eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.2هزار دنبال‌کننده
174 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. هنوز خیلی جوونی مونده تا تجربه پیدا کنی وبفهمی آدما به طرفی میرن که نفعشون توشه... سردار بعد از ظه
. حلما به اسکناس‌های درشتی که روی تاقچه بودن نگاه کردم، باورم نمی‌شد، اشکام دونه دونه می‌ریخت روی دامنم، باور نمی‌کردم سردار این همه خوب باشه، مگه می‌شد، از اون بدبختی که عباد و مادرش باهاش، برای من جهنم درست کرده بودن، حالا به اوج خوشبختی رسیده باشم، به اون روزها فکر می‌کردم... روزی که مادر عباد برای چندر غاز پولی که برای شیربها داده بود چه الم شنگه‌ای راه انداخت... به اون حرف‌های زشت و زننده که تا مغز استخونمو می‌سوزوند... مادرم با دیدن اشکام بهت زده بهم نگاه کرد، ترسید و گفت: چیزی شده شهلا، با سردار حرفت شد...؟؟ چرا گریه می‌کنی؟... با بغض به مادرم نگاه کردم اشکام راه گرفته بود روی صورتم، تو گریه لبخند زدم و گفتم: ننه من باورم نمیشه، سردار شوهرم باشه... باورم نمیشه این همه دست و دلباز و مهربون باشه... می‌ترسم خواب باشم... می‌ترسم بیدار بشم و ببینم همه‌ی اینا خوابه... آخه مگه میشه یه آدم این همه خوب باشه... مادرم اشکش رو با گوشه‌ی روسریش پاک کرد و گفت: دخترم... اینا همه لطف خداست...چرا نمیشه.. فقط کافیه خدا برات بخواد... اینو بدون خدا خیلی دوست داشت که نذاشت زن عباد بشی، مطمئنم که الان دیوونت کرده بودن... یهو چشمش به پولای روی تاقچه افتاد و گفت: اینا چیه؟... لبخند زدم و گفتم: سردار گذاشت برای فردا ناهار خرید کنی... مادرم لبخند زد و گفت: تا قیام قیامت دعای من پشت سرشه، اون خیلی فهمیدس، قدرشو بدون شهلا... .... با اسکناس‌های درشتی که سردار داده بود، چند تا مدل خورشت و کباب راه انداختیم و میوه و شیرینی و آجیل خریدیم... حسن و نگار خرید می‌کردن و من و ریحانه و مادرم می‌پختیم... ریحانه با خنده به مادرم گفت: ننه فکر کنم مجتبی سرش به سنگی چیزی خورده... اخلاقش از این رو به اون رو شده، همش جلوی ننش از من دفاع می‌کنه، میگه می‌خواد قسطی ماشین بخره، خونه‌ی مستقل بگیره.. مادرم خندید و گفت: والا قدیم می‌گفتن قدم عروس خوبه که برای آدم اتفاقای خوب میوفته اما من میگم همه‌ی اینا از قدم سرداره... حسن چند تا صندلی از ماشین آورد پایین و گفت: مادر سردار خان روی زمین نمی‌تونه بشینه، اینا رو از شهر کرایه کردم تا راحت باشن... ... نزدیک ظهر بود.. حیاط آب و جارو شده بود... عطر بهارنارنج حیاط خونه رو پر کرده بود... بچه‌ها رو فرستاده بودیم خونه‌ی خاله فاطی تا آبروریزی نکنن... میوه و شیرینی‌ها رو توی ظرف‌های بلور سبز رنگ جهیزیه‌ی ننه که من عاشقشون بودم چیده بودیم... ننه یه ظرف رو پر از آجیل تازه کرد و گفت: اینم بذار کنار میوه‌ها...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. حلما به اسکناس‌های درشتی که روی تاقچه بودن نگاه کردم، باورم نمی‌شد، اشکام دونه دونه می‌ریخت روی د
. آقاجان به ننه گفت: چای دم کنید.. دیگه هر جا باشن الان می‌رسن... مجتبی و حسن از صبح زود کمک کرده بودن و حسابی خسته شده بودن... مجتبی از اون روز که کتک خورده بود مثل یه بره رام و حرف گوش کن شده بود، چپ می‌رفت راست میومد به ریحانه می‌گفت: کاری نداری.؟چیزی نمی‌خوای..؟ همه‌ی ما از این تغییر ناگهانی مجتبی و حرف‌هایی که به ریحانه می‌زد ریز ریز می‌خندیدم، اما به روش نمی‌آوردیم... سردار با صدای بوق ماشینش به ما فهموند که رسیدن، همه با هم به استقبالشون رفتیم..... سه تا ماشین جلوی در پارک شد و از هر ماشین دونفر پیاده شد... سردار از حسن و مجتبی کمک خواست و تحفه‌ها و هدیه‌هایی که توی چندین سینی مرتب و تزیین شده، چیده شده بود آوردن بالا... مادر سردار با روی خوش با پدر و مادرم احوال‌پرسی کرد، تا قبل از اومدن خانواده‌ی سردار همه استرس داشتیم اما اونا اینقدر خاکی و خودمونی باهامون رفتار کردن که ناهار رو تو یه محیط شاد و صمیمی خوردیم... مادر سردار بعد از ناهار درباره‌ی مراسم عروسی صحبت کرد... قرار شد ناهار عروسی تو آبادی باشه و شام تو عمارتشون برگزار بشه.. همه‌ی فامیلا از دوست و آشنا هر کیو می‌خوایم دعوت کنیم، تو شیراز و عمارت خان، پدر سردار، عروسی بر پا بشه... مادرم سر از پا نمی‌شناخت، مادرسردار گفت: هیچ چیزی به عنوان جهیزیه نمی‌خواد تهیه کنید، سردار یه خونه با کل وسایلاش رو برای شهلا خریده و می‌دونم که حتما تاحالا شهلا اونجا رو دیده.. سرمو انداختم پایین‌و گفتم: بله، سردار خان اونجا رو بهم نشون داده.. مادر سردار گفت: به نظر من آخر فروردین برای عروسی خوبه، چون می‌خوایم تو حیاط باغ براشون میز و صندلی بچینیم، تا اون موقع هوا هم گرمتر میشه... پدرم که از خوشحالی لبخند از روی لبش دور نمی‌شد گفت: ریش و قیچی دست شماست، هر جور که شما صلاح می‌دونید... مادر سردار گفت: من ساعت دیدم، روز سی فروردین خوبه، قمر در عقرب نیست و بهترین روز برای عروسیه... همه دست زدن و مبارک باش گفتن... .... سردار بهم با لبخند نگاه کرد... سرخ شدم.. نگاهم به سمت مادرش چرخید که ما رو با عشق نگاه می‌کرد... از شرم سرمو پایین انداختم و رفتم بیرون از اتاق... .... روزها پشت سر هم می‌گذشت... من و سردار سخت مشغول خرید عروسی بودیم... مادر و خواهر سردار از شیر مرغ تا جون آدمی‌زاد از بهترینش برام خرید کرده بودن اما سردار گفت، باید برای عروسی هم برات خرید کنم، هرروز به بهانه خرید منو می‌برد تو خونه شهر و با هم تا می‌تونستیم عشق می‌کردیم.... اما هیچ وقت بهش اجازه ندادم که بخواد باهام باشه...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. آقاجان به ننه گفت: چای دم کنید.. دیگه هر جا باشن الان می‌رسن... مجتبی و حسن از صبح زود کمک کرده بو
. یک هفته به تاریخی که مادر سردار تعیین کرده بود مونده بود... اون روز قرار بود سردار بیاد تا با هم برای خریدن لباس و تاج عروسی بریم شهر.... من آماده و منتظر سردار نشسته بودم، صدای در حیاط اومد بلند شدم و رو به ننه گفتم: من رفتم، فکر کنم سردار باشه که در می‌زنه، ننه باهام اومد پایین و گفت: منم بیام سردار رو ببینم... در حیاط رو که باز کردیم از دیدن خواهر بزرگ عباد جلوی در، خشکمون زد... مادرم با اخم گفت: تو اینجا چیکار می‌کنی؟ چی می‌خوای؟ خواهر عباد افتاد روی پاهام و با گریه گفت: شهلا، اومدم بهت التماس کنم، پاهاتو ببوسم، دستتو ببوسم، تو رو خدا، جون عزیزات.... دستشو گرفتم و گفتم: بلند شو، چی ازم می‌خوای؟...... خواهر عباد که انگار تو همون چند وقتی که ندیده بودمش بیست سال پیر شده بود با زاری گفت: خبر دارم که زن سردار خان شدی، شهلا ما بهت بد کردیم، اما تقصیر مادرم بود، حتی بعد از اینکه تو رو اون‌جوری با خفت از خونه انداختیم بیرون، عباد همیشه سر اینکه چرا مادرم به تو تهمت زد باهاش درگیر بود، ولی جنم اینم نداشت خودش تو رو نجات بده... زندگیشون همیشه جهنم بود، شهلا ازت می‌خوام باهام بیایی و مادرم رو حلال کنی... اون شب و روز مثل گرگ زوزه می‌کشه و از درد به خودش می‌پیچه اما نمی‌میره، بزرگای طایفه میگن تا تو اونو حلال نکنی اون نمی‌میره، التماست می‌کنم شهلا، اون الان چند ماهه که داره زجر می‌کشه، بیا بهش بگو حلالش کردی تا بمیره... سردار با ماشین شیک و مدل بالاش رسید... آراسته و رعنا از ماشین پیاده شد، خواهر عباد از دیدن سردار جا خورد، زبونش از اون همه زیبایی و جمال بند رفت، سردار اومد نزدیک و به همه سلام کرد، مادرم رو به خواهر عباد گفت: این دامادمه، سردار خان، اگه می‌خوای شهلا باهات بیاد باید از سردارخان اجازشو بگیری...... سردار با شنیدن حرف‌ها و اشک و آه خواهر عباد دلش سوخت و گفت: خودم می‌برمتون... بعد رو به من گفت: می‌دونم که دلت اینقدر بزرگه که می‌بخشیش، اون داره عذاب می‌کشه و فقط تو می‌تونی کمکش کنی، با سردار و خواهر عباد رفتیم آبادی، حالم از دیدن اون آبادی و یادآوری اون خاطرات بد شد، سردار دستمو تو دستش گرفت و گفت: ناراحت نشو عزیزم، به این فکر کن که در راه خدا می‌خوای یه نفر رو نجات بدی.... خواهر عباد از صندلی پشت به ما نگاه می‌کرد با اشک گفت: خانواده‌ی ما لیاقت شهلا رو نداشت، شهلا باید با یکی مثل شما ازدواج می‌کرد...