eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.2هزار دنبال‌کننده
174 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. مژگان بعداز یکم مِن مِن کردن گفت ببینم رحیم گفت اگه پسر باشه گردنبند و میده یا.... حرفشو قطع کردم
. اینو بفهم رحیم اگه قسمتت باشه خدا بهت پسر میده ولی‌ اگه نباشه هزارتا زن دیگه هم بگیری بازم پسردار نمیشی،بجای این فکر و خیالای باطل بچسب به‌ زندگیت و خدارو واسه دسته گلایی که بهت داده شکر کن رحیم یه چشم از سر ناچاری گفت و از اتاق زد بیرون وقتی درو باز کرد و با من روبرو شد ببشتر عصبانی شد و گفت تو دیگه چی میگی؟ وقتی دیدم حوصله نداره حرفامو خلاصه کردم و تند تند گفتم،حرفام نمکی شد روی زخمش،بی اونکه جوابی بده رفت سمت حیاط همیشه هر وقت عصبانی میشد میرفت تو حیاط و حرصشو سر درختای بیچاره خالی میکرد برگشتم تو اتاقم،مه لقا هنوز منتظرم بود،مختصر و مفید براش توضیح دادم و گفتم خیلی خسته ام‌ میخوام یکم بخوابم مه لقا آروم آروم رفت سمت در و گفت چیزی تا غروب آفتاب‌ نمونده ها زیاد نخوابی خواب‌ بهونه بود فقط میخواستم تنها باشم نگاه ابراهیم یه لحظه از جلوی چشمام رد نمیشد خیلی خوشحال بودم که بالاخره منم صاحب خونه زندگی میشم و از دست رحیم و مژگان راحت میشم،ولی وقتی یادم میفتاد ازدواج یعنی رفتن،یعنی دور شدن از پدر، غصه ام‌ میگرفت علاوه بر اون رفتن‌ و زندگی کردن بین آدمایی که هیچ شناختی ازشون نداری خیلی ترسناکه،اونم وقتی که میدونی تا آخر عمر قراره‌ زیر سایه خان بودن برادرشوهرت زندگی کنی،کاش بجای اسماعیل ابراهیم خان بود،یا دست کم پدرشون زنده بود و اون خان بود،می ترسیدم جاریم سر اینکه شوهراون خانِ حسابی بچزونتم اونقدر فکر و خیال کردم که نفهمیدم کی خوابم برد با صدای اذان از خواب پریدم،هوا تاریک شده بود،رفتم وضو گرفتم و بعداز خوندن نماز حسابی باخدای خودم دردودل کردم و خودمو خالی کردم و برای خوشبختی خودم و همه دخترای دنیا دعا کردم شب سر سفره شام پدرم خبر داد که برداشت محصول تموم شده و به شکرانه محصول خوب امسال میخواد آخر هفته جشن بزرگی بگیره پدرم همیشه برعکس بقیه خان ها با رعیت خودش جشن میگرفت،کاری که از نظر بقیه خان ها فقط رعیت و پررو تر میکرد ولی‌ پدرم به این حرفا توجه ای نمیکرد،چند سالی رحیم سعی کرد بجای‌ رعیت پای خان ها و ارباب زاده هارو به این جشن ها باز کنه ولی پدرم هیچوقت زیر بار نرفت و میگفت این جشن به خاطر تشکر از زحمات اهالیِ برای همین پای هیچ خان و خانزاده ای رو به این جشن باز نمیکنم انتظار‌ داشتم رحیم امسالم بخاطر ابراهیم و خواهرش همه تلاشش و بکنه تا پای اونارم به جشن باز کنه ولی انگار بخاطر بحثش با پدرم نمیخواست چیزی بگه
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. اینو بفهم رحیم اگه قسمتت باشه خدا بهت پسر میده ولی‌ اگه نباشه هزارتا زن دیگه هم بگیری بازم پسردا
. شور و شوق خاصی تو عمارت پیچیده بود همه دست به دست هم داده بودن تا همه چی رو برای جشن مهیا کنن اون روز منم برای اینکه سرم گرم بشه پا به پای خدمت کارا کار کردم تا برای چند ساعتم که شده ذهنم از فکر و خیال ابراهیم بیرون بیاد همیشه اینجور مواقع مژگان بالاسر خدمت کارا می ایستاد و هی بهشون امر و نهی میکرد جای خالی مادرم تو عمارت باعث شده بود اون خودشو خانوم عمارت فرض کنه و به خودش حق اظهار نظر تو هر زمینه ای رو بده ولی برعکس همیشه اینبار حتی از اتاقشم بیرون نیومد،خیلی گرفته بود،انگار فهمیده بود رحیم یه خیالاتی تو سرشه منم از خدا خواسته از نبودش لذت می بردم مژگان وقتی پا به عمارت گذاشت دوازده سال بیشتر نداشت،من اون موقع ها خیلی کوچیک بودم و چیز زیادی یادم نمی اومد ولی مه لقا همه چی رو برام تعریف کرده بود،پدر و مادر مژگان قبل از بدنیا اومدن مژگان میرن شهر،دوازده سال بعد یه شب شبونه مادرش مژگان و میاره تو عمارت و اونو به پدرم میسپره و میره،از اون روز کفالت مژگان با پدر من بود، ولی مژگان از همون روز اول سر ناسازگاری میزاره و همه رو اذیت میکنه،چند سال میگذره و با بزرگ شدن مژگان رحیم یه دل نه صد دل عاشقش میشه،پدرمم وقتی میفهمه خیلی زود عروسی شونو برپا میکنه تا حرف و حدیثی پشتش نباشه،البته با رضایت خود مژگان وقتی ازدواج کردن من ده سالم بود اوایل از اینکه خانوم عمارت شده بود خیلی کیف میکرد،ولی بازم با همه نامهربون بود بجز رحیم همه حسرت عشق شونو میخوردن تا اینکه اولین بچه شون بدنیا اومد حتی منی که بچه بودم متوجه میشدم از عشق رحیم به مژگان چقدر کم شده چه برسه به خودش بی توجهی های رحیم باعث شد رفتار مژگان روز به روز بدتر بشه،زورش به رحیم نمی رسید و حرصشو سر من خالی میکرد،بعضی وقتا هم رحیم و پر میکرد و اونقدر از من شکایت میکرد و به جونش غر میزد که رحیم با هر‌ بهونه ای میفتاد به جون من این وسط پدرم همه تلاشش و کرد تا رحیم و مژگان و اصلاح کنه ولی انگار آب تو هاون می کوبید وقتی مژگان فهمید درد رحیم پسر داشتن یه بچه دیگه آورد به امید اینکه پسر بشه و دوباره عشق رحیم شعله ور بشه،ولی از بخت بد اون یا شایدم شانس من بازم بچه اش دختر شد و باعث شد مژگان عاقلانه تر رفتار کنه،چون می ترسید رحیم سرش هوو بیاره و خانومی عمارت از دستش بره
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. شور و شوق خاصی تو عمارت پیچیده بود همه دست به دست هم داده بودن تا همه چی رو برای جشن مهیا کنن اون
. یه مدت که گذشت پناه برد به دامن خرافات و هرکی هر کاری میگفت میکرد برای اینکه مهر و محبت رحیم و بدست بیاره ولی وقتی دید کاری از پیش نبرد دوباره به هوای پسردار شدن باردار شد ولی این اواخر از ترس اینکه دوباره بچه دختر بشه و برای همیشه از چشم رحیم بیفته خودش و حسابی باخته بود رنگی به رخسارش نمونده بود،همین چند شب پیش بود نیمه های شب از خواب پریدم رفتم پایین آب بخورم که یهو وسط راهرو دیدمش و از ترس نصفه جون شدم،با لباس سفیدی که پوشیده بود و صورت بی رنگش بی شباهت به روح نبود ولی از بس دل سنگ و نامهربون بود هیچکس جرئت نمیکرد نزدیکش بشه بعد از کلی تدارک بالاخره روز جشن فرارسید طبق رسم هر ساله همه اهالی دعوت بودن،طبق سفارش پدرم همه مون لباس ساده ای می پوشیدیم تا اهالی کنارمون معذب نباشن منم که چند روزی میشد از دخترا بی خبر بودم،تمام وقتم و با اونا گذروندم جشن از عصر شروع میشد تا نیمه های شب بخاطر سردی هوا نمیشد بیرون از عمارت مراسمی برگزار کرد برای همین سالن ناهارخوری رو به مردا اختصاص داده بودیم و قسمت شاه نشین و به خانوما چندتا از خانوما که دستی تو تنبک زدن داشتن حسابی مجلس و گرم کرده بودن اونقدر با دخترا گرم رقص و شادی بودم که اصلا متوجه غیبت مژگان نشدم،تا اینکه چندتا از اهالی سراغشو گرفتن،منم به اجبار رفتم دنبالش تا بگم چند دقیقه ای بیادو تو چشم باشه تا دهن مردم بسته بشه ولی وقتی رفتم اتاقش هرچی در زدم جوابی نداد،منم از ترس اینکه چیزیش شده باشه در و باز کردم و رفتم تو ولی اونجا نبود،خیلی ترسیدم،تک تک اتاق هارو گشتم ولی خبری ازش نبود که نبود داشتم میرفتم طبقه پایین تا سراغشو از رحیم بگیرم که یه سایه تو ایوان دیدم سریع خودم رسوندم اونجا و دیدم ایستاده کنار دیواره ایوان،میدونستم مژگان از ارتفاع می ترسه و تو حالت عادی پاشم اونجا نمیزاره برای همین وقتی دیدم درست کنار دیواره ایستاده دلم هری ریخت،همون لحظه به دلم افتاد یه خیالاتی تو سرشه حتی نمیدونستم باید چیکار کنم آروم جوری که دست و پاش و گم نکنه صداش کردم با شنیدن صدای من خودشو چسبوند به دیواره و با ترس گفت جلو نیا،بیای خودمو پرت میکنم پایین یه قدم رفتم عقب تر و گفتم باشه آروم باش من جلو نمیام وقتی گفت از اینجابرو تازه متوجه بغض تو صداش و اشک رو گونه هاش شدم
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh