eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.2هزار دنبال‌کننده
174 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. یک هفته به تاریخی که مادر سردار تعیین کرده بود مونده بود... اون روز قرار بود سردار بیاد تا با هم ب
. سردار تو ماشین نشست و گفت: زود بیا طاقت ندارم زیاد منتظرت بمونم... .. پشت سر خواهر عباد راه افتادم، خونه قشنگ و زیبایی که قبلاً دیده بودم با خاکستر یکسان شده بود و منظره خیلی زشتی به جای مونده بود، خواهر عباد گفت: می‌بینی چه بلایی سر خونه زندگیشون اومده... گفتم: مادرت کجاست؟ خواهر عباد اشکش رو پاک کرد و گفت: از این ور بیا، به سمت اتاقی رفتیم که اون شب منو توش انداختن و نگار گفت اینجا طویلشون بوده... بوی بسیار مشمئزکننده‌ای به مشمام می‌رسید.. خواهر عباد روسریش رو دور دهنش بست و وارد اتاق شد، اتاق به شدت تاریک بود و هیچ نوری به جز در اتاق توش نبود، خواهر عباد گفت: بیا تو، یکم بگذره چشمات عادت می‌کنه... شالمو چند تا کردم و جلوی دهنم گرفتم، تا برم تو چند بار عق زدم، کف اتاق یه حصیر پاره و کهنه انداخته بودن، چشمم به تاریکی اتاق عادت کرد و یه رختخواب که مادر عباد روش خوابیده بود رو دیدم.... شالمو بیشتر تو دهنم چپوندم تا بتونم بوی گندی که اونجا پیچیده بود رو تحمل کنم و رفتم جلوتر، تشکی که زیر مادر عباد بود از کثیفی رنگش زرد و نارنجی شده بود، خواهر عباد به چشمام که از شدت شگفت‌زدگی تا آخرین حد گشاد شده بود نگاه کرد و گفت: حق داری اونجوری نگاه کنی، این مادرمه، زرین، همون که اگه یه چای براش میاوردن صد بار استکانش رو نگاه می‌کرد تا یه لک روش نباشه تا اونو بخوره، حالا خدا بلایی به سرش آورده که تمام زخم‌های تنش عفونت کرده و بوی تعفن گرفته، این چوب خداست... که بد جوری بهش خورده، نترس شهلا بیا جلو، بیا ببینش چطور خدا جواب تهمتی که به تو زد رو بهش داده.. رفتم بالای سر زرین، از دیدن صورت سوختش که به طرز وحشتناکی وهم‌انگیز شده بود.. هیین بلندی کشیدم و صورتم رو برگردوندم.... چشم‌هاش باز شد، قیافش وحشتناک‌تر شد... دهنش رو باز کرد، بوی گند تعفن بیشتر شد... داشتم بالا میاوردم اما باید می‌موندم، خودمو به زور نگه داشتم، مادر عباد چند بار نفس عمیق کشید، تارهای صوتیشم آسیب دیده بود... به خودش فشار آورد و به زور گفت: شهلا من بهت بد کردم، دروغ گفتم، تهمت زدم، اما هیچ وقت فکر نمی‌کردم اون همه بدبختی برات پیش بیاد، اما آبی که ریخته بود دیگه جمع نمی‌شد، زندگی ما بعد از اون روز مثل جهنم بود، عباد دائم باهام دعوا می‌کرد و می‌گفت باید به همه بگیم که ما دروغ میگیم... باید بگیم که من عیب دارم، اما غرور بیجای من اجازه نداد و بالاخره نتیجه‌ی اون گناه رو با داغ عباد و شوهر و دخترم دیدم، خدا منو نکشت، زنده نگه داشت تا ببینم و زجر بکشم... سر و شکلمو مثل عجوزه...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. سردار تو ماشین نشست و گفت: زود بیا طاقت ندارم زیاد منتظرت بمونم... .. پشت سر خواهر عباد راه افتاد
. سر و شکلمو مثل عجوزه کرده... شهلا، دکترا گفتن با این همه سوختگی باید تا حالا می‌مردم، خودم می‌دونم تا تو حلالم نکنی، تا هزار سال دیگه نمی‌میرم. شالم رو یه لحظه از جلوی دهنم آوردم پایین.. گفتم: من حلالت می‌کنم و از حق خودم می‌گذرم، ایشالا خدا حلالت کنه، دوباره شالمو چپوندم تو دهنمو با سرعت دویدم بیرون از اتاق، رفتم کنار شیر آب تو حیاط، نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بالا آوردم، دست و صورتم رو شستم و چند بار به صورتم آب زدم، نفس عمیق می‌کشیدم و به صورتم آب می‌پاچیدم. خواهر عباد اومد سمت منو گفت: شهلا تو خیلی بزرگواری، ایشالا خوشبخت بشی، با اون همه اذیتی که از طرف مادر من شدی اما..... برگشتم سمتش و گفتم: من دیگه هیچ کینه‌ای از مادرت و عباد به دل ندارم مادرت نمی‌فهمه که با اون تهمت چطور منو خوشبخت کرد.. اگه اون دروغ رو نمی‌گفت، شاید من الان مجبور بودم با عباد که اصلا مردونگی نداشت، با مادرت که حرف‌های زشت و زننده گفتن به این و اون براش نقل و نبات بود و یه زندگی فقیرانه تا آخر عمرم بسوزم و بسازم... اما بعد از گذشت اون سختی‌ها الان دارم با کسی زندگیمو شروع می‌کنم که از عشق و محبت لبریزم کرده و از مال و ثروت بی‌نیاز.. یه زندگی اشرافی با یه جوون رعنا و هزار برابر از عباد بهتر... شما حتی نمی‌تونید تصورش رو بکنید چه زندگی تو شیراز برام مهیا کرده، اینا رو به مادرت بگو تا راحت جون بده.. لباسای قشنگی که تنم بود رو مرتب کردم و راه افتادم سمت در حیاط... سردار تو ماشین منتظر من بود و وقتی منو دید در ماشین رو برام باز کرد، سوار شدم، همه‌ی مردم آبادی منو می‌شناختن و با دهنای باز به ما نگاه می‌کردن، به همدیگه ماشینمونو نشون می‌دادن و با هم حرف می‌زدن... سردار حرکت کرد و از ده فاصله گرفتیم... سردار گفت: خب...؟ تعریف کن. ..گفتم: راستش اول نمی‌خواستم بیام و فقط بخاطر حرف‌های تو اومدم، حالا با اینکه قیافه‌ی وحشتناک و بوی متعفنش خیلی اذیتم کرد ولی الان که ازش گذشتم و بخشیدمش احساس خیلی خوبی دارم، انگار سبک شدم..دیگه اون همه عذابی که کشیدم روی دلم سنگینی نمی‌کنه... سردار من همه‌ی اینا رو از تو دارم... من... من خیلی دوست دارم... سردار چشماش برق زد و گفت: قربونت برم من.... شهلا با احساسات من بازی نکن... بذار این یه هفته هم تحمل کنم.. خندیدم و گفتم: باشه... من دیگه نمیگم دوست دارم... عاشقتم... برات می‌میرم... سردار لبخند شیطنت‌آمیزی زد و گفت: باشه... تلافی می‌کنم... بالاخره که این چند روزم می‌گذره..
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. سر و شکلمو مثل عجوزه کرده... شهلا، دکترا گفتن با این همه سوختگی باید تا حالا می‌مردم، خودم می‌دونم
. بالاخره رسیدیم شیراز، سردار منو برد یه خیاط خونه، که فقط لباس عروس می‌دوختن، لباسا اینقدر قشنگ بودن که نمی‌تونستم یکیشو انتخاب کنم... سردار از یکیشون خیلی خوشش اومد. خانومی که اونجا کار می‌کرد، کمکم کرد تا لباس رو بپوشم، مثل ماه شده بودم... سردار با دیدنم چشماش برق زد و جلوی چشم خانومه پیشونیمو بوسید... تمام خریدها رو انجام دادیم و برگشتیم آبادی...دو روز گذشت، خانواده‌ی من و سردار درگیر کارهای عروسی بودیم که تو آبادی چوافتاد(خبر پخش شد) که مادر عباد مُرد... همه در مورد مرگ وحشتناکش حرف می‌زدن، در مورد رفتن منو سردار به آبادی اونا... ... روز عروسی من و سردار فرا رسید، تو آبادی طبق رسم و رسوم عروسی برگزار شد، بعد از ظهر سردار با ماشین تزیین شده با صدای بوق و ساز و دهل اومد دنبالم، فامیل و همسایه‌هایی که برای شب دعوت گرفته بود تا برن شیراز، دوتا اتوبوس خالی همراه خودش آورده بود تا مردم راحت بتونن بیان عروسی من..... مادر و خواهراش از خوشحالی سر از پا نمی‌شناختن، با سربلندی و شکوه با ماشین‌های آخرین مدل با ساز و دهل منو سوار ماشین کردن و از خونه‌ی پدری رفتم خونه‌ی بخت.. تمام حیاط رو چراغونی کرده بودن، برای مهمونا میز و صندلی چیده بودن، همه از اون همه ریخت و پاش سردار انگشت به دهن مونده بودن، به خواست من هم عمو محمد هم دایی مسعود دعوت شده بودن و من می‌خواستم به این صورت هیچ کدورتی بین فامیل نمونه، عروسی با شادی و پایکوبی تموم شد... سردار منو سوار ماشین کرد و به سمت خونه‌ی خودمون رفتیم...