* بسم الله الرحمن الرحیم *
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_بیست_وهشتم: پسر پدرم
هر چه زمان به پیش می رفت زندگی برای شکستن کمر من اراده بیشتری به خرج
می داد
چند وقت می شد که سعید رفتارش با من داشت تغییر می کرد باهام تند می شد
از بالا به پایین برخورد می کرد دیگه اجازه نمی داد به کوچک ترین وسائلش دست
بزنم در حالی که خودش به راحتی به همه وسائلم دست می زد و چنان بی توجه
و بی پروا که گاهی هم خراب می شدن ..
با همه وجود تلاش می کردم بدون هیچ درگیری و دعوا رفتارش رو کنترل کنم اما فایده ای نداشت از طرفی اگر وسایل من خراب می شد پدرم پولی برای جایگزین
کردن شون بهم نمی داد ...
وقتی با این صحنه ها رو به رو می شدم بدجور اعصابم بهم می ریخت و مادرم هر
بار که می فهمید می گفت
- اشکال نداره مهران اون از تو کوچیک تره سعی کن درکش کنی و شرایط رو
مدیریت کنی یه آدم موفق سعی می کنه شرایط رو مدیریت کنه نه شرایط، اون
رو ...
منم تمام تلاشم رو می کردم و اصلا نمی فهمیدم چی شده؟ و چرا رفتارهای سعید
تا این حد در حال تغییره؟ گیج می خوردم و نمی فهمیدم تا اینکه اون روز از مدرسه برگشتم خیلی خسته بودم
بعد از نهار یه ساعتی دراز کشیدم وقتی
بلند شدم مادرم و الهام خونه نبودن پدرم توی حال دست انداحته بود گردن
سعید و قربان صدقه اش می شد ...
- تو تنها پسر منی برعکس مهران من، تو رو خیلی دوست دارم تو خیلی پسر
خوبی هستی اصلا من پسری به اسم مهران ندارم مادرت هم همیشه طرف مهران
رو می گیره هر چی دارم فقط مال توئه مهران 18 سالش که بشه از خونه پرتش
می کنم بیرون
پاهام سست شد تمام بدنم می لرزید بی سر و صدا برگشتم توی اتاق درد عجیبی
وجودم رو گرفته بود، درد عمیق بی کسی ... بی پناهی ... یتیمی و بی پدری و...
وحشت از آینده، زمان زیادی برای مرد شدن باقی نمونده بود فقط 5 سال تا 18
سالگی من ...
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
*بسم الله الرحمن الرحیم *
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_بیست_ونهم: هادی های خدا
- خداوند می فرمایند: بنده من تو یه قدم به سمت من بیا من ده قدم به سمت تو
میام اما طرف تا 2 تا کار خیر می کنه و 2 قدم حرکت می کنه میگه کو خدا؟
چرا من نمی بینمش؟
فاصله تو تا خدا فاصله یه ذره کوچیک و ناچیز از اینجا تا آخر کهکشان راه شیریه
پیامبر خدا که شب معراج اون همه بالا رفت تا جایی که جبرئیل هم دیگه
نتونست بالا بیاد هم فقط تا حدود و جایی رفت ...
حالا بعضی ها تا 2 قدم میرن طلبکار هم میشن یکی نیست بگه برادر من خواهر
من چند تا قدم مورچه ای برداشتی تازه اگر درست باشه و یه جاهایی نلرزیده
باشی فکر کردی چقدر جلو رفتی که معرفتت به حدی برسه که ...
تازه چقدر به خاطر خدا زندگی کردی؟ چند لحظه و ثانیه زندگیت در روز به خاطر
خدا بوده؟ از مالت گذشتی؟ از آبروت گذشتی؟ از جانت گذشتی؟
آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعه و فال به نام من دیوانه زدند ...
اما با همه اون اوصاف عشق این راه چند میلیون سال نوری رو یک شبه هم می
تونه بره اما این عشق درد داره ...سوختن داره ... ماجرای شمع و پروانه است ...
لیلی و مجنونه ... اگر مرد راهی و به جایی رسیدی که جرات این وادی رو داری، بایست بگو خدایا خودم و خودت و الا باید توی همین حرکت مورچه ای بری
جلو این فرق آدم هاست که یکی یک شبه ره صد ساله رو میره یکی توی دایره
محدود خودش دور خودش می چرخه
واکمن به دست محو صحبت های سخنران شده بودم و اونها رو ضبط می کردم ...
نماز رو که خوندن تا فاصله بین دعای کمیل رو رفت بالای منبر
خیلی از خودم خجالت کشیدم هنوز هیچ کار نکرده از خدا چه طلبکار بودم ...
سرم رو انداختم پایین و توی راه برگشت تمام مدت این حرف ها توی سرم تکرار
می شد...
اون شب ... توی رختخواب داشتم به این حرف ها فکر می کردم که یهو چیزی
درون من جرقه زد و مثل فنر از جا پریدم
- مهران حواست بود سخنرانی امشب ماجرای تو و خدا بود، حواست بود برعکس
بقیه پنجشنبه شب ها بابا گفت دیر میاد و مامان هم خیلی راحت اجازه داد تنها
بری دعای کمیل همه چیز و همه اتفاقات درسته خدا تو رو برد تا جواب سوالات رو بده ...
و اونجا و اولین باری بود که با مفهوم هادی ها آشنا شدم ...
اسم شون رو گذاشتم هادی های خدا نزدیک ترین فردی که در اون لحظه می تونه
واسطه تو با خدا باشه واسطه فیض و من چقدر کور بودم اونقدر کور که هرگز
متوجه نشده بودم ...
دوباره دراز کشیدم در حالی که اشک چشمم بند نمی اومد همیشه نگران بودم ...
نگران غلط رفتن نگران خارج شدن از خط شاگرد بی استاد بودم ...
اما اون شب خدا دستم رو گرفت و برد و بهم نشون داد خودش رو، راهش رو، طریقش رو و تشویق اینکه تا اینجا رو درست اومدی ...
اونقدر رفته بودم که هادی ها رو ببینم و درک کنم با اون قدم های مورچه ای
تلاش بی وقفه 4 ساله من ...
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
* بسم الله الرحمن الرحیم*
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_سی_ام: دعوتنامه
اون شب بالشتم از اشک شوق خیس بود، از شادی گریه می کردم. تا اذان صبح
خوابم نبرد همون طور دراز کشیده بودم و به خدا و تک تک اون حرف ها فکر می
کردم
اول جملاتی که کنار تصویر اون شهید بود: هر کس که مرا طلب کند می یابد ...
من 4 سال با وجود بچگی توی بدترین شرایط خدا رو طلب کرده بودم و حالا
...
و حالا خدا خودش رو بهم نشون داد، خودش و مسیرش و از زبان اون شخص بهم
گفت، این مسیر، مسیر عشق و درده اگر مرد راهی قدم بردار و الا باید مورچه
ای جلو بری تازه اگه گم نشی و دور خودت نچرخی...
به ساعت نگاه کردم هنوز نیم ساعت تا اذان باقی مونده بود از جا بلند شدم و رفتم
وضو گرفتم
جا نمازم رو پهن کردم و ایستادم ساکت، بی حرکت، غرق در یک سکوت بی پایان
...
- خدایا من مرد راهم، نه از درد می ترسم نه از هیچ چیز دیگه ای تا تو کنار
منی، تا شیرینی زیبای دیدنت، پیدا کردنت و شیرینی امشب با منه من از سوختن نمیترسم، تنها ترس من از دست دادن توئه رهام کنی و از چشمت
بیوفتم پس دستم رو بگیر و من رو تعلیم بده استادم باش برای عاشق شدن
که من هیچ چیز از این راه نمی دونم می خوام تا ته خط اون حدیث قدسی برم
می خوام عاشقت باشم می خوام عاشقم بشی
دست هام رو بالا آوردم نیت کردم و الله اکبر ...
هر چند فقط برای نماز وتر فرصت بود، اما اون شب اون اولین نماز شب من بود...
نمازی که تا قبل فقط شیوه اقامه اش رو توی کتاب ها خونده بودم. اون شب پاسخ من شده بود، پاسخ من به دعوتنامه خدا
چهل روز توی دعای دست هر نمازم بی تردید اون حدیث قدسی رو خوندم ...
و از خدا خودش رو خواستم، فقط خودش رو تا جایی که بی واسطه بشیم من
و خودش و فقط عشق
و این شروع داستان جدید من و خدا شد
هادی های خدا یکی پس از دیگری به سمت من می اومدن هیچ سوالی بی جواب
باقی نمی موند تا جایی که قلبم آرام گرفت حتی رهگذرهای خیابان هادی های
لحظه ای می شدند واسطه هایی که خودشون هم نمیدونستن
و هر بار در اوج فشار و درد زندگی، لبخند و شادی عمیقی وجودم رو پر می کرد
خدا بین پاسخ تک تک اون هادی هاخودش رو، محبتش رو، توجهش رو بهم نشون می داد ...
معلم و استاد من شد ...
من سوختم اما پای تصویر اون شهید تصویری که با دیدنش من رو در مسیری
قرار داد که به هزاران سوختن می ارزید و این آغاز داستان عاشقانه من و خدا
بود ...
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
*بسم الله الرحمن الرحیم *
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_سی_ویکم: هدیه خدا
عید نوروز قرار بود بریم مشهد حس خوش زیارت و خونه مادربزرگم که چند
سالی می شد رفته بودیم مشهد...
دل توی دلم نبود جونم بود و جونش تنها کسی بود که واقعا در کنارش احساس
آرامش می کردم ...
سرم رو می گذاشتم روی پاش چنان آرامشی وجودم رو می گرفت که حد نداشت عاشق صدای دونه های تسبیحش بودم
بقیه مسخره ام می کردن ...
- از اون هیکلت خجالت بکش 14 ،13 سالت شده هنوز عین بچه ها می مونی
ولی حقیقتی بود که اونها نمی دیدن هر چقدر زندگی به من بیشتر سخت می گرفت
من کمر همتم رو محکم تر می بستم اما روحم به جای سخت و زمخت شدن نرم تر می شد ...
دلم با کوچک تکان و تلنگری می شکست و با دیدن ناراحتی دیگران شدید می گرفت
اما هیچ چیز آرامشم رو بر هم نمیزد درد و آرامش و شادی در وجودم غوطه
می خورد به حدی که گاهی بی اختیار شعر می گفتم ...
رشته مادرم ادبیات بود و همه این حس و حالم رو به پای اون می گذاشتن هر
چند عشق شعر بودن مادرم و اینکه گاهی با شعر و ضرب المثل جواب ما رو می داد بی تاثیر نبود اما حس من و کلماتم رنگ دیگه ای داشت ...
درد، هدیه دنیا و مردمش به من بود و آرامش و شادی هدیه خدا ...
خدایی که روز به روز حضورش رو توی زندگیم بیشتر احساس می کردم
چیزهایی در چشم من زیبا شده بود که دیگران نمی دیدند و لذت هایی رو درک
می کردم که وقتی به زبان می آوردم فقط نگاه های گنگ یا خنده های
تمسخرآمیز نصیبم می شد
اما به حدی در این آرامش و لذت غرق شده بودم که توصیفی برای بهشت من نبود
...
از 26 اسفند مدرسه ها تق و لق شد و قرار شد همون فرداش بزنیم به جاده
پدرم، شبرو بود ایام سفر سر شب می خوابید و خیلی دیر ساعت 3 صبح می
زدیم به دل جاده ...
این جزء معدود صفات مشترک من و پدرم بود عاشق شب های جاده بودم و سکوتش
و دیدن طلوع خورشید توی اون جاده بیابانی
وضو گرفتم کلید ماشین رو برداشتم و تا قبل از بیدار شدن پدرم تمام وسایل
رو گذاشتم توی ماشین و قبل از اذان صبح راه افتادیم...
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
#قسمت_سی_ودوم: نماز قضا
توی راه توی ماشین چشم هام رو بستم تا کسی باهام صحبت نکنه و نماز شبم
رو همون طوری نشسته خوندم ...
نماز صبح هر چی اصرار کردیم نمی ایستاد می گفت تا به فلان جا نرسیم نمی
ایستم و از توی آینه عقب به من نگاه می کرد
دیگه دل توی دلم نبود یه حسی بهم می گفت محاله بایسته و همون طوری
نماز صبحم رو اقامه کردم ...
توی همون دو رکعت مدام سرعت رو کم و زیاد کرد تا آخرین لحظه رهام نمی
کرد اصلا نفهمیدم چی خوندم ...
هوا که روشن شد ایستاد مادرم رفت وضو گرفت و من دوباره نماز صبحم رو قضا
کردم توی اون همه تکان اصلا نفهمیده بودم چی خوندم همین طور نشسته توی حال و هوای خودم به مهر نگاه می کردم
- ناراحتی؟
سرم رو آوردم بالا و بهش لبخند زدم
- آدم، خواهر گلی مثل تو داشته باشه که می ایسته کنار داداشش به نماز ناراحتم
که باشه ناراحتی هاش یادش میره ...
خندید اما ته دل من غوغایی بود حس درد و شرمندگی عمیقی وجودم رو می
گرفت ...
- واقعا که تو که دیگه بچه نیستی باید بیشتر روی تمرکزت کار کنی نباید توی
ماشین تمرکزت رو از دست می دادی ... حضرت علی سر نماز تیر از پاش کشیدن
متوجه نشد ولی چند تا تکان نمازت رو بهم ریخت
و همون جا کنار مهر ولو شدم روی زمین بقیه رفتن صبحانه بخورن ولی من
اصلا اشتهام رو از دست داده بودم ...
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
* بسم الله الرحمن الرحیم *
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_سی_وسوم: دلت می آید؟
نهار رسیدیم سبزوار کنار یه پارک ایستادیم کمک مادرم وسایل رو برای نهار از
توی ماشین در آوردم وضو گرفتم و ایستادم به نماز
سر سفره نشسته بودیم که خانمی تقریبا هم سن و سال مادرم بهمون نزدیک شد ...
پریشان احوال و با همون حال، تقاضاش رو مطرح کرد ...
- من یه دختر و پسر دارم و ... اگر ممکنه بهم کمکی کنید مخصوصا اگر لباس
کهنه ای چیزی دارید که نمی خواید
پدرم دوباره حالت غر زدن به خودش گرفت
- آخه کی با لباس کهنه میره سفر؟ که اومدی میگی لباس کهنه دارید بدید
سرش رو انداخت پایین که بره مادرم زیرچشمی نگاه تلخ معناداری به پدرم کرد و دنبال اون خانم بلند شد
- نگفتید بچه هاتون چند ساله ان؟
با شرمندگی سرش رو آورد بالا چهره اش از اون حال ناراحت خارج شد، با خوشحالی
گفت ...
- دخترم از دخترتون بزرگ تره اما پسرم تقریبا هم قد و قواره پسر شماست
نگاهش روی من بود مادرم سرچرخوند سمت من سوئیچ ماشین رو برداشت و رفت
سر ساک و پدرم همچنان غر می زد ...
سعید خودش رو کشید کنار من
- واقعا دلت میاد لباسی رو که خودت می پوشی بدی بره؟ تو مگه چند دست لباس
داری که اونم بره؟ بابا رو هم که می شناسی همیشه تا مجبور نشه واست چیزی
نمی خره برو یه چیزی به مامان بگو بابا دوباره باهات لج می کنه ها ...
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
#قسمت_سی_وچهارم: گدای واقعی ...
راست می گفت من کلا چند دست لباس داشتم و 3 تا پیراهن نوتر که توی
مهمونی ها می پوشیدم و سوئی شرتی که تنم بود یه سوئی شرت شیک که از داخل هم الیه های پشمی داشت اون زمان تقریبا نظیر نداشت و هر کسی که می
دید دهنش باز می موند
حرف های سعید، عمیق من رو به فکر فرو برد کمی این پا و اون پا کردم و اعماق
ذهنم هنوز داشتم حرفش رو بالا و پایین می کردم که صدای پدرم من رو به خودم
آورد ...
- هنوز مونده کدوم یکی رو بهش بده
رو کرد سمت من ...
- نکرد حداقل بپرسه کدوم یکی رو نمی خوای هر چند تو مگه لباس به درد بخور
هم داری که خوشت بیاد و نباشه دلت بسوزه تو خودت گدایی باید یکی پیدا
بشه لباس کهنه اش رو بده بهت ...
دلم سوخت سکوت کردم و سرم رو انداختم پایین خیلی دوست داشتم بهش بگم
...
- شما خریدی که من بپوشم؟حتی اگر لباسم پاره بشه هر دفعه به زور و التماس
مامان، من گدام که ...
صداش رو بلند کرد و افکارم دوباره قطع شد ...
- خانم اینقدر دست دست نداره یکیش رو بده بره دیگه عروسی که نمیری اینقدر
مس مس می کنی اینقدر هم پر روئه که بیخیال نمیشه ...
صورتش سرخ شد نیم نگاهی به پدرم انداخت یه قدم رفت عقب
- شرمنده خانم به زحمت افتادید ...
تشکر کرد و بدون اینکه یه لحظه دیگه صبر کنه رفت از ما دور شد اما من دیگه
آرامش نداشتم طوفان عجیبی وجودم رو بهم ریخت...
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
⚠️ تلنگر
👈 دیدی وقتی دچار سرما خوردگی هستی نه عطر گل ها🌸 رو میفهمی و نه مزه غذاهای خوشمزه!✅😩
#ویروس_گناه هم باعث میشه ما عطر🌸 عبادت 📿رو نفهمیم و مزه لذیذ ترین خوراکِ روح که نمازه رو نچشیم..😔.❗️
#تلنگر🌸
🥀 @morvaridkhaky
نیست گاهی هیچ راهی جز به شاهی رو زدن🕊
💔با غمی سنگین رسیدن پیش او زانو زدن
🥀 @morvaridkhaky
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
سلام بر تو♥️
ای مولایی که بیرق #هدایت
به یمن وجود #تو برافراشته است
و سینه ات 💗
مالامال از #علم_الهی است ...
💕السَّلاَمُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْعَلَمُ الْمَنْصُوبُ💕
#اللهـم_عجـل_لولیک_الفـرج🌸🍃
🥀@morvaridkhaky
📿
🏝اســـم #پنــــجشنبه كه می آيد
ناخــودآگاه ياد مسافران بهشتی🌸
میافتيم.
🌴با #هدیه ای به زیبایی
#فاتــحه وصلوات🌺 یادی کنیم از آنها
روحـ♡ـشون شاد
یادشــون گــــــرامی🌷
#شهید_نوید_صفری
#سلام_صبحتون_شهدایی🌺
🥀@morvaridkhaky
رفیقش گفت:
حسین!
تو که پاسدار نیستی
نمیترسی بعد از شهادتت
فراموش بشی؟!
گفت:
وصیت کردم روی قبرم بنویسند
کارگر شهید حسین بواس🌷
شهادت ۱۳۹۵ خان طومانِ سوریه
🥀@morvaridkhaky
#در_محضر_خوبان
✳ عمر بیحاصل...
🔻 بر سبزههاى كنار جويى نشسته بود، و با خود مىگفت: بىحاصل بود! بىحاصل بود!
او را گفتم: از چه مىگوييد؟!
گفت: از اين جوى، آبى گذشت، و از خود سبزهها برجاگذاشت،
اما، عمرى از ما گذشت، و همچنان خشكيم، و نه سبز، و بى هيچ سبزى!
از آب روان ماند بجا سبزه و گلها
ما حاصل از اين عمر سبك سير نديديم
👤 #حجت_الاسلام_رنجبر
📚 از کتاب #دامن_دامن_حکمت
🥀 @morvaridkhaky
گفت:
میری جبهه
مامان جون،
کِی میآی؟
گفت:
انشاءالله
شب عروسی
دختر خاله میام.
گفت:
دختر خاله که
۱۶ سالشه.
کو تا عروسیش؟!
رفت جبهه؛
دقیقاً ۱۱ سال بعد،
شب عروسی دختر خاله،
استخوانهای مفقودش اومد!
به روایت حاج حسین یکتا
🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑اسکرین شات بگیر !
و هر شهیدی که توی عکس افتاد . برایش ۱۰ صلوات بفرستید.....
.
.
شاید آن دنیا شفاعتمان کنند ...
#شهدا #شهادت
#شهدا_شرمنده_ایم
🥀 @morvaridkhaky
مروارید های خاکی
#قسمت_سی_وچهارم: گدای واقعی ... راست می گفت من کلا چند دست لباس داشتم و 3 تا پیراهن نوتر که توی
* بسم الله الرحمن الرحیم *
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_سی_وپنجم: دلم به تو گرم است ...
بلند شدم و سوئی شرتم رو در آوردم و بدون یه لحظه مکث دویدم دنبالش اون
تنها تیکه لباس نویی بود که بعد از مدت ها واسم خریده بود ...
- مادرجان یه لحظه صبر کنید
ایستاد با احترام سوئی شرت رو گرفتم طرفش ...
- بفرمایید قابل شما رو نداره
سرش رو انداخت پایین
- اما این نوئه پسرم، الان تن خودت بود ...
- مگه چیز کهنه رو هم هدیه میدن؟
گریه اش گرفت لبخند زدم و گرفتمش جلوتر
- ان شاء الله تن پسرتون نو نمونه
اون خانم از من دور شد و مادرم بهم نزدیک
- پدرت می کشتت مهران ...
چرخیدم سمت مادرم
- مامان همین یه دست چادرمشکی رو با خودت آوردی؟
با تعجب بهم نگاه کرد
- خاله برای تولدت یه دست چادری بهت داده بود اگر اون یکی چادرت رو بدم به
این خانم بلایی که قراره سر من بیاد که سرت نمیاد؟
حالت نگاهش عوض شد
- قواره ای که خالت داد توی یه پالستیک ته ساکه آورده بودم معصومه برام بدوزه
...
سریع از ته ساک درش آوردم پولی رو هم که برای خرید اصول کافی جمع کرده
بودم گذاشتم لای پارچه و دویدم دنبالش ده دقیقه ای طول کشید تا پیداش کردم
و برگشتم
سفره رو جمع کرده بودن من فقط چند لقمه خورده بودم مادرم برام یه ساندویچ
درست کرده بود، توی راه بخورم
تا اومد بده دستم پدرم با عصبانیت از دستش
چنگ زد و پرت کرد روی چمن ها
- تو کوفت بخور آدمی که قدر پول رو نمی دونه بهتره از گرسنگی بمیره
و بعد شروع کرد به غر زدن سر مادرم که
- اگر به خاطر اصرار تو نبود اون سوئی شرت به این معرکه ای رو واسه این قدر
نشناس نمی خریدم، لیاقتش همون لباس های کهنه است محاله دیگه حتی یه
تیکه واسش بخرم ...
چهره مادرم خیلی ناراحت و گرفته بود. با غصه بهم نگاه می کرد و سعید هم هی می رفت و می اومد در طرفداری از بابا بهم تیکه های اساسی می انداخت
رفتم سمت مادرم و آروم در گوشش گفتم
- نگران من نباش می دونستم این اتفاق ها می افته پوستم کلفت تر از این حرف
هاست و سوار ماشین شدم ...
و اون سوئی شرت واقعا آخرین لباسی بود که پدرم پولش رو داد
واقعا سر حرفش
موند ...
گاهی دلم می لرزید اما این چیزها و این حرف ها من رو نمی ترسوند دلم گرم
بود به خدایی که...
-"و از جایی که گمانش را ندارد روزی اش می دهد و هر که بر خدا توکل کند،، خدا
او را کافی است خدا کار خود را به اجرا می رساند و هر چیز را اندازه ای قرار داده است"
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
#قسمت_سی_وششم: با من سخن بگو
اوایل به حس ها و چیزهایی که به دلم می افتاد بی اعتنا بودم اما کم کم حواسم
بهشون جمع شد دقیق تر از چیزی بودن که بشه روشون چشم بست و بهشون
توجه نکرد. گیج می خوردم و نمی فهمیدم یعنی چی؟با هر کسی هم که صحبت
می کردم بی نتیجه بود اگر مسخره ام نمی کرد جواب درستی هم به دستم نمی
رسید ..
و در نهایت جوابم رو از میان صحبت های یه هادی دیگه پیدا کردم بدون اینکه
سوال من رو بدونه داشت سخنرانی می کرد ..
- اینطور نیست که خدا فقط با پیامبرش صحبت کنه، نزول وحی و هم کلامی با
فرشته وحی فقط مختص پیامبران و حضرت زهرا و حضرت مریم بوده اما قلب
انسان جایگاه خداست جایی که شیطان اجازه نزدیک شدن بهش رو نداره مگه
اینکه خود انسان بهش اجازه ورود بده. قلب جایگاه خداست و اگر شخصی سعی
کنه وجودش رو برای خدا خالص کنه...
این جاده دو طرفه است خدا رو که در قلبت
راه بدی و این رابطه شروع بشه و به پیش بره، قلبت که لایق بشه اون وقت دیگه
امر عجیبی نیست خدا به قلبت الهام می کنه و هدایتت می کنه و شیطان مثل قبل
با خطواتش حمله می کنه ...
خیابان خلوت داشتم رد می شدم وسط گل کاری همین که اومدم پام رو بزارم
طرف دیگه و از گل کاری خارج شم به قوی ترین شکل ممکن گفت بایست ...
از شوک و ناگهانی بودن این حالت ناخودآگاه پاهام خشک شد و ماشین با سرعت
عجیبی مثل برق از کنارم رد شد به حدی نزدیک که آینه بغلش محکم خورد
توی دست چپم و چند هفته رفت توی گچ ..
این آخرین باری بود که شک کردم بین توهم و واقعیت بین الهام و خطوات اما
ترس اینکه روزی به جای الهام درگیر خطوات بشم هنوز هم با منه.. مرزهای
باریک اونها و گاهی درک تفاوتش به باریکی یک موست
اما اون روز رسیدیم مشهد مادبزرگم با همون لبخند همیشه اومد دم در بقیه
جلوتر از من، بهش که رسیدم تمام ذوق و لبخندم کور شد ...
اون حس تلخ ترین کلام عمرم رو به زبان آورد ...
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
#قسمت_سی_وهفتم: تلخ ترین عید
توی در خشک شدم و مادربزرگم مبهوت که چرا یهو حالتم صد و هشتاد درجه
تغییر کرد
چشم هایی که از شادی می درخشید منتظر تکانی بود تا کنترل
اشک از اختیارم خارج بشه و سرازیر بشه ...
- چی شدی مادر؟
خودم رو پرت کردم توی بغلش
- هیچی دلم برات خیلی تنگ شده بود بی بی
بی حس و حال بود تا تکان می خورد دنبالش می دویدم تلخ ترین عید عمرم به
سخت ترین شکل ممکن می گذشت بقیه غرق شادی و عید دیدنی و خوشگذرانی ...
من، چشم ها و پاهام همه جا دنبال بی بی
اون حس چیزهایی بهم می گفت که دلم نمی خواست باور کنم
عید به آخر می رسید و عین همیشه یازده فروردین وقت برگشت بود ...
پدردو سه بار سرم تشر زد
- وسایل رو ببر توی ماشین مگه با تو نیستم؟
اما پای من به رفتن نبود توی راه تمام مدت بی اختیار از چشم هام اشک می
بارید و پدرم باز هم مسخره ام می کرد
- چته عین زن های بچه مرده یه ریز داری گریه می کنی؟
دل توی دلم نبود خرداد و امتحاناتش تموم بشه و دوباره برگردیم مشهد
هفته ای چند بار زنگ می زدم و احوال بی بی رو می پرسیدم تا اینکه بالاخره کارنامه
ها رو دادن...
#ادامه_دارد....
🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_آقا ....
#امام_حسین_ع شما را طلبیده ....
#زیارت_مجازی
شب جمعه هوایت نکنم میمیرم
🍃صلی الله علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام🍃
التماس دعا 🌹
#شبتان_امام_حسینی
🥀 @morvaridkhaky
سلام امام زمانم❣
#یا_صاحب_الزمان ❤️
🔺 سلام میکنم به تو، توئی که نورِ دیدهای
توئی که سالها ز من به جز بدی ندیدهای
🔺 سلام میکنم به تو غریب غائب از نظر
توئی که وقت بی کسی به داد من رسیده ای...
🌟 السلام علیک یا بقیه الله 🌟
💚 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 💚
🥀 @morvaridkhaky
# با شهدا
کادر را بستم
بر روی صورتت
یک، دو، سیب
خندیدی ...
خندههایت از کادر بیرون زد
خندههایت دلم را بُرد
خندههایت خدا را هم مشتاق کرد
مشتاق شد شهیدت کند ...
#شهید_نورالله_اختری
#گردانعلیبنابیطالب
#سلام_صبحتون_شهدایی
💐یاد شهدا با صلوات 💐
🥀 @morvaridkhaky
🌷🕊🥀🌴🥀🕊🌷
#عاشقانه_های_شهدا
#در_کنار_شهدا
#شهید_والامقام
#سجاد_زبرجدی
مزار #سجاد خیلی شلوغ میشود ، اوائل این موضوع برای خود ما هم عجیب بود ، میرفتیم و میدیدیم یکی از شیراز به عشق #سجاد بلند شده آمده تهران ، یکی در گرگان خواب #سجاد را دیده و آمده بهشت زهرا ، یکی در قم ، یکی در اصفهان و ...
اولش نمی دانستیم حکمتش چیست
بعد دیدیم حکمت این شلوغی ، بر
می گردد به #وصیت_نامه_سجاد که خطاب به مردم گفته :
اگر درد دلی دارید یا خواستید مشورتی بگیرید بیایید سر #مزار من، به لطف #خداوند من همیشه حاضر هستم .
شاید باورتان نشود ، اما ما هر وقت سر مزار #سجاد میرویم میبینیم مزار پر از دسته #گل است و اصلاً احتیاجی نیست ما با خودمان #گل ببریم .
راوی :
#خواهر_شهید
مزار مطهر :
قطعه ۵۰ بهشت زهرای تهران
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🥀 @morvaridkhaky
1_156742070_5803103637030831961.mp3
1.96M
آخ خدا
چقدر این سینه به درد میاد...
#یا_صاحب_الزمان_ادرکنی ❤️
🥀 @morvaridkhaky
#در_محضر_خوبان
🔵 باید دائماً با نفس در جنگ باشی، آقاجان!
گمان نمي كنم در نهج البلاغه خطبه اي بالاتر از اين خطبه در سیر الی الله ایراد شده باشد که حضرت فرمود:
« وَ قَدْ قُلْتُمْ رَبُّنَا اللَّهُ فَاسْتَقِيمُوا عَلَى كِتَابِهِ وَ عَلَى مِنْهَاجِ أَمْرِهِ وَ عَلَى الطَّرِيقَهِ الصَّالِحَهِ مِنْ عِبَادَتِهِ ».
حال كه گفتيد: پروردگار ما خداست؛ بايد استقامت كنيد. کار یک روز و دو روز نیست، باید دائم با نفس بجنگی نبی اکرم صلی الله علیه وآله وسلم هم فرمودندکه آیه ی﴿ فاستقم کما امرت﴾ مرا پیر کرد. باید در امتثال فرامین پروردگار استقامت بکنی! کار یک روز و دو روز نیست، باید دائماً با نفس در جنگ باشی،
🔴👈 آقاجان! اگر با نفس مبارزه نکنید؛ شما را به پستی خواهد کشاند اگر شما با نفستان مبارزه نكنيد، او به جنگ شما خواهد آمد و شما را به پستی و منافیات عفت و اخلاق دعوت خواهد کرد.
[ از فرمایشات آیت الله حق شناس رحمه الله علیه. کتاب مرد حق ، لوح نگار،چاپ اول 1391 ،ص 14 ]
🥀 @morvaridkhaky