eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.1هزار دنبال‌کننده
175 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. چند دقیقه بعد پدرم گفت اون پدر و پسر تو یه شب سرد زمستونی اومدن به این روستا نیمه های شب بود که
. بعد از بدنیا اومدن پسرا مادرشون مریض شد و افتاد گوشه خونه،کسی از پس بچه ها بر نمیمود پدرشون از سر ناچاری رفت سراغ قدرت شاید اگه میدونست قدرت چه آدم خدانشناسیه هیچ وقت نمی رفت سراغش وقتی مرد جریان و برای قدرت تعریف میکنه،قدرت میگه‌ زنت رفتنیه مگه اینکه... مردک که سوی امیدی تو دلش روشن میشه با ذوق میگه مگه اینکه چی؟ قدرت‌ میگه بچه های علیل تا هفت سالگی پاک و معصومن،اگه اونو بجای مادرش قربانی کنی،بلا از سر زنت رفع میشه و خوب میشه مردک اول خیلی مردد بوده ولی قدرت اونقدر تو گوشش میخونه بچه علیل زنده بودنش مصیبته که آخر سر مرد راضی میشه پسر علیلش و قربانی کنه تا زنش نجات پیدا کنه منکه تا اون لحظه سکوت کرده بودم با تعجب گفتم یعنی واقعا بچه رو قربانی کردن؟چجوری؟ پدرم گفت تو آتیش،زنده زنده باورم نمیشد واقعا یه زمانی یه همچین اتفاقی تو روستا افتاده بود با تردید پرسیدم زنه چیشد؟خوب شد؟ پدرم گفت آره ولی کاش میمرد،جسماً زنده موند ولی عقلش و از دست داد و شد مثل یه بچه شیرخواره با تعجب گفتم یعنی روح پسرش رفته تو بدنش؟ پدرم گفت نمیدونم دخترم الله اعلم،ولی قربانی کردن اون بچه تازه شروع کارای کثیف قدرت بود،اون دیگه نه از خدا می ترسید نه از آخرت و عاقبت کاراش،زندگی خیلیا رو نابود کرد،واسه همین پدرم دنبال بهونه ای بود تا از روستا بیرونشون کنه و پای سحر و جادوشو از روستا ببره دوستی من و قدیر گرچه خیلی کوتاه بود ولی بقدر کافی شناختمش که تشخیص بدم قدیر سوای پدرشه روزی که با اتهام قصد جون من از روستا بیرونشون کردن دلم آتیش گرفت همیشه خودمو مقصر میدونستم،شاید اگه اون روز نمی ترسیدم و به پدرم میگفتم قدیر نمیخواست منو بکشه همه چی یجوری دیگه رقم میخورد گفتم ولی آخه اون میخواست شمارو بکشه پدرم گفت نه نمیخواست،چند روز بعد وقتی دوباره رفتم به دشت لاله دیدم مار همون جای قبلیه،اولش ترسیدم ولی بعد متوجه شدم که اون فقط پوست مار و قدیر فقط داشته باهام شوخی میکرد،ولی برای جبران اشتباهم دیگه خیلی دیر شده بود چند وقت بعد خبر رسید که قدرت و قدیر همون شب به دام دسته گرگا میفتن و گرگا جلوی چشم قدیر پدرش و تیکه پاره میکنن از اون شب هیچکس خبری از قدیر نداشت تا اینکه چند سال پیش بعداز ازدواج رحیم سروکله اش پیدا شد و پا گذاشت جای پای پدرش با ترس پرسیدم چرا بعداز این همه سال برگشته؟
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. بعد از بدنیا اومدن پسرا مادرشون مریض شد و افتاد گوشه خونه،کسی از پس بچه ها بر نمیمود پدرشون از سر
. پدرم با ترس گفت همین که برگشت برام پیغام فرستاد،گفت شنیدم پسرت و داماد کردی برگشتم تا آخرین پیشگویی پدرم و انجام بدم با ترس و لرز گفتم اونکه نمیتونه بلایی سر خدایار بیاره؟نه؟اون دستش به خدایار نمیرسه مگه نه؟ پدرم با چشمای خیس گفت از روزی که اومد تو‌ روستا چو انداخت قراره یه پسر علیل بدنیا بیاد که با خودش بدشگونی میاره،هرکس جلوی بدشگونی اونو بگیره بهش دوازده خمره طلا میدم گفتم پس برای همین منو مسئول خدایار کردین؟ پدرم گفت جون این بچه تا هفت سالگی تو خطره،هر دوستی ممکنه دشمن باشه، دوازده خمره طلا زیادی وسوسه برانگیزه گفتم رحیم و مژگان اینارو میدونن؟ پدرم گفت گذشته رو نه،ولی اینکه قدیر نامی وعده بدنیا اومدن پسر علیلی رو داده و براش دوازده خمره طلا وعده داده رو میدونن گفتم پس چرا مژگان بجای اینکه بیشتر مراقب بچه اش باشه ازش فراریه؟ پدرم گفت برای اینکه نمیخواد بهش وابسته بشه و موقع از دست دادنش عذاب بکشه با عصبانیت بلند شدم و گفتم واقعا که، به اینم میشه گفت مادر یهو صدای گریه خدایار پیچید تو عمارت با عجله خودمو رسوندم بهش،تو بغل مه لقا بود با ترس پرسیدم چیشده؟ مه لقا که پریشونی مو دید گفت هیچی بخدا فقط انگار شمارو میخواد زود خدایار و بغل کردم صورتش و چسبوندم به صورتم و آروم زیر گوشش گفتم من اینجام عزیزم نترس،من کنارتم پدرمم پشت سرم و اومد و وقتی دید خدایار تو بغل من آروم شد اومد نزدیکتر و گفت ازت ممنونم دخترم لبخندی بهش زدم و اون بوسه ای روی سرم نشوند من چقدر خودخواه بودم که تو همچین شرایطی فقط به فکرخودم و آینده ام بودم خدایار خیلی زود خوابش برد، دیگه حتی دلم نمیومد بزارمش زمین همونجوری نشستم گوشه اتاق و تا می تونستم بوش کردم بی اختیار بغض کردم،دلم داشت آتیش میگرفت همش تصویر آتیشی میومد جلوی چشمام که داشت خدایار و می بلعید دیگه حتی جرئت نمیکردم یه لحظه هم تنهاش بزارم یه ساعت بعد مه لقا با سینی غذا اومد و گفت پدرم از بقیه کارا معافش کرده تا فقط به منو خدایار برسه اون شب از ترس تا خود صبح نوبتی کشیک دادیم
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. پدرم با ترس گفت همین که برگشت برام پیغام فرستاد،گفت شنیدم پسرت و داماد کردی برگشتم تا آخرین پیشگو
. تمام مدتی که خوابیدم فقط کابوس دیدم خواب دیدم عمارت آتیش گرفته بود،من و با طناب به درخت توت بسته بودن،صدای گریه خدایار و از داخل عمارت میشنیدم ولی کاری از دستم برنمیومد هیچکس اون اطراف نبود،کل عمارت با آتیش پوشیده شده بود از بس خدایار و صدا زدم گلوم داشت میسوخت در و دیوار عمارت داشت فرو میریخت که یهو صدای گریه خدایار قطع شد داشتم دیوونه میشدم،فکر کردم دیگه کار از کار گذشته که یهو یه زن با چادر سفید از در اصلی عمارت اومد بیرون چادرش که کنار رفت دیدم خدایار تو بغلشه،اونقدر حواسم پیِ خدایار بود که اصلا دقت نکردم زنه کیه،تنها چیزی که اون لحظه برام مهم بود لبخند روی لبای خدایار بود صدای قهقهه اش گوشم و قلقلک میداد داشتم از صدای خنده اش لذت می بردم که صدای اذان پیچید لابه لای صدای خنده خدایار با دست نوازش مه لقا از خواب بیدار شدم،صدای خنده خدایار قطع شده بود ولی هنوز صدای اذان تو گوشم بود مه لقا گفت پاشو همدم،پاشو نمازتو بخون دخترم به محض اینکه بیدار شدم نگاهی به خدایار انداختم آروم بود درست مثل فرشته ها ضربان قلبم هنوز بخاطر کابوسی که دیده بودم تند میزد بزور از جام بلند شدم و رفتم وضو گرفتم این روزا تنها جایی که آروم میشدم سر سجاده بود دلم خیلی هوای امامزاده رو کرده بود،تصمیم گرفتم چند روز که بگذره و اوضاع بهتر بشه یه سری به امامزاده بزنم و به دلم‌ یه صفایی بدم بعداز نماز دیگه خوابم نبرد،مه لقا رو فرستادم با خیال راحت چند ساعتی استراحت کنه فکر و خیال نمیذاشت لحظه ای آروم بگیرم به مردی فکر میکردم که قصد جون خدایار و داشت یه لحظه فکر میکردم شاید اگه پیداش کنم و برم باهاش حرف بزنم یا التماسش کنم دست از سرمون برداره ولی خیلی زود پشیمون میشدم و میگفتم مگه همچین آدمی رحم و مروت حالیش میشه گاهی هم خودمو امیدوار میکردم که شاید بخاطر دوستی دیرینه اش با پدرم از خر شیطون بیاد پایین و قضیه ختم به خیر بشه چند روزی تو خوف و خطر گذشت ولی اتفاق خاصی نیفتاد،البته تمام مدت من و مه لقا حتی پدرم مواظب خدایار بودیم و لحظه ای تنهاش نمیذاشتیم پدرم با رفتنم به امامزاده مخالفتی نداشت،ولی من دلم میخواست خدایارم با خودم ببرم و تو امامزاده برای سلامتی و حفظش از بلاها براش دعا کنم، ولی پدرم خیلی موافق نبود،دوست نداشت خدایار و از عمارت بیرون ببریم
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا