eitaa logo
مسابقات‌ قرآن رسمی‌ جمهوری‌اسلامی‌ایران(سازمان‌اوقاف)
19.3هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.7هزار ویدیو
160 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان اول (۱) 🔹بچه سه ساله همه قواعد تجوید و صوت و لحن را رعایت کرده بود بی آنکه از کسی یاد گرفته باشد. محسن قبل از اینکه به دنیا بیاید داشت توی زندگی مادرش جوانه می زد.ملیحه از وقتی خودش را شناخت،فکر می کرد هیچ چیز مهم تر از حرمت بزرگ ترها نیست.به مادر بزرگ هایش زیاد احترام می گذاشت.دعای خیرشان همیشه جلوتر از ملیحه می رفت و درهای بسته را برایش باز می کرد. مادر بزرگ مادری اش مفسر قرآن بود و خانه اش محل رفت و آمد خانم های مشتاق یادگیری.مستمعان جلساتش گاهی تا دویست نفر هم می رسیدند.میزبانی آن همه مهمان توان می خواست.پیرزن دیگر از تک و تای سابق افتاده بود.گرد وغبار روی اسباب خانه اش بهش می گفت((دیگه دوره ات گذشته خاج خانوم))اما ملیحه کمک حال مادربزرگ بود.دوست نداشت هیچ وقت دوران چیز های خوب سربیاید.محسن از همان وقت ها توی زندگی ملیحه شروع کرد به روییدن.مادربزرگ وقتی چروک های صورتش به خنده باز می شد،ازته دل دعا می کرد((الهی بچه هات چراغ دلت باشند ملیحه جان))سوی چراغ محسن از همان وقت ها توی زندگی ملیحه تابیدن گرفت. شهید منبع:کتاب مهاجران صفحه ی ۹ 🔻🔻🔻🔻 🔸@mosabeghatequran
💠 داستان اول (۲) 💠 ملیحه عروس تازه بود.وقتی محمدمهدی می رفت سر کار،تنهایی اش را با کارهای خانه پر می کرد.خودش را مشغول می کرد تا برنامه ی مورد علاقه اش شروع شود،قرائت جواد فروغی.پسربچه خوش صداو خوش سیمایی که آن روزها اسمش سر زبان ها افتاده بود.زمان برنامه را حفظ شده بود.راس ساعت خودش را می رساند جلوی تلویزیون و می نشست. مجری با جواد خوش و بش می کرد و بعد می خواست که قرائتش را شروع کند.طنین آیات خدا با صدای پر و شش دانگ جواد،دل آدم را می لرزاند.ملیحه قرائت خوب را می شناخت.از بچگی با خانواده و حالا با محمدمهدی،در محافل قرآنی آمدو رفت داشت.جلوی تلویزیون،به صورت معصوم جواد کوچک خیره می ماند و توی دلش با خدا گفت و گویی در می گرفت.از خدا می خواست بچه هایی روزی اش کند که قرآن را همین خوبی برای مردم بخوانند شهید منبع:کتاب مهاجران صفحه ی۱۰ 🔻🔻🔻🔻 🔸@mosabeghatequran
💠 داستان اول (۳) 💠 سال 67 بود.جنگ داشت به روز های آخرش نزدیک می شد اما تولد محسن سرمای آبان ماه را برای ملیحه گرم کرده بود.اسمش را گذاشت محسن چون دلش می خواست محسن فاطمه(س) زنده می ماند. دلش می خواست محسنش به خوبی محسنی که هیچ وقت به دنیا نیامدزندگی کند.به همین خاطر بود که تمام ایام بارداری اش در هر مجلسی حاضر نمی شدو دست به هر لقمه ای نمی برد.آن 9 ماه از قرآن کنده نشد.کار هر روزش خواندن زیارت عاشورا و امین الله بود. انگار منتظر بچه ای بود که قوت غالبش همین چیزها باشد. محسن سفیدو قشنگ بود.ملیحه از خلق و خویش متعجب بود.بهش می گفت(فرشته)وآرام بود.بهانه نمی گرفت.غذایش را با خوشحالی می خورد،خوب می خوابیدو گریه نمی کرد.انگار از همان وقت ها از خدای خودش حسابی راضی بود.ملیحه نفهمید اصلا محسن چطور از آب و گل درآمد.بس که بی آزار بود این بچه. شهید منبع:کتاب مهاجران صفحه ی۱۰ و ۱۱ 🔻🔻🔻🔻 🔸@mosabeghatequran
💠 داستان اول (۴) 💠 محسن سه ساله بود.صبحانه اش را که می خورد،می رفت اتاق بچه ها.مامان توی آشپزخانه مشغول بود که صدای ضبط بلند می شد.صدای شحات محمد انور بود.باز محسن رفته بود سراغ ضبط برادرهایش.آن قدر با ضبط ور رفته بود که یادگرفته بود چطور ازش استفاده کند. یک روز که مامان سرزد به اتاق بچه ها،از دیدن دم و دستگاهی که محسن درست کرده خشکش زد.محسن یک روسری دور سرش بسته بود و یکی را هم انداخته بود روی شانه اش و نشسته بود روی یک بالش.یک آیه را که شحات می خواند،محسن ضبط را خاموش می کرد و با زبان بچه گانه اش از شحات تقلید می کرد.وقتی چشمش به مامان افتاد خنده اش گرفت؛انگار از قیافه خودش.با صدای کودکانه اش گفت (من می خوام شحات انور بشم). ظهر که مامان کارهای خانه را تمام می کرد،میدید که محسن هنوز مشغول شحات انور شدن است.محسن بعد از ناهار استراحت می کرد و باز مشغول ضبط صوت می شد.اسباب بازی هایش خاک می خوردند.زیاد نمی رفت سراغ شان.آدم بزرگ بود از بچگی. شهید منبع:کتاب مهاجران صفحه ی۱۱ و ۱۲ 🔻🔻🔻🔻 🔸@mosabeghatquran
💠 داستان اول (۵) 💠 مصطفی قرآن را جلویش باز کرده بود.ضبط روشن بود و او داشت همراه شحات انور قرائت می کرد.یکهو صدای شحات گم شدو صدای دیگری شروع شد.صدای محسن بود.داشت از شحات تقلید می کرد.ابروهای مصطفی رفت تو هم.کارد می زدی خونش درنمی آمد.(این بچه نمی دونه این نوارارو با هزار سفارش و دوندگی گیر می آریم؟صدای خودش رو روی صدای شحات انور ضبط کرده که چی؟)داشت با خودش غر می زد که کم کم اخم هایش باز شد. تازه فهمید محسن عجب قرائتی کرده.بچه سه ساله همه قواعد تجوید صوت و لحن را رعایت کرده بود بی آنکه از کسی یاد گرفته باشد.بعد که از محسن علت این کارش را پرسید،فهمید او اصلا نمی دانسته دکمه را اشتباه زده و صدایش ضبط شده.بد هم نشد.سال ها بعد که محمود شحات انور.پسر شحات محمد انور مهمان خانه شان شد با شنیدن این نوار از استعداد عجیب محسن حیرت کرد. اما آن وقت دیگر محسن نبود. شهید منبع:کتاب مهاجران صفحه ی ۱۲ 🔻🔻🔻🔻 🔸@mosabeghatequran
💠 داستان اول (۶) 💠مهمان ها هفته ای یک بار طبقه بالای خانه جمع می شدند برای قرائت قرآن. محسن می رفت کنار بابا و برادر هایش می نشست و به تلاوت ها گوش می داد.کم کم به گوش جمع رسید که پسر کوچک اقای حاجی حسنی هم بلد است قرآن تلاوت کند.یک شب استاد جلسه از محسن خواست که برود پشت بلندگو و تلاوت کند.محسن دلش هری ریخت.تا به حال توی هیچ جمعی تلاوت نکرده بود.سریع بلند شد از پله ها رفت پایین.استاد ول کن نبود.صدایش از توی بلندگو می آمدطبقه پایین:(محسن آقا!جماعت منتظر تلاوت شما هستند.تشریف بیاریدبالا.) محسن تسلیم شد.پله هارا با تردید بالا رفت و اولین قرائت خودش را در جمع اجرا کرد.استاد جلسه صورتش را بوسید و یک نوار قرآن بهش هدیه داد. روی نوار عکس استاد مورد علاقه اش بود؛شحات محمدانور.محسن پایش را که گذاشت طبقه پایین،دوید طرف مامان و جایزه اش را نشان داد.مامان پیشانی بلندش را بوسید،پرسید:(اضطراب نداشتی؟)محسن بادی به غبغب انداخت:(نه.نمی خوام اضطراب داشته باشم.) شهید منبع:کتاب مهاجران صفحه ی ۱۲ و ۱۳ 🔻🔻🔻🔻 🔸@mosabeghatequran
💠 داستان اول (۷) 💠 مصطفی وقتی اشتیاق محسن را دید،شروع کرد چیزهایی را که بلد بودن با زبان کودکانه به محسن یاد دادن.محسن شد اولین و بهترین شاگرد مصطفی.هوش موسیقایی خوبی داشت.کافی بود مصطفی تلاوتی را یک بار باهاش تمرین کند.محسن بلافاصله آن را به شکل خوبی ارائه می کرد.استاد دست داداش خردسالش را می گرفت و می برد محافل حرفه ای که خودش پای ثابت شان بود.اساتید وقتی صدای محسن را میشنیدند همگی می گفتند آینده اش درخشان است. مامان تا ساعت یک شب چشم انتظاره بچه ها بیدار می ماند تا برگردند. سر سفره شام با حوصله کنارشان می نشست و از اتفاقات جلسه می پرسید.برایش مهم بود بچه ها کجا رفته اندو چه کرده اند. و پیشرفت داشته اند یا نه.وضع مالی شان متوسط بود؛گاهی پایین تر از متوسط.ولی بابا هزینه تمام کلاس ها و دوره های بچه ها را با جان و دل جور می کرد.محسن سریع پیشرفت کرد.دوازده ساله که شد،رتبه اول کشور را گرفت. شهید منبع:کتاب مهاجران صفحه ی ۱۳ و ۱۴ 🔻🔻🔻🔻 🔸@mosabeghatequran
💠 داستان اول (۸) 💠مصطفی غلوش آمده بود مشهد.محسن شش سال بیشتر نداشت،همراه برادرش رفت حرم که غلوش را از نزدیک ببیندو قرائت زنده اش را بشنود.اما چیزی در آن محفل چشم محسن را گرفته بود،قرائت غلوش نبود،قرائت غلوش در حرم امام رضا(ع) بود.حرم آقا آن قدر در چشم محسن بزرگ بود که روی بزرگی غلوش سایه می انداخت. خانه شان خیابان طبرسی بود،کوچه جوادیه،نزدیک حرم.صدای تلاوت قاری های حرم تا خانه آن ها می آمد.پیش خوانی اذان که شروع می شد،گوش های محسن تیز می شد سمت قرائت ها.می دانست بلندگوی حرم مال قاری های اسمی است.آن روز در محفل غلوش،آرزویی که خیلی وقت توی دلش داشت یک دفعه آن قدر بزرگ شد که به زبانش آمد.به مصطفی گفت(داداش من خیلی دوست دارم حرم امام رضا(ع)قرآن بخوانم).مصطفی از بلند پروازی محسن خوشش آمد،گفت(هر چی می خوای از خودش بخواه)محسن خواست و آقا پذیرفت. دوسال بعد صدای نازک هشت ساله اش توی صحن ها و رواق ها پیچید. شهید منبع:کتاب مهاجران صفحه ی ۱۴ و ۱۵ 🔻🔻🔻🔻 🔸@mosabeghatequran
💠 داستان اول (۹) 💠هفت سالش که بود دبستان جوادالائمه(ع) ثبت نامش کردند؛نزدیک همان کوچه جوادیه.یک ماه که گذشت مامان را برای انجمن اولیا و مربیان خواستند.پدر و مادرها که همگی جمع شدند و روی صندلی ها نشستند.پدر مادر ها که همگی جمع شدند و روی صندلی ها نشستند،معلم محسن بلند شد.دفتری را سردست گرفت و جلوی چشم همه ورق زد.همه نگاه کردند به خط خوش دفتر و دهان معلم که داشت می گفت(محسن حاجی حسنی کارگر با همه دانش آموزام فرق می کنه.نگاه کنید دفتر دیکته اش رو.یه نوزده نمی بینید.)انگار یک دسته کبوتر با هم توی دل مامان شروع کردند به بال زدن.هنوز یک ماه نگذشته محسن این طور گل کرده بود. وقتی فهمیدند محسن قاری قرآن است،بلندگوی روی سکو هر روز انتظارش را می کشید.تلاوت های سر صف فرصت خوبی بود برای پس دادن درس هایی که از مصطفی و بقیه اساتید می گرفت.مسابقات دانش آموزی که راه افتاد محسن بارها برای مدرسه اش افتخار کسب کرد.مامان دلش می سوخت.بهش می گفت(از این ور مدرسه می روی،از اون ور شهرستان می ری برای قرائت،درس قرآنت هم که هست.از پا در میای خوب.)جواب محسن فقط یک چیز بود؛(من مال قرآنم.) شهید منبع:کتاب مهاجران صفحه ی ۱۵ 🔻🔻🔻🔻 🔸@mosabeghatequran
💠 داستان اول (۱۰) 💠خانواده،مخصوصاً استادش مصطفی تشویقش میکردند. میخواستند درسش را خوب بخواند و قرائت را هم با قوت پی بگیرد. محسن،با همان بچگی شش دانگ حواسش را جمع کرده بود و اوضاع را مدیریت میکرد. ماه رمضان از مدرسه که برمیگشت بدو میرفت سر درس و مشق. همه را زود مینوشت و کاری را باقی نمیگذاشت. عصر که میشد موهایش را آب و شانه میکرد،لباس میپوشید و منتظر مینشست آقای سجادی از طرف اوقاف می آمد دنبالش . میبردش شهرستان برای تلاوت.یک شب از خستگی در راه برگشت خوابش برد . آقای سجادی از توی ماشین برش داشت و آوردش در خانه . مامان دید محسن مثل یک تکه ماه روی دست های آقای سجادی خوابیده . دلش غنج رفت از داشتن پسری که نگفته بود من صبح مدرسه بودم و ظهر مشق نوشته ام و حالا چطور اینهمه راه را بروم شهرستان که قرآن بخوانم؟ ده_یازده سال بیشتر نداشت که یک روز در خانه را زدند . مرد جا فتاده ای آمده بود و با محسن کار داشت . گفته بود جلسه قرآنی دارند و میخواهد محسن آن را اداره کند . همان وقت ها یک روز از مامان اجازه گرفت :(برام کلاس گذاشتند. گفتن برم قرآن درس بدم .) کلاسش چهارراه خواجه ربیع بود جایی دور از کوچه ی جوادیه. مامان گفت (میخوای این مسیر و هی بری و بیای ؟دلواپس میشم .)محسن گفت (من دیگه مرد شدم .) شهید منبع:کتاب مهاجران صفحه ی ۱۶ 🔻🔻🔻🔻 🔸@mosabeghatequran
💠 داستان اول (۱۱) 💠دبستان که تمام شد،همان مدرسه راهنمایی محل شان ثبت نام کرد.یک ماه که گذشت یک نفر زنگ زد.مامان گوشی را برداشت.مرد پشت تلفن خودش را معرفی کرد؛آقای طوسی از ناحیه ۵ مشهد.گفت (حاج خانوم حاجی حسنی چرا محسن رو مدرسه معمولی ثبت نام کردید؟ما پرونده اش رو بررسی کردیم.با این نمرات و استعداد قرآنی اش نباید مدرسه معمولی ثبت نامش می‌کردید. یه مدرسه ای هست به اسم شهید برزگر.شما باید بیاید اونجا ثبت نامش کنید.)مامان مِن منی کرد و گفت:(راستش آقای طوسی یک ماه گذشته از اول مهر.اگه الان اونجا ثبت نامش کنیم شاید جابه جایی سخت باشه برای بچه.)طوسی این حرف ها توی کتش نمیرفت،گفت حالا شما بیاید مدرسه رو از نزدیک ببینید.قول میدم خودتون انتخابش می کنید. بابا همراه محسن رفت برای دیدن مدرسه.مدرسه خوبی بود.آزمون می گرفتند و بچه های تیزهوش را انتخاب می کردند برای درس خواندن در آنجا،وقتی بنا شد محسن برود به مدرسه اندرزگو،مدرسه قبلی پرونده اش را نمی دادند.می گفتند:(محسن بهترین دانش آموز ماست.پرونده اش رو نمی دیم.)دست آخر بابا و آقای طوسی با اصرار پرونده را گرفتند و محسن به مدرسه جدید منتقل شد شهید منبع:کتاب مهاجران صفحه ی ۱۷ 🔻🔻🔻🔻 🔸@mosabeghatequran
💠 داستان اول (۱۲) 💠دبیرستان رشته ریاضی می خواند و با برنامه های قرآنی سرش از همیشه شلوغ تر بود.وقتی هلاک به خونه برمیگشت مامان دوست داشت کنارش بنشیند تا ببیندش.محسن تا وقتی پیش مامان نشسته بود پایش را دراز نمی کرد.کم کم پلک هایش روی هم می افتاد و سرش کج می شد.مامان می گفت(محسن خب بخواب همین جا ده دقیقه.می خوام صورت ماهت رو ببینم.).محسن دوباره هشیار می شد .می گفت:(نه.بی ادبیه من پام رو اینجا دراز کنم.)بی خود نبود که مامان یوسف داوود صدایش می کرد.اندازه داوود خوش صدا و اندازه یوسف زیبا و با حیا بود. تازه ریش درآورده بود.ریش که نه،از نازکی به کرکی شبیه بودند.گذاشته بود روی صورتش بمانند.بهش می گفتند(تو که سنی نداری.بزن اینارو.)گوش نمی کرد.میگفت(همون که دین گفته)چندین سال بعد که شهید شد،لب تاپ و موبایلش دست به دست می گشت.هیچ نقطه ی سیاهی توی آن ها نبود. قوم و خویش ها می پرسیدند(حاج خانوم این طور که این پسرت را یوسف داوود صدا می زنی،جواد و مصطفی حسودی نمی کنند؟)مامان می خندید به حرفشان.می گفت(نخیر.جواد و مصطفی حرف مامان رو تایید می کنند) شهید منبع:کتاب مهاجران صفحه ی ۱۷ و ۱۸ 🔻🔻🔻🔻 🔸@mosabeghatequran
💠 داستان اول (۱۳) 💠ته تغاری بود و عجیب وابسته مامان.همین او‌را به آشپزخانه و کنار مامان می کشاند.وقتی مامان مشغول پخت و پز بود محسن با دقت نگاه می کرد.کم کم آشپز خوبی شد.مامان دست پخت محسن را قبول داشت.مثل بعضی پسر ها لمشت نبود.بیشتر از خیلی زن ها به بهداشت اهمیت می داد.آن قدر که گاهی تمیز کاری هایش مامان را هم عاصی می کرد.غذا هایش ازخوبی جلوی مهمان گذاشتنی بود.مامان سرش را بالا می گرفت و به مهمان ها می گفت(غذای امروز را محسنم پخته.)کم کم شد رقیب مامان.بعضی می گفتند دستپخت محسن بهتر از مامان است.فامیل مشتری غذاهایش شده بودند.خانه شان که می رفت آشپزخانه را می سپردند دست محسن. خواهر نداشت.مامان همیشه می گفت محسن دختر خانه است.از جارو و بشور و بساب چشمش نمی سوخت.خانه را مثل سرو وضع خودش تمیز و مرتب نگه می داشت.دلش می خواست دو روز دنیا به مامان و بابا سخت نگذرد. توی دلش بود آن ها را بفرستد کربلا. شهید منبع:کتاب مهاجران صفحه ی ۱۸ و ۱۹ 🔻🔻🔻🔻 🔸@mosabeghatequran
💠 داستان اول (۱۴) 💠یک‌شنبه ها مسجد برنامه تلاوت داشت.بعد از برنامه میز پینگ پنگ توی زیر زمین مسجد،محسن را صدا می زد.محسن به بچه ها می گفت(بریم پینگ پنگ.)با شاگرد هایش که هم سن و سال خودش بودند،غرق بازی می شد.علاقه اش به پینگ پنگ از همان زیر زمین شروع شد. کم کم توی مسابقات پینگ پنگ شرکت کرد.چیزی نگذشت که سر از مسابقات استانی درآورد.سال سوم راهنمایی بود که رتبه اول استان را گرفت.دعوت شد قزوین برای مسابقات کشوری پینگ پنگ.همان وقت برای مسابقات کشوری قرآن هم به شیراز دعوت شد.اگر می رفت قزوین حتما رتبه اول پینگ پنگ کشور را می‌گرفت.اما رفت شیراز و رتبه اول کشور در تلاوت را گرفت. یک گوشه دلش دنبال پینگ پنگ بود.دوست داشت ادامه بدهد.اما استادش،مصطفی می گفت(مواظب باش مسیر اصلی را گم نکنی؛قرآن!)همین شد که محسن با پینگ پنگ قهرمانی خداحافظی کرد.همیشه هر جا میز پینگ پنگ می دید به یاد آن روز ها یک دست بازی تمیز انجام می داد.فوتبال و شنا و کوهنوردی را هم دوست داشت. شهید منبع:کتاب مهاجران صفحه ی ۱۹ و ۲۰ 🔻🔻🔻🔻 🔸@mosabeghatequran
💠 داستان اول (۱۵) 💠دوره دبیرستان وقت آتش سوزاندن پسرهاست.ولی محسن این طور نبود.به هیچ کس بی احترامی نمی کرد.کم ناراحت می شد.عصبانیتش بی هیاهو بود.نهایت چند ساعت یا چند دقیقه ارتباطش را با طرف قطع می کرد.چون دل مهربانی داشت زود برمیگشت و همه چیز را فراموش می کرد. خوش خنده بود چندبار سر کلاس با امیر دوست محمدی ریسه رفته بودند و دبیر بیرونشان کرده بود.آن ها هم بی هیچ بگو مگویی تنبیه شان را قبول کرده بودند.ته خلافش در مدرسه همین ها بود و گرنه احترام معلم ها را زیاد داشت و با آن ها گرم و خوش رو بود. سرش حسابی به قرآن و‌درسش گرم بود.وقت نمی کرد در جمع هم کلاسی هایش حاضر شود. شاید به خاطر همین از خلقیات هم سن و سال هایش تاثیر نمی گرفت.راهش را پیدا کرده بود و داشت مستقیم دنبالش می‌کرد. به راه های دیگر سرک نمی کشید.هیئت برایش استثنا بود.دیده بود قاریانی را که از اهل بیت (ع)غافل اند.از آن طرف هیئتی هایی را می دیدکه به نماز و قرآن بها نمی دهند.محسن هم قاری قرآن بود و هم پای ثابت هیئت. شهید منبع:کتاب مهاجران صفحه ی ۲۰ و ۲۱ 🔻🔻🔻🔻 🔸@bonyadmosabeghat
💠 داستان اول (۱۶) 💠اسمش(امیر دوست محمدی)بود؛رفیق فایریک محسن در دوران دبیرستان.بچه ی آرام و محجوبی بود.محسن پای امیر را به محافل قرآنی باز کرده بود.دوست داشت شانه به شانه جلو بروند اما تقدیر امیر چیز دیگری بود.رفته بود اردوی راهیان نور که این طور شد.در راه برگشت اتوبوسشان با تانکر نفت شاخ به شاخ شد و آتش بچه هارا سوزاند.داغ خانواده ها و دوستانشان رافقط پیام آیت الله بهجت می توانست کمی تسلا بدهد که گفته بود(این ها شهید هستند) از همان وقت بود که آرزوی شهادت به دل محسن افتاد و همه این را از زبانش می شنیدند.یک روز که سر از سجده ای طولانی برداشت،مامان ازش پرسید(چی از خدا خواستی محسن؟) گفت(شهادت) مامان یکه خورد فکر کرده بود محسن دارد از خدا ازدواج خوب و شغل خوب و از این دست خوب ها می خواهد.هیچ کس فکر نمی کرد آن دعا بعد از چند سال این طور مستجاب شود.حالا محسن در بهشت ثامن الائمه(ع) با فاصله چند متر از مزار امیر،هم سایه اش شده. شهید منبع:کتاب مهاجران صفحه ی ۲۱ 🔻🔻🔻🔻 🔸@mosabeghatequran