… I بخش ۲ از ۲ I
گویی آنها که به زندگی چنگ میزنند، میمیرند و آنها که خیلی زندگی را دوست ندارند، زندگی میکنند. و مگر این تناقض را شهید تصویر نکرده که زیستن و زندگی را رها کرده اما زنده و صاحبِ حیات شده؟ که گفت: قُتلوا… بل احیاء…
این چه نسبت عجیبی است؟ نسبتی عجین با طلب و در عین حال عجین با وارستگی؟ بگذار عمری را در انتظار یافتن این نسبت پشتِ در بمانیم…
بعدازظهرِ ۲۷/۵/۱۴۰۲
@mosavadeh
📜 گریوهها
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
میدانم سخنها اگر قصه نداشته باشند، با جانها در نمیآمیزند. چند مطلبی است که مجال به قصهکشاندنشان نیست، اما اشارهوار پایشان را در میانه کشیدن، بیوجه و بیمایه هم نیست. پس جلو میرویم تا چه پیش آید.
این چند مورد گریوههایی هستند که خودم چندی با آنها درگیر بودهام و پیچش مویی هستند و لطافتی دارند که به راحتی خلط و پنهان میشوند. بیمقدمه و بدون طرحِ پس و پیششان مطرحشان میکنم، به همین خاطر ممکن است برای برخی کمی مبهم باشد هرچند شاید بیاشارت به حقیقتی هم نباشد.
⬤ میگوییم «انقلاب اسلامی» و هزار محمول را برش حمل میکنیم، مثل اینکه «حقیقت این زمانه است» یا «تنها با آن میتوان خود بود» یا «بدون نسبت با آن، خدا و دینی انتزاعی و بیروح در کار خواهد بود» و… و…! و اشتباهی که رخ میدهد این است که پنداشته میشود مقصود از انقلاب، یک تغییر حکومت یا یک واقعه در سال ۵۷ یا نهایتاً یک ایدئولوژی و یک سازهٔ ارزشی-عقیدتی یا چیزی شبیه اینهاست. که در نتیجه آن محمولها نیز بعید و غریب به نظر میرسند و در نهایت به چالش و بحث و جدل بر سر درستی و نادرستیشان کشیده میشود. حال آنکه فهمیدم مقصود، همان چیزی است که در جانها برای انسانها پدیدار میشود و در گوششان نجوا میکند و مطلبی نسیه یا بیرون از آنها نیست. پس به یک معنا دیدن و شنیدنش، حقانیتش را نیز هویدا خواهد کرد و آن محمولها هم بعید و غریب دانسته نخواهد شد.
⬤ یک مجموعهٔ فکری-هنری در شهرمان هست؛ آدمها میآیند و میبینند که با نظراتشان مخالفت میشود و حتی شاید تخطئه میشوند (خودم هم شاید جزئشان بودهام). پس آن آدمها سریع انگشت اتهام را به سوی آن مجموعه میگیرند که «اینجا یک سری افراد نشستهاند و گویی فرقهای تشکیل دادهاند و تنها خودشان و همفکرانشان را تأیید میکنند و همهٔ دیگر آدمها را بیفکر میدانند و تخطئه میکنند». گویی این آدمها آرزو دارند به هر فکری و نظری احترام گذاشته شود؛ یک فضای فانتزی که بیشتر ادای گفتوگو و تفکر در آن است. اما فهمیدم که این طور نیست که در آن مجموعه فقط یک فکر خاص را قبول داشته باشند و به همین خاطر مابقی افکار را متهم کنند، بلکه مشکل اصلیشان با بیفکری و بدون تفکر و تنها با ضرب و تقسیمِ مفاهیم سخنگفتن است و از قضا اکثر آدمها هم بدون فکر و رؤیت و از روی انتزاعیات سخن میگویند و نظر میدهند و وقتی میخواهند متوجه این امر در درونشان بشوند برآشفته میشوند. الغرض، در موقعیتی که هر نظری و هر بافتن مفاهیمی به هم، فکر دانسته شود، «ردکردن و تخطئهٔ بیفکری» به «تعصب و فرقهبازی» شبیه و متهم میشود.
⬤ یک مجموعهٔ دانشبنیان هم در شهرمان است که سعی دارد پاسدار وجود انسان باشد و آن را جلوتر از تکنیک نگه دارد و حیات انسانها را از فروافتادن به افق مصرفزدگی حفظ کند. این مجموعه مدام متهم میشود به خوردن حق کارگرها و بیگاریکشیدن از آنها. آری، در جهانی که انسان آتش حراج به تمامی شئون زندگی و کارها و فعالیتهایش زده و همهٔ آنها را با پول معاوضه و مبادله میکند، اگر کسی افقی و کاری را در برابر انسانها بگذارد که بدون پول هم حیات و معنا دارد، متهم میشود به اینکه مغز جوانان مردم را شستوشو داده و از آنها بیگاری میکشد. در جهانی که معنای زندگی پول و رفاه بیشتر شده، اگر پای کاری بایستی که قیمتی ندارد و با پول خریده نمیشود، دیوانه دانسته خواهی شد و اگر راه این کار را برای دیگران هم باز کنی، منحرفکنندهٔ زندگی دیده خواهی شد. در این شرایط آدمها حاضرند هزار سوءظن به تو ببرند و هزار رطب و یابس را به هم ببافند و هزار ادله دینی بیاورند تا پیش خودشان هم اعتراف نکنند که زندگی پوچی دارند و زندگی حقیقی همین است؛ چیزی که با پول معاوضه نشود. الغرض وقتی زندگی ذیل رفاه و سختینکشیدن تعریف شود، هر مسیری که به دل سختیها بزند و خودش را با آنها تعریف کند، به بیگاریدادن و خودآزاری متهم میشود.
⬤ به آدمها گفته میشود: «خودت باش!» و البته «تنها در نسبتپیداکردن با انقلاب میتوانی خودت باشی»! گریوهای که اینجا پیش میآید این است که آدمها خیال میکنند خودبودن معنا و راهش این است که بروی تمرکز کنی روی خصوصیات و علایق شخصیات و در این راه بیشتر به فانتزیهایشان میرسند. اما انسان وقتی خودش هست و حضور دارد که از این فانتزیها رها شود و نپندارد تنها وقتی متمایز باشد و با تمایزاتش حاضر شود وجود دارد بلکه حضورش بیرنگونشانتر از این حرفهاست. تفصیل و بیان این مورد، زنده در برابر دیدگانم حاضر نیست، میسپارمش به وقتی دیگر که زنده سراغم آمد. الغرض وقتی وجود و حضور انسان ویژگیها و تمایزاتش دانسته شد، «خودت باش!» هم معنایی جز «متمایز و متفاوت باش!» نمیدهد! در این فضا «وجود» و «تمایز» با هم اشتباه میشوند!
شب ۲۸و۲۹/۵/۱۴۰۲
@mosavadeh
خط تا جلسه 3.MP3
12.35M
🎧 برشی از جلسهٔ سوم «خط تا»
( شاید این صوت چندان پرمایه نیست و بیان روانی هم در آن یافت نشود اما برای خودم نقطهٔ عطفی بود. در این نوشته بیانی روانتر میتوان یافت: eitaa.com/mosavadeh/50 )
در جلسهٔ گفتوگو دربارهی «سینما و تدوین» نشستهایم و کتاب آوینی را میخوانیم و من با خودم فکر میکنم: چه شد که به این جلسه رسیدهام و الآن در اینجا حاضرم؟
اگر چند سال پیش به من میگفتند در آینده، داستان و قصه و نگاه سینمایی مهمترین مبحث زندگیات و احتمالاً عامل نجات زندگیات میشود به نحوی که اگر آن را از تو بگیرند، بعید نیست خودکشی کنی، احتمالاً به قدرِ خندهدارترین جوکی که شنیدهام میخندیدم؛ «من؟! قصه و سینما و نجات زندگیام؟! مطمئنی؟ منی که دنبال حقیقت و امور واقعیام؟ نه اینکه مانند برخیها ذهنم را با یاوهها پر کنم و روزگارم را به تخیلات سینمایی بگذرانم؟ من راهم به سوی حقیقت و چیزهای واقعی است و داستان و سینما و قصه تخیلی بیش نیست، راهمان از اساس جداست!»
چه شد که من دنبال حقیقت بودم و همان جستوجو مرا به قصه و تخیّل رسانده؟
…
… I بخش ۲ از ۲ I
چرا من که نه عشق سینمایم و نه از تخیّلات و داستان و رمان چندان خوشم میآمده، الآن رسیدهام به قصه و سینما؟ من که سالهای سال رمان را تخیلات یک آدم در یک گوشهٔ دنیا میدیدم و خواندن آن را مسخرهترین کار جهان میدانستم و من که سالها برای اینکه وقتم تلف نشود حتی برای تفنّن و تمدّد اعصاب هم فیلم نمیدیدم و بهجایش مستندی را مشاهده میکردم، چه شد که الآن پابهرکابِ قصه و خیال شدهام؟ بیآنکه از راهِ جویشِ حقیقت انصراف بدهم…
آری، این سینما، یک موضوع نیست که در کنار دیگر موضوعات میخواهیم بررسیاش کنیم، نه! حیات و حقیقت را با این نگاه هنری و سینمایی میشود یافت…
شبِ ۸/۵/۱۴۰۲، سه هفته پیش
@mosavadeh
📜 زیاد مهم نیست چه کاری انجام میدهم؛ مهم این است در آن کارها چیزی میبینم و حضوری دارم یا نه… این را از رفیقی یاد گرفتم که مرا نمیکُشت به بهانهٔ اینکه دردِ بودن و دیدن را نکِشم…
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(افتاده بودم روی زمین و داشتم از درد به خود میپیچیدم، آدمها میآمدند و دلشان میسوخت و مرهمی بر زخمم میگذاشتند و مهربان به نظر میرسیدند… او آمد، بیرحم به نظر میرسید، گفت: زخمی که داری همهٔ بودنت است، اگر میخواهی «باشی» نمک روی زخمت بپاش و پاسش بدار! و رفت… فهمیدم چه قدر آن مرد بیرحم، دلسوز است و چه قدر آن انسانهای ظاهراً مهربان، «من» را ندیدند…)
سخت مردّدم بروم کربلا یا نه؛ از صبح به طرز عجیب و راحتی کارهای گذرنامهام ردیف شده و الان هم که اتوبوس رفقایم با چند جای خالی قرار است راه بیفتد، استخاره هم کردهام «عیناً یَشرَبُ بها عبادالله یفجّرونها تفجیراً» آمده. تقریباً همه چیز مهیاست اما سخت مرددم، و این تردید دارد لهام میکند. این قدر راحت ردیفشدن امور، بوی دعوت میدهد و ندایی در وجودم میگوید: «برو! برو! این دعوت را خراب نکن…». اما هر قدر به دلم نگاه میکنم عزمی در آن نمییابم. با دلم دعوایم میشود. در نهایت درمییابم که اگر راه بیفتم در طول سفر دلم خوش خواهد شد و احساس حضوری دست خواهد داد، اما ترسها و اضطرابهای دیگر نیز در دل نجوا میکنند و من باز دعوایم با آنها شروع میشود…
سختترین جای این تضاد -که مشابهش با شدتی کمتر یا بیشتر هر روز برایمان رخ میدهد- میدانید کجاست؟ اینجا که فکر میکنی یک کار درستی در این میانه هست که یا گمش کردهای و در این بَلبَشو نمیتوانی پیدایش کنی یا اگر پیدایش کردهای میبینی از انجامش عاجزی و با موانع درونی و بیرونیات دعوایت میشود، در نهایت هم بیحوصله میشوی و رد میدهی…
شاید در این تردیدها چشمت دوخته شود به دهان چند نفری، مگر آنها چیزی بگویند که فضای مهآلود برایت اندکی روشن شود، اما اگر از بین آنها هم کسی چیزی بگوید شاید در وهلهٔ اول خیال کنی فضا را روشن کرده، اما اندکی بعد میبینی آن روشنایی هم به تیرگی و تاری فضا افزوده و در این شلوغی ذهن خودش بار اضافهٔ دیگری شده؛ گویی این روشنگریای که سخن آن شخص ادعای آن را دارد، سویی به دیدگانت نبخشیده و چیزی را در فضای ذهنت روشن نکرده بلکه تنها درخشندگی خودش را به نمایش گذاشته و تنها به لاف و دروغ میگوید: «مسئله روشن است؛ فلان کار را به فلان دلیل بکن!» اما در واقع کمکی نمیکند؛ چیزی که گم شده یک جمع و منهای ادله و تشخیص ارجحیتِ انجامدادن یا ندادن کار نیست، چیزی دیگر است… در این میان ادله گم نشدهاند، ما از حضورمان گسسته شدهایم به همین خاطر هزار حرف و کمک و تشخیص دیگران برای یافتن کارِ درست، کمکی به ما نمیکند…
ما وقتی در سختترین شرایطِ حیرت هستیم و بین یک سری گزاره خودمان را گیر انداختهایم، میخواهیم لااقل کسی بیاید و چند گزارهای تحویلمان دهد و پای هر کدام هم قسم بخورد که «اینطورها هم نیست و ناراحت نباش!» و مثلاً «تو داری راهِ درست را میروی!» یا «بیا فلان کار را بکن، مشکلت حل خواهد شد!» و ما با اطمینانِ به او دلمان از قبض و گرفتگی درآید… آری، وقتی به بنبست میرسیم، دوست داریم بنشینیم با کسی دردِ دل کنیم، به این نحو که ما حرفهایی بزنیم و او آن قسمتهایی از حرفهای ما را که اگر تأیید شوند دلمان خوش میشود تأیید کند و تناقض درونیمان را تسکین دهد و او هم پیش خودش فکر کند دارد برای ما «دلسوزی» میکند و کمکی میدهد…
اما من رفیقی دارم که داستانش فرق میکند؛ اطرافیانش او را صاحب رأی صائب و فکر عمیق میدانند و همینطور است؛ اما عجیب این است که هر وقت از او بخواهی کسب تکلیف کنی -حتی اگر به بغض افتاده باشی و گویی روحت دارد پارهپاره میشود- هیچ وقت برایت تعیین تکلیف نمیکند تا لااقل قدری راحت و خلاص شوی… و به محض اینکه بفهمد در گفتوگو با او به دنبال کسب تکلیفی، ساکت میشود یا بحث را عوض میکند یا اصلاً خداحافظی میکند و میرود!
میدانید؛ بسیاری فکر میکنند این شخص، دلسوز نیست و رحم ندارد و آدمها برایش مهم نیستند. اما من فکر میکنم دقیقاً قصه برعکس است؛ این شخص است که دلسوز است و آن دلسوزها که میآیند و برایت تعیین تکلیف میکنند خودِ تو را ندیدهاند و مصلحت حقیقیِ تو را نمیفهمند و تنها و تنها به آسودگی و راحتی و خلاصی تو اندیشیدهاند.
…
… I بخش ۲ از ۳ I
گویی آن شخص دارد با زبان بیزبانی میگوید: «ببین! من بیشترین کاری که میتوانم برای تو بکنم این است که برایت ترحّم نکنم و به بهانهٔ اینکه درد نکشی تو را خلاص نکنم… تعیین تکلیف کردن برای تو مثل کشتن توست! من این قدر بیرحم نیستم که برای اینکه درد نکشی، تو را بکشم… من تنها میتوانم راه برپااستادن و درمیانهبودن و چشمدوختن و تفکر را با تو در میان بگذارم که اینگونه میتوانی «باشی» و البته با درد «باشی» (و مگر قرار بود بودن با درد همراه نباشد؟!) که رفتن در آن راه هم پای خود توست و من نمیتوانم تو را راه ببرم»… نمیدانم این حرفها برایتان گنگ است یا از شدّت گوارایی جنبندهٔ ضربان قلبتان، اما بگذارید به قضیهٔ تصمیم سفر کربلا برگردیم؛ شاید قضیه روشنتر شود.
میدانید؛ من یک آن به خودم آمدم و فهمیدم -به یک معنا- نه مهم است که کربلا بروم و نه مهم است که کربلا نروم، بلکه مهم این است که تفکر کنم و رؤیت را سفت بچسبم، اگر تفکر و رؤیتی در میانه باشد چه کربلا بروم و چه نروم خیر خواهد بود. به بیان دقیقتر، ما که چشممان به دیدی متافیزیکی آلوده شده، به این معنا که فکر میکنیم در لوحی محفوظ نوشتهاند که «کار درست این بود که کربلا برود (یا اینکه نرود) و خاکش به سر اگر خلاف این عمل کرده باشد» و جالب اینجاست که از قضا آن لوح محفوظ و اینکه کدام درست است را هم از ما پنهان کردهاند و ما هر قدر جان میکَنیم نمیفهمیم کدام درست است… انگار کن این بازیهایی را که چند لیوان را برعکس گذاشتهاند و چیزی را درون یکی از آنها پنهان میکنند و آنقدر این لیوانها را در برابر ما میپیچانند که گیج میشویم… خلاصه گویی خداوند عادل، کاری را در پستوهایش درست اعلام کرده که اگر آن کار را پیدا نکنیم و انجام ندهیم بیچاره خواهیم شد و از قضا دست ما را از فهمیدن آن کوتاه کرده…
میدانم، احتمالاً از سخنم برآشفته شدهاید که «یعنی تو میگویی نه کربلا رفتن مهم است و نه کربلا نرفتن؟! و چیزی دیگر را مهم میدانی؟! آن هم تفکر؟! مسخره است!»، در جواب میگویم که زیاد تند نرو؛ سخن من چندان از سخن دین دور نیست، بگذارید در ادامه بررسیاش میکنیم:
آری، در آیهآیهٔ قرآن «عمل» به میان آمده و از مقام والایش سخن گفته شده، اما در همین دین ارزش همین اعمال، به «نیت» دانسته شده… و من این «نیت» و آن «تفکر» را از هم دور نمیبینم… و مگر معنی اینکه «ارزش اعمال به نیت است» همین نیست که «نه کربلارفتن مهم است و نه کربلانرفتن، نیت مهم است»… و مگر نیت، همان چیزی نیست که در برابر دیدگان ما نقش بسته و ذهنی نیست و دلمان را برده و از روی همین دلبری و نه از سرِ تدبیر و تحلیل ذهنی سراغ آن کار میرویم…؟ مقصود من هم از تفکر چیزی جز این نیست…
بگذارید مثالی دیگر را نیز طرح کنم؛ علی (علیهالسلام) میگوید: «چه بسا روزهدار که از روزهاش جز گرسنگی بهره ندارد» و مگر معنی این حرف این نیست که «اینکه روزهٔ ظاهری گرفتهای یا نه زیاد مهم نیست؛ مهم این است که در روزهگرفتنت چیزی مییابی و رؤیتی داری و نیتی اندوختهای یا نه»… همینجاست که فرقِ عمل و جانکَندن روشن میشود… و همینجاست که برتری دو رکعت عالِم نسبت به قیام شبانه و صیام روزانهٔ جاهل معنا میدهد…
میدانید؛ رفیقی دارم که قرار بود با عدهای کاری را برپا کنند، او برای اینکه این کارشان صرفِ جانکَندن نباشد مدام سعی میکرد با آدمها گفتوگو کند تا فکر کنند و ببینند چه کاری را باید انجام دهند و چه کاری را باید رها کنند و خلاصه کیفیتی در کارشان پیش آید… مسئله اینجا بود که آدمها فکر میکردند قصد این شخص از این همه بررسی و بالا و پایینِ کردنِ کار، این است که میخواهد آن را انجام ندهد، یعنی فکر میکنند بهجای اینکه برای انجام این کار یک ثانیه بگوید «نه!»، یک ساعت وقت میگذارد تا با هزار ایرادگرفتن، به صورت تلویحی بگوید نه. آن رفیق میگفت: این مباحث را که طرح میکنم برخی به من میگویند چرا خودت را راحت نمیکنی و در یک کلام نمیگویی «نه!»؟!
وقتی از کارها تنها تأثیرات ظاهریشان (یا تأثیرات ذهنی و نه عینی مثل ثواب و عقاب) مقصود شد، دیگر تنها ظاهر و کالبد کارها دیده میشود، آنگاه انجامدادن و ندادن کارها مهم و مسئله میشود، نه چهطور و با چه نیت و حضوری انجامدادن آنها! نیت در این جهان بیمعنی است و تفکر بیثمرترین و نا«کار»ترین کار…
…
… I بخش ۳ از ۳ I
در خلافآمدِ عادت بطلب کام که من
کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم
ما عادت داریم کارها را بر حسبِ اثرات ظاهریشان میکاویم و آنها را با هم مقایسه میکنیم و بهترینش را انتخاب میکنیم و نسبت به آن مصمم میشویم و کاممان را در این رویه دنبال میکنیم. به همینخاطر اگر نتوانیم بهترین کار را پیدا کنیم، آشفته میشویم یا اگر نتوانیم انتخابمان را انجام دهیم، احساس شکست میکنیم… اما آیا نحوهای دیگر از رویارویی و نسبتگرفتن با کارها نیز هست که در آن نسبت، نظر به چیزی ورای ظواهر آنها شود؟ تا این قدر در نسبت تردید بین «این کار یا آن کار؟» نیفتیم و گویی سخنِ هر کاری را بشنویم و حضورمان با این شنیدنها رخ دهد و با همین شنیدن کام بگیریم؟ و «ما رأیت الّا جمیلاً» مگر همین نحوه رهایی از تشخیصها و انتخابهای جزئی و ذهنی و سپس شنیدن و دیدن سخن پدیدهها نیست؟
دوستی میگفت: حقیقت در جایی دیگر نیست، که باید با انتخابهایمان پیدایش کنیم و برویم آنجایی که هست. بیخ گوش خودمان است؛ تنها چشم به دیدنش باز نکردهایم…
عصر و شبِ ۳۰/۵/۱۴۰۲
@mosavadeh
📜 سخنی گفت؛ آمدم اشتباه سخنش را نشانش دهم و برایش آن را اثبات کنم؛ به خودم آمدم؛ من که با سخن او کاری نداشتم، دردِ خودش را داشتم…
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شخصی دارد از گرههای ذهنیاش حرف میزند، گوش میدهم، خوب گوش میدهم، حالش را درنمییابم، یعنی وجودش در یک کیفیت بسیط و ساده و واحد برابرم متجلی نمیشود. میدانید؛ معمولاً یا شاید هم کلاً مشکل آدمها یک کپه مشکل متکثری که در ذهنشان و گفتارشان قطار میکنند نیست، یک چیز بسیط و ساده است و جوابش هم یک چیز بسیط و ساده.
تا یک قسمت گفتارش را میفهمم و یکی از آن مسائل را درمییابم، عزم میکنم که به سخن بیایم و اشتباهی که در آن زمینه رخ داده را به تصویر بکشم، اما ندایی در وجودم میگوید: ساکت شو! میخواهی وجود این شخص را نبینی و تنها با یک پندار اشتباه که از دهان آن شخص بیرون آمده بجنگی و اشتباهبودنِ آن را ترسیم کنی؟ و نهایتاً به خودت بگویی «چه قدر دقیق و عمیق اشتباه فلان پندار را فهمیدم!» یا دردِ آن شخص را داری و میفهمی که مشکلش این یک پندار و مسئلهٔ جزئی نیست هرچند خودش هم نداند؟ آیا صبر میکنی و چشم میدوزی و تفکر میکنی تا مانند یک خواب وجود آن شخص بر تو پدیدار شود و تو بفهمی همهٔ این همه مشکلات متکثر از کجا آب خورده یا نه؟
میدانید، دوستی دارم که وقتی کسی پیشنهاد کاری را میدهد بیش از آنکه به ادلهای که میآورد و برتریهای ایدهاش دقت کند، به «برق چشم» او دقت میکند! اگر ببیند میدرخشد، میپذیرد و همراه میشود… یا گاهی که کسی سخنانی پرطمطراق و پر از ادله و استدلال و جایگاهشناسی مفاهیم و چیزها با بیانی روان و گیرا میگوید، وقتی میبیند چشمان آن شخص از فروغ و نورِ رؤیت و شعلهٔ «چیزی دیدهام!» خالیست و گویی تنها دارد مفاهیم و کلمات را نسبتسنجیِ ذهنی و ضرب و تقسیم میکند، محل نمیدهد. اما وای اگر این فروغ و نور و شعله را در چشم کسی ببیند، حتی اگر بهمانندِ بیان انسانهای لال و با کلماتی منقطع و تته پته سخن بگوید آغوش میگشاید و من میبینم که چگونه چشمانش درشت میشود تا سخن او را دریابد؛ گویی چیزی نو و جدید و گیرا برایش متجلی شده!
میدانید؛ من فهمیدهام خیلی از اوقات ما داریم با یک سری دشمنانِ ذهنی و فرضی میجنگیم… با یک سری ظواهر که در حقیقت دشمن ما نیستند… و با یک سری جزئیات که در حقیقت کاری به کار ما ندارند و آسیبی برای ما ندارند…
چگونه این حرف را بیان کنم؟
میدانید؛ گویی چیزی که خیلی در زندگی ما نقش ویژهای پیدا کرده «رد و اثبات» است! روی دیگرش «دلیل و استدلال» است، نام دیگرش «باید! و نباید!»… میدانید ما فکر میکنیم یک مشت گزاره و پندار دشمن ما هستند! به همین خاطر از ابزار رد و اثبات و دلیل و استدلال استفاده میکنیم تا با آنها بجنگیم! حال آنکه همین پندار ما نگذاشته مشکل اصلی را پیدا کنیم…
نمونهاش را در دورههای استدلالی اثبات عقاید ببینید. وقتی که ما فکر میکنیم چیزی که جوانها گم کردهاند اعتقاد به یک سری گزاره است و شروع میکنیم با آن بیاعتقادیها بجنگیم.
نمونهٔ دیگرش را در بحث و استدلالهای خانوادگی و زن و شوهری ببینید! وقتی شخص فکر میکند آنچه دشمنش است و مشکل ایجاد کرده، پندار همسرش است، به همین خاطر شروع میکند به دلیل و استدلال آوردن تا آن پندار را بشکند…
اما من فکر میکنم آن «چه کسی گفته خدا وجود داردِ؟» آن جوان و آن گیری که همسر شما به شما میدهد، مشکل واقعی او نیست، هرچند آن را اینطور بیان میکند و هرچند خودش فکر کند مشکلش این است. گویی گمشده در این میانه ناپدیدشدن یک نحوه نسبت و درهمتنیدگیِ وجودی است. پیشآمدنِ یک نحوه بیگانگی. نبود یک نوع دلبری در بین.
و میدانید آدمها کی با چیزها و با همدیگر بیگانه میشوند و درهمتنیدگیشان را از دست میدهند؟ وقتی بیداستان شوند. ما نمیفهمیم که آن جوان داستانش را با خدا پیدا نکرده که سؤال از اثباتش میپرسد و آن زن و شوهر دیگر داستانی که آنها را به هم متصل کند نمییابند که شروع کردهاند به گیردادن و نقزدن.
خدای من! آن قدر آن چیزی که گم شده لطیف است که هر اسمی رویش میگذارم؛ از داستان و نسبت و عهد بگیر تا حقیقت و وجود، میبینم باز هم چیزی دیگر است و مانند آبی لطیف از بین انگشتان دستها میلغزد و میرود و به چنگ نمیآید! اینها را نمیدانم… اما یک چیز را میدانم… مشکل ما یک سری گزاره نیستند، بلکه چیزی است لطیفتر و والاتر… و راهی بهتر از قصه و داستان برای حاضرکردنش نمیشناسم… با قصهها و داستانها میشود از دشمنیهای وهمی و درگیرشدن با اختلافات ظاهری رد شد و اصل قضیه و پای همان چیزی که همهٔ این قضایا به خاطر آن است را وسط کشید.
شبِ ۲۹/۵/۱۴۰۲
@mosavadeh
📜 میروم در یک جلسهٔ گفتوگوی بیغرض؛ پَرِ فکرم به شعلهٔ گرمای حضور حق در آن گفتوگو میگیرد؛ فکرم شعله و گرما و حیات میگیرد؛ سخنها سراغم میآیند…
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
گفتوگو و مقام دیالوگ چیز عجیبی است؛ واقعاً در بسترش سخنهایی نو متولد میشوند نه آنکه تنها با بزکی جدید شکلی نو بگیرند. مقصود از مقام دیالوگ هم صرفِ گفتوگوی دو نفر نیست. شاید مقام دیالوگ آن لحظهای است که گوشی طالب و همدل منتظر است و زبانی متحیر که هنوز خودش نمیداند چه میخواهد بگوید و او هم متتظر است، آنگاه سخنی به میان میآید که هم گوینده و هم شنونده رؤیتی برایشان شکل میگیرد که قلبشان را جلا میدهد، سخنی که اگر گوینده در خلوت خودش بود یا اصلاً حضور مبهمش را هم حس نمیکرد یا زبانی برای در میانه کشیدنش پیدا نمیکرد.
آری، -هر چند متننوشتن خالی از مقام دیالوگ نیست اما- گاهی که متن مینویسم یکجا گویی سخن به درجازدن میرسد و دیگر قلب زندهٔ متن میایستد و دیگر حیات در رگهایش پمپاژ نمیشود؛ انگار کن تایرهای جلو قفل شدهاست و هر قدر گاز میدهی سر جایت میمانی. گویی هر قدر میخواهی چیزی را بگویی نمیشود و همان واژههای کهنه در میان میآیند و بالتبع همان روح کهنه را در میان میکشند و میلغزی در همان حرفهای قبلی و دستت به آن سخنِ نو نمیرسد. اما وقتی با آدمها سخن میگویی یا سخنهای آنها را میشنوی قضیه فرق دارد. گویی چیزهایی را میتوانی بگویی که در خلوتت نمیشده و کلماتی بر زبانت جاری میشود که تنهایی نمیگفتی. انگار کن که آن جمع، وجود و شخصیت و حیاتی بیش از صرفِ جمعشدنِ آن چند نفر دارد که تو اگر به نجوای آن گوش بدهی چیزی جدید میفهمی و چیزی جدید میگویی.
ما اگر بخواهیم حرفهای خوب خودمان را بزنیم، چیزی است… اما اینکه بخواهیم دور هم جمع بشویم و به سخنِ وجود نویی که در نسبتمان با همدیگر پیش میآید گوش فرا دهیم و آن را بهمانندِ خواب تعریف کنیم، چیزی دیگر است… و گویی حق در این نسبت دوم رخ مینماید و با حیاتش ظاهر میشود…
از جلسهٔ گفتوگویی بیرون آمدهایم و پیش میآید که از چند سخنی که در جلسه گویی رؤیت کردهام برای دوستم سخن بگویم… آن قدر این حرفها زیاد میشوند و مانند امواج محکم دریا پشت سر هم میآیند که هم خودم تعجب میکنم که «این همه حرف و بارقه واقعاً در آن جلسه رخ داد؟!» و هم دوستم برای نشاندادنِ تواتر و تکاثرش، با خنده میگوید «بس است!»…
میدانید، خیلی از اوقات که گویی سخنی پر از حیات سراغم میآید و با همان شوری که دارد بهم میگوید: «اینها که میگویم را بنویس!» پس از این است که در جلسهای شرکت کردهام و در مظان دیالوگی قرار گرفتهام… حتی شاید آن سخن زیاد مرتبط با گفتوگوهای آن جلسه نباشد اما آنچه برایم مهم و عجیب است، حیات و شعلهٔ گرم سخنم بعد از شنیدن گفتوگوهای یک جلسه است. گویی حق در مقام آن دیالوگ حاضر شده و پَرِ فکر و سخن من هم به آن گرفته و آن هم شعله و گرما گرفته… (راستش همین متن را هم بعد از یکی از همین جلسههای ظاهراً بیارتباط نوشتم)
میدانم که هنوز نمیدانم دیالوگ چیست و کجاست و نسبتش با حق چیست، اما منتظرم…
شبِ ۲۹/۵/۱۴۰۲
@mosavadeh
📜 شهری را دیدم؛ قانون عجیبی داشتند که سزای تخلفش مرگ بود؛ «جنس غذای هر کس باید با دیگران متفاوت باشد!»، به همینخاطر به خوردن فلزات و جمادات افتاده بودند؛ پادشاهانِ حقیقیِ آنها شرکتهای تولید چیزهای جدید بود؛ عدهٔ زیادی را به خاطر خوردن چیزهای مشابه کشته بودند؛ و زندهها همه از ضعف و مریضی رو به موت بودند؛ همه از جهانشان، خسته شده بودند…
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(ما از سر غرضورزی و وابستگیها دنبال یک سری کار خاص هستیم، به بهانهٔ حق؟ یا با حضوری بیغرض و با وارستگی دنبال نسبتپیداکردن با حق هستیم، به بهانهٔ کارها؟)
کارها و امور (فی المثل سخن و نوشتن)، هم میتوانند رساننده باشند و هم فریبنده… هم راهنما و راهبر باشند، و هم راهزن و گمراهکننده… بستگی دارد چه نسبتی با آنها میگیریم…
بگذار مثالی بزنم که طلیعه و شاید طلوعِ بحث هم باشد، نمیدانم مثال رساییست یا نه؛ اگر چاقو را وارسته در دست بگیری، میتوانی فیالمثل میوهها را ببُری و جلو بروی، اما اگر به هر دلیلی خود چاقو برایت مهم شود و زیادی توجه و تمرکزت روی آن برود و محکم به آن بچسبی و آن را سفت بگیری، نمیتوانی درست با آن کار کنی… دیگر ابزارها هم همینطور؛ قلمو برای نقاشی، خودرو برای رانندگی، واژهها برای نوشتن، و نوشتهها برای رؤیت حق… بحثم بر سرِ یک متعادلسازی روانشناسانه نیست، از افقی و مناسباتی دیگر حرف میزنم که با پندارِ تنظیمسازیِ روانی روانشناسی یکی نیست…
آری، سخن و نوشتن، نیز همین است؛ بگو و بنویس که کار تنها با همین پیش میرود… اما هم همهٔ سخنهایی که میگویی یا گفتهای را جدی نگیر، هم زیادی به آنها نچسب… بلکه نسبتی با حق در این بین پیش میآید که میتوانی در پی همان باشی… و از خودِ نوشتهها وارسته باشی…
گویی کلافِ سخن باز نمیشود و ریتم و طنینی نمیگیرد. خطوط پیشین را رها میکنم و یک بار سازهٔ سخن را خراب میکنم و از نو منتظر میشوم ببینم چه ساخته میشود؛
میدانید؛ گاهی در حقیقت خودِ کارها و امور برای ما مهم میشوند و حق و درستیِ آنها تنها بهانهٔ ما میشوند تا به خود آن کارها بپردازیم… فیالمثل میخواهیم سخن بگوییم یا بنویسیم و خود این سخنگفتن و نوشتن برایمان مهم است؛ در این نسبت با امور، خودِ چیزها برایمان مهم میشوند و در نتیجه حق را بهانه میکنیم تا به آنها بپردازیم و به آنها بچسبیم… این نحوه نسبتِ دربندبودن با کارها، داستانی را پیش میآورد که فکر میکنم برای همهٔ ما داستان آشنایی است؛ به بهانهٔ حقبودن کاری راه میافتیم برویم سراغ یک سری چیز خاص که در ذهن داریم، اما یک جا حق راهنما میزند و فرمان را کج میکند و میپیچد اما ما نمیپیچیم چون در واقع دنبال یک سری کار خاص بودیم و حق تنها بهانهمان بود، پس دزدکی -طوری که خودمان هم نفهمیم- باطلی را پیدا میکنیم و لباس حق به آن میپوشانیم و آن را با خود همراه میکنیم که هم وجدانمان راحت باشد و هم دیگران ما را به جدایی از حق و همراهی با باطل متهم نکنند. تا آن وقت که برسیم به مقصدمان -همان چیزهای خاص- نیز هزار مشکل و اعصابخردی و دعوا و دلمردگی میکِشیم و هزار حق و ناحق میکنیم و اوج قضیه وقتیست که به آن مقصد میرسیم؛ با یک ساختمان ویران طرف میشویم که حیاتی ندارد و از آنجا که هزار بدبختی کشیدهایم و هزار ادعا کردهایم باز هم کم نمیآوریم و با هزار ضرب و زور همان ساختمان ویران و آشفته را بزک میکنیم و مدام ویژگیهای خوبش را به خودمان و دیگران تذکر میدهیم تا یک وقت خودمان یا دیگران احساس نکنیم که ما اشتباه آمدهایم و حق حضور ندارد و حیاتی در کار نیست…
این همه فلاکت و دوری از حضور و حق را میکِشیم تا یک لحظه نگوییم «غلط کردم!» و اشتباه آمدم و دیگر این چیز خاص را نمیخواهم، اصلاً دیگر هیچ چیز خاصی را نمیخواهم… همهٔ ادعاها را پس میگیرم، همهٔ ساختمانهای ویرانی که برای خودم خانه میکنم را رها میکنم و آوارگی را میپذیرم… آوارگیای که خانهای در میان نیست، اما هر آن، منتظر و آمادهٔ همراهی حق هستی و از این حضور لذت میبری… (بیت شعری از مولوی هست که همگان در این مقام متذکرش میشوند، اما به گمانم دیگر برای ما کلیشهای شده و بیشتر مطلب را میپوشاند)
دیروز یکی از دوستانم برای برنامهٔ محرمِ یک مجموعه طرحی زد که مقبول آنها نیفتاد و خواستند طرحی دیگر بزند… او هم گفت «من یک روزِ کامل وقت برای این کار گذاشتم و اینها بدون دیدن این همه زحمت به راحتی چون سلیقهشان نیست آن را رد میکنند»، ناراحت شد و دیگر طرحی نو نزد… و من به این فکر میکردم که آیا نمیشد در حین همان طرحزدن، نسبتی با حق پیدا میکرد که او را دیگر از اینکه آنها چه برخوردی خواهند کرد و آیا آن طرح را چاپ میکنند و عَلَمش میکنند یا نه، بینیاز کند؟…
به قول خواجه
من که امروزم بهشت نقد حاصل میشود
وعدهٔ فردای زاهد را چرا باور کنم
…
… I بخش ۲ از ۳ I
دیشب فکر میکردم اگر چیزهایی که ساختهام را -از نوشتهها و عکسها و تدوینها و جمعآوریها بگیر تا روابطی که به زعم خودم «ساختهام»- از دست بدهم، چه قدر ناراحت میشوم؟ نسبت من با آنها چیست؟ آیا خودشان را میخواستهام یا به بهانهٔ آنها نسبتی و حضوری را میطلبیدهام و میطلبم؟
ای خود! آیا از رفتن چیزهایی که ساختهای، ناراحت میشوی؟ بدان، همان قدر که ناراحت میشوی، در آن کارها در نسبت با حق نبودهای… بلکه به تملّک وهمی و ذهنی آنها و پرکردن و تعریفِ وجودِ پوچت با آنها پرداختهای…
اما کاش میدیدی… که آیا وجود تو چیزی جز «نسبت» است؟ جز یک «علقه و محبت» است؟ جز یک «آرزو و طلب» است؟ و اینکه اینها که ساختهای، رفتهاند و نیستند و اگر بخواهی با آنها نسبتی بگیری تنها همین وهمِ تملّک عایدت میشود… و کاش میفهمیدی با اعتراف و دیدنِ اینکه چیزهایی که ساختهای را نداری، چیزی را از دست نمیدهی… بلکه تازه راه باز میشود برای تنها چیزی که داری و آن هم نسبتگرفتنی نو و تازه به بهانه و در قالب و کالبدهایی جدید است… کاش میفهمیدی که نمیگویم چیزهایی که داری را از دست بده، بلکه میگویم تنها بفهم که آن چیزها را اصلاً نداری…
ای دل! بیا و این اوهام را رها کن و بچسب به همین نسبتت با حق! بچسب به همین حس حضور! و از آرزوی «چیزها» دست بردار! به همین حضور «اکتفا کن» و از خیر «چیزها» بگذر و کاش بدانی این «اکتفاکردن»، قناعتکردن نیست، بهدستآوردن همه چیز است!
اینکه میگویم «کاش بدانی» افسوسخوردن و حسرتبردن نیست… میدانم میدانی و با همین تذکرها باز حضورت را مییابی… تنها دارم با این کاشها دریغ و دلسوزیام را عیان میکنم…
میدانی اگر «چیزها» برای تو مهم نباشند و تنها در پیِ نسبتی با حق باشی، به یک معنا آواره میشوی (آوارگیای شیرینتر از هزار ساکنشدن) دیگر نمیتوانی خودت را صاحب یک شغل واحد بدانی و خودت را با آن تعریف کنی. تنها دنبال آن نسبت و آن حضور هستی، هر جا که یافت شود و در هر کاری که باشد. به همین خاطر به رسمِ زمانه که میگوید «یک شغل و تخصص پیدا کن و خودت را -هم نزد خودت هم نزد دیگران- در دایرهٔ آن چیز تعریف کن» تن نمیدهی… شاید روزی بنویسی اما نویسنده نیستی، شاید حتی آن قدر بنویسی یا خوب بنویسی که دیگران نویسندهات بدانند اما خودت، خودت را نویسنده نمیبینی. شاید فیلم بسازی یا داستان بنویسی و شاید آن قدر، که فیلمساز و داستاننویس معرفی شوی. ولی خودت، دایرهای به اسم فیلمساز و داستاننویس دورت نمیبینی و هر روز چشم میدوزی تا ببینی برای آن حضور باید چه کنی… نمیگویم در عمل هر روز کاری متفاوت میکنی، شاید کل عمرت مشغول چند حیطهٔ محدود دیده شوی، اما سخن این است که در درونت بندی به آن چند حیطه نداری… البته شاید هم روزگاری را نزد دیگران آشفتهکار دیده شوی، اما از آشفتهکاری بیمی نداری… کسی که در پی الماس و طلاست اگر هر روز آن را در جایی دیگر بیابد این آشفتهکاری نیست…
میدانید اینجا چه قدر آن سخن حاجقاسم پرفروغ و عظیم میشود، که میگفت: «من خدا را انتخاب کردهام و راه او را. اولین بار است که به این جمله اعتراف میکنم؛ هرگز نمیخواستم نظامی شوم، هرگز از مدرّجشدن خوشم نمیآمد.» (در نامه به دخترش فاطمه). وحشتناک عجیب است! یک ژنرال در مقیاس بینالمللی که همهٔ جهان در عرصهٔ نظامی نامش را بر زبان دارند و دلی در گروش یا دلی در هراسش، دارد میگوید من از مناسبات نظامی خوشم نمیآمد… یعنی شغل من نظامیگری نیست، شغل من سپاهیبودن نیست، من از سرِ چیزی دیگر و رؤیت رویی دیگر سراغ نظامیگری آمدهام نه آنکه قصد و مقصدم همین نظامیگری باشد. یا آن سخنان آتشگونهٔ حسن باقری که با نیروهایش در میان میگذارد: «چرا کار ما داره عوض میشه؟! نکنه خداییناکرده ما جنگیدن را به عنوان یه حرفه بهش نگاه کنیم! یعنی نکنه ما هم حس کنیم «کار ما جنگیدنه… حالا میخواد معنویتی در داخل این جنگ باشه، میخواد نباشه، میخواد این جنگ با توسل و توکل بر خدا انجام بشه، میخواد نشه»! این جو میخواد در تیپهای ما حاکم بشه؟! یا نه؛ همون جوّی که روزهای اول جنگ بود؟ همون جوّی که بچهها واقعاً فقراء الی الله بودند؟!…» حال ما میخواهیم چه کنیم؟ باز میخواهیم در شغلی و عنوانش پناه بگیریم تا مبادا در جامعه به ما نگویند بیکار و آشفتهکار…؟ نمیخواهیم محور کارهایمان رؤیت حق باشد؟
…
… I بخش ۳ از ۳ I
میدانید؛ وقتی دیدگان ما تنها ظواهر و چیستی چیزها را دید (که من نیهیلیسم را همین میفهمم) همه چیز شبیه هم و پوچ میشود، آنگاه انسان به هزار جانکندن روانی میافتد و به یأس و افسردگی میرسد. اما این یأس و افسردگی مبارک است! مبارک است چون مقدمهای میشود و راهی باز میکند تا گمشدهٔ اصلی شناخته شود! وقتی چیزها از آن همه فروغ و عظمتی که داشتند نزد ما فرومیافتند و دیگر طمطراق و عظمت و دلبریِ ظاهریشان چشم ما را پر نمیکند، ممکن است برخی اسم این را بگذارند افسردگی و نکوهشش کنند… اما این آمادگی است برای پیداکردن گمشدهٔ اصلی انسان یعنی حضور! و وقتی حضور، سر و کلهاش پیدا شد دیگر چیزها چندان اهمیتی ندارند… یعنی دیگر انسان فکر نمیکند یک سری چیزِ خاص است که اگر آنها مهیا و محصّل شوند، خوشبخت میشود بلکه میفهمد حضورش گم شده و در پیِ این حضور از هزار آرزوی زیبنده و رفاه فریبنده و مقصدهای دور از دسترس گسسته میشود و گمشدهاش را در چیزهایی ساده و نزدیک میجوید.
آری، در این زمانهٔ پوچی، هستیِ چیزها به چیستیشان فروکاسته شده… پس اگر چیزی با چیزها تمایز داشت، هست و اگر تمایزی نداشت و بر حسبِ ظواهرش تکراری بود گویی نیست! در این فضا و افق تو اگر بخواهی باشی باید جان بکَنی تا متمایز باشی و اینجاست که «برتری» و «موفقیت» جان میگیرد و قوتی پیدا میکند تا همهٔ زندگی ما را به سیطره و تصرف خودش دربیاورد و خدای خدایان شود! در این فضا همه تلاش میکنند موفق شوند و موفقیت نیز تنها یک نقطهٔ تمایز ذهنی است و نسبتی با حضور و وجود ندارد! اینجاست که تو نمیتوانی همانجایی که هستی «باشی» و «زندگی کنی» بلکه در همهٔ عمر باید سگدو بزنی تا بلکه به نقطهٔ تمایز برسی و وقتی آن نقطه هم مشابههایی پیدا کرد که البته میکند، باز باید نقطهٔ تمایزی پیدا کنی که سمتش بدوی و بگویی هستی، و در این راه اگر خسته شوی و نتوانی به اندازهٔ کافی به نقاط تمایز دست پیدا کنی، دیگر نخواهی بود و یحتمل از این فشار روانی نبودن، خودکشی خواهی کرد.
میدانید؛ ما گاهی که کارهای دیگر آدمها را میبینیم ناگهان احساس میکنیم «آن شخص، آن چیز و آن کارش را از ما دزدیده!» به این معنا که فیالمثل ایدهای را کسی در جایی مطرح میکند و میبینیم این ایده را ما هم داشتهایم اما مطرحش نکرده بودیم و حرص میخوریم و حس میکنیم آن ایده از ما دزدیده شده! یا مثلاً یک مطلب یا یک سبک نو از نوشتن، طراحی، تدوین یا یک راهحلِ کارا، را که در ذهن داشتهایم شخصی دیگر پیاده میکند و به نام خودش ثبت میکند و ما حرص میخوریم که چرا ما این کار را نکردیم… (در این راستا بیشتر میشود به فضای حقوق معنوی، کپیرایت و ثبت اختراع و هزار قانون مشابه دیگر فکر کرد؛ اینکه چه شد بشر به فکر این افتاد که امور معنوی مثل «علم» را هم به نام کسی ثبت کند) و شاید بترسیم یا تعجب کنیم از خودمان که چرا در ما حسد یا هزار عنوان دیگر وجود دارد و شاید بخواهیم با خودسانسوری به خودمان بگوییم این احساسات در ما وجود ندارند! اما به شما اطمینان میدهم تا وقتی در این افق هستیم و امور را اینگونه میبینیم این احساسات در ما هستند و با هزار کار اخلاقی و نمازخواندنِ صرف و روزهگرفتنِ صرف هم قابل حذف نیستند… تنها میشود مثل آتشِ زیرِ خاکستر آنها را پوشاند…
میبینید؛ ما دیگر نمیتوانیم در چیزهای تکراری حیاتی بیابیم و حتماً باید متمایز باشند تا آنها را چیزی بدانیم… ما دیگر کارهایی که به ما تنها حس حضوری میدهند و در ظاهر تکراری و بسیار ساده و ابتدایی هستند را نمیخواهیم، چراکه دیگر چشمی که بتواند ورای ظواهر و ویژگی چیزها، حضوری را بیابد و ببیند، نداریم… تنها «چیزها و تمایزها» را میبینیم، پس فقط «چیزها و تمایزها» را میخواهیم…
ظهر تا نیمهشبِ ۱/۶/۱۴۰۲
@mosavadeh
#بارقه
گاهی حس میکنم معترف به حسینم، اما با حسین نیستم…
آنگاه میفهمم عافیت و آسایش با همراهی حسین نمیسازد…
آنگاه درمییابم که باید سری، دستی، مالی، چیزی، در حد خودم بدهم تا در داستان وارد شوم…
و از خیلِ آن سیاهیلشگرهای گریَندهٔ شاهد کربلا بیرون آیم و با حسین باشم…
گریندههای بر حسین دو دستهاند: دستهای بیرون از داستانش و شاهد کربلایش… و دستهای رقمزنندهٔ داستان کربلا در هر زمانهای و یاریگرش…
۱/۵/۱۴۰۲
@mosavadeh
#بارقه
رد میدهم؛ چیزی در برابر دیدگانم نیست، حضوری احساس نمیکنم، واژهها بیمعنی میشوند، ترسها آمدهاند و حاکم شدهاند… همه چیز بیطعمومزه شده… میخواهم تغییری ایجاد کنم… فکر میکنم آخر دنیاست و اگر کاری نکنم آخر دنیا باقی میماند…
میگوید: نمیخواد… این قدر به در و دیوار نزن… انصراف نده و به امید پیداکردن حضور فرار نکن… سراغ هزار و یک چاره نرو، چارهاندیشی فایده نداره… به قدرِ یک روز بیخیال باش و منتظر بمون… حضورت رو دوباره پیدا میکنی…
کشتیشکستگانیم ای باد شُرطِه برخیز
باشد که باز بینم دیدار آشنا را
۲/۶/۱۴۰۲
@mosavadeh
📜 شهری را دیدم که آدمهایش داشتند از گرسنگی میمردند، اما لب به خوردنیها نمیزدند؛ تنها با هم گفتوگو میکردند که خوردن کدام غذا درست و کدام غذا غلط است…
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(ما دربارهٔ عبرتها سخن میگوییم و درست و غلطشان را مشخص میکنیم اما دیگر هیچکس عبرتی نمیگیرد! دیدهای که میتواند فکر کند و سخن امور را بشنود و عبرتگرفتنی در کارش است، حتی از سخنانی که میداند غلط است هم چیزی میفهمد!)
🔸 شخصی این مطلب را در گروهی حدوداً صدنفره از طلابِ بهقولی نخبه فرستاد:
«ارزش وقت نزد علامه میرحامد حسین هندی»
علامه میرحامدحسین (رحمهالله)، یک کتابی از حاجی نوری خواست. وی پس از اینکه آن کتاب را فرستاد، گفت: من تعجب میکنم که چگونه این کتاب در خانهٔ شما نیست؟! علامه میرحامدحسین گفت: یقیناً چند نسخه از این کتاب در کتابخانهٔ من موجود است، ولی باید وقت زیادی تلف شود تا آن را پیدا کنم، لذا این کتاب را از شما خواستم که وقت ضایع نشود...
🔸 طلبهٔ جوانی در جواب میگوید:
«میشد» از اون طرف تیتر زد که «ارزش نظم در عدم درخواست از دیگران و انجام کار شخصی»
🔸 طلبهٔ جاافتادهای به او جواب میدهد:
«شاید» حجم کتب زیاد بوده و محیط لازم برای تنظیم دقیق کتب نداشتند، لذا چشمبسته نمیشه تیتر زد.
🔹و من که از این همه شایدشایدگفتنهای ذهنی این جماعت در هزارجا ملول شدهام، به حرف میآیم:
وقتی ما چشمِ دیدنِ پدیدهها و گوشِ شنیدنِ سخنشان را از دست بدهیم، با هر امری و هر خاطرهای که مواجه شویم، مشغول میشویم به همین برشمردنِ حالاتِ محتمل… و تنها با ظواهرِ یک پدیده درگیر میشویم… این برشمردنِ حالات محتمل هر چیزی را عقیم میکند و سخنش را ضایع… دیگر تفکر به جانِ پدیدهها بیمعنا میشود و عبرتگرفتن محال… و تنها مشغول میشویم به «به جانِ هم انداختنِ مفاهیم و گزارهها» و گویی خودمان هم در اعماق وجودمان میفهمیم ثمرهای نخواهد داشت و دعوای زرگریست… ایستگاه آخرِ این فضا هوش مصنوعی است؛ نمیدانم اصلاً فکر میکنیم که خروجیهای هوش مصنوعی چه قدر شبیه است به بسیاری از خروجیهای اکنون ما و ما دیگر چه معنایی خواهیم داد، یا نه…
«چشمهای را دیدم که عدهای بر سرِ ویژگیهایش دعوا میکردند و همهشان تشنه بودند؛ مردی را دیدم که آمد، تشنه بود، دقیقهای به دعوایشان گوش داد، خم شد، آب خورد و رفت…»
🔸 طلبهای که شاید بیستسالی است در حوزه است، دقیقهای از ارسال پیام پیشین نگذشته مینویسد:
جانِ پدیدهها دقیقا یعنی چی؟ یعنی «برداشتِ من»؟!
🔹 میگویم:
میدانم از چه چیزی نگرانید و میترسید، که این سؤال را مطرح میکنید (معنای مذموم ترس مقصودم نیست)، من هم نگران آن هستم. اما: ما دیگر از ترسِ مردن، مردهایم! اینکه از تفسیر به رأی پروا دارید، ستودنی است اما اینکه از پروای آن، گرفتار چه مهلکهای شدهایم هم دیدنی…
به نظرم سؤالتان غلط است؛ به این سؤال و درد کمی توجه کنید؛
«آیا ندیدهاید و نمیبینید چه طور طلبهها (به عنوان نمونه)، هر پدیدهای را با هزار احتمالسازیِ ذهنی و به بهانهٔ بحث علمی از مقامِ عبرتگرفتن میاندازند؟!»
«عبرتگرفتن، فهمیدن و متذکرشدن» غیر از «نتیجهٔ منطقی گرفتن» است؛ گویی زندگی ما نیز میز شیمی و زیست و جامعهشناسی شده… میخواهیم با ردیفکردنِ احتمالات و یک به یک خط زدن آنها به یک نتیجهٔ منطقی و با پشتوانهٔ استدلالها برسیم… اما آن نتیجه، عبرت نخواهد بود، ما را تکان نخواهد داد و در ادامه چیزی را عوض نخواهد کرد… «بینش» غیر از «دانش» است، اما مدتهاست این دو یکی پنداشته میشوند، حوزه هم پیش از این در لابهلای همین علوم جای بینش بود و دلبری و حیاتش هم از همین… مدتهاست مُرده و ما سالهاست میپنداریم با تشدید فعالیتهای دانشی میتوانیم آن را احیا کنیم، پس بیشتر فرو میرویم و به غرب -همان چیزی که از آن فرار میکردیم- نزدیکتر میشویم…
(دفع دخل مقدّر: مقصودم از بینش، چیزی عرفانی و شهودی نیست، چیزی است در بین همین فعالیتها و زندگیِ معمول)
🔸میگوید:
توجه شما هم برای خروج قیل و قال بهجاست.
نیمه موافقم… مثلا در محل نزاع، شخص اول، عبرتِ نظم و شخص دوم، عبرتِ وقت گرفته است.
چگونه عبرتِ یکی، «جانِ پدیده» و عبرت دیگری «احتمالسازی ذهنی» است؟
…
… I بخش ۲ از ۲ I
🔹میگویم:
دقیقاً مشکل در همین سؤالهای شما واضح است…
سخن بنده این نیست که کسی عبرتی درست میگیرد و کسی عبرتی اشتباه! بحث این است که دیگر عبرتی در میان نیست!! عبرتگرفتن با گزارهها یکی شده و ما همان نسبتی را با عبرت میگیریم که هوش مصنوعی با آن میگیرد…
ما فکر میکنیم که عبرتگرفتن یعنی اینکه یک قضیه را تحلیل کنیم و بگوییم «این گزاره را میشود از این قضیه نتیجه گرفت»، انگار کن نتیجهگیریهای اخلاقی در سریال کلید اسرار…
نمیدانم چگونه بگویم؟ خلاصهاش اینکه: ما در موقعیتی قرار گرفتهایم که «دیگر عبرتی وجود ندارد» نه اینکه عبرتی درست هست و عبرتی درست نیست… و فهمیدن و دریافتن این موقعیت مثل دیدن هواست؛ مشکل و سخت…
شاید بتوانم با داستانی این موقعیت را اندکی نشان دهم… اگر به خاطرم آمد طرح میکنم…
🔹ادامه میدهم: میدانید؛ با این توضیحات، میشود بیشتر به مسئلهٔ امام خمینی که میگوید: «ما دنبال سخنی هستیم که خود دارو باشد نه نسخه» اندیشید و آن مسئله این مطلب را هم روشنتر میکند و اصلاً جانشان یکیست…
🔸 شخص جاافتادهٔ دیگری از طلاب مطلبی را میفرستد:
«احتمال وجود اشتباه در نوشتههاى بزرگان»
آیت الله منتظری: يك روز مرحوم آية الله بروجردى به هنگام نقل مطلبى از مرحوم شيخ طوسى كه سست بنظر مىرسيد فرمودند: ايشان در زمان حيات خود آن قدر كتاب نوشتهاند كه اگر ما تمام نوشتههاى ايشان را بر ساعات عمرشان تقسيم كنيم دو سه دقيقه بيشتر به اين مطلب نمىرسد. اينها وحى منزل كه نيست.
و ناظر به همین مطلب مینویسد: غرض اینکه خیلی نمیشه به این مطالب تکیه کرد، نفیاً و اثباتاً. رحمة الله علیهم أجمعین.
🔹اشارهوار میگویم:
سخنتان درست است، تنها مشکلش این است که در زمین اشتباهی است؛ در همان زمین نفی و اثبات و مهمنبودن دیدهٔ عبرت… و به همین خاطر با اشتباه تفاوتی ندارد…
دیدهای که میتواند فکر کند و سخن امور را بشنود و عبرتگرفتنی در کارش است، حتی از سخنانی که میداند غلط است هم چیزی میفهمد!
💠 و جالب میدانید چیست؛ اینکه دیگر هیچ کسی از این صد نفر طلبهٔ نخبه نه سخنی در تأیید نوشت و نه در رد! و این برای من خیلی معنا دارد! خیلی… در گروهی که طلاب نخبهٔ جوان و جاافتادهای که دربارهٔ اینکه «فلان کتاب کهنترین منبع دربارهٔ فلان موضوع هست یا نه»، هزار دعوا و بحث میکنند، نه دلی از آنها در تأیید این سخنان به درد میآید و نه زبانی از سرِ مخالفت و دشمنی با این حرفها به حرف؛ گویی اصلاً اینها مسئلهای نیست! گویی اصلاً خود عبرت مهم نیست؛ تنها سخن گفتن و بررسی عبرتها مسئله است…
ما از واقعیات و پدیدهها منفکّ و گسسته شدهایم و راهِ دوباره وصلشدن به پدیدهها را بهاشتباه در پیداکردن «گزارههای درست» میجوییم…
صبحگاهِ ۳۱/۵/۱۴۰۲
@mosavadeh
طلب حضور و وجود در تفکر آمادهگر.mp3
8.79M
🎧 طلب حضور و وجود در تفکر آمادهگر
🎙 حجتالاسلام نجاتبخش
(خوانشی از مقالهٔ «وقت چیست و چگونه تلف میشود» دکتر داوری اردکانی)
@varastgi | وارستگی
📜
عجبا که ابراهیم نیز از جنگلها بیرون رفت تا از بتها و خدانمایان کناره بگیرد و خانهٔ خدا را در بیابان بسازد؛ گویی خانهٔ خدا در بیابان است و تنها آنجا میتوان او را پیدا کرد! گویی تنها در بیابان میتوان نماز را برپا داشت و نماز در جنگلها نماز نیست! و تنها در بیابان است که دستها رو به آسمان بالا میرود و از او خواسته میشود که به صحنه بیاید… و إلّا در جنگلهای پُرثمر نیازی به حضور خدا نیست! آری، تنها در بیابانِ نبودِ ثمرات است که رزق را از خدا میخواهی و تنها در بیابانِ نبودِ زرقوبرقهاست که خدا حضور پیدا میکند و قلوب را جلب میکند!
رَّبَّنَا إِنِّي أَسْكَنتُ مِن ذُرِّيَّتِي بِوَادٍ غَيْرِ ذِي زَرْعٍ عِندَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّمِ رَبَّنَا لِيُقِيمُوا الصَّلَاةَ فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِّنَ النَّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ وَارْزُقْهُم مِّنَ الثَّمَرَاتِ لَعَلَّهُمْ يَشْكُرُونَ
پرورندهٔ ما! همانا از فرزندانم بعضی را در سرزمینی بیآبوعلف در کنار خانهٔ تو که حرم است سُکنا دادهام تا نماز را برپا دارند، پس تو، دلهای بعضی مردمان را متوجه آنها ساز! و تو، از ثمرات به آنها روزی ده! شاید شکر گذارند…
(بخشی از نوشتهٔ چند ماه پیش)
#تکیه_اربعینیها
#بارقه
@mosavadeh
📜 عارفی را دیدم که دست به رودخانهای زد و خدا را دید؛ آدمها هم میخواستند عارف شوند؛ دست به آب زدند و خیال کردند خدا را دیدند…
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(ما ظواهر امور را میبینیم و کپیشان میکنیم و ادایشان را درمیآوریم، یا به نسبت با امور نظر میاندازیم و به تدارک آن نسبت -ولو با مختصاتی متفاوت- میاندیشیم؟)
میدانید ما گاهی آدمهایی را میبینیم که به گمانمان آدمحسابیاند و حسابی رویشان باز میکنیم و الگویی میگیریم، خلاصه چشممان را میگیرند.
بعد اندکی جلو میرویم -و یا خدا!- فانتزیهایمان شروع میشود… با کارها و اموری در او مواجه میشویم که میبینیم با فانتزیهای خودمان یکیست، پس خوشحال میشویم و قند در دلمان آب میشود! یا گاهی چیزهایی را در او میبینیم که فانتزیمان نیست، اما تبدیل به فانتزیمان میشود و ادای او را در میآوریم و باز هم قند در دلمان آب میشود!
شاید مثال این روزهایش خود حاجقاسم باشد! حرفهایی از دختر بزرگوارش که از بخشهای سانسورشدهٔ یک برنامه پخش شد؛
— فیلم چی میدیدند؟
«تقریباً میشه گفت تو سریالهای تلویزیونی خودمان، فیلمهای کمدی را خیلی مینشستند و میدیدند، مثلاً پاورچین و مرد هزارچهره و فیلمهای آقای مدیری را خیلی میدیدند، تا قبل از اینکه بروند نماز شبشان را بخوانند، سریالهایی مثل 24 و Blacklist را، با هم میدیدیم و آخرین سریالی که داشتیم با هم میدیدیم که بابا رفتند و بقیهش را نتونستند ببینند، خانهٔ کاغذی [Money Heist] بود، خیلی هم دوست داشتند و میدیدند ولی خب نشد…»
اینکه گوینده باید این چیزها را میگفت یا نه به کنار، اینکه آن مجری چه مسیری را میرود به کنار، بحثم جای دیگریست؛ نسبت خودمان با این جور سخنها…
این، صرفاً مثالی بود و درگیر جزئیاش نیستیم. خیلی از اوقات از بزرگان و الگوها چیزهایی میبینیم که نسبتی اشتباه با آن سخنها میگیریم؛ نسبت فانتزی…
برخیها رگِ گردنشان باد میکند که «حاجقاسم را بدون سانسور روایت کنید! یعنی چه که فقط چیزهایی که خودتان خوبی میدانید را میگویید؟! و…»، و حتماً خیال میکنند از سقوط قهرمانمان با این چیزها میترسیم یا میخواهیم تصویر کاریکاتوری خودمان را به مردم غالب کنیم. اگر هم ما اینجا بگوییم این حرفها را نباید زد، به خاطر این است که آدمها نسبت اشتباهی با اینها میگیرند و قضیه به حاشیه میرود…
دیدهام در بین مریدان که چه طور مثل مراد راه میروند، مثل مراد میپوشند، مثل مراد حرف میزنند و خلاصه کارهای مراد برایشان فانتزی میشود و آنها را کپی میکنند… من میفهمم که شدت محبت به شخصی ناخودآگاه برخی حالات انسان را شبیه او میکند؛ با این مشکلی ندارم؛ اما صحبتم این است که برخی از اینها صرفاً از سرِ فانتزیگریست، و جز فراموشکردن خود پیامدی ندارد…
بگذار برویم سراغ جان سخن:
ما گاهی میبینیم یک آدمحسابیِ معنوی و مذهبی یک ماشین خفن سوار میشود و گویی در درونمان ناخودآگاه خوشحال میشویم که انگار میشود هم معنوی بود و هم ماشین لوکس سوار شد، یا میبینیم فلان خانم با جایگاه مذهبی-معنوی چه میدانم مثلاً فلان مدل گوشی گران دستش است (برای مثالآوردن در این حیطه زیاد تخصص ندارم) و باز خوشحال میشویم که گویا جوازش صادر شد، و گویا راه خدا با لوکسی و شیکی و گِلینشدن هم جمع میشود…
خب گاهی خود آن شخصِ الگو، لغزیده و سقوط کرده و به ناورا مشغول آنها شده، این به کنار… اما در آن صورتی که آن شخص نلغزیده، سؤالی از خودمان برای خودمان دارم؛
آیا میاندیشیم که «آیا نسبتی که او با آن ماشین یا گوشی گرفته همان نسبتی است که ما گرفتهایم؟»…
آیا نسبتی که حاجقاسم با آن فیلمها میگرفت همان نسبتی است که من با فیلمها میگیرم؟ که حاجقاسم و امثال حاجقاسمها را دستاویز کارهای خودم کنم و یا حتی با انجامدادن این کارها احساس نزدیکی با او کنم…؟
یک جای دیگر نیز این سؤال را باید از خودمان بپرسیم؛ وقتی که همان موقعیتها را میبینیم و این بار قند در دلمان آب نمیشود؛ بلکه این بار به سوء ظن میافتیم و چشمانمان را تنگ میکنیم و میگوییم «چه قدر فلانی آدم دنیادوستی است!!» یا «چه قدر فلانی ریاکار است!!» باید باز از خود پرسید: «آیا نسبتی که او با آن ماشین یا گوشی یا… گرفته همان نسبتی است که من در ذهن دارم؟»
…
… I بخش ۲ از ۲ I
میدانید؛ ممکن است کسی فکر کند من دارم به گاوبودن و فضای کلیشهایِ «دیگران را قضاوت نکن!» دعوت میکنم! باید بگویم نه! من طرفدارِ پروپاقرصِ عقل و نظرانداختن در درونیات آدمها و جریانها هستم -هر چند خودم ید طولایی در آن نداشته باشم-… پس من نمیخواهم صرفاً سؤال کلیشهایِ «از کجا میدانی درونش چه میگذرد؟» را طرح کنم و همهٔ قضاوتها را بشکنم و منتفی کنم… بلکه دقیقاً با همین سؤالِ «از کجا میدانی درونش چه میگذرد؟» میخواهم بگویم: «به درونش نظر بینداز! و به نسبتی که با آن چیز گرفته نگاه کن!»…
بازگردیم به لُبّ قصه؛ گاهی کارهای بزرگان برای ما فانتزی میشود و ادایشان را درمیآوریم و خوشحال میشویم و شاید حتی احساس نزدیکی با آن شخص کنیم و نمیفهمیم که نسبتی که آنها با آن امور میگرفتند، این نسبتِ سطحیای که ما با آن میگیریم نیست.
بگذارید مطلب دیگری را نیز همینجا طرح کنم، شاید مقداری داستان متفاوتی داشته باشد اما مرتبط است و جانش با سخنمان یکی؛ گاهی ما فکر میکنیم فلانی چون وضع مالیاش خوب است، توانسته کارهایی را برای دین و راه خدا بکند و اگر ما هم وسعت مالی پیدا بکنیم و فیالمثل جای او بودیم همین کارها را میکردیم، باید گفت: باز اینجا از نسبتها غفلت شده. باید به نسبت اندیشید؛ وقتی ما بندِ پول هستیم وقتی پولدار هم شویم باز پولمان را خرج راه خدا نمیکنیم، و کسی هم که از پول و مال وارسته است و به همین خاطر وقتی پولدار است برای راه خدا خرج میکند، اگر فقیر هم شود چیزی را از دست نمیدهد، چراکه آن چیزی که داشته در حقیقت یک نسبت با حق بوده، نه یک سری کارهای از جهت مالی بزرگ، که دیگر نمیتواند انجامشان دهد!
میدانید؛ من سالهای سال در فضای اخلاقی مذهبی و حوزوی بودهام؛ یک چیزی که در آن مناسبات جریان مییابد و مهم میشود، ظواهر امور است، فیالمثل خود «پولداشتن» و «بیپولی» مهم میشود و اگر تو پولدار باشی خود همین عیب دانسته میشود. پرواضح است که نمیخواهم از زندگی تجملی دفاع کنم و سخنم چیز دیگری است؛ سخن این است که ما فراموش کردهایم آنچه مهم است نسبت ما با چیزهاست. میدانید نتیجهٔ این اوضاع چه میشود؟ چیزی که به چشم خودم کم ندیدهام؛ بیپولهایی که پولدوستاند! یعنی شخص دنبال پول نرفته و پولدار نشده، اما به نسبتش با پول نیز نیندیشیده و همچنان در بند آن است.
مثالهایی که زدیم یک پرده و سکانسی بود از سخنی و رَویهای که فهم و رعایتش ساده نیست… خیلی از نسبتهایی که در عرف جامعه با عادات و افعالِ دین و بزرگان دینی و معنوی و عرفا که گرفته و میگیریم در همین داستان است… مثال مهم دیگرش فازِ و سبک شهدایی برداشتن برخیست؛ ما فکر نمیکنیم و چندان برایمان مهم نیست که آن شهید چه نسبتی با این دنیا داشته، تنها عکسها، پیکسلها و آویزهایش را به اتاق و کیف و خودمان آویزان میکنیم…
آری، نباید تنها به ظواهر امور نظر انداخت و آنها را کپی کرد، باید به نسبتی که با آن کارها در میان است اندیشید و در جستوجوی آن بود… و چه مشکل است یافتن آن نسبت…
گفتا که یافت مینشود، جستهایم ما
گفت آنکه یافت مینشود آنم آرزوست
نیمهشبِ ۳ و ۴/۶/۱۴۰۲
@mosavadeh
📜 کشتیهای شکسته
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
میدانید؛ خدا من را هم از قلم نینداخته و زخمهایی به من هم داده و مشکلاتی… مثل همه… مشکلاتی که برخیاش را از او میپذیرم اما برخیش را -مثل همه- نمیپذیرم و حرص میخورم و با او و خودم مدام دعوا میکنم که «آخر خدای من! من که برای خودم نمیگویم؛ به خاطر راه خودت میگویم… به خاطر اینکه بتوانم راه تو را بپیمایم میگویم… آخر تو زدی هزار جای پای مرا زخمی کردهای، بعد توقع هم داری راه بروم؟… بیا! این هم «فهرست اقلام مورد نیاز» برای طی طریق… خودت میدانی که هزار چیز را فاکتور گرفتهام و از هزار چیز کوتاه آمدهام…» و سپس کاغذی را درمیآورم و از زیرِ درِ درگاهش هل میدهم تو، و منتظر میمانم استجابت کند… او هم لابد در پشت آن در میگوید: «خودت بُریدی و دوختی و فکر کردی درست است؟ زخمها سرِ جایشان میمانند تا مگر به سخن حقشان گوش دهی و نُطق و منطقشان را بیابی…»
میدانید؛ به زندگیام فکر میکنم؛ به اینکه از کودکی تا یکجا گویی گویِ مراد دستم بود و چوبِ چوگانِ قضا به وفقِ موفقیتم میگشت… تا اینکه یک جا انگار خدا شروع کرد به شکستن و زخمزدن و خرابکردن… و من هم که به تازگی -به زعم خودم- واردِ راهش شده بودم و میخواستم زندگیام را برای او خرج کنم، حرص میخوردم و نالهها سر میدادم و اشکها میریختم که «نکن! خواهش میکنم نکن! کار مرا خراب نکن! مگر خودت نمیخواهی، پس چرا نمیگذاری؟»
و میدانید؛ الآن کمی میفهمم که چرا خراب میکرد و زخم میزد… و بابتش شکرش میکنم و پیش خودم میگویم «خوب شد شکست!»…
داستانی بهخاطرتان نیامد؟ (کهف/از۶۵)
فَوَجَدَا عَبْدًا مِّنْ عِبَادِنَا آتَيْنَاهُ رَحْمَةً مِّنْ عِندِنَا وَعَلَّمْنَاهُ مِن لَّدُنَّا عِلْمًا (۶۵)
قَالَ لَهُ مُوسَىٰ هَلْ أَتَّبِعُكَ عَلَىٰ أَن تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْدًا (۶۶)
قَالَ إِنَّكَ لَن تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْرًا (۶۷)
وَكَيْفَ تَصْبِرُ عَلَىٰ مَا لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْرًا (۶۸)
قَالَ سَتَجِدُنِي إِن شَاءَ اللَّهُ صَابِرًا وَلَا أَعْصِي لَكَ أَمْرًا (۶۹)
قَالَ فَإِنِ اتَّبَعْتَنِي فَلَا تَسْأَلْنِي عَن شَيْءٍ حَتَّىٰ أُحْدِثَ لَكَ مِنْهُ ذِكْرًا (۷۰)
فَانطَلَقَا حَتَّىٰ إِذَا رَكِبَا فِي السَّفِينَةِ خَرَقَهَا قَالَ أَخَرَقْتَهَا لِتُغْرِقَ أَهْلَهَا لَقَدْ جِئْتَ شَيْئًا إِمْرًا (۷۱)
قَالَ أَلَمْ أَقُلْ إِنَّكَ لَن تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْرًا (۷۲)
قَالَ لَا تُؤَاخِذْنِي بِمَا نَسِيتُ وَلَا تُرْهِقْنِي مِنْ أَمْرِي عُسراً (۷۳)
…
أَمَّا السَّفِينَةُ فَكَانَتْ لِمَسَاكِينَ يَعْمَلُونَ فِي الْبَحْرِ فَأَرَدتُّ أَنْ أَعِيبَهَا وَكَانَ وَرَاءَهُم مَّلِكٌ يَأْخُذُ كُلَّ سَفِينَةٍ غَصْبًا (۷۹)
[ترجمهٔ آیات]
آری، میبینید حضرت موسی چگونه حرص میخورد که «نکن! این کشتی را سوراخ نکن! مگر پیغمبر خدا نیستی؟ برای رضایت او هم که شده نباید این کشتی را بشکنی! خدا راضی به غرقشدن آنها نیست»… ما هم همین نسبت را با خدا میگیریم و حرص میخوریم که «نکن! اینجوری که کشتیام را خراب میکنی که نمیتوانم راهت را بروم…» و خدا میگوید: «کاش میدیدی که با این خرابکردن دارم حفظت میکنم…»
پادشاهِ «موفقیت» ایستاده و نظر انداخته تا هر کشتی سالمی را برباید و از آنِ خودش کند… در این بین تنها کشتیهای شکستهاند که باقی میمانند، و خدا هر کشتیای را که دلش را برده باشد، میشکند تا حفظش کند…
میدانید؛ شاید خیلی از ما کمرو باشیم، شاید خیلی از ما بیپول باشیم، شاید خیلی از ما بیان خوبی نداشته باشیم، شاید خیلی از ما خیلی چیزها را نفهمیم، شاید خیلی از ما ذوق خوبی نداشته باشیم، یا شاید همهٔ اینها را داشته باشیم، اما نتوانسته باشیم عایدیای ازشان بگیریم و استفادهای بکنیم… و خیال میکنیم اگر اینها مهیا باشد و بتوانیم ازشان عایدی بگیریم راه خدا را بهتر میرویم… اینها شکستگی هست اما با همینهاست که حفظ میشویم… میدانید؛ کسی که همهٔ وجوه و عوامل موفقیت در این زمانه را دارد دیگر دردی ندارد که به راه خدا کشیده شود… همان مسیر موفقیت را بالا میرود و آن قدر برایش کف زده میشود و آن قدر اطرافش زرق و برق هست که دیگر صدایی از وادی حق نمیشنود…
گاهی برخی از این افراد را میبینم؛ ذوق، عالی! بیان، عالی! فهم، خوب! پول، جاری! جایگاه اجتماعی، محشر! نزد همگان، دوستداشتنی!… اما از جنس همان کشتیهایی که پادشاه غصب کرده، مشغول موفقیت و جمعکردن زیور و آویز برای خودش…
…
… I بخش ۲ از ۲ I
سالهای سال است وقتی کسی را میبینم که همهٔ کارهایش ردیف است و به همه و تکتکِ شئون و ابعاد زندگی این روزگار رسیده، هم دین را نگه داشته و هم مردمان را راضی کرده و در میان تمامی گروهها با تمامی تفاوتها مورد قبول است و… و… خلاصه وقتی میبینم هیچ شکستگیای ندارد، این شکستگینداشتن را به حکم این زمانه بر «موفقیت»ش حمل نمیکنم، بلکه از خود میپرسم: «چه طور توانسته راهی را برود که خدا نتواند هیچ شکستگیای به او برساند و زخمی به او بزند تا این دنیا نربایدش»…
اما دوستانی دارم که هر کدام زخمی خوردهاند و جایی شکسته دارند! ساکت میآیند مینشینند یک گوشهٔ وادی حق… و راضیاند به همین، و طلبکار نیستند… گویی سخن خضر را شنیدهاند… آری، چه قدر ما باید شکستگیهایمان را دوست بداریم… و چه قدر عبارت «کشتیهای شکسته» اینجا زیبا میشود، اگر بتوانیم در میانشان جا بگیریم…
نیمهشبِ ۳/۶/۱۴۰۲
@mosavadeh
📜 آدمها بازاری ساخته بودند به نام بازارِ «زندگیفروشیها» ؛ همهٔ کسانی که به نحوی میتوانستند چیزی را به جای زندگی بفروشند، دکّانی آنجا باز کرده بودند؛ به این فکر میکردم که مگر زندگی خریدنی و فروختنی است و کسی که زندگی دارد چرا باید بیاید اینجا که زندگی بخرد یا بفروشد؛ فهمیدم هیچ کدام از آنها زندگی ندارند، فقط با این دروغها دارند شکم روحشان را سیر نگه میدارند…
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(چرا هر کاری میکنیم و هر چیزی را مهیا میکنیم، زندگی آغاز نمیشود؟ چرا همیشه در مقدمهٔ زندگی به سر میبریم؟ چه نقطهای است که ما را از مقدمههای وهمی زندگی رها میکند و به خود زندگی وارد میکند؟ آیا در حقیقت قدرتی یا علمی به عنوان مقدمهٔ زندگی، در زندگی انسان گم شده یا این خود انسان است که حاضر نیست، نقشی ندارد و آغاز نمیشود؟)
میدانید؛ همهٔ ما را ترساندهاند! آن قدر ترساندهاند و از چیزهایی که زندگیمان را ممکن است پریشان کند پرهیزمان دادهاند که دیگر از شدت همین ترس و پرهیز پریشان شدهایم و زندگی را از دست دادهایم.
من به چیزی دقت کردهام؛ اینکه اکثریت قریب به اتفاق آدمهای این روزگار که به نحوی دعوتی دارند و ندایی سر میدهند و راهِ حلّی برای کلاف پیچیدهٔ زندگی ارائه میدهند، در باطنِ دعوتشان دارند میگویند: «ببین! همینطوری نمیشود زندگی کرد و وارد زندگی شد! زندگی مقدمههای زیادی دارد که تا آنها را مهیّا نکنی نمیتوانی واردش شوی و زندگی کنی…»
مثلاً پول، اکثریت آدمها زندگیشان را لنگ پول میکنند و چونان عقیدهای ناموسی به ما نیز القا میکنند که پول مقدمهٔ زندگیست، و اگر هم ما از آن رها شده باشیم، آن قدر با هزار برچسبِ «جوگیر شدهای!» تحقیرمان میکنند و آن قدر منتظر میمانند تا یک جا مشکلی برایمان پیش بیاید و با همان به ما سرکوفت بزنند، که لحظهای اسارت خودشان را نبینند و از اینکه به آن اسارت تن دادهاند زجر نکشند.
برخی دیگر از آدمها واژهٔ کلیشهای «آموزشدیدن» را دستاویز خودشان و دکّانشان میکنند و میگویند: «اگر میخواهی درست و واقعاً زندگی کنی باید آموزش ببینی، بیا تا به تو بگویم چه طور زندگی کنی!» که داعیهداران این وادی نیز -از آخوند روانشناسش بگیر تا مذهبیِ جنتلمنش تا سهتیغِ تاجرمآبِ پورشهسوارش- در این روزها کم در فضای مجازی گوشمان را کر نکردهاند. دیگری ندا میدهد: «برای اینکه یاد بگیری چه طوری درآمد کسب کنی و زندگی شیرینی داشته باشی، خیلی چیزها را باید بدانی چگونه انجام دهی که نمیدانی، بیا تا بگویم چه طور»، «برای اینکه زندگیِ شیرین و پرآرامشی داشته باشی، باید با خدای خودت ارتباطی و اتصالی بگیری، بیا تا بگویم چه طور»، «اگر میخواهی شوهرت به تو احترام بگذارد و خانم خانه باشی، باید بدانی چه طور خودت را از خانمی نیندازی و آویزان او نباشی، بیا تا بگویم چه طور»، «اگر میخواهی زنت به تو احترام بگذارد و مطیعت باشد، باید جنتلمن و آلفا باشی، بیا تا بگویم چه طور»، «اگر میخواهی در تحصیل موفق باشی باید بدانی با چه روشی درس بخوانی، بیا تا بگویم چه طور»، «اگر میخواهی آیندهٔ شغلی خوبی داشته باشی، باید استعداد و علاقهات را پیدا کرده باشی، بیا تا بگویم چه طور»، «اگر میخواهی نماز صبحت قضا نشود، راهکارهایی هست که نمیدانی، بیا تا بگویم چه طور»، «اگر میخواهی رفیقهایت را از دست ندهی و نزد همهشان محبوب باشی، بیا تا قواعد رفاقت را به تو یاد دهم و بگویم چه طور» و… و…
من که گوشم کر شده! میبینید؟ در همهٔ اینها چیزی نهفته است؛ اینکه تو بیواسطه و بیمقدمه نمیتوانی واردِ زندگی شوی! زندگی مقدمههایی دارد که بدون آنها نمیشود آن را آغاز کنی! تو آن قدر پهلوانِ زندگیِ خودت نیستی که خودت بتوانی واردش شوی… چیزهایی هست که تو باید به آنها تن بدهی و ذیلِ یوق آنها میتوانی زندگی را ببینی و پیدایش کنی… نه با پهلوانیِ خودت… نه با چشم و زور بازوی خودت… (اگر نگران شدهاید که دارم به نوعی منیّت و کبر و نوعی بینیازی از خدا دعوت میکنم، باید بگویم عجالتاً نگران نباشید؛ دقیقاً نیازمندی حقیقی به خدا در همین مسیر پیش میآید!)
من نامِ این جور کارها را میگذارم «کوتولهپروری» و «قیّممآبی»… ظاهرِ این کارها دلسوزی و دیگردوستی است! دقیقاً دستاویز آدمها در توجیه و بزککردنِ این حرفهایشان، همین ژستِ فایدهرسانی و دلسوزیِ این جور حرفهاست… ما هم گاهی فکر میکنیم چه قدر اینها دلسوز ما هستند و چه قدر چیزهای مفیدی به ما دادهاند و نمیبینیم که تمام هستی و وجود و پهلوانی و مردانگی ما را گرفتهاند و در عوض چند پشیز فرمول و راهِ حل جلویمان پرت کردهاند!
…
… I بخش ۲ از ۵ I
آری، پادشاهیای را تصور کنید که مردم دیگر خودشان چیزی نمیکارند و خودشان را از زور بازوی خودشان سیر نمیکنند و تنها چشم به دست پادشاه میدوزند، آری، وقتی پادشاه خُردهنانهای گِلی و کثیفِ خشک و ماندهای را جلویشان پرت میکند، مردم از خوشحالی نزدیک است قالب تهی کنند و از شدّت تشکر زبانشان بند میآید و میگویند: «تو زندگی ما را نجات دادی!» و فراموش میکنند از چه چیز این قدر خوشحالند و چه زندگی و حیاتی را دیگر ندارند… اصلاً دیگر وجودی و معنایی ندارند؛ تنها مثل یک معتاد که بود و نبودش فرقی ندارد زالوگونه مصرفکننده شدهاند…
بارها و بارها به رفیقم میگفتم فلان دوست روحانیمان که طرح مباحث روانشناسی میکند و پیجش دارد میلیونی میشود و به قول خودش هزارها زوج را از طلاق نجات داده و هزاران نفر را از افسردگی، و هر روز بازخوردهای آدمها را میگذارد که چه قدر تشکر میکنند که راه درست زندگی را برای آنها ترسیم کرده، یک جای راهش میلنگد… و اکنون شاید کمی توانستم آن لنگیدن را بیان کنم… همیشه به رفیقم که میخواست دکّانی (نه به معنای بدش) باز کند و طرح مباحثی داشته باشد، میگفتم: این همه کانال را ببین که هر کدام هزاران حرف چرت و پرت میزنند اما همهشان هم بازخورد تشکرهای عجیب و غریب مخاطبان مبنی بر پیداکردن مسیر زندگی را میگذارند… به او میگفتم: ببین؛ هر کانالی بزنی و هر حرفی را بزنی، عدهای سر و دست برایت خواهند شکست و میگویند راه زندگی را برایشان باز کردهای… این هم به خاطر وضعیتی است که در آن قرار گرفتهایم، وضعیتی که دیگر هیچ کس خودش با زندگی مواجه نمیشود و درنمییابد زندگی را باید پیمود و نسبتی عملی با آن گرفت و تنها فکر میکند زندگی فرمولی است که باید پیدایش کند، پس مدام چشمش به دهان دیگران است و با هر پیشنهادی که میشنود امیدی کاذب میگیرد که «راه حل را یافتم»… در این وضعیت تو با درختِ گلابی سر کوچه هم که مشورت کنی، ایدهای میگیری و راهی جلوی پایت گذاشته میشود و خیال میکنی دیگر زندگی آغاز شده، اما پس از مدتی دوباره خودت را خارج از زندگی مییابی و باز نمیفهمی گمشده چیزی دیگر است، نه یک ایده و راه حل، و در نتیجه باز میافتی دنبال این و آن برای راهحلگرفتن… به آن دوست میگفتم: نباید از این بازخوردها سرمست شد، خودت باید ببینی داری چه کار میکنی و بازخوردهای تشکرشان از چه جنسی است؛ داری کوتولهپروری میکنی و به آنها ایده میدهی یا پهلوانیشان را متذکرشان میشوی و به آنها حیات میدهی…
آری، وقتی مردمان دیگر نتوانند خودشان به زندگی متصل شوند و وقتی قبول کرده باشند که زندگی هزار مقدمه دارد، خُردهراهحلهای کثیف و زشت ولکن پرادّعای آدمها در نظرشان بسیار مفید و نجاتدهنده جلوه میکند.
همین الان که داشتم این متن را مینوشتم، دوستم میگوید برخی «دورهٔ تدابیر طبی و غیرطبی اربعین» و دورهٔ «چگونه از اربعین بهرهٔ بیشتری ببریم» گذاشتهاند! یعنی ما یک پیادهروی و زیارت ساده را هم دیگر خودمان از پسش برنمیآییم و دیگران باید به ما بگویند چهطور انجامش دهیم، و نمیبینیم این «چه طور انجامش دهیم»، نمیگذارد با خود اربعینمان دیدار کنیم و مدام به چگونگیها فکر میکنیم…
شاید کسی بگوید: «اینکه به ما بگویند چه طور آنجا تدابیر بهداشتی رعایت کنیم که مریض نشویم یا بچههایمان مریض نشوند مگر بد است؟! یا مگر بد است در دورههای روانشناسی کودک به ما بگویند بهترین حالت تربیت بچههایمان چگونه است؟»، میگویم: «نه، اصلاً بد نیست… ولی آیا دقت میکنی چه نسبتی با اربعین گرفتهای؟ نسبتی که میخواهی همهٔ تدبیرهایت را خرج کنی تا در «کربلا»، بلایی به تو نرسد…؟ میبینی چه نسبتی با بچهات گرفتهای؟ نسبتی که مدام چشمت به روانشناسی کودک است و تنها دیگران باید بگویند چه طور برای بچهات مادری کنی؟ میبینی که دیگر تو مادرِ بچهات نیستی و داری روشها و فرمولها را مادر او میکنی و خودت ابزار اِعمال آنها شدهای…؟»
شاید مثالم مثال خوبی نبوده و بیشتر مبعّد مطلب باشد، لذا همدلی کنید تا جان سخن و حرف اصلی در این میانه گم نشود.
ببینید؛ عالَمی حول ما درست شده که دیگر احساس نمیکنیم که میتوانیم به دلِ تاریکی بزنیم و وارد زندگی شویم و ولو با هزار زخمبرداشتن و اشتباهرفتن راهی بیابیم… و در واقع از آغاز همین راه، زندگی را آغاز کرده باشیم… بلکه از این تاریکی ترسانده شدهایم و برای مواجهنشدنِ رودرو با تاریکی، ما را به هزار مقدمه و تجهیزِ قبل از تاریکی انداختهاند و هر کسی چیزی را به عنوان مقدمه مطرح میکند و جالب اینجاست که هیچوقت این مقدمهها تمام نمیشود.
…