# با شهدا
کادر را بستم
بر روی صورتت
یک، دو، سیب
خندیدی ...
خندههایت از کادر بیرون زد
خندههایت دلم را بُرد
خندههایت خدا را هم مشتاق کرد
مشتاق شد شهیدت کند ...
#شهید_نورالله_اختری
#گردانعلیبنابیطالب
#سلام_صبحتون_شهدایی
💐یاد شهدا با صلوات 💐
🥀 @morvaridkhaky
🌷🕊🥀🌴🥀🕊🌷
#عاشقانه_های_شهدا
#در_کنار_شهدا
#شهید_والامقام
#سجاد_زبرجدی
مزار #سجاد خیلی شلوغ میشود ، اوائل این موضوع برای خود ما هم عجیب بود ، میرفتیم و میدیدیم یکی از شیراز به عشق #سجاد بلند شده آمده تهران ، یکی در گرگان خواب #سجاد را دیده و آمده بهشت زهرا ، یکی در قم ، یکی در اصفهان و ...
اولش نمی دانستیم حکمتش چیست
بعد دیدیم حکمت این شلوغی ، بر
می گردد به #وصیت_نامه_سجاد که خطاب به مردم گفته :
اگر درد دلی دارید یا خواستید مشورتی بگیرید بیایید سر #مزار من، به لطف #خداوند من همیشه حاضر هستم .
شاید باورتان نشود ، اما ما هر وقت سر مزار #سجاد میرویم میبینیم مزار پر از دسته #گل است و اصلاً احتیاجی نیست ما با خودمان #گل ببریم .
راوی :
#خواهر_شهید
مزار مطهر :
قطعه ۵۰ بهشت زهرای تهران
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🥀 @morvaridkhaky
1_156742070_5803103637030831961.mp3
1.96M
آخ خدا
چقدر این سینه به درد میاد...
#یا_صاحب_الزمان_ادرکنی ❤️
🥀 @morvaridkhaky
#در_محضر_خوبان
🔵 باید دائماً با نفس در جنگ باشی، آقاجان!
گمان نمي كنم در نهج البلاغه خطبه اي بالاتر از اين خطبه در سیر الی الله ایراد شده باشد که حضرت فرمود:
« وَ قَدْ قُلْتُمْ رَبُّنَا اللَّهُ فَاسْتَقِيمُوا عَلَى كِتَابِهِ وَ عَلَى مِنْهَاجِ أَمْرِهِ وَ عَلَى الطَّرِيقَهِ الصَّالِحَهِ مِنْ عِبَادَتِهِ ».
حال كه گفتيد: پروردگار ما خداست؛ بايد استقامت كنيد. کار یک روز و دو روز نیست، باید دائم با نفس بجنگی نبی اکرم صلی الله علیه وآله وسلم هم فرمودندکه آیه ی﴿ فاستقم کما امرت﴾ مرا پیر کرد. باید در امتثال فرامین پروردگار استقامت بکنی! کار یک روز و دو روز نیست، باید دائماً با نفس در جنگ باشی،
🔴👈 آقاجان! اگر با نفس مبارزه نکنید؛ شما را به پستی خواهد کشاند اگر شما با نفستان مبارزه نكنيد، او به جنگ شما خواهد آمد و شما را به پستی و منافیات عفت و اخلاق دعوت خواهد کرد.
[ از فرمایشات آیت الله حق شناس رحمه الله علیه. کتاب مرد حق ، لوح نگار،چاپ اول 1391 ،ص 14 ]
🥀 @morvaridkhaky
10.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بدونشرح...
اگه امروز فقط ۱۲ دقیقه و ۴۳ ثانیه فرصت داری تو فضای مجازی دور دور کنید.....
همین یه کلیپ کفایت میکنه
از دست ندید 👌👌👌
#با_شهدا
🥀 @morvaridkhaky
🌺قلههای مقدس ظهور
◀️من معتقد هستم امام زمان (عجل الله فرجه) كه ظهور بكنند، حكومتی که ايجاد ميكنند، قلّهی آن حکومت، آن دورهای خواهد بود که در دفاع مقدس ما در بخشها و حالاتش اتفاق افتاد...
#سردار_شهید_قاسم_سلیمانی
#امام_زمان
🥀 @morvaridkhaky
11.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سهم غم همهی آدما، باهم برابره ‼️
#به_انتظار_ایستاده_ایم 🏳
#یا_صاحب_الزمان_ادرکنی ❤️
🥀 @morvaridkhaky
مروارید های خاکی
#قسمت_سی_وهفتم: تلخ ترین عید توی در خشک شدم و مادربزرگم مبهوت که چرا یهو حالتم صد و هشتاد درجهتغی
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚 #رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_سی_وهشتم: می مانم
دیگه همه بی حس و حالی بی بی رو فهمیده بودن دایی مادرم رو کشید کنار
- بردیمش دکتر آزمایش داد جواب آزمایش ها اصلا خوب نیست نمونه برداری
هم کردن منتظر جوابیم
من، توی اتاق بودم اونها پشت در، نمی دونستن کسی توی اتاقه
همون جا موندم حالم خیلی گرفته و خراب بود توی تاریکی یه گوشه نشسته
بودم و گریه می کردم
نتیجه نمونه برداری هم اومد دکتر گفته بود بهتره بهش دست نزنن سرعت
رشدش زیاده و بدخیم در واقع کار زیادی نمی شد انجام داد فقط به درد و ناراحتی
هاش اضافه می شد
مادرم توی حال خودش نبود همه بچه ها رو بردن خونه خاله تا اونجا ساکت باشه
و بزرگ ترها دور هم جمع بشن، تصمیم گیری کنن
برای اولین بار محکم ایستادم و گفتم نمیرم همیشه مسئولیت نگهداری و مراقب از
بچه ها با من بود
- تو دقیقی مسئولیت پذیری حواست پی بازیگوشی و... نیست
اما این بار هیچ کدوم از این حرف ها من رو به رفتن راضی نمی کرد
تیرماه تموم
شده بود و بحث خونه مادربزرگ خیلی داغ تر از هوا بود
خاله معصومه پرستار بود با چند تا بچه دایی محسن هم یه جور دیگه درگیر بود و
همسرش هفت ماهه باردار و بقیه هم عین ما هر کدوم یه شهر دیگه بودن و...
مادربزرگ به مراقبت ویژه نیاز داشت
دکتر نهایتا 6 ماه رو پیش بینی کرده بود
هم می خواستن کنار مادربزرگ بمونن
و ازش مراقبت کنن هم شرایط به هیچ کدوم اجازه نمی داد
حرف هاشون که تموم شد هر کدوم با ناراحتی و غصه رفتن یه طرف زودتر از همه
دایی محسن که همسرش توی خونه تنها بود و خدا بعد از 9 سال داشت بهشون
بچه می داد
مادرم رو کشیدم کنار
- مامان من می مونم من این 6 ماه رو کنار بی بی می مونم...
#ادامه_دارد....
🥀 @morvaridkhaky
#قسمت_سی_ونهم: حرف های عاقلانه
مادرم با اون چشم های گرفته و غمگین بهم نگاه کرد
- مهران، می فهمی چی میگی؟ تو 14 سالته، یکی هنوز باید مراقب خودت باشه
، بی بی هم به مراقبت دائم نیاز داره
دو ماه دیگه مدارس شروع میشه یه چی بگو
عاقلانه باشه ...
خسته تر از این بود که بتونم باهاش صحبت کنم اما حرف من کاملا جدی بود و
دلم قرص و محکم، مطمئن بودم تصمیمم درسته ...
پدرم، اون چند روز مدام از بیرون غذا گرفته بود این جزء خصلت های خوبش بود
، توی این جور شرایط، پشت اطرافیانش رو خالی نمی کرد و دست از غر زدن هم
برمی داشت ..
بهم پول داد برم از بیرون غذا بخرم الهام و سعید و بچه های دایی ابراهیم و دایی
مجید هر کدوم یه نظر دادن اما توی خیابون اون حس، الهام یا خدا، با هر
اسمی که خطابش کنی چیز دیگه ای گفت وقتی برگشتم خونه همه جا خوردن
و پدرم کلی دعوام کرد و خودش رفت بیرون غذا بخره
بی توجه به همه رفتم توی آشپزخونه و ایستادم به غذا درست کردن دایی ابراهیم
دنبالم اومد ...
- اون قدیم بود که دخترها 14 سالگی از هر انگشت شون شصت تا هنر می ریخت.
آشپزی و خونه داری هم بلد بودن، تو که دیگه پسر هم هستی تا یه بلایی سر
خودت نیاوردی بیا بیرون
- بچه که نیستم خودم رو آتیش بزنم. می تونید از مامان بپرسید من یه پای کمک
خونه ام حتی توی آشپزی ...
- کمک، نه آشپز فرقش از زمین تا آسمونه ...
ولی من مصمم تر از این حرف ها بودن که عقب نشینی کنم بالاخره دایی رفت اما
رفت دنبال مادرم ...
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
#قسمت_چهلم: غذای مهران
مامان با ناراحتی اومد سراغم
- نکن مهران اینقدر ادای بزرگ ترها رو در نیار آخر یه بلایی سر خودت میاری
- مامان، من ادا در نمیارم ... 14 سالمه ... دیگه بچه نیستم، فوقش اینها می سوزه یا داغون میشه قابل خوردن نیست ...
هر چند از اینکه جمله بابا رو بهم گفت دلم سوخت اما می دونستم توی حال خودش
نیست ...
یهو حالتش عوض شد بدجور بهم ریخت
- آره تو هم یه کاری کن داغت بمونه رو دلم ...
و از آشپزخونه رفت بیرون چند لحظه موندم چی کار کنم، شک به دلم افتاد. نکنه
خطا رفتم و چیزی که به دل و ذهنم افتادو بهش عمل کردم الهام نبوده باشه
تردید و دو دلی تمام وجودم رو پر کرد ...
- اینطوری مشخص نمیشه باید تا تهش برم، خدایا اگر الهام بود و این کارم
حرف و هدایت تو، تا آخرش خودت حواست بهم باشه و مثل قبل چیزی رو که
نمی دونم بهم یاد بده و غلطم رو بگیر.
اگرم خطوات بود نجاتم بده
قبلا توی مسیر اصالح و اخلاقم، توی مسیر شناخت خدا و حرکت به سمتش، کمک
گرفته بودم و استادم بود اما این بار
پدر یه ساعت و نیم بعد برگشت از در نیومده محکم زد توی گوشم
- گوساله اگر همون موقع و سر وقتش رفته بودی این همه معطل خریدن چند تا
غذا نمی شدم ...
اما حکمت معطلی پدرم چیز دیگه ای بود خدا برای من زمان خریده بود سفره رو
انداختیم کنار تخت بی بی. غذای من حاضر شده بود
مادرم عین همیشه دست برد سمت غذا تا اول از همه برای بی بی بکشه ...
مادربزرگ زیرچشمی به من و بقیه نگاه کرد
- من از غذای مهران می خورم...
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky