eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.1هزار دنبال‌کننده
175 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. تمام مدتی که خوابیدم فقط کابوس دیدم خواب دیدم عمارت آتیش گرفته بود،من و با طناب به درخت توت بسته
. ترسش از این بود که آدمای بیشتری از معلولیت خدایار باخبر بشن و به طمع دوازده خمره وسوسه بشن و قصد جونش و بکنن ولی من با کلی خواهش و تمنا بالاخره تونستم راضیش کنم،ولی به شرطی رضایت داد که خودش و رحیم هم همراهمون بیان چون هوا حسابی سرد شده بود،تصمیم گرفتم موقع اذان ظهر ببرمش که یکم هوا گرم تر باشه نزدیکای اذان ظهر‌ خدایار و آماده کردم و همراه پدرم،رحیم و مه لقا راهی امامزاده شدیم مه لقا خدایار و بغل کرده بود و به بهونه سرما زیر چادرش قایمش کرده بود تا آدمای بیشتری از معلولیت خدایار با خبر نشن ترس و تو چشمای پدرم میدیدم،خیلی نگران بود منم نگران بودم،ولی یه حسی درونم میگفت که به هر قیمتی شده باید خدایار و ببرم به امامزاده وقتی رسیدیم جلوی امامزاده خودم خدایار و بغل کردم پدرم به متولی امامزاده سپرده بود از صبح به بهونه‌ تمیزکاری در امامزاده رو ببنده تا کسی غیر از ما اونجا نباشه من قبلا زیاد میومدم امامزاده،چون به گفته پدرم مادرم عادت داشت هر روز به امامزاده میرفت متولی امامزاده همیشه بهم میگفت که من خیلی شبیه مادرمم،میگفت هر وقت میرم اونجا اونو یاد گذشته ها میندازم متولی امامزاده حسابی مورد اعتماد پدرم بود و کم و بیش از شرایط خدایار خبر داشت وقتی که با خدایار نشستم سر سجاده و گلایه هامو برای خدا با اشکام بیرون ریختم خیلی دلم سبک شد آخرای دعاهام بود که سنگینی نگاهی و روم حس کردم سرم و که برگردوندم دیدم چشمای سیاه و پر کینه ای بهم چشم دوخته،چشماش اونقدر برام ترسناک بود که نتونستم به بقیه مشخصاتش دقت کنم دو قدم اومد نزدیکتر و گفت تو دختر آسیه ای؟ با تعجب گفتم شما کی هستین؟مادر منو از کجا میشناسین؟ با صدای گریه خدایار تازه متوجه بچه تو بغلم شد و گفت این بچه علیل بچه توئه؟؟ خیلی ترسیدم و خدایار و فشردم تو بغلم نگاهی به اطراف انداختم تا ببینم بقیه کجان ولی هیچکس اطرافم نبود عاقلانه ترین کار خریدن زمان بود تا یکی بیاد کنارم وگرنه منکه به تنهایی زورم به همچین مردی نمیرسید با کنجکاوی پرسیدم نگفتین مادر منو از کجا میشناسین؟ وقتی ترسم و حس کرد رفت عقب تر و تکیه داد به دیوار گفت از بچگی میشناختمش،همبازی بچگیم بود با تعجب گفتم واقعا؟ با تردید پرسید مادرت کجاست؟ بی اختیار اشکی رو گونه ام چکید،گفتم همین جاست
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. ترسش از این بود که آدمای بیشتری از معلولیت خدایار باخبر بشن و به طمع دوازده خمره وسوسه بشن و قصد
. نور امیدی تو چشماش درخشید ادامه دادم تو حیاط پشتی امامزاده است،درست زیر سرو بزرگ با شنیدن بقیه حرفام بلافاصله نور امید تو چشماش خشکید و جاشو داد به حسرت،بغض کرد گفتم شما چجور همبازی بودین که خبر نداشتین مادرم مرده؟ زود خودشو جمع و جور‌ کرد و گفت آخرین باری که دیدمش ده سالش بود،بعد از اون دیگه خبری ازش نداشتم خدایار با گریه و بهونه گیریش نشون میداد که گرسنه شده منم ته دلم خوشحال بودم چون با بلند شدن صدای گریه اش احتمال داشت بقیه بیان سمت مون و من خیالم راحت بشه مرد بهم نزدیک شد و با دقت به خدایار نگاه کرد و گفت گرسنه است، بهش شیر بده با قدم های بلند ولی آروم ازمون دور شد یجوری ترسیده بودم که توان حرکت نداشتم با اینکه رفته بود ولی ته دلم هنوز آشوب بود مه لقا اومد کنارم و گفت چیشده؟چرا خدایار‌ گریه میکنه؟ خدایار و دادم بغلش و رفتم دنبال اون مرد تو حیاط پشتی بود،زیر سرو بزرگ،کنار قبر مادرم حال و هوای عجیبی داشت،معلوم بود مادرم براش خیلی عزیز بود رفتم دنبال پدرم تا بیارمش و اون مرد و بهش نشون بدم پدرم همراه رحیم و متولی امامزاده جلوی در ورودی نشسته بودن و چایی میخوردن رفتم کنارشون و گفتم بابا یه لحظه میای؟کار مهمی دارم پدرم از ترس اینکه خدایار چیزیش شده باشه زود از جاش بلند شد و با نگرانی دنبالم راه افتاد تو همون مسیر چند قدمی تند تند برای پدرم تعریف کردم چیشده هر چی بیشتر میشنید نگرانیش بیشتر میشد خیلی زود رسیدیم به حیاط پشتی ولی دیگه خبری از اون مرد نبود رحیم که پشت سر ما اومده بود زود نگاهی به اطراف انداخت ولی هیچ رد و نشونی ازش نبود رحیم شاکیانه گفت مطمئنی خواب و خیال ندیدی؟ عصبانی شدم و گفتم مگه من بچه ام؟میگم اون باهام حرف زد،مامان و میشناخت،گفت تو دختر آسیه ای؟ پدرم گفت قیافه اش چه شکلی بود؟تا حالا تو روستا ندیدیش؟ با سوال پدرم سعی کردم قیافه شو بخاطر بیارم،ولی حقیقت این بود که من از بس ترسیده بودم هیچی از چهره اش خاطرم نبود بجز چشمای ترسناکش
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. نور امیدی تو چشماش درخشید ادامه دادم تو حیاط پشتی امامزاده است،درست زیر سرو بزرگ با شنیدن بقیه حر
. گفتم من خیلی ترسیدم،اصلا دقت نکردم،ولی مطمئنم قبلا اصلا ندیدمش مه لقا بچه به بغل خودشو رسوند کنارمون و گفت چیشده؟اینجا چه خبره؟ رحیم با تمسخر گفت هیچی یه مردی اومده با همدم حرف زده الانم آب شده رفته تو زمین مه لقا با تعجب گفت وا !؟! مگه میشه؟ رحیم گفت حالا که شده پدرم گفت بهتره زودتر برگردیم عمارت خدایار تو بغل مه لقا بی تابی میکرد برای همین خودم بغلش کردم و راه افتادیم سمت عمارت تو تمام مسیر سنگینی نگاهی و روم حس میکردم،ولی هرچی این طرف و اون طرف و نگاه کردم کسی نبود که نبود بعد از اینکه رسیدیم به عمارت اول به خدایار رسیدم و شکمش و سیر کردم بعد هم سپردمش به مه لقا و رفتم سراغ اتاق مادرم از وقتی که مادرم مرده بود پدرم اتاقش و دست نخورده نگه داشته بود،کلیدش دست پدرم بود هرزگاهی نیمه شب میرفت تو اتاقش و با یادش خلوت میکرد منم هرچند وقت یبار کلید اتاق و از پدرم میگرفتم ومیرفتم گرد و غبارش و پاک میکردم تا مثل روز اول تمیز و مرتب باشه وقتی رفتم سراغ پدرم تا کلید و ازش بگیرم کاملا معلوم بود که نگرانیش بیشتر شده،حس میکردم هنوز یه چیزایی تو گذشته هست که حتی منم ازش بی خبرم ولی میدونستم پرسیدن هیچ فایده ای نداره پدرم آدمی نبود که بشه از زیر زبونش حرف کشید باید منتظر میموندم تا خودش باقی مونده های گذشته رو بهم بگه،همون طوری که جریان قدرت و قدیر و بهم گفت به بهونه تمیز کاری چندتا دستمال و جارو با خودم برداشتم تا اگه کسی اومد شک نکنه برخلاف همیشه اینبار برای تمیزکاری نمیرفتم،میرفتم بلکه رد و نشونی از گذشته و مردی که دیده بودم پیدا کنم مادرم وسایل زیادی نداشت،حتی شنیده بودم که جهیزیه هم نداشت نمیدونم چرا هیچوقت به این موضوع فکر‌ نکرده بودم که چرا اصلا از طرف مادرم هیچ فامیل و کَس و کاری نداریم شاید چون هیچوقت مادرم و ندیده بودم،به اینم فکر نکرده بودم که خانواده مادرم کین و کجان؟ تنها یادگاری های مادرم خلاصه شده بود داخل یه صندوقچه چوبی که اولین هدیه پدرم به مادرم بود تک تک محتویاتش و از حفظ بودم،ولی بازم به امید پیدا کردن حتی یه نشونه کوچیک شروع کردم به گشتن