eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.2هزار دنبال‌کننده
174 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. پدرم آهی کشید و گفت نمیدونم دخترم ولی ممکنه حکمتش سر عقل اومدن رحیم باشه با ناراحتی گفتم آخه به چ
. اون روز نفهمیدم دلیل اون همه سفارش و نگرانی پدرم چی بود،قطعا اگه می دونستم چی در انتظارمه اصلا مسئولیت به این سنگینی رو قبول نمیکردم یک هفته از به دنیا اومدن برادرزاده ام میگذشت و طفلک هنوز اسمی نداشت تو اون مدت مژگان اصلا به دیدنش نیومد،یبارم که پدرم بچه رو برد بلکه به احترام اون قبول کنه،ولی بازم زیر بار نرفت چند روز دنبال کسی میگشتیم که بیاد و به بچه شیر بده،چند نفری هم پیدا کردیم،ولی هر کی اومد و دید دست بچه ناقصه از شیر دادن بهش امتناع کرد و با وحشت عمارت و ترک کرد اصلا نمی فهمیدم چرا انقدر نسبت به این بچه بی رحمن گاهی تمام بغض و ناراحتی مو سر مه لقای بیچاره خالی میکردم و میگفتم وقتی مادرش نمیخوادش از بقیه چه انتظار یه روز مه لقا با شک و تردید اومد تو اتاقم اولش اصلا حواسم نبود،ولی یکم بعد متوجه شدم یه چیزی و تو دستش قایم کرده پرسیدم اون چیه قایمش کردی؟ مه لقا دست پاچه شد،انگار خیلی از کاری که میخواست بکنه مطمئن نبود با دستپاچگی گفت راستش دیشب نشستم برای بچه دستکش دوختم که.... با عصبانیت گفتم تو چیکار کردی؟؟؟ مه لقا حسابی هول شد و گفت من فقط فکر کردم که اینجوری... داد زدم اینجوری چی؟؟؟بگو دیگه اینجوری چی عوض میشه؟مامانش به استقبالش میاد؟یا بقیه با نگاه کردن بهش اذیت نمیشن؟ مه لقا سرش و انداخته بود پایین و هیچی نمیگفت میدونست وقتی عصبانی بشم هیچی جلودارم نیست اصلا توقع همچین کاری و از مه لقا نداشتم دلم میخواست بچه رو بزنم زیر بغلم و برم یجایی که دیگه هیچ احدالناسی اونجا پیدا نشه روز دهم پدرم دست رحیم و گرفت و آورد پیش بچه،خودش تو گوشش اذان گفت و اسمش و گذاشت خدایار تا خدا خودش یار و پناهش باشه بعد از اون رحیم هر روز یبار میومد و با حسرت به پسرش نگاه میکرد،ولی مژگان به هیچ وجه حاضر نبود پسرش و ببینه،خودش و تو اتاق حبس کرده بود و حتی دیگه واسه دختراشم مادری نمی کرد یه روز تو اتاقم داشتم با خدایار بازی میکردم که مه لقا اومد و گفت بچه رو آماده کن ببر شاه نشین،فقط یجوری محکم قنداش کن نتونه دستش و بیرون بیاره میدونستم رحیم دلش نمیخواد کسی بچه رو ببینه برای همین یقینم شد آدم مهمیه که نتونسته بهش نه بگه زود بچه رو آماده کردم،خودمم لباس مرتبی پوشیدم و بچه بغل رفتم سمت شاه نشین وقتی وارد شدم و دیدمش حسابی دست و پامو گم کردم
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. اون روز نفهمیدم دلیل اون همه سفارش و نگرانی پدرم چی بود،قطعا اگه می دونستم چی در انتظارمه اصلا مس
. انقدر شرایط عمارت بهم ریخته بود که به کل فراموشش کرده بودم سلام کردم و آروم رفتم جلو،خدایار و دادم بغل رحیم میخواستم برگردم که خدایار گریه کرد رحیم گفت بیا بشین همدم این بچه به تو عادت کرده تو نباشی گریه میکنه منم از خدا خواسته برگشتم و نشستم کنار رحیم وقتی رحیم و ابراهیم مشغول صحبت بودن،زیر زیرکی نگاش میکردم وقتایی هم که رحیم حواسش به خدایار بود اون یواشکی نگام میکرد یبارم به وضوح بهم چشمک زد ولی من تمام مدت با بغض نگاش میکردم زندگی من یه شبه عوض شده بود و نمی دونستم با این شرایط اصلا میتونستم ازدواج کنم یا نه ابراهیم خیلی زود متوجه پریشونیم شد و سعی داشت یجوری بفهمه جریان از چه قراره یکم بعد یکی اومد دنبال رحیم و صداش کرد تو حیاط فرصت مناسبی بود تا با هم حرف بزنیم ابراهیم که دیگه لبخندی به لب نداشت،با اخم گفت چیشده؟نکنه این مدت که من نبودم اتفاقی افتاده؟نکنه پای کسی دیگه ای در میمونه؟ منکه اصلا تو باغ نبودم با دستپاچگی گفتم نه این چه حرفیه؟ با کنایه گفت پس واسه چی از وقتی اومدی اخم کردی؟نکنه پشیمون شدی؟ گفتم نه پشیمون نشدم فقط ... پرید وسط حرفم و شاکیانه گفت فقط چی؟!؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم شرایط عمارت یکم بهم ریخته،آقاجونم منو مسئول خدایار کرده،یعنی من باید بزرگش کنم واسه همین نمیدونم کی میتونم.... با تعجب گفت چرا تو؟مگه مادرش سر زا مرده؟ گفتم نه نمرده ولی... با عصبانیت گفت ولی چی؟پشیمون شدی بهونه از این بهتر پیدا نکردی؟ گفتم آخه چرا باید پشیمون بشم؟ تکیه داد به پشتی و گفت لابد یکی بهترشو پیدا کردی دیگه با عصبانیت قنداق خدایار و باز‌ کردم و گفتم ترجیح میدم تا آخر عمرم این بچه رو بزرگ کنم تا اینکه با آدم شکاک و بددلی مثل تو ازدواج کنم وقتی چشمش افتاد به دست خدایار تمام خشم و غضبش فروکش کرد پرسید چرا بجای مادرش تو بزرگش میکنی؟ در حالی که داشتم قنداق خدایار و می بستم گفتم واسه اینکه مادرش نمیخوادش ابراهیم گفت پس بهتره یه کاری کنی تا بخوادش وگرنه تا هفت سالگی باید مواظبش باشی بعد هم بلند شد رفت سمت در،در و باز کرده بود ولی دوباره برگشت و گفت من هفت سال به پات نمیشینما پس بهتره هرچه زودتر مادرش و راضی کنی
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. انقدر شرایط عمارت بهم ریخته بود که به کل فراموشش کرده بودم سلام کردم و آروم رفتم جلو،خدایار و دا
. من دو ماه بهت وقت میدم،دوماه دیگه میام خواستگاریت،تا اون موقع باید این مشکل و حل کرده باشی اون رفت و من عصبانیتم و سر پشتی خالی کردم و تا می تونستم مشت و لگد بارش کرد خشم من، رو خدایارم اثر کرد و شروع کرد به گریه کردن به ناچار بغلش کردم و برگشتم تو اتاقم منم مثل اون زدم زیر گریه،طاقتم تموم شده بود من خودم بچه بودم،انصاف نبود از الان بچه داری کنم اونم بچه مژگان و رحیم که تا می تونستن منو چزونده بودن همه این حرفارو باور داشتم ولی همینکه نگام میفتاد به خدایار دلم ریش میشد انگار اون بچه خودم بود بغلش کردم و با جون و دل براش لالایی خوندم،اونقدر خوندم که خوابش برد فرستادم پیِ مه لقا تا بچه رو بهش بسپرم و بتونم برم پیش پدرم،به امید اینکه یه فکر درست و حسابی بکنه وقتی مه لقا اومد و پریشونی مو دید ازم پرسید چیشده؟ جریان و براش تعریف کردم با دقت به حرفام گوش کرد و گفت یعنی تو میخوای بخاطر ابراهیم از این بچه بگذری؟ با عصبانیت گفتم این چه حرفیه مه لقا؟خودت که میدونی من چقدر این بچه رو دوست دارم،ولی ابراهیم تنها شانس من واسه ازدواجه،خودت که میدونی رحیم هرکی بیاد و با دستور مژگان رد میکنه، ابراهیم تنها کسیه که رحیم بهش نه نمیگه،در ثانی از کجا معلوم این نقشه جدید مژگان نباشه؟بچه رو نخواست تا هم زحمت بزرگ کردنش بیفته گردن من،هم اینجوری جلوی ازدواجم و بگیره مه لقا گفت صبور باش همدم جان زدم زیر گریه و گفتم صبور باشم؟چجوری؟ابراهیم گفت فقط دو ماه صبر میکنه،اگه تا دو ماه دیگه مژگان بچه رو نخواد من چجوری ازدواج کنم؟ نشستم روی زمین و گفتم انگار بخت من با تنهائی گره خورده مه لقا دلداریم داد و گفت توکل کن بخدا،همه چی درست میشه دخترم اشکامو پاک کردم و گفتم ولی من باید با پدرم حرف بزنم میخواستم برم که مه لقا جلومو گرفت و گفت صبر کن همدم عجله نکن،مگه نمیگی دوماه بهت وقت داده پس هنوز وقت داریم،یکاریش میکنیم،باهم درستش میکنیم،آقاجونت این روزا به حد کافی فکرش درگیر هست،تو دیگه باری رو دوشش نزار با تعجب گفتم مگه مشکلی پیش اومده؟ مه لقا نگاهی به دست خدایار انداخت و گفت مگه این مشکلی کوچیکیه؟!؟مشکلاتمون تازه شروع شده