فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. حلما به اسکناسهای درشتی که روی تاقچه بودن نگاه کردم، باورم نمیشد، اشکام دونه دونه میریخت روی د
.
آقاجان به ننه گفت: چای دم کنید.. دیگه هر جا باشن الان میرسن...
مجتبی و حسن از صبح زود کمک کرده بودن و حسابی خسته شده بودن...
مجتبی از اون روز که کتک خورده بود مثل یه بره رام و حرف گوش کن شده بود، چپ میرفت راست میومد به ریحانه میگفت: کاری نداری.؟چیزی نمیخوای..؟
همهی ما از این تغییر ناگهانی مجتبی و حرفهایی که به ریحانه میزد ریز ریز میخندیدم، اما به روش نمیآوردیم...
سردار با صدای بوق ماشینش به ما فهموند که رسیدن، همه با هم به استقبالشون رفتیم.....
سه تا ماشین جلوی در پارک شد و از هر ماشین دونفر پیاده شد...
سردار از حسن و مجتبی کمک خواست و تحفهها و هدیههایی که توی چندین سینی مرتب و تزیین شده، چیده شده بود آوردن بالا...
مادر سردار با روی خوش با پدر و مادرم احوالپرسی کرد، تا قبل از اومدن خانوادهی سردار همه استرس داشتیم اما اونا اینقدر خاکی و خودمونی باهامون رفتار کردن که ناهار رو تو یه محیط شاد و صمیمی خوردیم...
مادر سردار بعد از ناهار دربارهی مراسم عروسی صحبت کرد... قرار شد ناهار عروسی تو آبادی باشه و شام تو عمارتشون برگزار بشه.. همهی فامیلا از دوست و آشنا هر کیو میخوایم دعوت کنیم، تو شیراز و عمارت خان، پدر سردار، عروسی بر پا بشه...
مادرم سر از پا نمیشناخت، مادرسردار گفت: هیچ چیزی به عنوان جهیزیه نمیخواد تهیه کنید، سردار یه خونه با کل وسایلاش رو برای شهلا خریده و میدونم که حتما تاحالا شهلا اونجا رو دیده..
سرمو انداختم پایینو گفتم: بله، سردار خان اونجا رو بهم نشون داده..
مادر سردار گفت: به نظر من آخر فروردین برای عروسی خوبه، چون میخوایم تو حیاط باغ براشون میز و صندلی بچینیم، تا اون موقع هوا هم گرمتر میشه...
پدرم که از خوشحالی لبخند از روی لبش دور نمیشد گفت: ریش و قیچی دست شماست، هر جور که شما صلاح میدونید...
مادر سردار گفت: من ساعت دیدم، روز سی فروردین خوبه، قمر در عقرب نیست و بهترین روز برای عروسیه...
همه دست زدن و مبارک باش گفتن...
.... سردار بهم با لبخند نگاه کرد... سرخ شدم.. نگاهم به سمت مادرش چرخید که ما رو با عشق نگاه میکرد... از شرم سرمو پایین انداختم و رفتم بیرون از اتاق...
.... روزها پشت سر هم میگذشت... من و سردار سخت مشغول خرید عروسی بودیم... مادر و خواهر سردار از شیر مرغ تا جون آدمیزاد از بهترینش برام خرید کرده بودن اما سردار گفت، باید برای عروسی هم برات خرید کنم، هرروز به بهانه خرید منو میبرد تو خونه شهر و با هم تا میتونستیم عشق میکردیم....
اما هیچ وقت بهش اجازه ندادم که بخواد باهام باشه...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. آقاجان به ننه گفت: چای دم کنید.. دیگه هر جا باشن الان میرسن... مجتبی و حسن از صبح زود کمک کرده بو
.
یک هفته به تاریخی که مادر سردار تعیین کرده بود مونده بود...
اون روز قرار بود سردار بیاد تا با هم برای خریدن لباس و تاج عروسی بریم شهر....
من آماده و منتظر سردار نشسته بودم، صدای در حیاط اومد بلند شدم و رو به ننه گفتم: من رفتم، فکر کنم سردار باشه که در میزنه، ننه باهام اومد پایین و گفت: منم بیام سردار رو ببینم...
در حیاط رو که باز کردیم از دیدن خواهر بزرگ عباد جلوی در، خشکمون زد...
مادرم با اخم گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟ چی میخوای؟
خواهر عباد افتاد روی پاهام و با گریه گفت: شهلا، اومدم بهت التماس کنم، پاهاتو ببوسم، دستتو ببوسم، تو رو خدا، جون عزیزات....
دستشو گرفتم و گفتم: بلند شو، چی ازم میخوای؟......
خواهر عباد که انگار تو همون چند وقتی که ندیده بودمش بیست سال پیر شده بود با زاری گفت: خبر دارم که زن سردار خان شدی، شهلا ما بهت بد کردیم، اما تقصیر مادرم بود، حتی بعد از اینکه تو رو اونجوری با خفت از خونه انداختیم بیرون، عباد همیشه سر اینکه چرا مادرم به تو تهمت زد باهاش درگیر بود، ولی جنم اینم نداشت خودش تو رو نجات بده... زندگیشون همیشه جهنم بود، شهلا ازت میخوام باهام بیایی و مادرم رو حلال کنی... اون شب و روز مثل گرگ زوزه میکشه و از درد به خودش میپیچه اما نمیمیره، بزرگای طایفه میگن تا تو اونو حلال نکنی اون نمیمیره، التماست میکنم شهلا، اون الان چند ماهه که داره زجر میکشه، بیا بهش بگو حلالش کردی تا بمیره...
سردار با ماشین شیک و مدل بالاش رسید... آراسته و رعنا از ماشین پیاده شد، خواهر عباد از دیدن سردار جا خورد، زبونش از اون همه زیبایی و جمال بند رفت، سردار اومد نزدیک و به همه سلام کرد، مادرم رو به خواهر عباد گفت: این دامادمه، سردار خان، اگه میخوای شهلا باهات بیاد باید از سردارخان اجازشو بگیری......
سردار با شنیدن حرفها و اشک و آه خواهر عباد دلش سوخت و گفت: خودم میبرمتون... بعد رو به من گفت: میدونم که دلت اینقدر بزرگه که میبخشیش، اون داره عذاب میکشه و فقط تو میتونی کمکش کنی، با سردار و خواهر عباد رفتیم آبادی، حالم از دیدن اون آبادی و یادآوری اون خاطرات بد شد، سردار دستمو تو دستش گرفت و گفت: ناراحت نشو عزیزم، به این فکر کن که در راه خدا میخوای یه نفر رو نجات بدی....
خواهر عباد از صندلی پشت به ما نگاه میکرد با اشک گفت: خانوادهی ما لیاقت شهلا رو نداشت، شهلا باید با یکی مثل شما ازدواج میکرد...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. یک هفته به تاریخی که مادر سردار تعیین کرده بود مونده بود... اون روز قرار بود سردار بیاد تا با هم ب
.
سردار تو ماشین نشست و گفت: زود بیا طاقت ندارم زیاد منتظرت بمونم...
.. پشت سر خواهر عباد راه افتادم، خونه قشنگ و زیبایی که قبلاً دیده بودم با خاکستر یکسان شده بود و منظره خیلی زشتی به جای مونده بود، خواهر عباد گفت: میبینی چه بلایی سر خونه زندگیشون اومده...
گفتم: مادرت کجاست؟ خواهر عباد اشکش رو پاک کرد و گفت: از این ور بیا، به سمت اتاقی رفتیم که اون شب منو توش انداختن و نگار گفت اینجا طویلشون بوده...
بوی بسیار مشمئزکنندهای به مشمام میرسید.. خواهر عباد روسریش رو دور دهنش بست و وارد اتاق شد، اتاق به شدت تاریک بود و هیچ نوری به جز در اتاق توش نبود، خواهر عباد گفت: بیا تو، یکم بگذره چشمات عادت میکنه...
شالمو چند تا کردم و جلوی دهنم گرفتم، تا برم تو چند بار عق زدم، کف اتاق یه حصیر پاره و کهنه انداخته بودن، چشمم به تاریکی اتاق عادت کرد و یه رختخواب که مادر عباد روش خوابیده بود رو دیدم.... شالمو بیشتر تو دهنم چپوندم تا بتونم بوی گندی که اونجا پیچیده بود رو تحمل کنم و رفتم جلوتر، تشکی که زیر مادر عباد بود از کثیفی رنگش زرد و نارنجی شده بود، خواهر عباد به چشمام که از شدت شگفتزدگی تا آخرین حد گشاد شده بود نگاه کرد و گفت: حق داری اونجوری نگاه کنی، این مادرمه، زرین، همون که اگه یه چای براش میاوردن صد بار استکانش رو نگاه میکرد تا یه لک روش نباشه تا اونو بخوره، حالا خدا بلایی به سرش آورده که تمام زخمهای تنش عفونت کرده و بوی تعفن گرفته، این چوب خداست... که بد جوری بهش خورده، نترس شهلا بیا جلو، بیا ببینش چطور خدا جواب تهمتی که به تو زد رو بهش داده..
رفتم بالای سر زرین، از دیدن صورت سوختش که به طرز وحشتناکی وهمانگیز شده بود.. هیین بلندی کشیدم و صورتم رو برگردوندم.... چشمهاش باز شد، قیافش وحشتناکتر شد... دهنش رو باز کرد، بوی گند تعفن بیشتر شد... داشتم بالا میاوردم اما باید میموندم، خودمو به زور نگه داشتم، مادر عباد چند بار نفس عمیق کشید، تارهای صوتیشم آسیب دیده بود... به خودش فشار آورد و به زور گفت: شهلا من بهت بد کردم، دروغ گفتم، تهمت زدم، اما هیچ وقت فکر نمیکردم اون همه بدبختی برات پیش بیاد، اما آبی که ریخته بود دیگه جمع نمیشد، زندگی ما بعد از اون روز مثل جهنم بود، عباد دائم باهام دعوا میکرد و میگفت باید به همه بگیم که ما دروغ میگیم... باید بگیم که من عیب دارم، اما غرور بیجای من اجازه نداد و بالاخره نتیجهی اون گناه رو با داغ عباد و شوهر و دخترم دیدم، خدا منو نکشت، زنده نگه داشت تا ببینم و زجر بکشم... سر و شکلمو مثل عجوزه...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh