاده و آرامشی که زیبایی و سکوت اون شب کویری هم بهش اضافه شد سرم رو گذاشته بودم به شیشهو غرق زیبای ای شده بودم که بقیه درکش نمی کردن ... صادق زد روی شونه ام ـ به چی نگاه می کنی؟ بیرون که چیزی معلوم نیست سرم رو چرخوندم سمتش و با لبخند بهش نگاه کردم هر جوابی می دادم ... تا زمانی که حضور و وجودش رو حس نمی کرد بی فایده بود ... فردا پیش از غروب آفتاب رسیدیم دوکوهه ماشین جلوی نگهبانی ورودی ایستاد و من محو اون تصویر ... انگار زمین و آسمان یکی شده بودند ... ... 🥀 @morvaridkhaky