eitaa logo
چرک‌نویس
137 دنبال‌کننده
45 عکس
14 ویدیو
0 فایل
فهرست 📜 eitaa.com/mosavadeh/94 💬 گفت‌وگو: @mmnaderi
مشاهده در ایتا
دانلود
… I بخش ۳ از ۳ I در خلاف‌آمدِ عادت بطلب کام که من کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم ما عادت داریم کارها را بر حسبِ اثرات ظاهری‌شان می‌کاویم و آن‌ها را با هم مقایسه می‌کنیم و بهترینش را انتخاب می‌کنیم و نسبت به آن مصمم می‌شویم و کاممان را در این رویه دنبال می‌کنیم. به همین‌خاطر اگر نتوانیم بهترین کار را پیدا کنیم، آشفته می‌شویم یا اگر نتوانیم انتخابمان را انجام دهیم، احساس شکست می‌کنیم… اما آیا نحوه‌ای دیگر از رویارویی و نسبت‌گرفتن با کارها نیز هست که در آن نسبت، نظر به چیزی ورای ظواهر آن‌ها شود؟ تا این قدر در نسبت تردید بین «این کار یا آن کار؟» نیفتیم و گویی سخنِ هر کاری را بشنویم و حضورمان با این شنیدن‌ها رخ دهد و با همین شنیدن کام بگیریم؟ و «ما رأیت الّا جمیلاً» مگر همین نحوه رهایی از تشخیص‌ها و انتخاب‌های جزئی و ذهنی و سپس شنیدن و دیدن سخن پدیده‌ها نیست؟ دوستی می‌گفت: حقیقت در جایی دیگر نیست، که باید با انتخاب‌هایمان پیدایش کنیم و برویم آنجایی که هست. بیخ گوش خودمان است؛ تنها چشم به دیدنش باز نکرده‌ایم… عصر و شبِ ۳۰/۵/۱۴۰۲ @mosavadeh
📜 سخنی گفت؛ آمدم اشتباه سخنش را نشانش دهم و برایش آن را اثبات کنم؛ به خودم آمدم؛ من که با سخن او کاری نداشتم، دردِ خودش را داشتم… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شخصی دارد از گره‌های ذهنی‌اش حرف می‌زند، گوش می‌دهم، خوب گوش می‌دهم، حالش را درنمی‌یابم، یعنی وجودش در یک کیفیت بسیط و ساده و واحد برابرم متجلی نمی‌شود. می‌دانید؛ معمولاً یا شاید هم کلاً مشکل آدم‌ها یک کپه مشکل متکثری که در ذهنشان و گفتارشان قطار می‌کنند نیست، یک چیز بسیط و ساده است و جوابش هم یک چیز بسیط و ساده. تا یک قسمت گفتارش را می‌فهمم و یکی از آن مسائل را درمی‌یابم، عزم می‌کنم که به سخن بیایم و اشتباهی که در آن زمینه رخ داده را به تصویر بکشم، اما ندایی در وجودم می‌گوید: ساکت شو! می‌خواهی وجود این شخص را نبینی و تنها با یک پندار اشتباه که از دهان آن شخص بیرون آمده بجنگی و اشتباه‌بودنِ آن را ترسیم کنی؟ و نهایتاً به خودت بگویی «چه قدر دقیق و عمیق اشتباه فلان پندار را فهمیدم!» یا دردِ آن شخص را داری و می‌فهمی که مشکلش این یک پندار و مسئلهٔ جزئی نیست هرچند خودش هم نداند؟ آیا صبر می‌کنی و چشم می‌دوزی و تفکر می‌کنی تا مانند یک خواب وجود آن شخص بر تو پدیدار شود و تو بفهمی همهٔ این همه مشکلات متکثر از کجا آب خورده یا نه؟ می‌دانید، دوستی دارم که وقتی کسی پیشنهاد کاری را می‌دهد بیش از آنکه به ادله‌ای که می‌آورد و برتری‌های ایده‌اش دقت کند، به «برق چشم» او دقت می‌کند! اگر ببیند می‌درخشد، می‌پذیرد و همراه می‌شود… یا گاهی که کسی سخنانی پرطمطراق و پر از ادله و استدلال و جایگاه‌شناسی مفاهیم و چیزها با بیانی روان و گیرا می‌گوید، وقتی می‌بیند چشمان آن شخص از فروغ و نورِ رؤیت و شعلهٔ «چیزی دیده‌ام!» خالیست و گویی تنها دارد مفاهیم و کلمات را نسبت‌سنجیِ ذهنی و ضرب و تقسیم می‌کند، محل نمی‌دهد. اما وای اگر این فروغ و نور و شعله را در چشم کسی ببیند، حتی اگر به‌مانندِ بیان انسان‌های لال و با کلماتی منقطع و تته پته سخن بگوید آغوش می‌گشاید و من می‌بینم که چگونه چشمانش درشت می‌شود تا سخن او را دریابد؛ گویی چیزی نو و جدید و گیرا برایش متجلی شده! می‌دانید؛ من فهمیده‌ام خیلی از اوقات ما داریم با یک سری دشمنانِ ذهنی و فرضی می‌جنگیم… با یک سری ظواهر که در حقیقت دشمن ما نیستند… و با یک سری جزئیات که در حقیقت کاری به کار ما ندارند و آسیبی برای ما ندارند… چگونه این حرف را بیان کنم؟ می‌دانید؛ گویی چیزی که خیلی در زندگی ما نقش ویژه‌ای پیدا کرده «رد و اثبات» است! روی دیگرش «دلیل و استدلال» است، نام دیگرش «باید! و نباید!»… می‌دانید ما فکر می‌کنیم یک مشت گزاره و پندار دشمن ما هستند! به همین خاطر از ابزار رد و اثبات و دلیل و استدلال استفاده می‌کنیم تا با آن‌ها بجنگیم! حال آنکه همین پندار ما نگذاشته مشکل اصلی را پیدا کنیم… نمونه‌اش را در دوره‌های استدلالی اثبات عقاید ببینید. وقتی که ما فکر می‌کنیم چیزی که جوان‌ها گم کرده‌اند اعتقاد به یک سری گزاره است و شروع می‌کنیم با آن بی‌اعتقادی‌ها بجنگیم. نمونهٔ دیگرش را در بحث و استدلال‌های خانوادگی و زن و شوهری ببینید! وقتی شخص فکر می‌کند آنچه دشمنش است و مشکل ایجاد کرده، پندار همسرش است، به همین خاطر شروع می‌کند به دلیل و استدلال آوردن تا آن پندار را بشکند… اما من فکر می‌کنم آن «چه کسی گفته خدا وجود داردِ؟» آن جوان و آن گیری که همسر شما به شما می‌دهد، مشکل واقعی او نیست، هرچند آن را این‌طور بیان می‌کند و هرچند خودش فکر کند مشکلش این است. گویی گمشده در این میانه ناپدیدشدن یک نحوه نسبت و درهم‌تنیدگیِ وجودی است. پیش‌آمدنِ یک نحوه بیگانگی. نبود یک نوع دلبری در بین. و می‌دانید آدم‌ها کی با چیزها و با همدیگر بیگانه می‌شوند و درهم‌تنیدگی‌شان را از دست می‌دهند؟ وقتی ‌بی‌داستان شوند. ما نمی‌فهمیم که آن جوان داستانش را با خدا پیدا نکرده که سؤال از اثباتش می‌پرسد و آن زن و شوهر دیگر داستانی که آن‌ها را به هم متصل کند نمی‌یابند که شروع کرده‌اند به گیردادن و نق‌زدن. خدای من! آن قدر آن چیزی که گم شده لطیف است که هر اسمی رویش می‌گذارم؛ از داستان و نسبت و عهد بگیر تا حقیقت و وجود، می‌بینم باز هم چیزی دیگر است و مانند آبی لطیف از بین انگشتان دست‌ها می‌لغزد و می‌رود و به چنگ نمی‌آید! این‌ها را نمی‌دانم… اما یک چیز را می‌دانم… مشکل ما یک سری گزاره نیستند، بلکه چیزی است لطیف‌تر و والاتر… و راهی بهتر از قصه و داستان برای حاضرکردنش نمی‌شناسم… با قصه‌ها و داستان‌ها می‌شود از دشمنی‌های وهمی و درگیرشدن با اختلافات ظاهری رد شد و اصل قضیه و پای همان چیزی که همهٔ این قضایا به خاطر آن است را وسط کشید. شبِ ۲۹/۵/۱۴۰۲ @mosavadeh
📜 می‌روم در یک جلسهٔ گفت‌وگوی ‌بی‌غرض؛ پَرِ فکرم به شعلهٔ گرمای حضور حق در آن گفت‌وگو می‌گیرد؛ فکرم شعله و گرما و حیات می‌گیرد؛ سخن‌ها سراغم می‌آیند… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ گفت‌وگو و مقام دیالوگ چیز عجیبی است؛ واقعاً در بسترش سخن‌هایی نو متولد می‌شوند نه آنکه تنها با بزکی جدید شکلی نو بگیرند. مقصود از مقام دیالوگ هم صرفِ گفت‌وگوی دو نفر نیست. شاید مقام دیالوگ آن لحظه‌ای است که گوشی طالب و همدل منتظر است و زبانی متحیر که هنوز خودش نمی‌داند چه می‌خواهد بگوید و او هم متتظر است، آنگاه سخنی به میان می‌آید که هم گوینده و هم شنونده رؤیتی برایشان شکل می‌گیرد که قلبشان را جلا می‌دهد، سخنی که اگر گوینده در خلوت خودش بود یا اصلاً حضور مبهمش را هم حس نمی‌کرد یا زبانی برای در میانه کشیدنش پیدا نمی‌کرد. آری، -هر چند متن‌نوشتن خالی از مقام دیالوگ نیست اما- گاهی که متن می‌نویسم یکجا گویی سخن به درجازدن می‌رسد و دیگر قلب زندهٔ متن می‌ایستد و دیگر حیات در رگ‌هایش پمپاژ نمی‌شود؛ انگار کن تایرهای جلو قفل شده‌است و هر قدر گاز می‌دهی سر جایت می‌مانی. گویی هر قدر می‌خواهی چیزی را بگویی نمی‌شود و همان واژه‌های کهنه در میان می‌آیند و بالتبع همان روح کهنه را در میان می‌کشند و می‌لغزی در همان حرف‌های قبلی و دستت به آن سخنِ نو نمی‌رسد. اما وقتی با آدم‌ها سخن می‌گویی یا سخن‌های آن‌ها را می‌شنوی قضیه فرق دارد. گویی چیزهایی را می‌توانی بگویی که در خلوتت نمی‌شده و کلماتی بر زبانت جاری می‌شود که تنهایی نمی‌گفتی. انگار کن که آن جمع، وجود و شخصیت و حیاتی بیش از صرفِ جمع‌شدنِ آن چند نفر دارد که تو اگر به نجوای آن گوش بدهی چیزی جدید می‌فهمی و چیزی جدید می‌گویی. ما اگر بخواهیم حرف‌های خوب خودمان را بزنیم، چیزی است… اما اینکه بخواهیم دور هم جمع بشویم و به سخنِ وجود نویی که در نسبتمان با همدیگر پیش می‌آید گوش فرا دهیم و آن را به‌مانندِ خواب تعریف کنیم، چیزی دیگر است… و گویی حق در این نسبت دوم رخ می‌نماید و با حیاتش ظاهر می‌شود… از جلسهٔ گفت‌وگویی بیرون آمده‌ایم و پیش می‌آید که از چند سخنی که در جلسه گویی رؤیت کرده‌ام برای دوستم سخن بگویم… آن قدر این حرف‌ها زیاد می‌شوند و مانند امواج محکم دریا پشت سر هم می‌آیند که هم خودم تعجب می‌کنم که «این همه حرف و بارقه واقعاً در آن جلسه رخ داد؟!» و هم دوستم برای نشان‌دادنِ تواتر و تکاثرش، با خنده می‌گوید «بس است!»… می‌دانید، خیلی از اوقات که گویی سخنی پر از حیات سراغم می‌آید و با همان شوری که دارد به‌م می‌گوید: «این‌ها که می‌گویم را بنویس!» پس از این است که در جلسه‌ای شرکت کرده‌ام و در مظان دیالوگی قرار گرفته‌ام… حتی شاید آن سخن زیاد مرتبط با گفت‌وگوهای آن جلسه نباشد اما آنچه برایم مهم و عجیب است، حیات و شعلهٔ گرم سخنم بعد از شنیدن گفت‌وگوهای یک جلسه است. گویی حق در مقام آن دیالوگ حاضر شده و پَرِ فکر و سخن من هم به آن گرفته و آن هم شعله و گرما گرفته… (راستش همین متن را هم بعد از یکی از همین جلسه‌های ظاهراً بی‌ارتباط نوشتم) می‌دانم که هنوز نمی‌دانم دیالوگ چیست و کجاست و نسبتش با حق چیست، اما منتظرم… شبِ ۲۹/۵/۱۴۰۲ @mosavadeh
📜 شهری را دیدم؛ قانون عجیبی داشتند که سزای تخلفش مرگ بود؛ «جنس غذای هر کس باید با دیگران متفاوت باشد!»، به همین‌خاطر به خوردن فلزات و جمادات افتاده بودند؛ پادشاهانِ حقیقیِ آن‌ها شرکت‌های تولید چیزهای جدید بود؛ عدهٔ زیادی را به خاطر خوردن چیزهای مشابه کشته بودند؛ و زنده‌ها همه از ضعف و مریضی رو به موت بودند؛ همه از جهانشان، خسته شده بودند… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ (ما از سر غرض‌ورزی و وابستگی‌ها دنبال یک سری کار خاص هستیم، به بهانهٔ حق؟ یا با حضوری بی‌غرض و با وارستگی دنبال نسبت‌پیداکردن با حق هستیم، به بهانهٔ کارها؟) کارها و امور (فی المثل سخن و نوشتن)، هم می‌توانند رساننده باشند و هم فریبنده… هم راهنما و راهبر باشند، و هم راهزن و گمراه‌کننده… بستگی دارد چه نسبتی با آن‌ها می‌گیریم… بگذار مثالی بزنم که طلیعه و شاید طلوعِ بحث هم باشد، نمی‌دانم مثال رساییست یا نه؛ اگر چاقو را وارسته در دست بگیری، می‌توانی فی‌المثل میوه‌ها را ببُری و جلو بروی، اما اگر به هر دلیلی خود چاقو برایت مهم شود و زیادی توجه و تمرکزت روی آن برود و محکم به آن بچسبی و آن را سفت بگیری، نمی‌توانی درست با آن کار کنی… دیگر ابزارها هم همین‌طور؛ قلمو برای نقاشی، خودرو برای رانندگی، واژه‌ها برای نوشتن، و نوشته‌ها برای رؤیت حق… بحثم بر سرِ یک متعادل‌سازی روان‌شناسانه نیست، از افقی و مناسباتی دیگر حرف می‌زنم که با پندارِ تنظیم‌سازیِ روانی روان‌شناسی یکی نیست… آری، سخن و نوشتن، نیز همین است؛ بگو و بنویس که کار تنها با همین پیش می‌رود… اما هم همهٔ سخن‌هایی که می‌گویی یا گفته‌ای را جدی نگیر، هم زیادی به آن‌ها نچسب… بلکه نسبتی با حق در این بین پیش می‌آید که می‌توانی در پی همان باشی… و از خودِ نوشته‌ها وارسته باشی… گویی کلافِ سخن باز نمی‌شود و ریتم و طنینی نمی‌گیرد. خطوط پیشین را رها می‌کنم و یک بار سازهٔ سخن را خراب می‌کنم و از نو منتظر می‌شوم ببینم چه ساخته می‌شود؛ می‌دانید؛ گاهی در حقیقت خودِ کارها و امور برای ما مهم می‌شوند و حق و درستیِ آن‌ها تنها بهانهٔ ما می‌شوند تا به خود آن کارها بپردازیم… فی‌المثل می‌خواهیم سخن بگوییم یا بنویسیم و خود این سخن‌گفتن و نوشتن برایمان مهم است؛ در این نسبت با امور، خودِ چیزها برایمان مهم می‌شوند و در نتیجه حق را بهانه می‌کنیم تا به آن‌ها بپردازیم و به آن‌ها بچسبیم… این نحوه نسبتِ دربندبودن با کارها، داستانی را پیش می‌آورد که فکر می‌کنم برای همهٔ ما داستان آشنایی است؛ به بهانهٔ حق‌بودن کاری راه می‌افتیم برویم سراغ یک سری چیز خاص که در ذهن داریم، اما یک جا حق راهنما می‌زند و فرمان را کج می‌کند و می‌پیچد اما ما نمی‌پیچیم چون در واقع دنبال یک سری کار خاص بودیم و حق تنها بهانه‌مان بود، پس دزدکی -طوری که خودمان هم نفهمیم- باطلی را پیدا می‌کنیم و لباس حق به آن می‌پوشانیم و آن را با خود همراه می‌کنیم که هم وجدانمان راحت باشد و هم دیگران ما را به جدایی از حق و همراهی با باطل متهم نکنند. تا آن وقت که برسیم به مقصدمان -همان چیزهای خاص- نیز هزار مشکل و اعصاب‌خردی و دعوا و دل‌مردگی می‌کِشیم و هزار حق و ناحق می‌کنیم و اوج قضیه وقتیست که به آن مقصد می‌رسیم؛ با یک ساختمان ویران طرف می‌شویم که حیاتی ندارد و از آنجا که هزار بدبختی کشیده‌ایم و هزار ادعا کرده‌ایم باز هم کم نمی‌آوریم و با هزار ضرب و زور همان ساختمان ویران و آشفته را بزک می‌کنیم و مدام ویژگی‌های خوبش را به خودمان و دیگران تذکر می‌دهیم تا یک وقت خودمان یا دیگران احساس نکنیم که ما اشتباه آمده‌ایم و حق حضور ندارد و حیاتی در کار نیست… این همه فلاکت و دوری از حضور و حق را می‌کِشیم تا یک لحظه نگوییم «غلط کردم!» و اشتباه آمدم و دیگر این چیز خاص را نمی‌خواهم، اصلاً دیگر هیچ چیز خاصی را نمی‌خواهم… همهٔ ادعاها را پس می‌گیرم، همهٔ ساختمان‌های ویرانی که برای خودم خانه می‌کنم را رها می‌کنم و آوارگی را می‌پذیرم… آوارگی‌ای که خانه‌ای در میان نیست، اما هر آن، منتظر و آمادهٔ همراهی حق هستی و از این حضور لذت می‌بری… (بیت شعری از مولوی هست که همگان در این مقام متذکرش می‌شوند، اما به گمانم دیگر برای ما کلیشه‌ای شده و بیشتر مطلب را می‌پوشاند) دیروز یکی از دوستانم برای برنامهٔ محرمِ یک مجموعه طرحی زد که مقبول آن‌ها نیفتاد و خواستند طرحی دیگر بزند… او هم گفت «من یک روزِ کامل وقت برای این کار گذاشتم و این‌ها بدون دیدن این همه زحمت به راحتی چون سلیقه‌شان نیست آن را رد می‌کنند»، ناراحت شد و دیگر طرحی نو نزد… و من به این فکر می‌کردم که آیا نمی‌شد در حین همان طرح‌زدن، نسبتی با حق پیدا می‌کرد که او را دیگر از اینکه آن‌ها چه برخوردی خواهند کرد و آیا آن طرح را چاپ می‌کنند و عَلَمش می‌کنند یا نه، بی‌نیاز کند؟… به قول خواجه من که امروزم بهشت نقد حاصل می‌شود وعدهٔ فردای زاهد را چرا باور کنم …
… I بخش ۲ از ۳ I دیشب فکر می‌کردم اگر چیزهایی که ساخته‌ام را -از نوشته‌ها و عکس‌ها و تدوین‌ها و جمع‌آوری‌ها بگیر تا روابطی که به زعم خودم «ساخته‌ام»- از دست بدهم، چه قدر ناراحت می‌شوم؟ نسبت من با آن‌ها چیست؟ آیا خودشان را می‌خواسته‌ام یا به بهانهٔ آن‌ها نسبتی و حضوری را می‌طلبیده‌ام و می‌طلبم؟ ای خود! آیا از رفتن چیزهایی که ساخته‌ای، ناراحت می‌شوی؟ بدان، همان قدر که ناراحت می‌شوی، در آن کارها در نسبت با حق نبوده‌ای… بلکه به تملّک وهمی و ذهنی آن‌ها و پرکردن و تعریفِ وجودِ پوچت با آن‌ها پرداخته‌ای… اما کاش می‌دیدی… که آیا وجود تو چیزی جز «نسبت» است؟ جز یک «علقه و محبت» است؟ جز یک «آرزو و طلب» است؟ و اینکه این‌ها که ساخته‌ای، رفته‌اند و نیستند و اگر بخواهی با آن‌ها نسبتی بگیری تنها همین وهمِ تملّک عایدت می‌شود… و کاش می‌فهمیدی با اعتراف و دیدنِ اینکه چیزهایی که ساخته‌ای را نداری، چیزی را از دست نمی‌دهی… بلکه تازه راه باز می‌شود برای تنها چیزی که داری و آن هم نسبت‌گرفتنی نو و تازه به بهانه و در قالب و کالبدهایی جدید است… کاش می‌فهمیدی که نمی‌گویم چیزهایی که داری را از دست بده، بلکه می‌گویم تنها بفهم که آن چیزها را اصلاً نداری… ای دل! بیا و این اوهام را رها کن و بچسب به همین نسبتت با حق! بچسب به همین حس حضور! و از آرزوی «چیزها» دست بردار! به همین حضور «اکتفا کن» و از خیر «چیزها» بگذر و کاش بدانی این «اکتفاکردن»، قناعت‌کردن نیست، به‌دست‌آوردن همه چیز است! اینکه می‌گویم «کاش بدانی» افسوس‌خوردن و حسرت‌بردن نیست… می‌دانم می‌دانی و با همین تذکر‌ها باز حضورت را می‌یابی… تنها دارم با این کاش‌ها دریغ و دلسوزی‌ام را عیان می‌کنم… می‌دانی اگر «چیزها» برای تو مهم نباشند و تنها در پیِ نسبتی با حق باشی، به یک معنا آواره می‌شوی (آوارگی‌ای شیرین‌تر از هزار ساکن‌شدن) دیگر نمی‌توانی خودت را صاحب یک شغل واحد بدانی و خودت را با آن تعریف کنی. تنها دنبال آن نسبت و آن حضور هستی، هر جا که یافت شود و در هر کاری که باشد. به همین خاطر به رسمِ زمانه که می‌گوید «یک شغل و تخصص پیدا کن و خودت را -هم نزد خودت هم نزد دیگران- در دایرهٔ آن چیز تعریف کن» تن نمی‌دهی… شاید روزی بنویسی اما نویسنده نیستی، شاید حتی آن قدر بنویسی یا خوب بنویسی که دیگران نویسنده‌ات بدانند اما خودت، خودت را نویسنده نمی‌بینی. شاید فیلم بسازی یا داستان بنویسی و شاید آن قدر، که فیلم‌ساز و داستان‌نویس معرفی شوی. ولی خودت، دایره‌ای به اسم فیلم‌ساز و داستان‌نویس دورت نمی‌بینی و هر روز چشم می‌دوزی تا ببینی برای آن حضور باید چه کنی… نمی‌گویم در عمل هر روز کاری متفاوت می‌کنی، شاید کل عمرت مشغول چند حیطهٔ محدود دیده شوی، اما سخن این است که در درونت بندی به آن چند حیطه نداری… البته شاید هم روزگاری را نزد دیگران آشفته‌کار دیده شوی، اما از آشفته‌کاری بیمی نداری… کسی که در پی الماس و طلاست اگر هر روز آن را در جایی دیگر بیابد این آشفته‌کاری نیست… می‌دانید اینجا چه قدر آن سخن حاج‌قاسم پرفروغ و عظیم می‌شود، که می‌گفت: «من خدا را انتخاب کرده‌ام و راه او را. اولین بار است که به این جمله اعتراف می‌کنم؛ هرگز نمی‌خواستم نظامی شوم، هرگز از مدرّج‌شدن خوشم نمی‌آمد.» (در نامه به دخترش فاطمه). وحشتناک عجیب است! یک ژنرال در مقیاس بین‌المللی که همهٔ جهان در عرصهٔ نظامی نامش را بر زبان دارند و دلی در گروش یا دلی در هراسش، دارد می‌گوید من از مناسبات نظامی خوشم نمی‌آمد… یعنی شغل من نظامی‌گری نیست، شغل من سپاهی‌بودن نیست، من از سرِ چیزی دیگر و رؤیت رویی دیگر سراغ نظامی‌گری آمده‌ام نه آنکه قصد و مقصدم همین نظامی‌گری باشد. یا آن سخنان آتش‌گونهٔ حسن باقری که با نیروهایش در میان می‌گذارد: «چرا کار ما داره عوض میشه؟! نکنه خدایی‌ناکرده ما جنگیدن را به عنوان یه حرفه بهش نگاه کنیم! یعنی نکنه ما هم حس کنیم «کار ما جنگیدنه… حالا می‌خواد معنویتی در داخل این جنگ باشه، می‌خواد نباشه، می‌خواد این جنگ با توسل و توکل بر خدا انجام بشه، می‌خواد نشه»! این جو می‌خواد در تیپ‌های ما حاکم بشه؟! یا نه؛ همون جوّی که روزهای اول جنگ بود؟ همون جوّی که بچه‌ها واقعاً فقراء الی الله بودند؟!…» حال ما می‌خواهیم چه کنیم؟ باز می‌خواهیم در شغلی و عنوانش پناه بگیریم تا مبادا در جامعه به ما نگویند بی‌کار و آشفته‌کار…؟ نمی‌خواهیم محور کارهایمان رؤیت حق باشد؟ …
… I بخش ۳ از ۳ I می‌دانید؛ وقتی دیدگان ما تنها ظواهر و چیستی چیزها را دید (که من نیهیلیسم را همین می‌فهمم) همه چیز شبیه هم و پوچ می‌شود، آنگاه انسان به هزار جان‌کندن روانی می‌افتد و به یأس و افسردگی می‌رسد. اما این یأس و افسردگی مبارک است! مبارک است چون مقدمه‌ای می‌شود و راهی باز می‌کند تا گمشدهٔ اصلی شناخته شود! وقتی چیزها از آن همه فروغ و عظمتی که داشتند نزد ما فرومی‌افتند و دیگر طمطراق و عظمت و دلبریِ ظاهریشان چشم ما را پر نمی‌کند، ممکن است برخی اسم این را بگذارند افسردگی و نکوهشش کنند… اما این آمادگی است برای پیداکردن گمشدهٔ اصلی انسان یعنی حضور! و وقتی حضور، سر و کله‌اش پیدا شد دیگر چیزها چندان اهمیتی ندارند… یعنی دیگر انسان فکر نمی‌کند یک سری چیزِ خاص است که اگر آن‌ها مهیا و محصّل شوند، خوشبخت می‌شود بلکه می‌فهمد حضورش گم شده و در پیِ این حضور از هزار آرزوی زیبنده و رفاه فریبنده و مقصدهای دور از دسترس گسسته می‌شود و گمشده‌اش را در چیزهایی ساده و نزدیک می‌جوید. آری، در این زمانهٔ پوچی، هستیِ چیزها به چیستی‌شان فروکاسته شده… پس اگر چیزی با چیزها تمایز داشت، هست و اگر تمایزی نداشت و بر حسبِ ظواهرش تکراری بود گویی نیست! در این فضا و افق تو اگر بخواهی باشی باید جان بکَنی تا متمایز باشی و اینجاست که «برتری» و «موفقیت» جان می‌گیرد و قوتی پیدا می‌کند تا همهٔ زندگی ما را به سیطره و تصرف خودش دربیاورد و خدای خدایان شود! در این فضا همه تلاش می‌کنند موفق شوند و موفقیت نیز تنها یک نقطهٔ تمایز ذهنی است و نسبتی با حضور و وجود ندارد! این‌جاست که تو نمی‌توانی همانجایی که هستی «باشی» و «زندگی کنی» بلکه در همهٔ عمر باید سگ‌دو بزنی تا بلکه به نقطهٔ تمایز برسی و وقتی آن نقطه هم مشابه‌هایی پیدا کرد که البته می‌کند، باز باید نقطهٔ تمایزی پیدا کنی که سمتش بدوی و بگویی هستی، و در این راه اگر خسته شوی و نتوانی به اندازهٔ کافی به نقاط تمایز دست پیدا کنی، دیگر نخواهی بود و یحتمل از این فشار روانی نبودن، خودکشی خواهی کرد. می‌دانید؛ ما گاهی که کارهای دیگر آدم‌ها را می‌بینیم ناگهان احساس می‌کنیم «آن شخص، آن چیز و آن کارش را از ما دزدیده!» به این معنا که فی‌المثل ایده‌ای را کسی در جایی مطرح می‌کند و می‌بینیم این ایده را ما هم داشته‌ایم اما مطرحش نکرده بودیم و حرص می‌خوریم و حس می‌کنیم آن ایده از ما دزدیده شده! یا مثلاً یک مطلب یا یک سبک نو از نوشتن، طراحی، تدوین یا یک راه‌حلِ کارا، را که در ذهن داشته‌ایم شخصی دیگر پیاده می‌کند و به نام خودش ثبت می‌کند و ما حرص می‌خوریم که چرا ما این کار را نکردیم… (در این راستا بیشتر می‌شود به فضای حقوق معنوی، کپی‌رایت و ثبت اختراع و هزار قانون مشابه دیگر فکر کرد؛ اینکه چه شد بشر به فکر این افتاد که امور معنوی مثل «علم» را هم به نام کسی ثبت کند) و شاید بترسیم یا تعجب کنیم از خودمان که چرا در ما حسد یا هزار عنوان دیگر وجود دارد و شاید بخواهیم با خودسانسوری به خودمان بگوییم این احساسات در ما وجود ندارند! اما به شما اطمینان می‌دهم تا وقتی در این افق هستیم و امور را این‌گونه می‌بینیم این احساسات در ما هستند و با هزار کار اخلاقی و نمازخواندنِ صرف و روزه‌گرفتنِ صرف هم قابل حذف نیستند… تنها می‌شود مثل آتشِ زیرِ خاکستر آن‌ها را پوشاند… می‌بینید؛ ما دیگر نمی‌توانیم در چیزهای تکراری حیاتی بیابیم و حتماً باید متمایز باشند تا آن‌ها را چیزی بدانیم… ما دیگر کارهایی که به ما تنها حس حضوری می‌دهند و در ظاهر تکراری و بسیار ساده و ابتدایی هستند را نمی‌خواهیم، چراکه دیگر چشمی که بتواند ورای ظواهر و ویژگی چیزها، حضوری را بیابد و ببیند، نداریم… تنها «چیزها و تمایزها» را می‌بینیم، پس فقط «چیزها و تمایزها» را می‌خواهیم… ظهر تا نیمه‌شبِ ۱/۶/۱۴۰۲ @mosavadeh
گاهی حس می‌کنم معترف به حسینم، اما با حسین نیستم… آنگاه می‌فهمم عافیت و آسایش با همراهی حسین نمی‌سازد… آنگاه درمی‌یابم که باید سری، دستی، مالی، چیزی، در حد خودم بدهم تا در داستان وارد شوم… و از خیلِ آن سیاهی‌لشگرهای گریَندهٔ شاهد کربلا بیرون آیم و با حسین باشم… گرینده‌های بر حسین دو دسته‌اند: دسته‌ای بیرون از داستانش و شاهد کربلایش… و دسته‌ای رقم‌زنندهٔ داستان کربلا در هر زمانه‌ای و یاریگرش… ۱/۵/۱۴۰۲ @mosavadeh
رد می‌دهم؛ چیزی در برابر دیدگانم نیست، حضوری احساس نمی‌کنم، واژه‌ها بی‌معنی می‌شوند، ترس‌ها آمده‌اند و حاکم شده‌اند… همه چیز بی‌طعم‌ومزه شده… می‌خواهم تغییری ایجاد کنم… فکر می‌کنم آخر دنیاست و اگر کاری نکنم آخر دنیا باقی می‌ماند… می‌گوید: نمی‌خواد… این قدر به در و دیوار نزن… انصراف نده و به امید پیداکردن حضور فرار نکن… سراغ هزار و یک چاره نرو، چاره‌اندیشی فایده نداره… به قدرِ یک روز بی‌خیال باش و منتظر بمون… حضورت رو دوباره پیدا می‌کنی… کشتی‌شکستگانیم ای باد شُرطِه برخیز باشد که باز بینم دیدار آشنا را ۲/۶/۱۴۰۲ @mosavadeh
📜 شهری را دیدم که آدم‌هایش داشتند از گرسنگی می‌مردند، اما لب به خوردنی‌ها نمی‌زدند؛ تنها با هم گفت‌وگو می‌کردند که خوردن کدام غذا درست و کدام غذا غلط است… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ (ما دربارهٔ عبرت‌ها سخن می‌گوییم و درست و غلطشان را مشخص می‌کنیم اما دیگر هیچ‌کس عبرتی نمی‌گیرد! دیده‌ای که می‌تواند فکر کند و سخن امور را بشنود و عبرت‌گرفتنی در کارش است، حتی از سخنانی که می‌داند غلط است هم چیزی می‌فهمد!) 🔸 شخصی این مطلب را در گروهی حدوداً صدنفره از طلابِ به‌قولی نخبه فرستاد: «ارزش وقت نزد علامه میرحامد حسین هندی» علامه میرحامدحسین (رحمه‌الله)، یک کتابی از حاجی نوری خواست. وی پس از اینکه آن کتاب را فرستاد، گفت: من تعجب می‌کنم که چگونه این کتاب در خانهٔ شما نیست؟! علامه میرحامدحسین گفت: یقیناً چند نسخه از این کتاب در کتابخانهٔ من موجود است، ولی باید وقت زیادی تلف شود تا آن را پیدا کنم، لذا این کتاب را از شما خواستم که وقت ضایع نشود... 🔸 طلبهٔ جوانی در جواب می‌گوید: «می‌شد» از اون طرف تیتر زد که «ارزش نظم در عدم درخواست از دیگران و انجام کار شخصی» 🔸 طلبهٔ جاافتاده‌ای به او جواب می‌دهد: «شاید» حجم کتب زیاد بوده و محیط لازم برای تنظیم دقیق کتب نداشتند، لذا چشم‌بسته نمیشه تیتر زد. 🔹و من که از این همه شایدشایدگفتن‌های ذهنی این جماعت در هزارجا ملول شده‌ام، به حرف می‌آیم: وقتی ما چشمِ دیدنِ پدیده‌ها و گوشِ شنیدنِ سخنشان را از دست بدهیم، با هر امری و هر خاطره‌ای که مواجه شویم، مشغول می‌شویم به همین برشمردنِ حالاتِ محتمل… و تنها با ظواهرِ یک پدیده درگیر می‌شویم… این برشمردنِ حالات محتمل هر چیزی را عقیم می‌کند و سخنش را ضایع… دیگر تفکر به جانِ پدیده‌ها بی‌معنا می‌شود و عبرت‌گرفتن محال… و تنها مشغول می‌شویم به «به جانِ هم انداختنِ مفاهیم و گزاره‌ها» و گویی خودمان هم در اعماق وجودمان می‌فهمیم ثمره‌ای نخواهد داشت و دعوای زرگریست… ایستگاه آخرِ این فضا هوش مصنوعی است؛ نمی‌دانم اصلاً فکر می‌کنیم که خروجی‌های هوش مصنوعی چه قدر شبیه است به بسیاری از خروجی‌های اکنون ما و ما دیگر چه معنایی خواهیم داد، یا نه… «چشمه‌ای را دیدم که عده‌ای بر سرِ ویژگی‌هایش دعوا می‌کردند و همه‌شان تشنه بودند؛ مردی را دیدم که آمد، تشنه بود، دقیقه‌ای به دعوایشان گوش داد، خم شد، آب خورد و رفت…» 🔸 طلبه‌ای که شاید بیست‌سالی است در حوزه است، دقیقه‌ای از ارسال پیام پیشین نگذشته می‌نویسد: جانِ پدیده‌ها دقیقا یعنی چی؟ یعنی «برداشتِ من»؟! 🔹 می‌گویم: می‌دانم از چه‌ چیزی نگرانید و می‌ترسید، که این سؤال را مطرح می‌کنید (معنای مذموم ترس مقصودم نیست)، من هم نگران آن هستم. اما: ما دیگر از ترسِ مردن، مرده‌ایم! اینکه از تفسیر به رأی پروا دارید، ستودنی است اما اینکه از پروای آن، گرفتار چه مهلکه‌ای شده‌ایم هم دیدنی… به نظرم سؤالتان غلط است؛ به این سؤال و درد کمی توجه کنید؛ «آیا ندیده‌اید و نمی‌بینید چه طور طلبه‌ها (به عنوان نمونه)، هر پدیده‌ای را با هزار احتمال‌سازیِ ذهنی و به بهانهٔ بحث علمی از مقامِ عبرت‌گرفتن می‌اندازند؟!» «عبرت‌گرفتن، فهمیدن و متذکرشدن» غیر از «نتیجهٔ منطقی گرفتن» است؛ گویی زندگی ما نیز میز شیمی و زیست و جامعه‌شناسی شده… می‌خواهیم با ردیف‌کردنِ احتمالات و یک به یک خط زدن آن‌ها به یک نتیجهٔ منطقی و با پشتوانهٔ استدلال‌ها برسیم… اما آن نتیجه، عبرت نخواهد بود، ما را تکان نخواهد داد و در ادامه چیزی را عوض نخواهد کرد… «بینش» غیر از «دانش» است، اما مدت‌هاست این دو یکی پنداشته می‌شوند، حوزه هم پیش از این در لابه‌لای همین علوم جای بینش بود و دلبری و حیاتش هم از همین… مدت‌هاست مُرده و ما سال‌هاست می‌پنداریم با تشدید فعالیت‌های دانشی می‌توانیم آن را احیا کنیم، پس بیشتر فرو می‌رویم و به غرب -همان چیزی که از آن فرار می‌کردیم- نزدیکتر می‌شویم… (دفع دخل مقدّر: مقصودم از بینش، چیزی عرفانی و شهودی نیست، چیزی است در بین همین فعالیت‌ها و زندگیِ معمول) 🔸می‌گوید: توجه شما هم برای خروج قیل و قال به‌جاست. نیمه موافقم… مثلا در محل نزاع، شخص اول، عبرتِ نظم و شخص دوم، عبرتِ وقت گرفته است. چگونه عبرتِ یکی، «جانِ پدیده» و عبرت دیگری «احتمال‌سازی ذهنی» است؟ …
… I بخش ۲ از ۲ I 🔹می‌گویم: دقیقاً مشکل در همین سؤال‌های شما واضح است… سخن بنده این نیست که کسی عبرتی درست می‌گیرد و کسی عبرتی اشتباه! بحث این است که دیگر عبرتی در میان نیست!! عبرت‌گرفتن با گزاره‌ها یکی شده و ما همان نسبتی را با عبرت می‌گیریم که هوش مصنوعی با آن می‌گیرد… ما فکر می‌کنیم که عبرت‌گرفتن یعنی اینکه یک قضیه را تحلیل کنیم و بگوییم «این گزاره را می‌شود از این قضیه نتیجه گرفت»، انگار کن نتیجه‌گیری‌های اخلاقی در سریال کلید اسرار… نمی‌دانم چگونه بگویم؟ خلاصه‌اش اینکه: ما در موقعیتی قرار گرفته‌ایم که «دیگر عبرتی وجود ندارد» نه اینکه عبرتی درست هست و عبرتی درست نیست… و فهمیدن و دریافتن این موقعیت مثل دیدن هواست؛ مشکل و سخت… شاید بتوانم با داستانی این موقعیت را اندکی نشان دهم… اگر به خاطرم آمد طرح می‌کنم… 🔹ادامه می‌دهم: می‌دانید؛ با این توضیحات، می‌شود بیشتر به مسئلهٔ امام خمینی که می‌گوید: «ما دنبال سخنی هستیم که خود دارو باشد نه نسخه» اندیشید و آن مسئله این مطلب را هم روشن‌تر می‌کند و اصلاً جانشان یکیست… 🔸 شخص جاافتادهٔ دیگری از طلاب مطلبی را می‌فرستد: «احتمال وجود اشتباه در نوشته‌هاى بزرگان» آیت الله منتظری: يك روز مرحوم آية الله بروجردى به هنگام نقل مطلبى از مرحوم شيخ طوسى كه سست بنظر مى‌رسيد فرمودند: ايشان در زمان حيات خود آن قدر كتاب نوشته‌اند كه اگر ما تمام نوشته‌هاى ايشان را بر ساعات عمرشان تقسيم كنيم دو سه دقيقه بيشتر به اين مطلب نمى‌رسد. اينها وحى منزل كه نيست. و ناظر به همین مطلب می‌نویسد: غرض اینکه خیلی نمیشه به این مطالب تکیه کرد، نفیاً و اثباتاً. رحمة الله علیهم أجمعین. 🔹اشاره‌وار می‌گویم: سخنتان درست است، تنها مشکلش این است که در زمین اشتباهی است؛ در همان زمین نفی و اثبات و مهم‌نبودن دیدهٔ عبرت… و به همین خاطر با اشتباه تفاوتی ندارد… دیده‌ای که می‌تواند فکر کند و سخن امور را بشنود و عبرت‌گرفتنی در کارش است، حتی از سخنانی که می‌داند غلط است هم چیزی می‌فهمد! 💠 و جالب می‌دانید چیست؛ اینکه دیگر هیچ کسی از این صد نفر طلبهٔ نخبه نه سخنی در تأیید نوشت و نه در رد! و این برای من خیلی معنا دارد! خیلی… در گروهی که طلاب نخبهٔ جوان و جاافتاده‌ای که دربارهٔ اینکه «فلان کتاب کهن‌ترین منبع دربارهٔ فلان موضوع هست یا نه»، هزار دعوا و بحث می‌کنند، نه دلی از آن‌ها در تأیید این سخنان به درد می‌آید و نه زبانی از سرِ مخالفت و دشمنی با این حرف‌ها به حرف؛ گویی اصلاً این‌ها مسئله‌ای نیست! گویی اصلاً خود عبرت مهم نیست؛ تنها سخن گفتن و بررسی عبرت‌ها مسئله است… ما از واقعیات و پدیده‌ها منفکّ و گسسته شده‌ایم و راهِ دوباره وصل‌شدن به پدیده‌ها را به‌اشتباه در پیداکردن «گزاره‌های درست» می‌جوییم… صبحگاهِ ۳۱/۵/۱۴۰۲ @mosavadeh
طلب حضور و وجود در تفکر آماده‌گر.mp3
8.79M
🎧 طلب حضور و وجود در تفکر آماده‌گر 🎙 حجت‌الاسلام نجات‌بخش (خوانشی از مقالهٔ «وقت چیست و چگونه تلف می‌شود» دکتر داوری اردکانی) @varastgi | وارستگی
📜 عجبا که ابراهیم نیز از جنگل‌ها بیرون رفت تا از بت‌ها و خدانمایان کناره بگیرد و خانهٔ خدا را در بیابان بسازد؛ گویی خانهٔ خدا در بیابان است و تنها آنجا می‌توان او را پیدا کرد! گویی تنها در بیابان می‌توان نماز را برپا داشت و نماز در جنگل‌ها نماز نیست! و تنها در بیابان است که دست‌ها رو به آسمان بالا می‌رود و از او خواسته می‌شود که به صحنه بیاید… و إلّا در جنگل‌های پُرثمر نیازی به حضور خدا نیست! آری، تنها در بیابانِ نبودِ ثمرات است که رزق را از خدا می‌خواهی و تنها در بیابانِ نبودِ زرق‌و‌برق‌هاست که خدا حضور پیدا می‌کند و قلوب را جلب می‌کند! رَّبَّنَا إِنِّي أَسْكَنتُ مِن ذُرِّيَّتِي بِوَادٍ غَيْرِ ذِي زَرْعٍ عِندَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّمِ رَبَّنَا لِيُقِيمُوا الصَّلَاةَ فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِّنَ النَّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ وَارْزُقْهُم مِّنَ الثَّمَرَاتِ لَعَلَّهُمْ يَشْكُرُونَ پرورندهٔ ما! همانا از فرزندانم بعضی را در سرزمینی بی‌آب‌وعلف در کنار خانهٔ تو که حرم است سُکنا داده‌ام تا نماز را برپا دارند، پس تو، دل‌های بعضی مردمان را متوجه آن‌ها ساز! و تو، از ثمرات به آن‌ها روزی ده! شاید شکر گذارند… (بخشی از نوشتهٔ چند ماه پیش) @mosavadeh