eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.2هزار دنبال‌کننده
174 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. خواهرش به دادم رسید و با یه چشم و ابرو اومدن تندی نگاهش و کم کرد به رسم مهمان نوازی جلو رفتم و ب
. ترسی تو وجودم نشسته بود که منبعش بی شک ابراهیم بود نگاه هیزی داشت،با دور شدن رحیم و راحله بی وقفه بهم چشم دوخت زیر نگاه هیزش داشتم له میشدم که گفت عجب دنیای عجیبیه،دیروز باهم آشنا شدیم،امروز کنار هم غذا خوردیم،فردا هم..... زد زیر خنده صدای خنده ناهنجارش گوشم و آزار میداد نمی خواستم از‌ خودم ضعف نشون بدم و فکر کنه دستپاچلفتی ام،دنبال جواب دندون شکنی بودم که گفت چی؟نکنه زبونتو موش خورده؟دیروز که خیلی بلبل زبونی میکردی؟ با غرور و قاطعیت تمام تو چشماش زل زدم تا بگم حرف نمیزنم چون زبون حیوونا رو بلد نیستم ولی یهو حرفای مه لقا یادم افتاد و بیخیال شد سرمو انداختم پایین و ترجیح دادم سکوت کنم ولی اون یهو با دستش چونه مو گرفت و سرمو بالا آورد،نگاهمون بهم گره خورد،ولی اینبار جز غرور میشد برق عشقم تو نگاهش دید توان حرکت نداشتم،انگار یه چیزی توی نگاهش بود که منو میخکوب کرده بود چند لحظه بعد دستش و کشید و به دور دست خیره شد ولی هنوز نگاه من روش قفل بود نمیدونم چیزی که داشتم حسش میکردم عشق بود یا نه،ولی هرچی که بود من دوسش داشتم منی که تا چند لحظه قبل ازش متنفر بودم و نگاهش آزارم میداد حالا ملتمسانه بهش چشم دوخته بودم تا بازم نگاهم کنه دقتی دید رحیم و راحله دارن برمیگردن سمت ما با عجله گفت من آدم بدی نیستم فقط یکم مغرورم،غرورمو لگدمال نکنی تورو به همه آرزوهات می رسونم،حاضری عروس من بشی؟ ترسی تو وجودم رخنه کرده بود که مانع قلبم میشد و بهم اجازه نمیداد اعتراف کنم که منم دلم و باختم اونقدر تعلل کردم که بالاخره رحیم و راحله سر رسیدن از صورت غمبار و محزون رحیم میشد فهمید که موفق نشده راحله رو به ابراهیم گفت من خیلی خسته ام برادر میشه برگردیم؟ بی چون و چرا راهی عمارت شدیم توی راه رحیم سعی کرد چندبار دیگه با راحله حرف بزنه ولی بی فایده بود از طرفی ابراهیم هم چشم انتظار جواب من بود چیزی نمونده بود به عمارت برسیم که تصمیمم و گرفتم و
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. ترسی تو وجودم نشسته بود که منبعش بی شک ابراهیم بود نگاه هیزی داشت،با دور شدن رحیم و راحله بی وقفه
. توی فرصت مناسب دستمالی که خودم گل دوزیش کرده بودم انداختم پایین ابراهیم درست پشت سرم بود زود از اسب پیاده شد و دستمالم و برداشت،دستی به گل دوزی هاش کشید و اومد سمت اسبم و دستمال و گرفت سمتم نگاهی به رحیم و راحله که از ما جلوتر بودن انداختم،اصلا حواسشون پیش ما نبود نگاهی به ابراهیم انداختم و آروم گفتم اونو ندادم که پس بگیرم تو یک لحظه شادی،رنگ چشماش و عوض کرد دستمال و بوسید و گذاشت روی چشمش میخواست چیزی بگه ولی با صدای راحله زود دستمال و قایم کرد و دوباره سوار اسب شد با اینکه هنوز از تصمیمی که گرفته بودم خیلی مطمئن نبودم ولی به قول مه لقا اون تنها راه نجاتم بود،مخصوصا که حالا رحیم چشمش دنبال راحله بود محال بود دست رد به سینه ابراهیم بزنه اگه فقط تو دنیا یه نفر بود که میتونست نجاتم بده،اون یه نفر ابرهیم بود جلوی عمارت که رسیدیم ابراهیم و راحله ازمون جدا شدن و راهشون و به سمت آبادی بالادست ادامه دادن وقتی رحیم اصرار میکرد تا یکم تو عمارت استراحت کنن و بعد برن، ابراهیم گفت حالا فرصت زیاده از این به بعد بیشتر همدیگه رو می بینیم با این حرفش قند تو دل رحیم آب شد،خبر نداشت منظور ابراهیم از این حرف چیه مه لقا یه لنگه پا تو حیاط منتظرم بود بلافاصله اومد پیشوازم و همین که از رحیم دور شدیم پرسید چیشد؟ گفتم اینجا که نمیشه حرف زد بریم تو اتاقم بعد بعداز اینکه رفتیم تو اتاق مه لقا فرصت نشستنم نداد و پرسید خب چیشد؟تعریف کن مردم از نگرانی؟؟ لبخندی زدم و گفتم تمومه برو آماده شو که همین روزا میان خواستگاری دخترت هر وقت خودمو دختر مه لقا خطاب میکردم کلی ذوق میکرد ولی اینبار ذوقش از سروسامون گرفتن من بود جز به جز همه اتفاقایی که افتاده بود براش تعریف کردم حرفام که تموم شد وضو گرفت و افتاد به سجده شکر اون بیشتر از من خوشحال بود من نگران تنهایی و دلتنگی اون بودم و اون فقط به فکر خوشبختی من تو رویای خودم غرق بودم که یهو در اتاقم باز شد و مژگان با عصبانیت وارد اتاقم شد و گفت معلوم هست از صبح کدوم گوری رفته بودین؟ رفتم جلو و دستشو گرفتم و گفتم رفته بودیم دشت از آبادی بالادست مهمون داشتیم
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. توی فرصت مناسب دستمالی که خودم گل دوزیش کرده بودم انداختم پایین ابراهیم درست پشت سرم بود زود از
. مژگان با ابروهای بهم گره خورده گفت مگه عمارت ویرون شده که رحیم مهموناشو میبره دشت؟راستشو بگو کی اومده بود که رحیم نمیخواست من ببینمش؟ پوفی کشیدم و گفتم مثلا کی میخواستی بیاد؟ بعد هم نشستم و تکیه دادم به پشتی و گفتم من هی به رحیم میگم لازم نیست خودتو الکی به آب و آتیش بزنی ولی کو گوش شنوا؟!؟ مژگان با چشمای متعجبش نشست کنارم و گفت چه آب و آتیشی؟رحیم چیکار داره میکنه؟ اخم کردم و جوابشو ندادم برگشت سمت مه لقا و گفت‌ تو یه چیزی بگو مه لقا جون به لب شدم مه لقا سجاده رو گذاشت روی طاقچه و گفت خانم من چی بگم وقتی از هیچی خبر ندارم مژگان با تعجب گفت صبر کن ببینم اصلا این وقت روز چه وقته نماز خوندنه؟ مه لقا گفت هر روز دو رکعت برای خیرات خدابیامرز آقام و ننه ام میخونم نکنه اینم اشکال داره؟ مه لقا آروم آروم از اتاق رفت بیرون،من موندم و مژگانی که‌ نمیدونستم باید چی جوابشو بدم هرچی سعی کردم دست به سرش کنم نشد که نشد آخرش یه فکری به سرم زد گفتم رحیم برادر اسماعیل خان و دعوت کرده بود،اونم خودسر خواهرشم آورده بود برای همین رحیم منم برد تا اون تنها نباشه مژگان که معلوم بود حرفم و باور نکرده گفت دروغ بهتر پیدا نکردی؟رحیم چرا باید وقتی من هستم تورو با خودش ببره؟ بعدهم گوشم و گرفت پیچوند و گفت تا راستشو نگی ولت نمیکنم منم یکم الکی آخ و اوف کردم و گفتم باشه ولم کن همه چیو میگم وقتی ولم کرد گفتم ولی قول بده به رحیم چیزی نگی؟اگه بفهمه من بهت گفته بیچارم میکنه! مژگان گفت باشه بهش نمیگم تو فقط حرف بزن صدامو آوردم پایین و گفتم این ابراهیم خان یه دوستی تو شهر داره که حجره طلافروشی داره،رحیم بهش سپرد ازش یه گردنبند سنگین و درست و حسابی برات بخره مژگان رفت تو فکر و گفت برای من؟اون وقت به چه مناسبت؟ گفتم خب برای زایمانت میخواد بده،اون روز به بابام میگفت تو خیلی واسه بچه ها زحمت میکشی،اونم میخواد اینجوری جبران کنه مژگان بجای اینکه ذوق کنه بیشتر نگران شد و رفت تو فکر منتظر بودم هرچه زودتر پاشه بره تا منم تو خیالات خودم غرق بشم،ولی انگار قصد رفتن نداشت گفتم حالت خوبه زن داداش؟؟؟
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh