… I بخش ۲ از ۲ I
🔹میگویم:
دقیقاً مشکل در همین سؤالهای شما واضح است…
سخن بنده این نیست که کسی عبرتی درست میگیرد و کسی عبرتی اشتباه! بحث این است که دیگر عبرتی در میان نیست!! عبرتگرفتن با گزارهها یکی شده و ما همان نسبتی را با عبرت میگیریم که هوش مصنوعی با آن میگیرد…
ما فکر میکنیم که عبرتگرفتن یعنی اینکه یک قضیه را تحلیل کنیم و بگوییم «این گزاره را میشود از این قضیه نتیجه گرفت»، انگار کن نتیجهگیریهای اخلاقی در سریال کلید اسرار…
نمیدانم چگونه بگویم؟ خلاصهاش اینکه: ما در موقعیتی قرار گرفتهایم که «دیگر عبرتی وجود ندارد» نه اینکه عبرتی درست هست و عبرتی درست نیست… و فهمیدن و دریافتن این موقعیت مثل دیدن هواست؛ مشکل و سخت…
شاید بتوانم با داستانی این موقعیت را اندکی نشان دهم… اگر به خاطرم آمد طرح میکنم…
🔹ادامه میدهم: میدانید؛ با این توضیحات، میشود بیشتر به مسئلهٔ امام خمینی که میگوید: «ما دنبال سخنی هستیم که خود دارو باشد نه نسخه» اندیشید و آن مسئله این مطلب را هم روشنتر میکند و اصلاً جانشان یکیست…
🔸 شخص جاافتادهٔ دیگری از طلاب مطلبی را میفرستد:
«احتمال وجود اشتباه در نوشتههاى بزرگان»
آیت الله منتظری: يك روز مرحوم آية الله بروجردى به هنگام نقل مطلبى از مرحوم شيخ طوسى كه سست بنظر مىرسيد فرمودند: ايشان در زمان حيات خود آن قدر كتاب نوشتهاند كه اگر ما تمام نوشتههاى ايشان را بر ساعات عمرشان تقسيم كنيم دو سه دقيقه بيشتر به اين مطلب نمىرسد. اينها وحى منزل كه نيست.
و ناظر به همین مطلب مینویسد: غرض اینکه خیلی نمیشه به این مطالب تکیه کرد، نفیاً و اثباتاً. رحمة الله علیهم أجمعین.
🔹اشارهوار میگویم:
سخنتان درست است، تنها مشکلش این است که در زمین اشتباهی است؛ در همان زمین نفی و اثبات و مهمنبودن دیدهٔ عبرت… و به همین خاطر با اشتباه تفاوتی ندارد…
دیدهای که میتواند فکر کند و سخن امور را بشنود و عبرتگرفتنی در کارش است، حتی از سخنانی که میداند غلط است هم چیزی میفهمد!
💠 و جالب میدانید چیست؛ اینکه دیگر هیچ کسی از این صد نفر طلبهٔ نخبه نه سخنی در تأیید نوشت و نه در رد! و این برای من خیلی معنا دارد! خیلی… در گروهی که طلاب نخبهٔ جوان و جاافتادهای که دربارهٔ اینکه «فلان کتاب کهنترین منبع دربارهٔ فلان موضوع هست یا نه»، هزار دعوا و بحث میکنند، نه دلی از آنها در تأیید این سخنان به درد میآید و نه زبانی از سرِ مخالفت و دشمنی با این حرفها به حرف؛ گویی اصلاً اینها مسئلهای نیست! گویی اصلاً خود عبرت مهم نیست؛ تنها سخن گفتن و بررسی عبرتها مسئله است…
ما از واقعیات و پدیدهها منفکّ و گسسته شدهایم و راهِ دوباره وصلشدن به پدیدهها را بهاشتباه در پیداکردن «گزارههای درست» میجوییم…
صبحگاهِ ۳۱/۵/۱۴۰۲
@mosavadeh
طلب حضور و وجود در تفکر آمادهگر.mp3
8.79M
🎧 طلب حضور و وجود در تفکر آمادهگر
🎙 حجتالاسلام نجاتبخش
(خوانشی از مقالهٔ «وقت چیست و چگونه تلف میشود» دکتر داوری اردکانی)
@varastgi | وارستگی
📜
عجبا که ابراهیم نیز از جنگلها بیرون رفت تا از بتها و خدانمایان کناره بگیرد و خانهٔ خدا را در بیابان بسازد؛ گویی خانهٔ خدا در بیابان است و تنها آنجا میتوان او را پیدا کرد! گویی تنها در بیابان میتوان نماز را برپا داشت و نماز در جنگلها نماز نیست! و تنها در بیابان است که دستها رو به آسمان بالا میرود و از او خواسته میشود که به صحنه بیاید… و إلّا در جنگلهای پُرثمر نیازی به حضور خدا نیست! آری، تنها در بیابانِ نبودِ ثمرات است که رزق را از خدا میخواهی و تنها در بیابانِ نبودِ زرقوبرقهاست که خدا حضور پیدا میکند و قلوب را جلب میکند!
رَّبَّنَا إِنِّي أَسْكَنتُ مِن ذُرِّيَّتِي بِوَادٍ غَيْرِ ذِي زَرْعٍ عِندَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّمِ رَبَّنَا لِيُقِيمُوا الصَّلَاةَ فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِّنَ النَّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ وَارْزُقْهُم مِّنَ الثَّمَرَاتِ لَعَلَّهُمْ يَشْكُرُونَ
پرورندهٔ ما! همانا از فرزندانم بعضی را در سرزمینی بیآبوعلف در کنار خانهٔ تو که حرم است سُکنا دادهام تا نماز را برپا دارند، پس تو، دلهای بعضی مردمان را متوجه آنها ساز! و تو، از ثمرات به آنها روزی ده! شاید شکر گذارند…
(بخشی از نوشتهٔ چند ماه پیش)
#تکیه_اربعینیها
#بارقه
@mosavadeh
📜 عارفی را دیدم که دست به رودخانهای زد و خدا را دید؛ آدمها هم میخواستند عارف شوند؛ دست به آب زدند و خیال کردند خدا را دیدند…
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(ما ظواهر امور را میبینیم و کپیشان میکنیم و ادایشان را درمیآوریم، یا به نسبت با امور نظر میاندازیم و به تدارک آن نسبت -ولو با مختصاتی متفاوت- میاندیشیم؟)
میدانید ما گاهی آدمهایی را میبینیم که به گمانمان آدمحسابیاند و حسابی رویشان باز میکنیم و الگویی میگیریم، خلاصه چشممان را میگیرند.
بعد اندکی جلو میرویم -و یا خدا!- فانتزیهایمان شروع میشود… با کارها و اموری در او مواجه میشویم که میبینیم با فانتزیهای خودمان یکیست، پس خوشحال میشویم و قند در دلمان آب میشود! یا گاهی چیزهایی را در او میبینیم که فانتزیمان نیست، اما تبدیل به فانتزیمان میشود و ادای او را در میآوریم و باز هم قند در دلمان آب میشود!
شاید مثال این روزهایش خود حاجقاسم باشد! حرفهایی از دختر بزرگوارش که از بخشهای سانسورشدهٔ یک برنامه پخش شد؛
— فیلم چی میدیدند؟
«تقریباً میشه گفت تو سریالهای تلویزیونی خودمان، فیلمهای کمدی را خیلی مینشستند و میدیدند، مثلاً پاورچین و مرد هزارچهره و فیلمهای آقای مدیری را خیلی میدیدند، تا قبل از اینکه بروند نماز شبشان را بخوانند، سریالهایی مثل 24 و Blacklist را، با هم میدیدیم و آخرین سریالی که داشتیم با هم میدیدیم که بابا رفتند و بقیهش را نتونستند ببینند، خانهٔ کاغذی [Money Heist] بود، خیلی هم دوست داشتند و میدیدند ولی خب نشد…»
اینکه گوینده باید این چیزها را میگفت یا نه به کنار، اینکه آن مجری چه مسیری را میرود به کنار، بحثم جای دیگریست؛ نسبت خودمان با این جور سخنها…
این، صرفاً مثالی بود و درگیر جزئیاش نیستیم. خیلی از اوقات از بزرگان و الگوها چیزهایی میبینیم که نسبتی اشتباه با آن سخنها میگیریم؛ نسبت فانتزی…
برخیها رگِ گردنشان باد میکند که «حاجقاسم را بدون سانسور روایت کنید! یعنی چه که فقط چیزهایی که خودتان خوبی میدانید را میگویید؟! و…»، و حتماً خیال میکنند از سقوط قهرمانمان با این چیزها میترسیم یا میخواهیم تصویر کاریکاتوری خودمان را به مردم غالب کنیم. اگر هم ما اینجا بگوییم این حرفها را نباید زد، به خاطر این است که آدمها نسبت اشتباهی با اینها میگیرند و قضیه به حاشیه میرود…
دیدهام در بین مریدان که چه طور مثل مراد راه میروند، مثل مراد میپوشند، مثل مراد حرف میزنند و خلاصه کارهای مراد برایشان فانتزی میشود و آنها را کپی میکنند… من میفهمم که شدت محبت به شخصی ناخودآگاه برخی حالات انسان را شبیه او میکند؛ با این مشکلی ندارم؛ اما صحبتم این است که برخی از اینها صرفاً از سرِ فانتزیگریست، و جز فراموشکردن خود پیامدی ندارد…
بگذار برویم سراغ جان سخن:
ما گاهی میبینیم یک آدمحسابیِ معنوی و مذهبی یک ماشین خفن سوار میشود و گویی در درونمان ناخودآگاه خوشحال میشویم که انگار میشود هم معنوی بود و هم ماشین لوکس سوار شد، یا میبینیم فلان خانم با جایگاه مذهبی-معنوی چه میدانم مثلاً فلان مدل گوشی گران دستش است (برای مثالآوردن در این حیطه زیاد تخصص ندارم) و باز خوشحال میشویم که گویا جوازش صادر شد، و گویا راه خدا با لوکسی و شیکی و گِلینشدن هم جمع میشود…
خب گاهی خود آن شخصِ الگو، لغزیده و سقوط کرده و به ناورا مشغول آنها شده، این به کنار… اما در آن صورتی که آن شخص نلغزیده، سؤالی از خودمان برای خودمان دارم؛
آیا میاندیشیم که «آیا نسبتی که او با آن ماشین یا گوشی گرفته همان نسبتی است که ما گرفتهایم؟»…
آیا نسبتی که حاجقاسم با آن فیلمها میگرفت همان نسبتی است که من با فیلمها میگیرم؟ که حاجقاسم و امثال حاجقاسمها را دستاویز کارهای خودم کنم و یا حتی با انجامدادن این کارها احساس نزدیکی با او کنم…؟
یک جای دیگر نیز این سؤال را باید از خودمان بپرسیم؛ وقتی که همان موقعیتها را میبینیم و این بار قند در دلمان آب نمیشود؛ بلکه این بار به سوء ظن میافتیم و چشمانمان را تنگ میکنیم و میگوییم «چه قدر فلانی آدم دنیادوستی است!!» یا «چه قدر فلانی ریاکار است!!» باید باز از خود پرسید: «آیا نسبتی که او با آن ماشین یا گوشی یا… گرفته همان نسبتی است که من در ذهن دارم؟»
…
… I بخش ۲ از ۲ I
میدانید؛ ممکن است کسی فکر کند من دارم به گاوبودن و فضای کلیشهایِ «دیگران را قضاوت نکن!» دعوت میکنم! باید بگویم نه! من طرفدارِ پروپاقرصِ عقل و نظرانداختن در درونیات آدمها و جریانها هستم -هر چند خودم ید طولایی در آن نداشته باشم-… پس من نمیخواهم صرفاً سؤال کلیشهایِ «از کجا میدانی درونش چه میگذرد؟» را طرح کنم و همهٔ قضاوتها را بشکنم و منتفی کنم… بلکه دقیقاً با همین سؤالِ «از کجا میدانی درونش چه میگذرد؟» میخواهم بگویم: «به درونش نظر بینداز! و به نسبتی که با آن چیز گرفته نگاه کن!»…
بازگردیم به لُبّ قصه؛ گاهی کارهای بزرگان برای ما فانتزی میشود و ادایشان را درمیآوریم و خوشحال میشویم و شاید حتی احساس نزدیکی با آن شخص کنیم و نمیفهمیم که نسبتی که آنها با آن امور میگرفتند، این نسبتِ سطحیای که ما با آن میگیریم نیست.
بگذارید مطلب دیگری را نیز همینجا طرح کنم، شاید مقداری داستان متفاوتی داشته باشد اما مرتبط است و جانش با سخنمان یکی؛ گاهی ما فکر میکنیم فلانی چون وضع مالیاش خوب است، توانسته کارهایی را برای دین و راه خدا بکند و اگر ما هم وسعت مالی پیدا بکنیم و فیالمثل جای او بودیم همین کارها را میکردیم، باید گفت: باز اینجا از نسبتها غفلت شده. باید به نسبت اندیشید؛ وقتی ما بندِ پول هستیم وقتی پولدار هم شویم باز پولمان را خرج راه خدا نمیکنیم، و کسی هم که از پول و مال وارسته است و به همین خاطر وقتی پولدار است برای راه خدا خرج میکند، اگر فقیر هم شود چیزی را از دست نمیدهد، چراکه آن چیزی که داشته در حقیقت یک نسبت با حق بوده، نه یک سری کارهای از جهت مالی بزرگ، که دیگر نمیتواند انجامشان دهد!
میدانید؛ من سالهای سال در فضای اخلاقی مذهبی و حوزوی بودهام؛ یک چیزی که در آن مناسبات جریان مییابد و مهم میشود، ظواهر امور است، فیالمثل خود «پولداشتن» و «بیپولی» مهم میشود و اگر تو پولدار باشی خود همین عیب دانسته میشود. پرواضح است که نمیخواهم از زندگی تجملی دفاع کنم و سخنم چیز دیگری است؛ سخن این است که ما فراموش کردهایم آنچه مهم است نسبت ما با چیزهاست. میدانید نتیجهٔ این اوضاع چه میشود؟ چیزی که به چشم خودم کم ندیدهام؛ بیپولهایی که پولدوستاند! یعنی شخص دنبال پول نرفته و پولدار نشده، اما به نسبتش با پول نیز نیندیشیده و همچنان در بند آن است.
مثالهایی که زدیم یک پرده و سکانسی بود از سخنی و رَویهای که فهم و رعایتش ساده نیست… خیلی از نسبتهایی که در عرف جامعه با عادات و افعالِ دین و بزرگان دینی و معنوی و عرفا که گرفته و میگیریم در همین داستان است… مثال مهم دیگرش فازِ و سبک شهدایی برداشتن برخیست؛ ما فکر نمیکنیم و چندان برایمان مهم نیست که آن شهید چه نسبتی با این دنیا داشته، تنها عکسها، پیکسلها و آویزهایش را به اتاق و کیف و خودمان آویزان میکنیم…
آری، نباید تنها به ظواهر امور نظر انداخت و آنها را کپی کرد، باید به نسبتی که با آن کارها در میان است اندیشید و در جستوجوی آن بود… و چه مشکل است یافتن آن نسبت…
گفتا که یافت مینشود، جستهایم ما
گفت آنکه یافت مینشود آنم آرزوست
نیمهشبِ ۳ و ۴/۶/۱۴۰۲
@mosavadeh
📜 کشتیهای شکسته
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
میدانید؛ خدا من را هم از قلم نینداخته و زخمهایی به من هم داده و مشکلاتی… مثل همه… مشکلاتی که برخیاش را از او میپذیرم اما برخیش را -مثل همه- نمیپذیرم و حرص میخورم و با او و خودم مدام دعوا میکنم که «آخر خدای من! من که برای خودم نمیگویم؛ به خاطر راه خودت میگویم… به خاطر اینکه بتوانم راه تو را بپیمایم میگویم… آخر تو زدی هزار جای پای مرا زخمی کردهای، بعد توقع هم داری راه بروم؟… بیا! این هم «فهرست اقلام مورد نیاز» برای طی طریق… خودت میدانی که هزار چیز را فاکتور گرفتهام و از هزار چیز کوتاه آمدهام…» و سپس کاغذی را درمیآورم و از زیرِ درِ درگاهش هل میدهم تو، و منتظر میمانم استجابت کند… او هم لابد در پشت آن در میگوید: «خودت بُریدی و دوختی و فکر کردی درست است؟ زخمها سرِ جایشان میمانند تا مگر به سخن حقشان گوش دهی و نُطق و منطقشان را بیابی…»
میدانید؛ به زندگیام فکر میکنم؛ به اینکه از کودکی تا یکجا گویی گویِ مراد دستم بود و چوبِ چوگانِ قضا به وفقِ موفقیتم میگشت… تا اینکه یک جا انگار خدا شروع کرد به شکستن و زخمزدن و خرابکردن… و من هم که به تازگی -به زعم خودم- واردِ راهش شده بودم و میخواستم زندگیام را برای او خرج کنم، حرص میخوردم و نالهها سر میدادم و اشکها میریختم که «نکن! خواهش میکنم نکن! کار مرا خراب نکن! مگر خودت نمیخواهی، پس چرا نمیگذاری؟»
و میدانید؛ الآن کمی میفهمم که چرا خراب میکرد و زخم میزد… و بابتش شکرش میکنم و پیش خودم میگویم «خوب شد شکست!»…
داستانی بهخاطرتان نیامد؟ (کهف/از۶۵)
فَوَجَدَا عَبْدًا مِّنْ عِبَادِنَا آتَيْنَاهُ رَحْمَةً مِّنْ عِندِنَا وَعَلَّمْنَاهُ مِن لَّدُنَّا عِلْمًا (۶۵)
قَالَ لَهُ مُوسَىٰ هَلْ أَتَّبِعُكَ عَلَىٰ أَن تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْدًا (۶۶)
قَالَ إِنَّكَ لَن تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْرًا (۶۷)
وَكَيْفَ تَصْبِرُ عَلَىٰ مَا لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْرًا (۶۸)
قَالَ سَتَجِدُنِي إِن شَاءَ اللَّهُ صَابِرًا وَلَا أَعْصِي لَكَ أَمْرًا (۶۹)
قَالَ فَإِنِ اتَّبَعْتَنِي فَلَا تَسْأَلْنِي عَن شَيْءٍ حَتَّىٰ أُحْدِثَ لَكَ مِنْهُ ذِكْرًا (۷۰)
فَانطَلَقَا حَتَّىٰ إِذَا رَكِبَا فِي السَّفِينَةِ خَرَقَهَا قَالَ أَخَرَقْتَهَا لِتُغْرِقَ أَهْلَهَا لَقَدْ جِئْتَ شَيْئًا إِمْرًا (۷۱)
قَالَ أَلَمْ أَقُلْ إِنَّكَ لَن تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْرًا (۷۲)
قَالَ لَا تُؤَاخِذْنِي بِمَا نَسِيتُ وَلَا تُرْهِقْنِي مِنْ أَمْرِي عُسراً (۷۳)
…
أَمَّا السَّفِينَةُ فَكَانَتْ لِمَسَاكِينَ يَعْمَلُونَ فِي الْبَحْرِ فَأَرَدتُّ أَنْ أَعِيبَهَا وَكَانَ وَرَاءَهُم مَّلِكٌ يَأْخُذُ كُلَّ سَفِينَةٍ غَصْبًا (۷۹)
[ترجمهٔ آیات]
آری، میبینید حضرت موسی چگونه حرص میخورد که «نکن! این کشتی را سوراخ نکن! مگر پیغمبر خدا نیستی؟ برای رضایت او هم که شده نباید این کشتی را بشکنی! خدا راضی به غرقشدن آنها نیست»… ما هم همین نسبت را با خدا میگیریم و حرص میخوریم که «نکن! اینجوری که کشتیام را خراب میکنی که نمیتوانم راهت را بروم…» و خدا میگوید: «کاش میدیدی که با این خرابکردن دارم حفظت میکنم…»
پادشاهِ «موفقیت» ایستاده و نظر انداخته تا هر کشتی سالمی را برباید و از آنِ خودش کند… در این بین تنها کشتیهای شکستهاند که باقی میمانند، و خدا هر کشتیای را که دلش را برده باشد، میشکند تا حفظش کند…
میدانید؛ شاید خیلی از ما کمرو باشیم، شاید خیلی از ما بیپول باشیم، شاید خیلی از ما بیان خوبی نداشته باشیم، شاید خیلی از ما خیلی چیزها را نفهمیم، شاید خیلی از ما ذوق خوبی نداشته باشیم، یا شاید همهٔ اینها را داشته باشیم، اما نتوانسته باشیم عایدیای ازشان بگیریم و استفادهای بکنیم… و خیال میکنیم اگر اینها مهیا باشد و بتوانیم ازشان عایدی بگیریم راه خدا را بهتر میرویم… اینها شکستگی هست اما با همینهاست که حفظ میشویم… میدانید؛ کسی که همهٔ وجوه و عوامل موفقیت در این زمانه را دارد دیگر دردی ندارد که به راه خدا کشیده شود… همان مسیر موفقیت را بالا میرود و آن قدر برایش کف زده میشود و آن قدر اطرافش زرق و برق هست که دیگر صدایی از وادی حق نمیشنود…
گاهی برخی از این افراد را میبینم؛ ذوق، عالی! بیان، عالی! فهم، خوب! پول، جاری! جایگاه اجتماعی، محشر! نزد همگان، دوستداشتنی!… اما از جنس همان کشتیهایی که پادشاه غصب کرده، مشغول موفقیت و جمعکردن زیور و آویز برای خودش…
…
… I بخش ۲ از ۲ I
سالهای سال است وقتی کسی را میبینم که همهٔ کارهایش ردیف است و به همه و تکتکِ شئون و ابعاد زندگی این روزگار رسیده، هم دین را نگه داشته و هم مردمان را راضی کرده و در میان تمامی گروهها با تمامی تفاوتها مورد قبول است و… و… خلاصه وقتی میبینم هیچ شکستگیای ندارد، این شکستگینداشتن را به حکم این زمانه بر «موفقیت»ش حمل نمیکنم، بلکه از خود میپرسم: «چه طور توانسته راهی را برود که خدا نتواند هیچ شکستگیای به او برساند و زخمی به او بزند تا این دنیا نربایدش»…
اما دوستانی دارم که هر کدام زخمی خوردهاند و جایی شکسته دارند! ساکت میآیند مینشینند یک گوشهٔ وادی حق… و راضیاند به همین، و طلبکار نیستند… گویی سخن خضر را شنیدهاند… آری، چه قدر ما باید شکستگیهایمان را دوست بداریم… و چه قدر عبارت «کشتیهای شکسته» اینجا زیبا میشود، اگر بتوانیم در میانشان جا بگیریم…
نیمهشبِ ۳/۶/۱۴۰۲
@mosavadeh
📜 آدمها بازاری ساخته بودند به نام بازارِ «زندگیفروشیها» ؛ همهٔ کسانی که به نحوی میتوانستند چیزی را به جای زندگی بفروشند، دکّانی آنجا باز کرده بودند؛ به این فکر میکردم که مگر زندگی خریدنی و فروختنی است و کسی که زندگی دارد چرا باید بیاید اینجا که زندگی بخرد یا بفروشد؛ فهمیدم هیچ کدام از آنها زندگی ندارند، فقط با این دروغها دارند شکم روحشان را سیر نگه میدارند…
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(چرا هر کاری میکنیم و هر چیزی را مهیا میکنیم، زندگی آغاز نمیشود؟ چرا همیشه در مقدمهٔ زندگی به سر میبریم؟ چه نقطهای است که ما را از مقدمههای وهمی زندگی رها میکند و به خود زندگی وارد میکند؟ آیا در حقیقت قدرتی یا علمی به عنوان مقدمهٔ زندگی، در زندگی انسان گم شده یا این خود انسان است که حاضر نیست، نقشی ندارد و آغاز نمیشود؟)
میدانید؛ همهٔ ما را ترساندهاند! آن قدر ترساندهاند و از چیزهایی که زندگیمان را ممکن است پریشان کند پرهیزمان دادهاند که دیگر از شدت همین ترس و پرهیز پریشان شدهایم و زندگی را از دست دادهایم.
من به چیزی دقت کردهام؛ اینکه اکثریت قریب به اتفاق آدمهای این روزگار که به نحوی دعوتی دارند و ندایی سر میدهند و راهِ حلّی برای کلاف پیچیدهٔ زندگی ارائه میدهند، در باطنِ دعوتشان دارند میگویند: «ببین! همینطوری نمیشود زندگی کرد و وارد زندگی شد! زندگی مقدمههای زیادی دارد که تا آنها را مهیّا نکنی نمیتوانی واردش شوی و زندگی کنی…»
مثلاً پول، اکثریت آدمها زندگیشان را لنگ پول میکنند و چونان عقیدهای ناموسی به ما نیز القا میکنند که پول مقدمهٔ زندگیست، و اگر هم ما از آن رها شده باشیم، آن قدر با هزار برچسبِ «جوگیر شدهای!» تحقیرمان میکنند و آن قدر منتظر میمانند تا یک جا مشکلی برایمان پیش بیاید و با همان به ما سرکوفت بزنند، که لحظهای اسارت خودشان را نبینند و از اینکه به آن اسارت تن دادهاند زجر نکشند.
برخی دیگر از آدمها واژهٔ کلیشهای «آموزشدیدن» را دستاویز خودشان و دکّانشان میکنند و میگویند: «اگر میخواهی درست و واقعاً زندگی کنی باید آموزش ببینی، بیا تا به تو بگویم چه طور زندگی کنی!» که داعیهداران این وادی نیز -از آخوند روانشناسش بگیر تا مذهبیِ جنتلمنش تا سهتیغِ تاجرمآبِ پورشهسوارش- در این روزها کم در فضای مجازی گوشمان را کر نکردهاند. دیگری ندا میدهد: «برای اینکه یاد بگیری چه طوری درآمد کسب کنی و زندگی شیرینی داشته باشی، خیلی چیزها را باید بدانی چگونه انجام دهی که نمیدانی، بیا تا بگویم چه طور»، «برای اینکه زندگیِ شیرین و پرآرامشی داشته باشی، باید با خدای خودت ارتباطی و اتصالی بگیری، بیا تا بگویم چه طور»، «اگر میخواهی شوهرت به تو احترام بگذارد و خانم خانه باشی، باید بدانی چه طور خودت را از خانمی نیندازی و آویزان او نباشی، بیا تا بگویم چه طور»، «اگر میخواهی زنت به تو احترام بگذارد و مطیعت باشد، باید جنتلمن و آلفا باشی، بیا تا بگویم چه طور»، «اگر میخواهی در تحصیل موفق باشی باید بدانی با چه روشی درس بخوانی، بیا تا بگویم چه طور»، «اگر میخواهی آیندهٔ شغلی خوبی داشته باشی، باید استعداد و علاقهات را پیدا کرده باشی، بیا تا بگویم چه طور»، «اگر میخواهی نماز صبحت قضا نشود، راهکارهایی هست که نمیدانی، بیا تا بگویم چه طور»، «اگر میخواهی رفیقهایت را از دست ندهی و نزد همهشان محبوب باشی، بیا تا قواعد رفاقت را به تو یاد دهم و بگویم چه طور» و… و…
من که گوشم کر شده! میبینید؟ در همهٔ اینها چیزی نهفته است؛ اینکه تو بیواسطه و بیمقدمه نمیتوانی واردِ زندگی شوی! زندگی مقدمههایی دارد که بدون آنها نمیشود آن را آغاز کنی! تو آن قدر پهلوانِ زندگیِ خودت نیستی که خودت بتوانی واردش شوی… چیزهایی هست که تو باید به آنها تن بدهی و ذیلِ یوق آنها میتوانی زندگی را ببینی و پیدایش کنی… نه با پهلوانیِ خودت… نه با چشم و زور بازوی خودت… (اگر نگران شدهاید که دارم به نوعی منیّت و کبر و نوعی بینیازی از خدا دعوت میکنم، باید بگویم عجالتاً نگران نباشید؛ دقیقاً نیازمندی حقیقی به خدا در همین مسیر پیش میآید!)
من نامِ این جور کارها را میگذارم «کوتولهپروری» و «قیّممآبی»… ظاهرِ این کارها دلسوزی و دیگردوستی است! دقیقاً دستاویز آدمها در توجیه و بزککردنِ این حرفهایشان، همین ژستِ فایدهرسانی و دلسوزیِ این جور حرفهاست… ما هم گاهی فکر میکنیم چه قدر اینها دلسوز ما هستند و چه قدر چیزهای مفیدی به ما دادهاند و نمیبینیم که تمام هستی و وجود و پهلوانی و مردانگی ما را گرفتهاند و در عوض چند پشیز فرمول و راهِ حل جلویمان پرت کردهاند!
…
… I بخش ۲ از ۵ I
آری، پادشاهیای را تصور کنید که مردم دیگر خودشان چیزی نمیکارند و خودشان را از زور بازوی خودشان سیر نمیکنند و تنها چشم به دست پادشاه میدوزند، آری، وقتی پادشاه خُردهنانهای گِلی و کثیفِ خشک و ماندهای را جلویشان پرت میکند، مردم از خوشحالی نزدیک است قالب تهی کنند و از شدّت تشکر زبانشان بند میآید و میگویند: «تو زندگی ما را نجات دادی!» و فراموش میکنند از چه چیز این قدر خوشحالند و چه زندگی و حیاتی را دیگر ندارند… اصلاً دیگر وجودی و معنایی ندارند؛ تنها مثل یک معتاد که بود و نبودش فرقی ندارد زالوگونه مصرفکننده شدهاند…
بارها و بارها به رفیقم میگفتم فلان دوست روحانیمان که طرح مباحث روانشناسی میکند و پیجش دارد میلیونی میشود و به قول خودش هزارها زوج را از طلاق نجات داده و هزاران نفر را از افسردگی، و هر روز بازخوردهای آدمها را میگذارد که چه قدر تشکر میکنند که راه درست زندگی را برای آنها ترسیم کرده، یک جای راهش میلنگد… و اکنون شاید کمی توانستم آن لنگیدن را بیان کنم… همیشه به رفیقم که میخواست دکّانی (نه به معنای بدش) باز کند و طرح مباحثی داشته باشد، میگفتم: این همه کانال را ببین که هر کدام هزاران حرف چرت و پرت میزنند اما همهشان هم بازخورد تشکرهای عجیب و غریب مخاطبان مبنی بر پیداکردن مسیر زندگی را میگذارند… به او میگفتم: ببین؛ هر کانالی بزنی و هر حرفی را بزنی، عدهای سر و دست برایت خواهند شکست و میگویند راه زندگی را برایشان باز کردهای… این هم به خاطر وضعیتی است که در آن قرار گرفتهایم، وضعیتی که دیگر هیچ کس خودش با زندگی مواجه نمیشود و درنمییابد زندگی را باید پیمود و نسبتی عملی با آن گرفت و تنها فکر میکند زندگی فرمولی است که باید پیدایش کند، پس مدام چشمش به دهان دیگران است و با هر پیشنهادی که میشنود امیدی کاذب میگیرد که «راه حل را یافتم»… در این وضعیت تو با درختِ گلابی سر کوچه هم که مشورت کنی، ایدهای میگیری و راهی جلوی پایت گذاشته میشود و خیال میکنی دیگر زندگی آغاز شده، اما پس از مدتی دوباره خودت را خارج از زندگی مییابی و باز نمیفهمی گمشده چیزی دیگر است، نه یک ایده و راه حل، و در نتیجه باز میافتی دنبال این و آن برای راهحلگرفتن… به آن دوست میگفتم: نباید از این بازخوردها سرمست شد، خودت باید ببینی داری چه کار میکنی و بازخوردهای تشکرشان از چه جنسی است؛ داری کوتولهپروری میکنی و به آنها ایده میدهی یا پهلوانیشان را متذکرشان میشوی و به آنها حیات میدهی…
آری، وقتی مردمان دیگر نتوانند خودشان به زندگی متصل شوند و وقتی قبول کرده باشند که زندگی هزار مقدمه دارد، خُردهراهحلهای کثیف و زشت ولکن پرادّعای آدمها در نظرشان بسیار مفید و نجاتدهنده جلوه میکند.
همین الان که داشتم این متن را مینوشتم، دوستم میگوید برخی «دورهٔ تدابیر طبی و غیرطبی اربعین» و دورهٔ «چگونه از اربعین بهرهٔ بیشتری ببریم» گذاشتهاند! یعنی ما یک پیادهروی و زیارت ساده را هم دیگر خودمان از پسش برنمیآییم و دیگران باید به ما بگویند چهطور انجامش دهیم، و نمیبینیم این «چه طور انجامش دهیم»، نمیگذارد با خود اربعینمان دیدار کنیم و مدام به چگونگیها فکر میکنیم…
شاید کسی بگوید: «اینکه به ما بگویند چه طور آنجا تدابیر بهداشتی رعایت کنیم که مریض نشویم یا بچههایمان مریض نشوند مگر بد است؟! یا مگر بد است در دورههای روانشناسی کودک به ما بگویند بهترین حالت تربیت بچههایمان چگونه است؟»، میگویم: «نه، اصلاً بد نیست… ولی آیا دقت میکنی چه نسبتی با اربعین گرفتهای؟ نسبتی که میخواهی همهٔ تدبیرهایت را خرج کنی تا در «کربلا»، بلایی به تو نرسد…؟ میبینی چه نسبتی با بچهات گرفتهای؟ نسبتی که مدام چشمت به روانشناسی کودک است و تنها دیگران باید بگویند چه طور برای بچهات مادری کنی؟ میبینی که دیگر تو مادرِ بچهات نیستی و داری روشها و فرمولها را مادر او میکنی و خودت ابزار اِعمال آنها شدهای…؟»
شاید مثالم مثال خوبی نبوده و بیشتر مبعّد مطلب باشد، لذا همدلی کنید تا جان سخن و حرف اصلی در این میانه گم نشود.
ببینید؛ عالَمی حول ما درست شده که دیگر احساس نمیکنیم که میتوانیم به دلِ تاریکی بزنیم و وارد زندگی شویم و ولو با هزار زخمبرداشتن و اشتباهرفتن راهی بیابیم… و در واقع از آغاز همین راه، زندگی را آغاز کرده باشیم… بلکه از این تاریکی ترسانده شدهایم و برای مواجهنشدنِ رودرو با تاریکی، ما را به هزار مقدمه و تجهیزِ قبل از تاریکی انداختهاند و هر کسی چیزی را به عنوان مقدمه مطرح میکند و جالب اینجاست که هیچوقت این مقدمهها تمام نمیشود.
…
… I بخش ۳ از ۵ I
ببینید، زندگی مقدمهای ندارد و در جریان است و انسان تنها در خیالش میتواند آن را متوقف کند تا مقدمههایش را مهیا کند، ما همین اکنون میتوانیم مرد و پهلوان زندگی خودمان باشیم و تنها با وجودمان و بدون آویزانشدن به هزار ابزار و حاشیهٔ امن آغازش کنیم…
خدایا! چه قدر این سخن لطیف است که نمیتوانم درست به بیانش بیاورم و مدام میلغزد در واژههای کهنه!
ظاهرِ اینکه میگویند: «بیا تا بگویم چه طور زندگی کنی» دلسوزی و زیباست اما باطنش جز بیوجودانگاشتن و بیوجودنگهداشتن ما نیست…
ما نمیبینیم با این «چهطور چهطور» کردنها داریم انسانها را منتفی میکنیم و آنها را به تنها ابزار و آلتی برای محقق کردن روشها بدل میکنیم و دیگر وجود انسانها بیمعنی میشود و اتصالشان به غیب و عدم از بین میرود و حضوری برایشان باقی نمیماند و تنها میشوند تکهای گوشت و استخوان که نهایت آرزویش موفقیت -بر حسبِ نمیدانم کدام یکی از این روشها-، رضایت از زندگی و لذتبردن و زجرنکشیدن است…
ما فکر میکنیم اگر به خود زندگی نرسیدهایم به خاطر این است که روش اشتباهی را پیاده کردهایم و بالاخره در بین این همه «چگونهزندگیکردنها»، یک «چگونهٔ درست» هست که جواب همان است و باید پیدایش کنیم، به همین خاطر مدام در این ماز و هزارتو جلو میرویم و مدام به بنبست میخوریم! چون گمشدهٔ ما یک نحوه از زندگی نیست، یک چگونهزندگیکردن نیست، بلکه خود زندگی است! ما دیگر به خودمان اجازه نمیدهیم، خودمان، تنها و تنها خودمان، عریانِ عریان واردِ تاریکی زندگی شویم و ببینیم چه میبینیم و چه درکی پیدا میکنیم و چه راهی برایمان عیان میشود.
آدمهای افسرده اشتباهی خیال میکنند مشکلشان این است که نحوهای زندگی دارند که زجرها و زحمتهایش بسیار بیشتر از لذتها و راحتیهایش است… چرا به امام حسین نگاه نمیکنند که با آن همه سختی و بلا چه طور پر از حیات بود! آدمها مشکلشان سختیکشیدن نیست، مشکلشان حیاتنداشتن است! اگر حیات پیدا کنند و خودشان را در میانهٔ میدان حاضر ببینند، سختترین سختیها را هم به جان میخرند… آری، ما هم مدام آدرس اشتباه به آدمهای افسرده میدهیم و به آنها دوباره «چهطور» و «چگونه» پیشنهاد میدهیم… آری، اگر مَردی، او را از این همه چگونگیها که اسیرش کردهاند رها کن!
میدانید من همیشه دنبال کسی بودم که نخواهد برایم قیّممآبی و کوتولهپروری کند… همیشه شعلهای را در وجود خودم میدیدم که وقتی به آدمهای بزرگ و الگوها رجوع میکردم میدیدم هیچ کاری به این شعله ندارند و حرفهای خودشان را میزنند و راه خودشان را جلوی پایم میگذارند و میخواهند آن را به من غالب کنند… پس دربهدر از درهایشان -بیآنکه خود بدانم چرا- فراری میشدم که مگر کسی را بیابم که شعلهٔ من را ببیند و هرچند سخنهایی بگوید و راهنماییهایی کند اما بگوید: «از خود من هم بگذر و خودت باش!»… مقصودم این نیست که توقع داشتم کسی پیدا شود که تأییدم کند، منظورم این است که منتظر بودم کسی پیدا شود که اهل پاسداشت وجود باشد و این درک اجمالی که از پاسداشت وجود آدمها دارم و زبانش را ندارم را بیان و عیان کند.
این بیت خواجه سالها در برابرم بود:
دوستان، عیبِ من بیدل حیران مکنید
گوهری دارم و صاحبنظری میجویم
(و حقا که همین بود، از بس دوستانم به هزار مکتب دل میدادند و پناه میگرفتند و من وامانده در دربهدری به سر میبردم و احساس میکردم یکجای همهٔ این سمتوسوها و چگونگیها و مکتبها میلنگد و آن هم اینکه «حضور من در میانه نیست و پاسداشت نشده و من با یک ربات یکی انگاشته شدهام»… بحث شخصی نیست، آن نویسنده خوب نوشت که شخصیترین چیزها، عمومیترین چیزها هم هستند)
…
… I بخش ۴ از ۵ I
وقتی در این زمانه بگویی غمگینم و از زندگیام رضایت ندارم، هزار دلسوز پیدا میشود و هزار راه حل است که جلویت گذاشته میشود و تأکید میشود که نگران نباشی و اگر به این کارها عمل کنی، زندگی را خواهی یافت. اما ما رفیقی داریم که حتی وقتی داری از غم و غصه و قبض میمیری و نمیدانی چه کنی هم اگر بروی و از او مشورت بخواهی، ظاهرِ کارش بیرحمیِ محض است و هیچ دلسوزیای در کارش نیست! تو میروی و میگویی «چه کنم؟ تو را به خدا راهی جلویم بگذار…» و او با بیرحمیِ تمام میگوید: «نمیدانم!» و تو حرص میخوری که این شخص چه طور ممکن است هیچ راه حلی نداند و وقتی اصرار میکنی آخرش همین نصیبت میشود: «خودت فکر کن!». میدانید این یعنی چه؟ یعنی دقیقاً مشکل همین است که میآیی و از من کسب تکلیف میکنی و راه حل میخواهی، تو اگر واردِ خود زندگی شده بودی، حیرتها را میکشیدی، منتظر میماندی، زخمها میخوردی اما راه مییافتی و البته در همهٔ این مسیر و دربهدریها احساس حضور و زندگی میکردی نه احساس قبض و گرفتگی و گرفتارشدن در مقدمههای زندگی… بارها شده که آن شخص میگوید: «من تنها کار و بیشترین کاری که میتوانستهام و میتوانم بکنم همین است که جایی را برای تفکر و رویارویی با خودِ زندگی راه بیندازم و دعوتی کنم، دیگر خود آدمهایند که باید راه بیفتند و راه بروند».
درک درست و کامل از انسان و زندگی همین میشود، که شخص دیگر پهلوانی تو را از تو نمیگیرد و قَیّمِ تو نمیشود و کوتولهپروری نمیکند… خودش نیز دارد راه میرود و آماده است چیزی را از کوچکترین شخص بشنود و یاد بگیرد نه آنکه خیال کند همهٔ قضیهٔ زندگی را فهمیده و تنها برای دیگران ارائه بدهد و دوره بگذارد… اینکه برای آدمها مسیر مشخص نکنی و آنها را به نحوی کاذب از حیرت و قبض درنیاوری و منتظر بمانی روی پای خودشان بایستند و از مقدمههای وهمی زندگی عبور کنند و به خود زندگی متصل شوند، به ظاهر بیرحمی است ولی عین دلسوزی است!
(بحث بر سرِ شخص نیست، بحث بر سرِ این نحوه رویارویی با زندگی است که چه بسا برای یک نفر، با نظر به یک شخصیت عیان شود.)
میدانید؛ دیگر ما ندانستن و حیرت و نتوانستنمان را جزء زندگیمان محسوب نمیکنیم، بلکه آن را تنها مقدمهای میدانیم که باید از شرّش خلاص شویم و سریع و با بیحوصلگی از آن عبور کنیم تا به خود زندگی برسیم؛ این یعنی ما حضور نداریم و تقصیرِ نبودِ خودمان را به گردنِ زندگی میاندازیم و با ژستی که گویی داریم جورِ کسی دیگر که وظائفش را انجام نداده -که همان زندگی باشد- میکشیم، شروع میکنیم به مهیا کردن مقدمهها و کمبودهای خیالیمان… و طلبکاریمان از زندگی نیز از همینجا آب میخورد که خیال میکنیم زندگی کارهایی باید میکرده که نکرده و به ما بدهکار است. اما کسی که حضور دارد، از ندانستن و نتوانستن ملول نمیشود بلکه با آن راه میرود و انتظار میکشد و کلّ زندگی را یک گرفتاری و قبضِ لاینحلّ که باید به هر نحوی از شرّش خلاص شود -که ایستگاه اولّش انواع مخدّرات مثل معاشرتها و مصرفکردن آدمها و فیلم و مواد مخدر است و ایستگاهِ آخرش خودکشی است؛ تا هر کس تا کدام ایستگاه پیش برود- نمیبیند، بلکه آن را یک قصه میبیند یا یک بازی، که باید در آن پیش برود، جایی میافتد، جایی بلند میشود، جایی میخیزد، جایی میدود، جایی نمیبیند و کورمالکورمال میرود، جایی میبیند و با اطمینان میرود، گاهی شب است برایش، گاهی روز… هزار بالا و پایین و اتفاق غیرمنتظره که هیچکدامش در یک حاشیهٔ امن برایش رخ نمیدهد، اما زندگی برایش آغاز شده و همهٔ اینها را زندگی میبیند، نه آنکه تنها تصویری نقاشیشده از زندگی را زندگی بداند و مدام غصه بخورد که چرا آن شکل نیست و مدام بخواهد زندگیاش آن شکلی شود تا شروع کند به زندگیکردن…
آری، اگر توی انسان از یوقِ روشها خارج شده باشی و خودت در میانه باشی و زده باشی در دل تاریکی، هر کاری کنی درست است! چون تازه داری راه میروی و تازه انسان شدهای، و راهرفتن -هرچند بیخطا و خالی از به سمتوسوی اشتباهیرفتن نیست اما- خودش خطا نیست و خودش اصل کار است… و اگر خودت در میانه نباشی، حتی اگر بهترین روشها و عرفانیترین نسخهها و درستترین چگونگیها را به کار بگیری، داری اشتباه میروی و دقیقتر بگویم؛ اصلاً راه نمیروی و در این موقعیت هر کاری کنی به یک معنا غلط است…
…