eitaa logo
مسابقات‌ قرآن رسمی‌ جمهوری‌اسلامی‌ایران(سازمان‌اوقاف)
17.3هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.1هزار ویدیو
180 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 داستان اول (۱) 💠فواد بد بلا بود.از همان بچگی بدبلا بود.همیشه نگران بودند یک وقت چیزیش نشود.خب اوایل طبیعی بود.توی فرهنگی که بیشتر چشم امیدها به پسر هاست.حالا اگر تک پسر هم باشی بیشتر توی چشم و توجهی.اصلا همه جا تک پسرها عزیزند.فواد تک پسر بود و خیلی هم مودب.آن روزهای بچگی هم که تازه از اصفهان آمده بودندآبادان،ماها همه میدیدیم مادرش یک جور دیگری این پسر را تربیت کرده.مثل ما پسربچه های آبادانی.شر و شور نبود و زیاد توی کوچه نمی آمد.من و فواد هم سن ایم.یک وقت می گویم هم سن یعنی سن شناسنامه ای،ولی یک وقت هم منظورم همراه بودن است.ما همیشه با هم بودیم.از همان مهدکودک تا ایام مدرسه،تا کار.همیشه.رابطه ما کمی خاص هم بود.همین حالا هم همین جور است.توی هر خانواده ای نمی شود برادرزاده ای باشد که عموی هم سن و هم کلاس و هم قد داشته باشد.برای همین توی دبستان یا راهنمایی وقتی می دیدند فامیل ما دوتا مثل هم است،فوری از نسبت مان می پرسیدند،فواد رویش نمی شد بگوید که من عمویش هستم.حالا یا رویش نمی شد یا واقعا هنوز توی کتش نرفته بود که من عمویش هستم.فکر کنم دلیلش همین دومی بود.چون من همیشه حتی تا همین اواخر دلم می خواست عمو صدایم کند.به جای این که من را رفیق یا فامیل معرفی کند دوست داشتم بگوید(وحید عمومه) نمی گفت.ولی من توی مدرسه همیشه می گفتم(فواد پسر کامامه) این یک افتخاری به من می داد.انگار بزرگ ترم می کرد.اوج نوجوانی با همین یک جمله مرد می شدم انگار.ولی خوب فواد همین جوری اش هم بزرگ تر بود.توی چشم تر بود.این ها را حالا دارم می گویم.آن وقت ها نمی گفتم.چیزی مثل رقابت بین ما نبود.نمی دانم،حالا که نگاه می کنم شاید آن چیزی که بین ما بود و آن حسی که من بهش داشتم حسادت بود.ولی کی فکرش را می کرد یک روز توی خنده ها فواد را راهی کنیم سفر،بعد دیگر برنگردد تا همین الان.کی فکرش را می کرد بلا این جوری بیفتد توی خانه ما. شهید منبع:کتاب مهاجران صفحه ی ۹و۱۰ 🔻🔻🔻🔻 🔸@mosabeghatequran
💠 داستان اول (۲) 💠از همان روز که فواد برنگشت،یعنی دقیق ترش را که بگویم همان روز دوشنبه که همه ماجرا را از شبکه خبر شنیدیم یا از زیرنویس ها خواندیم یا بهمان زنگ زدند،تا همین حالا ذهنم پر از فواد شده.چشم که می گذارم روی هم فواد را می بینم توی مدرسه مان که قرار بود تعطیلات عید آن سال با هم دیوارهایش را نقاشی کنیم. تازه کار بودیم و نوجوان و سرخوش.کلی هم ادعا داشتیم که رفته ایم رنگ کاری را پیش فلان استاد یاد گرفته ایم و حالا حرفه ای شده ایم.مدیر اولش قبول نمی کرد ولی بعد که چرتکه انداخت،دید هم فال است هم تماشا.این جوری هم می توانست توی مخارج آن سال رنگ کار و نقاش صرفه جویی بکند و هم ادعاهای مارا امتحان کند.وقتی قبول کرد،من و فواد و علی که می شود برادرزاده ی من و پسر عموی فواد،هرسه تا از خوشحالی و اضطراب زدیم زیر خنده.بعد با هم همه آن چیز هایی را که درباره نقاشی ساختمان از دایی احمد یاد گرفته بودیم مرور کردیم.ترکیب رنگ ها با هم،پیمانه تینرها،ابعاد و سایه ها و همه چیز.درست یادمان نمی آمد ولی دیگر کار را قبول کرده بودیم.فکرش را بکنید ما نوجوان های پانزده شانزده ساله قرار بود همه کلاس های مدرسه را با هم رنگ کنیم.درها و کریدور هم بعدا اضافه شد.همین حالا که دارم برای تان تعریف می کنم صدای خنده های فواد توی گوشم پیچیده. ادامه دارد.... شهید منبع:کتاب مهاجران صفحه ی ۱۰و ۱۱و ۱۲ 🔻🔻🔻🔻 🔸@mosabeghatequran
💠 داستان اول (۲) 💠ترکیب رنگ سطل دوم رنگ ها اشتباه شد.رنگ استخوانی،شده بود کرمی.من همان اول گفتم این سطل با اولی فرق دارد ولی این قدر خسته بودیم که دل مان نمی خواست قبول کنیم.رنگ که رفت بالاتازه فهمیدیم چه شده.من عصبانی شدم.یک کمی هم داد و قال کردم.ولی مگر این عصبانیت ها چقدر طول می کشید.کافی بود فواد آن وسط مزه ای بپراند یا پقی‌بزند زیر خنده تا من هم سرد بشوم.همین هم شد.طولی نکشید که رفتیم نشستیم توی کریدور و سبد فلاسک و استکان هایی را که مادر فواد گذاشته بود،آوردیم و همین طور از بیرون به رنگ دوتا کلاس که متفاوت شده بود نگاه کردیم و خندیدیم و خندیدیم.آن روز تا عصر نشستیم به گپ زدن.بین دوست ها و حتی خانواده هم معروف بود که من و فواد وقتی بیوفتیم به گپ زدن،هر کار و باری داشته باشیم تعطیل می شود.آن روز هم همین طور تا حوالی غروب حرف زدیم و کار و بار را تعطیل کردیم.بعد رفتیم با همان رنگ های سطل دوم کلاس اول را هم رنگ کردیم. شهید منبع:کتاب مهاجران صفحه ی ۱۰و ۱۱و ۱۲ 🔻🔻🔻🔻 🔸@mosabeghatequran
💠 داستان اول (۳) 💠 شبیه این عکس هایی که توی آلبوم ها هستند یا شبیه همین قاب هایی که میبینید زده ایم به در و دیوار، وقتی چشم روی هم می گذارم فؤاد را این جوری می بینم. در ابعاد کوچک و بزرگ که یا دارد لبخند میزند یا عصبانی شده و مثل همیشه که عصبانی می شد،حرف نمی زد.یا داریم ماهیگیری می کنیم یا سوار موتور با عجله دارد می رود برای نصب پرده.حتی بعضی شب ها خواب کوچکی های مان را می بینم. توی همین کوچه های بعد از جنگ آبادان که همه تبدیل شده بودند به خرابه. نه مثل خرمشهر، کمتر. ولی جنگ بدجور چشم و چار شهر را درآورده بود. هنوز هم که نگاه کنید می بینید. اصلا این که شنیده اید به فؤاد می گفتند جانباز کوچولوهم از همین جا آب می خورد. آن روزها ما همه توی کوچه بودیم که صدا آمد. داشتیم می چرخیدیم یا بازی های تابستانی می کردیم. صدا شبیه آسمان غرنبه بود ، بلند و بم. دل همه ما هری ریخت. بعد که بچه ها را دیدم که توی خرابه ها جمع شده اند و گرد و خاک بلند شده، شستم خبردار شدکه حتما بچه ها آتش روشن کرده اند و از مهماتی که پدرها یا برادر هایشان از منطقه آورده اند چند تا خرج یا گلوله کش رفته اند که پیش بقیه خودی نشان بدهند.ولی آن صدا و آن دود بیشتر از این حرف ها بود. وقتی به آن جا رسیدیم، هم دل مان می خواست برویم از نزدیک نگاه کنیم و هم توی عالم بچگی ترسیده بودیم و ایستاده بودیم عقب. وقتی آدم بزرگ ها جمع شدند و صدای جیغ آمد، فهمیدم باید بترسم و فرار کنم. اولین کسی که نگرانش شدم فؤاد بود. یادم نمی امد کجا گم اش کرده ام. چندبار صدایش زدم که لا به لای همهمه ها گم شد. هم باید فرار می کردم، هم نگرانی ام برای فوأد نمی گذاشت قدم از قدم بردارم. ادامه دارد... شهید منبع:کتاب مهاجران صفحه ی ۱۲ و ۱۳ 🔻🔻🔻🔻 🔸@mosabeghatequran
💠 داستان اول (۳) 💠 دود و گرد و غبار که خوابید، برادر بزرگم را دیدم که از راه رسیده و دارد پسر بچه ای را روی دست هایش می آورد بیرون ، لباس های پسرک خاکی بود و از بدنش خون می چکید و لباس های مرد هم خونی شده بود. انفجار چند کوچه پایین تر از خانه ما و فواد این ها اتفاق افتاده بود و مرد با عجله می رفت طرف خانه ما. من توی بهت از دور صورت فواد را شناختم. اول گریه می کرد ولی بعد که نزدیک تر شدم از هوش رفت.همسایه ها آمدند بیرون و یکی از زن های همسایه میخواست چادر عربی اش را بیندازد روی صورت فواد که مادر او را با این وضع نبیند. هنوز این کار را نکرده بود که مادر فواد رسید. ترس جوری بود که همه نگران جان زن داداش شدیم. آن همه خاک و جیغ و شلوغی و خون، ترس های آشنای قدیمی روزهای جنگ را توی دل اهالی محله انداخت. این را بعدها برایم تعریف کردند.آن ترس یک جوری بو که همه مارها یا خواهرها یا زن ها کابوس شان شده بود دیدن بدندخاکی و خون الود پدر یا شوهر یا پسرشان. حتی دخترهای کوچک هم با این کابوس سیاه هشت ساله بزرگ شده بودند. این بود که زن داداش ، توی آن صداهاوخاک،وقتی فواد را دیدهمان جا از هوش رفت. زن هاکه نرسیده بودند فواد را قایم کنند، همه دور زن داداش حلقه زدند. نمی دانم ابوفواد توی آن شلوغی از کدام طرف آمد.پاپتی و سرکنده باعرق گیر. بعدها از زن داداش شنیدم که ابوفواد همون جور فواد رو گذتشت توی بغل من، پشت پیکان و گاز داد طرف بیمارستان. زن داداش می گفت وقتی رسیدیم،دکترا و پرستارا یه جوری دورمون جمع شدندکه انگار از خط، مجروح آوردند. این چیزها البته برای آن روزهای آبادان عادی بود.هر چند وقت یک بار توی یکی از کوچه پس کوچه های شهر،یک چاشنی عمل نکردهء خمپاره یا مین توی اتش بازی بچه ها یا خاک برداری یا ترمیم منازل، منفجر می شد و شهید و مجروح می داد. شکر خدافواد سالم برگشت. یادم هست چقدر خوش بودند همهء فامیل و حتی همسایه ها. زن داداش بین همهء همسایه ها مشگل گشای نذری پخش کرد. از همان وقت تا سال ها به فواد می گفتیم جانباز کوچولو.این لقب را همان آقای دکتر محسنی و پرستارها گذاشتند روی فواد. کی فکرش را می کرد جانباز کوجولوی ما بیست سال بعد شهید بشود؟بعضی روزها توی زمزمه های تنهایی زن داداش می شنوم که می گوید تو که می خواستی بگیری، همون بیست سال پیش می گرفتی. این را می گوید و دل هرکی توی خانه باشد و بشنود را چنگ می زند. شما جای ما باشید گریه تان نمی گیرد؟ شهید منبع:کتاب مهاجران صفحه ی ۱۳ و ۱۴ 🔻🔻🔻🔻 🔸@mosabeghatequran
💠 داستان اول (۴) 💠 روزی که فواد را انتخاب کردند برای گروه تواشیح،من هم کنارش نشسته بودم.مسجد بودیم و بعد از نماز صلوات ها را فرستادیم و آن سه تا تکبیر آخر هم از روی شوخی بلندتر گفتیم.نوجوان بودیم و می خواستیم صف های آخر نماز یک کمی آتش بسوزانیم.آقای محمدسعیدسعیدی زاده چندصف جلوتر نشسته بود و وقتی صدای ماها را شنید همین جور که تعقیبات می خواند،برگشت و از بالای عینکش نگاهی به ما انداخت،آقای سعیدی زاده را می شناختیم.از قرآنی های باسابقه بود که هر از گاهی مسجد ما هم می آمد.وقتی برگشت و آن جوری به ما نگاه کرد،توی هم قایم شدیم و یک کمی خجالت کشیدیم.بعد از تعقیباتش دیدیم که بلند شد آمد طرف ما.با خودمان گفتیم کارمان درآمد.همه داشتیم پخش می شدیم ولی فواد نشست سرجاش،جوری که انگار دارد تسبیحات می گوید.آقای سعیدی زاده بلافاصله رفت پیش فواد و سر صحبت را باز کرد.از صدای بم فواد خوشش آمده بود.آن روزها دنبال تکمیل صداهای گروه تواشیح بود و این طوری فواد با آقای سعیدی زاده و گروهش آشنا شد.آشنایی مبارکی که واقعا فواد را رشد داد.بعد از آن همه دوست های فواد،همه تفریح هایش و همه کار هایش شد قرآن و تواشیح و بچه های گروه.روحیه اش قشنگ تر شد و خودش هم دل خواه تر.با قرآن برای همه ما عزیزتر شد. شهید منبع:کتاب مهاجران صفحه ی ۱۵ 🔻🔻🔻🔻 🔸@mosabeghatequran
💠 داستان اول (۴) 💠 روزی که فواد را انتخاب کردند برای گروه تواشیح،من هم کنارش نشسته بودم.مسجد بودیم و بعد از نماز صلوات ها را فرستادیم و آن سه تا تکبیر آخر هم از روی شوخی بلندتر گفتیم.نوجوان بودیم و می خواستیم صف های آخر نماز یک کمی آتش بسوزانیم.آقای محمدسعیدسعیدی زاده چندصف جلوتر نشسته بود و وقتی صدای ماها را شنید همین جور که تعقیبات می خواند،برگشت و از بالای عینکش نگاهی به ما انداخت،آقای سعیدی زاده را می شناختیم.از قرآنی های باسابقه بود که هر از گاهی مسجد ما هم می آمد.وقتی برگشت و آن جوری به ما نگاه کرد،توی هم قایم شدیم و یک کمی خجالت کشیدیم.بعد از تعقیباتش دیدیم که بلند شد آمد طرف ما.با خودمان گفتیم کارمان درآمد.همه داشتیم پخش می شدیم ولی فواد نشست سرجاش،جوری که انگار دارد تسبیحات می گوید.آقای سعیدی زاده بلافاصله رفت پیش فواد و سر صحبت را باز کرد.از صدای بم فواد خوشش آمده بود.آن روزها دنبال تکمیل صداهای گروه تواشیح بود و این طوری فواد با آقای سعیدی زاده و گروهش آشنا شد.آشنایی مبارکی که واقعا فواد را رشد داد.بعد از آن همه دوست های فواد،همه تفریح هایش و همه کار هایش شد قرآن و تواشیح و بچه های گروه.روحیه اش قشنگ تر شد و خودش هم دل خواه تر.با قرآن برای همه ما عزیزتر شد. شهید منبع:کتاب مهاجران صفحه ی ۱۵ 🔻🔻🔻🔻 🔸@mosabeghatequran
داستان اول (۴) روزی که فواد را انتخاب کردند برای گروه تواشیح،من هم کنارش نشسته بودم.مسجد بودیم و بعد از نماز صلوات ها را فرستادیم و آن سه تا تکبیر آخر هم از روی شوخی بلندتر گفتیم.نوجوان بودیم و می خواستیم صف های آخر نماز یک کمی آتش بسوزانیم.آقای محمدسعیدسعیدی زاده چندصف جلوتر نشسته بود و وقتی صدای ماها را شنید همین جور که تعقیبات می خواند،برگشت و از بالای عینکش نگاهی به ما انداخت،آقای سعیدی زاده را می شناختیم.از قرآنی های باسابقه بود که هر از گاهی مسجد ما هم می آمد.وقتی برگشت و آن جوری به ما نگاه کرد،توی هم قایم شدیم و یک کمی خجالت کشیدیم.بعد از تعقیباتش دیدیم که بلند شد آمد طرف ما.با خودمان گفتیم کارمان درآمد.همه داشتیم پخش می شدیم ولی فواد نشست سرجاش،جوری که انگار دارد تسبیحات می گوید.آقای سعیدی زاده بلافاصله رفت پیش فواد و سر صحبت را باز کرد.از صدای بم فواد خوشش آمده بود.آن روزها دنبال تکمیل صداهای گروه تواشیح بود و این طوری فواد با آقای سعیدی زاده و گروهش آشنا شد.آشنایی مبارکی که واقعا فواد را رشد داد.بعد از آن همه دوست های فواد،همه تفریح هایش و همه کار هایش شد قرآن و تواشیح و بچه های گروه.روحیه اش قشنگ تر شد و خودش هم دل خواه تر.با قرآن برای همه ما عزیزتر شد. شهید منبع:کتاب مهاجران صفحه ی ۱۵ 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 🌺 @mosabeghatequran