eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.2هزار دنبال‌کننده
174 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. انقدر شرایط عمارت بهم ریخته بود که به کل فراموشش کرده بودم سلام کردم و آروم رفتم جلو،خدایار و دا
. من دو ماه بهت وقت میدم،دوماه دیگه میام خواستگاریت،تا اون موقع باید این مشکل و حل کرده باشی اون رفت و من عصبانیتم و سر پشتی خالی کردم و تا می تونستم مشت و لگد بارش کرد خشم من، رو خدایارم اثر کرد و شروع کرد به گریه کردن به ناچار بغلش کردم و برگشتم تو اتاقم منم مثل اون زدم زیر گریه،طاقتم تموم شده بود من خودم بچه بودم،انصاف نبود از الان بچه داری کنم اونم بچه مژگان و رحیم که تا می تونستن منو چزونده بودن همه این حرفارو باور داشتم ولی همینکه نگام میفتاد به خدایار دلم ریش میشد انگار اون بچه خودم بود بغلش کردم و با جون و دل براش لالایی خوندم،اونقدر خوندم که خوابش برد فرستادم پیِ مه لقا تا بچه رو بهش بسپرم و بتونم برم پیش پدرم،به امید اینکه یه فکر درست و حسابی بکنه وقتی مه لقا اومد و پریشونی مو دید ازم پرسید چیشده؟ جریان و براش تعریف کردم با دقت به حرفام گوش کرد و گفت یعنی تو میخوای بخاطر ابراهیم از این بچه بگذری؟ با عصبانیت گفتم این چه حرفیه مه لقا؟خودت که میدونی من چقدر این بچه رو دوست دارم،ولی ابراهیم تنها شانس من واسه ازدواجه،خودت که میدونی رحیم هرکی بیاد و با دستور مژگان رد میکنه، ابراهیم تنها کسیه که رحیم بهش نه نمیگه،در ثانی از کجا معلوم این نقشه جدید مژگان نباشه؟بچه رو نخواست تا هم زحمت بزرگ کردنش بیفته گردن من،هم اینجوری جلوی ازدواجم و بگیره مه لقا گفت صبور باش همدم جان زدم زیر گریه و گفتم صبور باشم؟چجوری؟ابراهیم گفت فقط دو ماه صبر میکنه،اگه تا دو ماه دیگه مژگان بچه رو نخواد من چجوری ازدواج کنم؟ نشستم روی زمین و گفتم انگار بخت من با تنهائی گره خورده مه لقا دلداریم داد و گفت توکل کن بخدا،همه چی درست میشه دخترم اشکامو پاک کردم و گفتم ولی من باید با پدرم حرف بزنم میخواستم برم که مه لقا جلومو گرفت و گفت صبر کن همدم عجله نکن،مگه نمیگی دوماه بهت وقت داده پس هنوز وقت داریم،یکاریش میکنیم،باهم درستش میکنیم،آقاجونت این روزا به حد کافی فکرش درگیر هست،تو دیگه باری رو دوشش نزار با تعجب گفتم مگه مشکلی پیش اومده؟ مه لقا نگاهی به دست خدایار انداخت و گفت مگه این مشکلی کوچیکیه؟!؟مشکلاتمون تازه شروع شده
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. من دو ماه بهت وقت میدم،دوماه دیگه میام خواستگاریت،تا اون موقع باید این مشکل و حل کرده باشی اون رف
. اونقدر فکرم درگیر آینده ام بود که انگار حرفای بقیه رو نمی شنیدم،نمیدونم شایدم نمیخواستم بشنوم و باور کن واقعا تو شرایط خطرناکی قرار داریم به مه لقا گفتم لااقل یکم نگهش دار برم بیرون یه هوایی بخورم پوسیدم تو این اتاق وقتی از جلوی اتاق پدرم رد میشدم وسوسه شدم برم و باهاش حرف بزنم ولی خیلی خجالت می کشیدم چون پدرم تو تمام عمرم هیچوقت هیچی ازم نخواسته بود و این اولین باری بود که یه مسئولیت و بهم سپرده بود از طرفی نمیخواستم ناامیدش کنم،ولی از طرفیم نمیتونستم چشم رو آینده ام ببندم بنا به سفارش مه لقا تصمیم گرفتم عجله نکنم و حل این مشکل و به دست زمان بسپرم فرصت زیادی نداشتم برای همین فقط رفتم ایوان تا هوایی به سرم بخوره نشستم لبه ایوان و سرم و تکیه دادم به ستون پشت سریم،چشمام و بستم و گوش سپردم به صدای دلنشین طبیعت باد برگای تک و توکی که هنوز به سختی خودشون روی شاخه نگه داشته بودن هدف گرفته بود،اونقدر لابه لای شاخه ها پیچید تا دست آخر چند برگ تسلیم شدن و سونوشت شون رو سپردن دست باد حتی با چشمای بسته هم میتونستم رقص شون رو تصور کنم صدای ناهنجار غار غار کلاغی یکم گوشامو خراش داد ولی به لطف‌ داد و بیداد های مش حیدر خیلی زود صدای کلاغ و فراموش کردم پوفی کشیدم و چشمام و باز کردم،آرامش به من نیومده بود همین که چشمام باز کردم چشمم افتاد به ابراهیم که داشت از عمارت دور میشد با هر تاخت اسبش انگار خوشبختی ازم دورتر و دورتر میشد حتی متوجه نشدم کی ابر چشمام گونه هامو خیس کرد حسابی دل نازک شده بودم صبح تا شب،شب تا صبح با صدای گریه و بی تابی خدایار میگذشت و حسابی روح و روان مو بهم ریخته بود دیگه حتی با سایه خودمم دعوام میشد گونه هامو با کناره روسریم پاک کردم و برگشتم سمت اتاقم خدایار هنوز خواب بود و مه لقا از پنجره بیرون و تماشا میکرد همین که منو دید با خوشحالی گفت خوب شد زود اومدی،کره گذاشتم رو اجاق روغن بگیرم ازش الانه که بسوزوننش نشستم کنار خدایار و مه لقا رفت چند لحظه بیشتر نگذشته بود که دوباره در و باز کرد و گفت حالا که بچه خوابه همین جوری نشین تو هم کنارش دراز بکش
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. اونقدر فکرم درگیر آینده ام بود که انگار حرفای بقیه رو نمی شنیدم،نمیدونم شایدم نمیخواستم بشنوم و
. خیلی خسته بودم از سر ناچاری همونجا دراز کشیدم تا لااقل یکم درد کمرم آروم بشه از بس خسته بودم خیلی زود چشمام سنگین شد خواب دیدم تابستون بود، با دخترا رفته بودیم سر چشمه،روز خیلی قشنگی بود حسابی بهمون خوش گذشت،دم دمای غروب بود که از ترس رحیم با عجله برگشتم به عمارت ولی وقتی رسیدم پدرم درست وسط حیاط ایستاده بود با قدم های کوتاه و لرزون بهش نزدیک شدم وقتی به دو قدمیش رسیدم خیره شد تو چشمام و گفت من اونو به تو سپرده بودم چشماش کاسه خون بود،خیلی ترسیدم با همون ترسی که سراسر وجودمو پر کرده بود از خواب پریدم چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام ولی قبل از اینکه ضربان قلبم آروم بگیره چشمم افتاد به جای خالی خدایار ناخودآگاه یاد خوابم افتادم،یاد چشمای ترسناک پدرم در اتاقم نیمه باز بود پاهام سست شده بود،نای حرکت نداشتم زیر لب یا ابوالفضلی گفتم و تمام توان مو جمع کردم تو پاهام و بلند شدم زود خودمو انداختم تو راهرو هیچکس نبود فقط برای یه لحظه سایه ای رو دیوار دیدم که نور امیدم شد سریع خودمو رسوندم جلوی راه پله از پایین پله ها صدای صحبت و خنده دوتا از زنا به گوش می رسید با ترس چشم‌ دوخته بودم به راه پله که یهو با صدای گریه خدایار از جا پریدم سرم و برگردوندم جلوی ایوان بود،روی زمین با قدم های لرزون نزدیکش شدم همون پتویی که خودم پیچیده بودم دورش بود اون دوتا زن که از ندیمه های نظافت بودن رسیدن بالا سنگینی سایه شونو پشت سرم حس میکردم جرئت نداشتم خدایار و بغل کردم یکی از زنا نزدیکم شد و گفت خانوم؟بچه اینجا چیکار میکنه؟چرا برش نمیدارین؟هلاک شد از گریه؟ با صدایی که خودمم بزور میشنیدم گفتم برو بابام و صداش کن پاهام بیشتر از اون توان ایستادن نداشت همون جا نشستم روی زمین و منتظر پدرم موندم خیلی زود پدرم اومد و بی وقفه رفت سراغ خدایار و بغلش کرد وقتی دید سکوت کردم به اون دوتا زن گفت شما برین به کارتون برسین بعد هم‌ نشست کنارم و گفت همدم اینجا چه خبره؟