پادکست - واژهها در نسبت با اربعین.mp3
20.35M
🎧 «واژهها در نسبت با اربعین»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#پادکست
🎙️ استاد طاهرزاده
⌛ ۸ دقیقه
🗓 ۵ شهریور ۱۴۰۲
📍 برگرفته از جلسهٔ نخستِ «باز، اربعین»
باز، اربعین… | @baaz_arbaeen
سکرات ایمان در این زمان.mp3
11.46M
🎧 «سکرات ایمان در این زمان»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#پادکست
🎙️ استاد طاهرزاده
⌛ ۴ دقیقه
🗓 ۷ شهریور ۱۴۰۲
📍 برگرفته از جلسهٔ سومِ «باز، اربعین»
باز، اربعین… | @baaz_arbaeen
📜 مدام از این سوی ماز میدوید به آن سوی ماز تا مگر راه خروجی بیابد! هر قدر به او میگفتم: «این ماز دربسته است! راه گم نشده، تویی که گم شدهای!» گوش نمیداد و سریعتر میدوید و بیشتر خسته میشد…
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
به رفیقی بهشوخی میگویم: قبلتر باید کلّی تأکید میکردند تا یک مقدار فکر کنیم، حالا دیگر آن قدر فکر را کار میبینیم که باید کلّی تأکید کنند تا یک مقداری کار کنیم!
قبلاً مدام اصرار میکردم که «بابا! خب عمل هم نیاز است! فقط که با فکر حل نمیشود!» به خاطر میآورم که از اینکه حاضر نیستم و خودم نیستم خیلی شاکی بودم و به قول خودم میخواستم بروم فکّ دو نفر را پایین بیاورم، نه از سرِ عصبانیت، بلکه صرفاً برای اینکه کاری کرده باشم نه به خاطر درستبودنش بلکه چون من آن را «خواستهام»… و امید داشتم شاید با چنین کاری قدری حضور پیدا کنم… و رفیقی هم مدام میگفت: «باشد عمل نیاز است؛ درست! اما چه چیزی عمل است؟ عمل با کار صرف فرق دارد…»
میدانید، چیزی در درون ما به فریاد آمده و میخواهیم مثل آتشفشان فوران کنیم، از سرِ اینکه دیگر هر کاری میکنیم احساس میکنیم حضور نداریم، انگار کن که آن کار را ما نخواستهایم و شخصی بیگانه دارد کارها را درون ما انتخاب میکند -نامش را بگذار مشهورات یا هرچه- و ما چونان یک برده شدهایم… عجیبیاش همینجاست که زندگی خودمان است و همهاش تحت اختیار خودمان، اما احساس میکنیم دیگر افسار زندگی دست ما نیست بلکه دقیقاً ما شدهایم آن اسب دونده که چیزی دیگر میگوید که کجا برود و کجا نرود…
در این موقعیت تو هر کاری کنی جز بیگاری و سگدوزدن نیست و هر عملی انجام دهی احساس حضور نخواهی کرد.
اما میدانید؛ مشکل اینجاست که راه خروج را نمیدانیم کدام سوست؛ یا بهتر بگویم: جنسِ راه خروجهایی که میشناسیم همه بستهاند. هر راهحلی را امتحان میکنیم و هر راه خروجی را میآزماییم، تا مگر یکی از آنها درست در بیاید و دقیقاً به همین امید و سودا ممکن است تا آخر عمرمان دست از مدام امتحانکردن راههایی که به ذهنمان میرسد یا به ذهنمان میرسانند بر نداریم و چه بسا این پافشاریمان را بر استواری و ارادهٔ محکممان حمل کنیم نه بیعقلی و بیخردی!
آری، از قضا مازِ این زندگی بینهایت راه دارد و هیچگاه راه حلهایش تمام نخواهد شد، و به همین خاطر کسی که نفهمد مشکل از جای دیگریست و راه خروج از این ماز کمی ناپیداست و به تعبیر من رو به بالا، تا آخر عمرش در این مازِ زندگی، باقی میماند و همانجا میمیرد.
میدانید، ما وقتی میبینیم هر راهی که در این ماز میرویم به درِ بسته میخوریم، یعنی وقتی میبینیم هر کاری در این زندگی میکنیم باز احساس سعادتمندنبودن و حاضرنبودن میکنیم، ممکن است بزنیم در جادهخاکی و از قواعد و اصولی که در آنها بودهایم تخطّی کنیم، تا بلکه حضوری پیدا کنیم. میدانید فکر میکنیم اگر از رویه و روند و روتینی که داریم خارج شویم، به گمشدهمان میرسیم…
اما سؤالی دارم؛ به کجا میخواهی بروی؟
حتماً میگویی: یک جا که دلم خواست و عشقم کشید…
میگویم: این دلخواستنت را خودت خواستهای و آن را با وجودت عجین میبینی و در آن حاضری، یا آن هم تلقینی از مشهورات بوده و تنها برایت فانتزی شده…؟
.
.
.
میبینی…؟ که خروج از این ماز، با اینکه بدوی به سمت و سویی از ماز که تا به حال نرفتهای و احتمالاً خیال میکنی آنجا زیاد خوش میگذرد نمیشود؟
میدانید؛ من مدتها فکر میکردم یا ایدهاش به ذهنم میرسید که اگر انسان در یک محیط باشد، وجودش در آنجا غرق میشود و تابع مشهوراتش میشود اما اگر در چند محیط و فضای متفاوت باشد، در این میان مجبور خواهد شد اراده و انتخاب خودش را به میان آورد و شروع کند در برابر مشهورات جنگیدن… و آنگاه خودش خواهد شد و حضور پیدا خواهد کرد…
(چه قدر سخت است روی زشت این پندارها را فاشکردن و به قولی چه قدر جانفرساست کلمهکلمهاش را بیرونکشیدن و نوشتن…)
میدانید؛ تا اینکه برخی دوستانم را دیدم که به این راه رفتند و البته ارادهها و سبک زندگیشان نیز تغییر کرد. شاید خودشان یا کسی دیگر اگر ببیند میگوید خب این بنده خدا هم بالأخره خودش را و راه خودش را پیدا کرد… اما من که از نزدیک دقت کردهام بندهایش را و حاضرنبودنش را دیدهام! دیدهام که ماز همان ماز است و گمگشتگی همان گمگشتگی، تنها رنگ و لعاب راههای مازش فرق میکند و آمده یک محلهٔ دیگر… اصلاً خود همین که میگوید: «من بردهٔ جایی نمیمانم و آزادم و فضاها و کارهای مختلف را تجربه میکنم و خودم را در یک فضا زندانی نمیکنم» هم تبعیتی بوده از یک مشهور و فانتزی و نه از سرِ یک رؤیت و خواستنی از روی مشاهده و ارادهٔ قلبی…
وای خدای من! وای خدای من! چه قدر لطیف است این تفکر! جان آدم بالا میآید تا لابهلای هزار جمله اندکی روی زیبایش را عیان کند…
…
… I بخش ۲ از ۲ I
آری، ما میخواهیم حاضر باشیم و احساس حضور و زندگیکردن کنیم،
اما گاهی فکر میکنیم با اینکه کارهایی را خارج از حیطهٔ درستیها و اصول و قواعد کنیم، یعنی عرض اندامی کردهایم و حضوری را یافتهایم…
یا گاهی فکر میکنیم اگر کاری متفاوت و تک و یکتا یا بسیار عظیم و عجیب و غریب انجام دهیم به صورتی که با دیگران متمایز شویم، وجودی پیدا کردهایم و حاضر شدهایم…
یا اگر مدام به این سو و آن سو برویم و به فضاهای مختلف سرک بکشیم بالأخره ارادهمان شکوفا خواهد شد و کاری را از سرِ اراده و خواست خودمان انجام خواهیم داد و در تصمیماتمان حضور خواهیم داشت…
اما غافلیم از اینکه آن چیزی که کم است یک سری کار با یک سری مشخصات نیست که اگر انجامشان دهیم احساس حضور خواهیم کرد، یعنی کاری گم نشده بلکه این خود ماییم که گم شدهایم و خود ما گویی تنها با تفکر و رؤیت پیدا میشویم…
تا وقتی رؤیتی برای ما پیش نیاید، هر کاری کنیم، از سرِ حضورمان نخواهد بود و دنبالهاش را که بگیری به مشهوری و تحمیلی و چیزی بیگانه از وجودمان میرسی…
صبحِ ۸/۶/۱۴۰۲
@mosavadeh
📜 هنگام تنگدستی، در عیش کوش و مستی…
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بچهها را که دیدهاید؛ گاهی -فیالمثل در نوروز و وقتِ عیدیگرفتن- میافتند در فازِ پول جمعکردن و هزارتومان هزارتومان روی هم میگذارند و هر روز دوباره هزار بار همهاش را میشمارند تا ببینند چه قدر شده… گویی پس از مدتی احساس میکنند چیزی جمع نکردهاند، پس دوباره میروند سراغشان و میشمارند و یکبهیکشان را نگاه میکنند تا فراموش نکنند اینها را جمع کردهاند و بیحاصل نیستند…
من نیز همان بچهام؛ چند پشیز دستاورد خیالی زندگیام را گذاشتهام جلوی چشمم و مدام بزرگش میکنم و مدام مرورش میکنم تا مبادا لحظهای احساس کنم خالی و پا در هوایم… تا ببینم چیزی ندارم… آه! همهاش بادِ هواست… لحظهٔ مرگ چه خواهد شد؟ این همه جدایی و این همه تعلّق…
خدایا! هم آن بچه، هم من، خوب میدانیم که اینها که میشماریم مال ما نیست… و الّا این قدر نمیشمردیمشان… اگر خیالمان راحت بود که مال ماست، این قدر بلاوقفه نمیشمردیمشان…
نمیدانم از دولتِ فقر چه کم دیدهام که به بیابانِ تصاحب و تملّک پناه میبرم و از رهایی چه بدی دیدهام که سفت به چیزها میچسبم و چه از مرگ، تلخی دیدهام که آن قدر زندگی را شیرین میکنم که دلِ مرا بزند؟
عجیب است داستان بشر! بیچیز پا میگذارد در این دنیا و عمری دنبال چیزها میدود تا در آخر یا ببیند یا نشانش دهند که باز هیچ نداشته و ندارد…
چه دانم نیستم؟ هستم؟ ولیک این مایه میدانم / چو هستم، نیستم ای جان ولی چون نیستم، هستم…
بیخیال! دلم نمیخواهد اگر فقر را هم نمیبینم، دم از داشتنش بزنم… و نمیخواهم به دروغ این را هم تصاحب کنم…
اما چه کنم؟ چرا وقتی هیچ ندارم، بیشتر هستم… چرا وقتی چیزی نیست که به آن آویزان شوم، گویی تازه وجودی در من دمیده میشود… چرا وقتی مستم، این قدر حاضرم…؟
مگر انسان چیزی جز نسبت و طلب و انس و محبت است؟ مگر چیزی جز تعلّق است؟ پس چه چیزی در او جز «جریان» و «رؤیت» معنا میدهد؟ ما زندگی را سفت میچسبیم و میمیریم و میگندیم، و آنگاه که رهایش میکنیم، جریان مییابیم و زنده میشویم…
اینجاست که آیهٔ «فإذا فرغت فانصب» در گوشم طنینی میگیرد و پژواک میشود…
«فإذا فرغت فانصب»…
«فإذا فرغت فانصب»… تا به جایی رسیدی، بدون مکث راه بیفت…
آخر اگر دستاورد ما چیزها بودند، چرا باید بعد از هزارجانکندن و بهکفآوردن چیزهایی عظیم و سهمگین، پنج دقیقه هم استراحت نکنیم و باز راه بیفتیم…؟ مثل این است که کسی صدهامیلیارد تومان پول داشته باشد و باز به او بگویی صبح زود باید بروی سرِ کار… میدانی یعنی چه؟ یعنی همیشه موجودی حسابت صفر است… هرچند از سرِ عجیبیاش گویی میتواند میلیاردهاتومان تراکنش داشته باشد… پس کاری که با این حساب عجیب معنا میدهد که انجام دهی، این نیست که چیزی جمع کنی… که همیشه صفر است… بلکه این است که جریان یابی و تراکنش ایجاد کنی…
میدانید؛ میتوانم بنشینم برای دوری و بیمایگیام حسرت بخورم و گریه کنم… چنانکه سالها چنین کردم… اما فهمیدهام این رَویه ظاهرش ناراحتی از خودخواهی و تبرّی از آن است اما باطنش عین خودخواهی و چسبیدن به آن است…
به قول خواجه:
هنگام تنگدستی، در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی، قارون کند گدا را
کشتیشکستگانیم، ای باد شُرطه برخیز
باشد که باز بینیم دیدار آشنا را
چه قدر قشنگ گفته! «هنگام تنگدستی، در عیش کوش و مستی»، اگر دور و بیمایهای حرص نخور، بردار جامی و خم کن شراب را… این، کیمیایِ هستیِ انسان است. این، آن چیزی است که به انسان حضور میدهد و مسِ غلیظش را به طلای لطیفی بدل میکند؛ مستی و نیستی! الآن هم که میخانهٔ «اربعین» به راهست و مستی سهلترین کار… تنها باید راهی بجویم و خودم را گوشهای از این کاروان جا کنم… از گریههای متافیزیکی و آههای خودخواهانه دست بردارم و تنها نظاره کنم… نظاره کنم این تصویر مستکننده را… این اقیانوس یگانگی را… این کشتی نجات را… و زیر لب زمزمه کنم:
منم که دیده به دیدار دوست کردم باز
چه شکر گویمت ای کارساز بندهنواز
نیازمند بلا گو رخ از غبار مشوی
که کیمیای مراد است خاک کوی نیاز
ز مشکلات طریقت عنان متاب ای دل
که مرد راه نیندیشد از نشیب و فراز
طهارت ار نه به خون جگر کند عاشق
به قول مفتی عشقش درست نیست نماز
در این مقام مجازی بجز پیاله مگیر
در این سراچهٔ بازیچه غیر عشق مباز
۷، ۸ و ۹/۶/۱۴۰۲
@mosavadeh
📜 سخنهای حیاتمند و نو، مثل شاهزادگان هزار ناز دارند و هزار پروا باید داشته باشی تا از سراپردهٔ تاریکیِ عدم به سکوتِ خلوتِ تو پا بگذارند، و الّا سخنان کلیشهای و مرده مثل هرزهها همهجا در هر جلوتی و شلوغیای بدون پروا هم فراوانند…
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(چه قدر باید ناز کشید و پروا کرد و خون دل خورد! تا سخنی با حیاتی که دارد متولد شود، سخنی که نه کفزدنها چیزی به آن بیفزاید و نه نکوهیدنها چیزی از آن کم، سخنی که بتوانی با آن سر کنی و چشمهٔ حیاتی برایت باشد و قوّت قلبی…)
به چند دلیل از نوشتن خوشم میآید؛
⬤ گاهی سخنی داری که سخنشناس برایش نداری! به قول خواجه: گوهری داری و صاحبنظری میجویی! چیزی تو را در بر گرفته که مثل یک کارگردان در حد ساختن یک فیلم روی جزئیات و احوال و فرم سخنت اشراف داری… اما آدمها حوصلهٔ گوشدادن ندارند… یا اگر هم گوش دهند، آن قدر توجه نمیکنند که با چیزی نو مواجه شوند و حرفهایت را به نزدیکترین چیزی که مشابهِ آن چیزها سراغ دارند تفسیر میکنند… اما وقتی بنویسی وقت داری حق سخنت را ادا کنی… مثل کارگردانی که چند پلان میگیرد تا آنچه میخواهد دربیاید… کسی که فقط دنبال دیدن فیلم است طبیعی است که کلنجاررفتنهای کارگردان با صحنه را نخواهد ببیند و از این جهت نیز اشکالی بر او نیست… پس اگر بخواهی چیزی را «بگویی» باید زیاد کلنجار نروی، و اگر بخواهی کلنجار بروی نمیتوانی بگویی، پس به نوشتن روی میآوری تا حق سخن را ادا کنی… اما آن سو هم ماجرا برقرار است… خواننده هم میتواند حق سخن را ادا کند، کسی که آمده متنی را بخواند، مجبور به این کار نبوده -برخلاف وقتی که مخاطب گوش میدهد که گاهی مجبور است- پس حوصلهای را هم با خود آورده و میتواند توجّه کند و با طنین سخن همراه شود و سخن را بیابد و با چیزی نو مواجه شود و بدین ترتیب او نیز حق سخن را ادا میکند…
⬤ دیگر آنکه با نوشتن میتوانی متن را معطّل کنی و دنبال واژه و تعبیر بگردی تا کلماتی که مقصودت را درست منتقل میکنند پیدا شوند و سخنت در سخنی مشهور یا کلیشهای و اصطلاحزده نلغزد… اما اگر «بگویی»، دیگر نمیشود همه یا لااقل کسی را معطّل کنی برای یافتن واژههای جدید، پس همان واژههای مُردهٔ قبلی -که یک مشهور است یا یک کلیشه- را میگویی و میافتی در کالبد مُردهٔ همان و نمیتوانی بارقهای که دیدهای را به تجلّی بیاوری… ناگهان به خود میآیی و میبینی با سخنانت رفتهای جایی که نمیخواستهای بروی و میگویی «من چرا این جایم؟ من میخواستم جای دیگری بروم» اما آن تعابیر و واژههای معمولی که به کار بردی تو را اینجا آورده که میبینی… و از سوی دیگر اینجا که آمدهای آن قدر شبیه بارقهای که دیدهای هست که دیگر نمیتوانی تمایزشان را بفهمی و باز آن بارقه را بیابی و آن بارقه محو میشود و میرود…
⬤ میدانید من مدتی میگفتم: نوشتن در برابر گفتن، ضعفی دارد و آن هم اینکه تو نمیتوانی برقِ برّاقِ بارقهٔ سخنت را در چشمان آدمها ببینی و قبول جانشان را مشاهده کنی، و حیاتدادن و مردهزندهکردنِ سخن و کاری که با آدمها میکند را به چشم ببینی…
اما الآن میبینم خیلی هم بد نیست… مگر چه قدر میتوانی این برقِ حیات در چشمها را با کفزدن آدمها از هم جدا کنی…؟ هر حرفی بزنی عدهای گوش پیدا میشوند که برایت کف بزنند و بگویند ما را نجات دادی… و مگر هر سویی را میبینی همین نیست، که کسی حرفی زده و چون گوشها برایش کف زدهاند، فکر کرده حرفهایش درست است…؟ اما وقتی مینویسی کسی نیست که کف بزند، پس وقت داری سنگهایت را با خودت وا بکنی… که سخنت واقعاً حیاتی دارد و اصلِ جنس است و فارغ از کفزدنها چیزی هست یا نه… هر بار که مینویسی خودت هستی و خودت، و تنها کفزننده برای خودت نیز خودت… پس اگر یاوه بنویسی و با اصطلاحات بازی کنی، کسی برایت کف نمیزند چون تنها کفزننده خودت هستی و خودت هم میدانی چه خبر است… از آن سوی ماجرا هم برقرار است؛ اگر سخنی بیابی که اصلِ جنس است و حیات دارد، اگر همهٔ شهر تخطئهات کنند، باز تو برای خودت کف میزنی و خودت را به نوشتنش تشویق میکنی، هر چند هیچکس آن سخن را تأیید نکند…
(میدانید؛ مدام فکر میکنم به اینکه تیزی و تندی این روایت بیجا نیست و ما هنوز وخامت و جدیت این مرز که طرح میشود را نفهمیدهایم؛ قریب به این مضامین: «شیعهٔ ما نیستی اگر همهٔ شهر تأییدت کنند و خوشحال شوی یا همهٔ شهر تخطئهات کنند و متزلزل شوی»)
…
… I بخش ۲ از ۲ I
⬤ شاید این یکی جدید نباشد و اصلش را در همان موارد پیشین گفتیم اما به گمانم بیانش به قدری مهم و نوست که حقش یک مورد جدا برای خودش است؛
میدانید؛ با نوشتن میشود زبان و بیان جدیدی را متولد کرد که با گفتن نمیشود…
من با دوستی ماهها و شاید چند سال صحبت میکردیم و او نیز واقعاً به سمع قبول حرفهایم را گوش میداد… اما فایده نداشت… من هر چه میگفتم در اعماق وجودم گویی راضی نبودم و انگار به خودم میگفتم: «نه! این هم آن چیزی که میخواستی بگویی نبود!» آری گاهی در گفتوشنود تو نمیتوانی عقل جدید و عالَم و افق جدیدی که هم در گوینده هم در شنونده باید متولد شود را گویی تجسّم کنی و در برابر چشم بیاوری و آهسته آهسته با آن شروع کنی به سخنگفتن تا زبانی و بیانی که مربوط به آن عقل و افقِ جدید است متولد شود. بلکه در گفتوشنود مجبوری یا هول میشوی و سریع افق سخن را میآوری در افق همان عقول طرفِ گفتوگو و بدین ترتیب در همان افق گیر میکنی و زایاییِ آن سخن و متولدشدنِ زبانی و بیانی از تاریکی و عدم را از آن میگیری… و آن را به سخنهای معمولی که همه جا مثل دلار صَرْف و صرّافی میشوند تبدیل میکنی…
(میدانید -شاید شما هم متوجه شده باشید- الآن که نوشته به اینجا رسید میبینم این مزایا که گفتم چندان مخصوص نوشتن نبود و میتواند در گفتن هم باشد و آن کاستیها که برای گفتن گفتم نیز مخصوص گفتن نبود و میتواند در نوشتن نیز باشد و خلاصه مرز دقیقی در این بین نیست… اما باز هم میبینم چیزی از دست نرفته؛ چراکه از همان اول نگرانیای بر سرِ خود نوشتن و گفتن و اثبات برتری یکی بر دیگری نداشتم، بلکه قصدم همین چند داستان و بارقه بود که طرح شد، اصلاً بگو بحث بر سر سخن حیاتمند بود و به بهانهای غیرمستقیم سراغش رفته بودیم.
پس بگذار بگویم: از نوشتن خوشم نمیآید، بلکه از سخن حیاتمند است که خوشم میآید؛ نوشتن، برای تولد چنین سخنی گاهی کمکی میدهد که گفتن نمیدهد و به همین خاطر دوستداشتنی میشود…)
آری، چگونه میشود نوشت و گفت آنگونه که افزون بر شنونده/خواننده برای خود گوینده و نویسنده نیز سخنها نو و حیاتمند باشند؟ چه طور میشود از افقی سخن گفت که هنوز انسان، کامل در آن حاضر نیست؟ چه طور میتوان زبان و بیانی را متولد کرد بیآنکه آن زبان و بیان پیش از آن وجود داشته باشد و گویی تنها از تاریکیِ عدم پا به وجود گذاشته باشد؟ چه طور میشود زبان و بیانی را به خودمان بیاموزانیم که بلد نیستیم؟ چه طور میشود چیزهایی را به خودمان بگوییم که نمیدانستهایم؟ چگونه میشود سخنی را به میان آورد که ستودنها به آن نیفزاید و نکوهیدنها از آن نکاهد؟
آن نقطه… آن نقطهای که اینها میشود… در انتظار و طلب آن نقطهام…
[ پینوشت ]
سحرگاهِ ۱۰/۶/۱۴۰۲
@mosavadeh
📜
بیخیال! قشنگ است دیگر… زیاد هم نیازی به دوختن کلمات به هم ندارد… نگاه کن؛ قشنگ است… همینکه تا میآیی و میبینی آدمها خوابیدهاند و تک و توکی بیدارند، اما عطر حیات همهشان پخش شده؛ گویی همهشان بیدارند… برخلاف شهر که گویی در شبهایش گَردِ مرگ پاشیدهاند و در روزهایش تنها سر و صدایش را زیاد کردهاند…
همینکه تا در شهر بودهای بیعلت کلافهای و تا میرسی اینجا بیدلیل دلت گشوده میشود و میخندی… قشنگ است دیگر؛ همین برایم کافیست…
جایی پیدا میکنم و میخوابم… در بیابانم، اما گویی در آغوشی خوابیدهام… رطب و یابس به هم نمیبافم؛ آنچه دیدم را میگویم… امنِ امن… گرمِ گرم… و مگر همین نباید باشد؟! انسانها دیگر خودشان نیستند و خودخواهیهایشان را به میان نکشیدهاند… بیآنکه بدانند چرا و بدون آنکه درس اخلاقی رفته باشند، نسبتی نو با هم گرفتهاند… قطرههاییاند که در اقیانوسی ناپدید شدهاند… یک قطره در اقیانوس چه غیریّت و تمایزی با قطرهای دیگر دارد؟ و چه غرضی میتواند بورزد و چه بهرهای میخواهد از قطرهای دیگر بکشد؟ جز اینکه یکیاند و خودشان و همدیگر را در همدیگر مییابند و حضوری نو به وسعت اقیانوس را تجربه میکنند…
آن آغوش گرم است، با اینکه هوا سردِ سرد است… بیرون چادرم و پتوی درستوحسابی هم روی خودم نینداختهام؛ یکی دو ساعتی از سرما در خوابوبیداری به خود میپیچم و وقتی برمیخیزم میبینم بیآنکه بدانم در خواب و سَرِ همین سرماکشیدن و بهخودپیچیدنها، داشتم قربانصدقهٔ حسین و موکبش میرفتهام… من زیاد هیئتی و اهل به زبان آوردن این چیزها نیستم… ولی حسین را دوست دارم…
۱۰و۱۱/۶/۱۴۰۲
@mosavadeh
📜 سخنهای نسیه یا سخنهای آینه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⬤ گفتم: گاهی نوشتهها آینگیِ خوبی دارند! ممکن است گاهی کسی خوب حرف بزند یا حرفهای خوب و چشمگیری بزند -یا بنویسد-، اما آن حرفها آینهٔ سخنهای درونش نباشند… اما گاهی سخن شخصی، «آینگی» دارد؛ یعنی بگومگوهای درونش را خوب در میان کشانده و آنها را سانسور و تحریف و موردِ پسند نکرده (هر چند سعی کرده و تدابیرش را به کار برده تا آنها را خوب از درونش بشنود و روایتشان کند، و البته این کار تحریف نیست)… وقتی سخن آینگی داشته باشد شخص میتواند با آن راه برود اما اگر تنها سخنان مهم و پرطمطراقی باشند که با نجوای درون او نسبتی ندارند او را راهی نمیبرند، گویی این سخنان خوب و مهم که نجوای درون شخص نیست مثل کباب پلاستیکی است که قوّتی نمیدهد و تنها فریبنده و جذاب و به مثابهٔ ویترین است و آن سخن که آینهٔ نجوای درونی است چونان نان و پنیری است که هر چند ساده است اما قوّت میدهد و انسان میتواند با آن راه برود… گرچه بیشتر آدمها ظاهربینند و آن سخن نسیهٔ مهم و پرطمطراق را بیشتر ارج مینهند و آن سخن آینهگونِ ساده را چیزی نمیبینند…
فیالمثل دربارهٔ پدیدهٔ «اربعین»، برخی را دیدم که خوب اربعین را روایت کردند و حقّا که نکات خوبی از آن طرح کردند و در کنار آنها نوشتههایی را دیدم که تنها تقلّایشان برای فهم این پدیده را روایت میکردند و گویی در نهایت از نفهمیدنِ آن حسرت میخوردند و لابد احساس میکردند چرا نمیتوانند اربعین را با عمق زیاد و مقام والایش مانند آن نوشتههای دستهٔ اول بفهمند و بیان کنند و نوشتههایشان را پرتوپلا میدیدند… اما من فکر میکنم این نوشتههای آینهگونه که حقّ نجوای درون یک نفر را ادا میکنند، «گاهی» بالاتر از آن نوشتههای کلاسیک و شیک و پر از اصطلاح است… چون عینِ راهرفتن است…
میدانی؛ گاهی آدمها میبینند یک سری مسائل برای دیگر آدمها بدون زحمت خاصی گویی از پیش حلشده است امّا برای آنها پر از «إن قلت» و شبهه و بگومگو… بعد خیال میکنند این مشکلات و بگومگوهای درونی از شانس بدشان تنها نصیب آنها شده و از بختِ شوم یا از کمکاری و تقصیر خودشان تنها دامنگیر آنها گردیده… اما این احساس تنها یک خودخوری است و قضیه این است که همه، درونشان از این بگومگوها دارند، تنها دکّان گرفتاریشان کمی اینسو و آنسوست و کمی بالاتر یا پایینتر است… الغرض کسی بیدکّانِ این بگومگوها نیست…
سخن این است که ما گاهی با سخنان خودمان (سخنان واقعی خودمان، نه آنها که از جایی نسیه گرفتهایم و بلغور میکنیم) و بگومگوهای درونی خودمان دیداری جانانه نمیکنیم… آنها را گذاشتهایم یک گوشه خاک میخورند و هیچ حوصله نداریم سروقتشان برویم یا میترسیم از اینکه با آنها روبهرو شویم… اگر دیداری جانانه کنیم، رویِ زشتِ پنهانِ برخی از این بگومگوها رو میشود و حق نیز در این بین رخ مینماید… و گمان میکنم نوشتن در این مقام، جایگاهی بیشتر از گفتن داشته باشد و یاریگر بهتری باشد؛ گفتن بیشتر لغزنده است…
⬤ گفت: راست میگویی، اما من شخصاً خیلی جرأت گفتن و نوشتن و نشر آنها را ندارم، شاید چون احساس میکنم روی زشت سخنهایم و گرههای ذهنیام و بگومگوهای حلنشدهام، زلالبودن برخی را میگیرد یا کدورتی را به کسی اضافه میکند.
⬤ گفتم: فکر میکنم متوجهم چه میگویی و دردش را کشیدهام.
اولاً نشرش ضروری نیست… مخاطبِ اولِ نوشتهها، خودِ شخص است که حرفهای نزده با خودش زیاد دارد و نوشتن آینهٔ خوبی است برای این دیدار… گاهی نگاهی و سخنی و حضوری نو میخواهد در یک شخص متولّد شود که تنها با نوشتن ممکن میشود و بدون پایِ نوشتن نشستن، همچنان در مُحاق و ناپیدایی میماند.
امّا این دغدغهٔ آلودهنساختن دیگران به نظر میرسد بیوجه است. فکر میکنم میفهمم این دغدغه بر سرِ چیست و تجربهٔ این دغدغه را هم داشتهام -و هرچند این پروا به طور کلی غلط نیست- اما گویا حال و هوایی در آن جریان دارد که بیوجه است؛
ببین؛ قصد ما از نوشتن، طرح یک سری شبهه نیست، این طرح شبههها انجام میشود به قصد اینکه حق پدیدار شود، پس اینکه این نوشتهها را تنها بالاآوردنِ یک سری شبههٔ ذهنیِ شُوم بدانیم نارواست، کسی که در جستوجوی نور دارد از تاریکی میگذرد، گذشتنش از تاریکی شوم نیست…
…
… I بخش ۲ از ۲ I
اما آن اشخاصی که زلالند، نیازی به دلسوزی ما ندارند؛ دیر یا زود شبهات و مشتبهات و تاریکیها به آنها خواهد رسید و با سانسور نمیتوان آنها را پای حق نگه داشت… باز هم تأکید میکنم؛ قصد ما از این نوشتنها شبههپراکنی و آلودهسازی نیست، بلکه طرح موقعیتی است که در آن قرار گرفتهایم و با این طرحکردن دستوپا میزنیم تا حق را در میان واژگان بیابیم. آری، اینها جنگ است و با فرار از جنگ، نمیشود پیروز شد.
بگذار جور دیگری بگویم؛ اگر آن افراد زلال، برای آن زلالی «محکم»ـی را پیدا کرده باشند، نباید متشابهات با هجوم به آنها، آنها را از پا در بیاورند. همانگونه که خورشید با فُوت هزاران نفر و وزیدن هزار تندباد خاموش نمیشود… این متشابهات همهجا هست -حتی در قرآنش که کلام خداست- و هر روز با آنها به سر میبریم و هر قدر خودمان را به آن راه بزنیم هم حل نمیشوند، تا اینکه بالأخره محکمی بیابیم. خلاصه: متشابهات را نمیشود محو کرد، باید محکمی را یافت. و اگر کسی بتواند این کدورتهای ذهنی خودش را با نوشتن باز کند و در آن میانه به نحوی حق پدیدار شود و محکمی را بدرخشاند، بزرگترین کار را برای اشخاص دیگری که گرفتار متشابهاتند کرده، نه اینکه آنها را آلوده کرده باشد.
نیمهشبِ ۱۵/۶/۱۴۰۲، تکیهٔ اربعینیها
@mosavadeh
📜 کسی را دیدم که کور بود و مدام از اطرافیانش میپرسید اطرافش چه خبر است، آخرش هم اطمینانی به آنچه میشنید نداشت؛ دیگری را دیدم که چشمی داشت که او را از دیگران بینیاز کرده بود، هر لحظه چیزی تازه میدید و به آنچه میدید هم مطمئن بود…
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(آنها که درون آتشند، با سوختنشان هر لحظه سخنی نو و تازه دارند، اما آنها که بیرون آتشند تنها یک تحلیل دارند که همیشه مرده است…)
مدتها پیش که داشتم چند صفحهای از یک کتاب آوینی را میخواندم احساس میکردم چرا تکتک جملههای این مرد و تمام فراز و فرودهای نوشتهاش برایم آشناست بیآنکه کتابهایش را خوانده باشم… گویی کسی پیش از این، اینها را بارها در خواب با من نجوا کرده باشد و اکنون دارم تنها با وضوحی کامل آنها را به خاطر میآورم…
و اکنون که داشتیم با چند نفری دربارهٔ سینما حرف میزدیم تعجب کردم که چه طور دارم چیزهایی را از نظرگاهِ آوینی مطرح میکنم که آنها را نخواندهام…
عجیب است این «آشنابودن سخنهای تازهٔ کسی» و «سخنی تازه گفتن از نظرگاهِ کسی»… سرّش چیست؟ چگونه میشود که سخنان تازهٔ کسی برایت آشناست و از دیگر سو سخنانی تازه را میتوانی از زبان دیگری بگویی؟
چگونه است که گاهی زیاد آثار کسی را نخواندهای اما گویی هم حرفهایش را از پیش فهمیدهای و هم میتوانی بهجایش سخن بگویی؟ در عین اینکه کسی دیگر با اینکه تمام آثار او را خوانده و از بر است اما گاهی در فهم سخنانش درمیماند و نمیتواند سخنی نو از نظرگاه او در میان بیاورد…
و آیا میشود این نسبت را با هستی نیز گرفت؟
گویی برخی افراد وقتی با پدیدهها مواجه میشوند سخنشان را میشنوند و حتی میتوانند برخی پدیدهها را به سخن بیاورند و به تعبیری به جایشان سخن بگویند… اما برخی همهٔ پدیدهها برایشان مبهم و گنگ و نامفهوماند و سخنی از آنها را نیز نمیتوانند به گفت بیاورند…
عجب سؤالی و عجب پنجرهای!
نمیدانم یادتان به چیزی افتاد یا نه؛ أنتِ بحمدالله عالمةٌ غیر معلَّمةٌ، فَهِمَةٌ غیر مُفهّمةٌ… تو بحمدالله عالمی هستی بیآنکه تعلیم ببینی و میفهمی بیآنکه تفهیم شوی… این را امام سجاد (ع) به حضرت زینب (س) گفت…
آیا میشود به جای آنکه تصاویری که شخصی دیده را از او گرفت، چشمش را از او گرفت؟ مثال ماهیدادن و ماهیگیری یاددادن نیز در اینجا میتواند آورده شود اما به گمانم اداکنندهٔ این ماجرا نیست… همان اخذ چشم و دیده به جای اخذ دیدهشدهها به گمانم بهتر است…
فکر میکنم جواب سؤالات پیشین، خودشان بودند، یعنی غایت سؤالاتی که طرح شد خودِ طرحشدن آن سؤالات بود، نه جوابی در عوض آنها… عجیب است! همینجا هم میشود کمی داستان را روشنتر کرد؛ آیا میشود سؤالی را پیدا کرد که خودِ آن سؤال زندگی را دگرگون کند…؟ و خود آن سؤال ما را به دیدار زندگی ببرد؟
میدانید؛ ما زندگی را به نحوی میبینیم و بالتبع مسائلش را به همان نحو، و سراغ جوابهایی برای آن مسائل میرویم و میپنداریم «آن جوابها خیلی مهم است و اگر جواب درستش را پیدا کنیم، زندگی به کاممان میشود!»، به همین خاطر مدام به آزمون و خطای جوابهای مختلف مشغول میشویم و گویی در دوری باطل میگردیم… یا گاهی فکر میکنیم برای عالمشدن باید اطلاعاتمان را دربارهٔ آن مسائل زیاد کنیم و اگر اطلاعاتمان را زیاد کنیم عمیقتر شدهایم و بیشتر به زندگی نفوذ کردهایم و آن را فهمیدهایم…
اما چرا این قدر مشغول جوابها شدهایم و چرا اصلاً به آن مسائل و آن نگاه به زندگی که آن مسائل را زائیده نیندیشیدهایم؟! چرا مدام به آزمون و خطای جوابهای مختلف برای یک سری مسائل میپردازیم و به بازنگری نسبت به خود مسائل نمیاندیشیم؟ چرا مدام به دیدنهای مختلف با همان چشم مشغولیم، چرا یک بار در طلب دیدن با چشمی نو قرار نمیگیریم؟
میدانید؛ این خطوط پیشین را که نوشتم مدام نگرانم که انگار سخن دارد میلغزد به سمت یک سخنِ مشهور، فیالمثل «Think out of the box» یا -چه میدانم- «Change your view» و گویی با اینها دارد مشتبه میشود… و دارم فکر میکنم که چه طور میشود به سمت آنها لغزیده نشد…
شاید بشود این طور گفت؛ گاهی ما چشم و نظرگاهمان تغییری نمیکند و از اساس دگرگون نمیشویم، تنها رنگ و لعابی دیگر به آنچه میدیدیم میدهیم و دکورش را تغییر میدهیم و خیال میکنیم چیزی نو و متفاوت دیدهایم، اما غافل از آنکه این خانه همان اثاث کهنهٔ پوسیدهٔ ازهمگسستهاش را دارد و با تغییر دکوراسیون و جابهجاکردن وسایلش نمیتوان آن را نو و قابل استفاده کرد…
گاهی نیز ما میگوییم «جور دیگری بیندیش!» اما حقیقتاً به نحوی دیگر نمیاندیشیم بلکه تنها اندیشه را عوض میکنیم…
…
… I بخش ۲ از ۳ I
اینجاست که واژهٔ «افق» به مددمان میآید تا کمی از عهدهٔ بیان این داستان برآییم…
بگذار جملهای که چند وقت پیش از پیرمرد شنیدهام را به میان بیاورم: «وسعت دید، تنها در دگرگونی افق دید ممکن است»… فکر میکنم در این میانه این جمله نیز هم روشنتر میشود و هم روشنتر میکند…
میدانی؛ اگر واژهٔ افق برایت مبهم است، شاید بشود واژهٔ «نسبتها» را به جای آن گذاشت… یعنی ما وقتی میتوانیم حقیقتاً جور دیگری چیزها را ببینیم که نسبتمان با چیزها تفاوت کرده باشد…
این دقیقاً همانجاییست که روشن میشود که چرا من به برخی میگویم: «نمیتوانی بیرون از آتش بنشینی و آتش را بفهمی! کسی که بیرون از آتش است نسبتی با آتش دارد و فهمی، و کسی که درون آتش است نسبتی دیگر با آتش دارد و فهمی دیگر!»
برخی خیال میکنند میتوانند بدون هیچ نسبت حبّ و بغض و دلبستگی و نفرتی و در یک فضای کاملاً یکدست و بینسبت چیزها را ببینند، آنها را کالبدشکافی و تحلیل کنند و دست آخر هم آنها را دستهبندی کنند و احکامی مبنی بر برتری و درستی و نادرستی و از این قبیل صادر کنند… (شاید نگاه شرقشناسانهٔ غرب همین باشد که در ما نیز جاریست)
آدمها خیال میکنند اگر کسی در افقی حضور پیدا کند که به چیزهایی دلبسته شود، این باعث میشود خلوص نگاهش و بیطرفیاش را از دست بدهد! گویی نمیفهمند تنها با حضور در این افق و بالتبع پیداشدن این دلبستگیها، میتواند و برایش ممکن میشود از اساس برخی چیزها را ببیند!!
آری، در افق و پنداری که آتش با تصویرش یکی دانسته میشود، آنهایی که درون آتشند و از شدّت گرمای آن نسبتی بیش از تصویر با آن برقرار کردهاند و از همین رو سخنانی متفاوت با آنهایی که تنها تصویر آتش را میبینند میگویند، یاوهگو یا متعصّب یا غیرعلمی و غیرمنطقی دانسته میشوند…
در این فضا بعید نیست شهدای دفاع مقدّس تنها افرادی که محبّت خمینی کورشان کرده دانسته شوند یا شیعیان خاص علی مثل ابوذر و سلمان نیز تنها مریدان و عاشقان یک شخص که برای آنها خود علی بوده و برای ما تنها نام علیست و البته فرقی ندارد خودش کیست، دانسته شوند…
همیشه فکر میکردهام اگر بتوانیم در موقعیت یک نویسنده یا متفکر یا هر کسی که نگاهی را به زندگی طرح میکند حاضر شویم و درد او را پیدا کنیم و در آتشی که او بوده حاضر شویم، میتوانیم حرفهایی را که از او نخواندهایم اما او زده را نیز بزنیم و بیش از آن؛ حتی حرفهای نزدهٔ او را نیز خواهیم توانست زد.
چندی پیش در سلسلهجلساتی دربارهٔ جایگاه فلسفی «زبان» که بر اساس متنی بود شرکت میکردیم. استاد آن جلسه بر سرِ یکی دو صفحهٔ نخست همان متن، چندین جلسه داشت بحث زبان را به انحاء گوناگون طرح میکرد و متن را جلو نمیبرد. یکی از دانشجویان که بیشتر دنبال پربارکردن رزومهاش بود مدام گله میکرد که «چرا متن را جلو نمیبریم و مابقیاش را نمیخوانیم تا مابقیاش را نیز بفهمیم؟» و من میگفتم: «چشمت را باز کن! این استاد دارد چشم و نگاه این متفکر را طرح میکند و دارد دست ما را میگیرد و به موقعیتی میبرد که تمام منظرهٔ زبان پیداست! اگر بخواهی این متن را بفهمی، نهایتاً همین متن را میفهمی و البته باید بگویم همین متن را هم نمیفهمی و تنها چند گزارهٔ بیروح از آن را یاد میگیری و بلدی آنها را کنار هم قطار کنی… اما اگر این نگاه را پیدا کنی، از خواندن مابقیِ متن بینیاز میشوی و آن را نخوانده میفهمی که هیچ، خودت چیزهایی را دربارهٔ این مبحث طرح میکنی که این نویسنده طرح نکرده…»
میدانید؛ ما گاهی تنها تصاویری که یک شخص دیده و روایت میکند را میچسبیم و اخذ میکنیم به همین خاطر هیچوقت صاحب درد و نگاه او نمیشویم و نهایتاً میشوم متخصص شناخت آثارِ فلانی و به ما خواهند گفت «فلانیشناس» که البته این لقب هم نارواست و شتاختش، شناختی شرقشناسانه است و در حقیقت نشناختن.
چگونه میشود صاحب درد شد؟
چگونه میشود صاحب نگاهی و چشمی شد؟
تا درد و نگاهی نافذ در ما پیش نیاید در حقیقت از چیزها و پدیدهها منفکّیم و تنها با تصاویرِ و نامهای آنها سر و کار داریم و به ضرب و تقسیم نامشان مشغول… وجود چیزها بر ما عیان نمیشود و خود با ما سخن نمیگویند و گوش ما به طنینی که از چیزها بلند میشود باز نمیشود.
اگر ما چشمی و افقی را پیدا نکنیم، برای دیدن چیزها باید چیزهای زیاد و زیادتر بخوانیم و بدانیم و حفظ کنیم تا خودمان را تسلّی دهیم که قدری با این عالَم آشنا شدهایم، انگار کن آدم کوری را که باید مدام از دیگران بپرسد اطرافش چه میگذرد تا وحشت نکند و خیال کند از اطرافش باخبر است امّا اگر چشمی پیدا کرده باشیم، خود این چشم برای ما سخنها و روایتهای تازه دارد و نیازی نیست مدام از دیگران روایت چیزها را بپرسیم…
…
… I بخش ۳ از ۳ I
این موقعیتی که ما در آن قرار داریم که در آن از وجود چیزها منفکّیم و تنها با تصاویر آنها مرتبط، چیزی در پی میآورد: اینکه خیال میکنیم میتوانیم هر چیزی را از همانجا که نشستهایم بشناسیم و به خودمان جرئت میدهیم همه چیز را تحلیل و کالبدشکافی کنیم و بگوییم آن را شناختهایم، اما این موقعیت مثل زندانی است که ما را از همآغوشی با پدیدهها و در آتش آنها قرار گرفتن باز میدارد، همآغوشیای که نیاز به این همه خواندن و حفظکردن ندارد…
خدایا! خودم را کشتم تا این درد مستمر و مدید را بیان کنم! زبانی برایم باز کن…
خدای من! آنگاه که امور پدیدار میشوند… چه قدر شگفتانگیز است! چه قدر پدیداریِ پدیدهها عجیب است! با خود میگویم: «چه طور خود چیزها و نه تصویر و مفهومشان بر آدمها پدیدار میشوند؟!» و قصدم یافتن علتشان نیست که گویا شگفتیاش از همین بیعلتیاش آب میخورد، بلکه قصدم از این «چگونه» ابراز شگفتیام است…
سحر و ظهر ۱۶/۶/۱۴۰۲، تکیهٔ اربعینیها
@mosavadeh
🎧 آیندهای که اکنون هست…
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🎙️ حجتالاسلام نجاتبخش
📍 برشی از جلسهٔ محفل مرشد، ۲۱ شهریور ۱۴۰۲
📖 گفتوگو حول نکتهٔ بیستم کتاب «در انتظار زبانی در وصف انقلاب اسلامی»، نوشتهٔ استاد طاهرزاده
@mosavadeh
◀️
چرکنویس
🎧 آیندهای که اکنون هست… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🎙️ حجتالاسلام نجاتبخش 📍 برشی از
📜 زندگیهای مقدمه-ذیالمقدمهای… دوگانههای «این را رها کن، تا آن را به دست آوری»… نه! دست از نسیهفروشیِ تمامنشدنیات به من بردار! بگذار با زندگی ملاقات کنم… انقلاب اسلامی، نسیهفروش نیست و نقدِ نقد زندگی را به من میدهد و مرا به ملاقاتش میبرد… فقط اینگونه میشود زندگی را آغاز کرد…
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(در استقبالِ نکتهٔ بیستم کتابِ در انتظار زبانی در وصف انقلاب اسلامی)
در عالَمِ انقلاب اسلامی، میتوان از مقدمههای وهمی و تمامنشدنی زندگی و دوگانههای «این را رها کن تا آن را به دست آوری» رها شد و زندگی را آغاز کرد، آنگونه که گویی چیزی از دست نرفته و کمبودی نیست و همه چیز هست…
در عالَمِ انقلاب اسلامی، انسان در افقی وجودی قرار میگیرد و میتواند از چیزها به یک معنا رها شود و البته با همین چیزها، روی به وجود کند… و تو بگو؛ با درمیانهبودنِ وجود، دیگر چه چیزی کم است؟ پس انسان احساس حیات میکند و احساس نقص و نبود و کمبودی او را فرا نمیگیرد… چیزی نمیرود تا چیزی باشد… آری، به یک معنا دیگر همه چیز هست…
این تفاوتِ «در افقِ وجود قرار گرفتن» و «در یک مختصاتی از وجود قرار گرفتن و درگیر چیزها شدن» است… در نگاه مختصاتی به زندگی که از مهمبودن «چیزها» برمیخیزد، مقصد در موقعیت فعلی حاضر نیست و به یک معنا آینده در اکنون حاضر نیست و همین کافیست تا موقعیت کنونی جهنم باشد… اما در افق، تمامی مختصات نزد همدیگر حاضرند و گویی آن مختصات آخر در موقعیت کنونی نیز هست و آری، آینده در اکنون حاضر است… اینجا دوگانگیای در زندگی وجود ندارد به این معنا که باید مقدمهای را کسب کنی تا تازه به ذیالمقدمهای برسی و با آن ذیالمقدمه زندگی آغاز شود… و همین حضور همهٔ مختصات نزد همدیگر و غایبنبودن چیزی از چیزی کافیست تا موقعیت کنونی نیز بهشت شود…
پس اگر همه چیز هست، دیگر راهرفتنی نیاز نیست؟ راهرفتنها و مختصات در اینجا چه میشود؟ آری راه میرویم، اما نه برای اینکه از شرّ آنجا که هستیم راحت شویم و از چیزی فرار کنیم تا چیزی را به دست آوریم، راه میرویم تا نبض وجود امتداد یابد و ضربان آن بزند… که گفت «هستم اگر میروم»… قدمها، مختصات، منظرهها و چیزها در این راه خودشان مهم نیستند، تنها بهانهاند تا حضورِ در این افق امتداد داده شود و تماشای رخِ زیبای وجود ادامه یابد و این جاریِ حیات قطع نشود… همان که گفت: با صد هزار جلوه برون آمدی که من / با صد هزار دیده تماشا کنم تو را…
ظهرِ ۲۲/۶/۱۴۰۲
@mosavadeh
46.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اول دلم را صفا داد…
همه جا و زندگی همهٔ ما کربلاست… و کربلا، آماج بلاست… چگونه میتوان در میان بلا ایستاد؟
این زمانه ما را از حسینیبودن میترسانَد و به همان مشاهدهٔ کربلای حسین و اشکریختن بر آن کفایتمان میدهد… پس بیرون از داستان حسین میمانیم و تنها بر او اشک میریزیم… و به همین اشکها ولذّت روضه بسنده میکنیم و از روضه به زندگی بینسبتِ با حسینمان بازمیگردیم و به روزمرگی میگذرانیم و در پناه مشهورات زمانه خودمان را از بلایا دور میکنیم… چنانچه هزار و چهارصد سال پیش بسیاری چنین کردند…
آری در این زمانه هنوز پای ما به کربلا باز نشده، آن قدر ما را میترسانَد که پا از کربلا پس میکشیم و از ترس مرگ میمیریم… اما مگر بیرون از کربلا بودن مردن حقیقی نیست و بلای کربلا را کشیدن و در کربلا مردن عین حیات و زندگی نیست؟ که اگر مردن در کربلا پر از حیات و زیبایی نیست، پس حیات این رودخانهٔ عظیم اشک که در این هزار سال ریخته شده و اکنون به سیلی بدل شده، از کجا آمده و میآید؟
کربلای زندگی هر یک از ما میدان انتخاب است… و این میدان را لبریز از بلا کردهاند تا آنها که به هوای رفاه و آسودگی و فضلاندوزی میآیند وارد آنجا نشوند یا در نهایت بروند و تنها کسانی که چشمهٔ حیات حسینیِ آنجا را میبینند بایستند و بلا بکشند و با هر بلا جرعهای از آن چشمهٔ زندگی بنوشند…
و مگر نگفت «آنها که در راه خدا شهید شدهاند را مرده مپندارید که آنها زندهاند و نزد پروردگارشان روزی میخورند»… در کربلای حسین آنها که به زندگی چنگ میاندازند، میمیرند و آنها که در دل بلاومرگ میروند، زنده میشوند…
🔻 ادامه…
🔺 ادامهٔ متن پیشین…
حال شاید بشود فهمید چگونه میتوان در میان بلای کربلا ایستاد؛ تا وقتی سرّ ندای «ما رأیت الّا جمیلاً»ی حضرت زینب را نفهمیم و زیبایی و حیات کربلا را نبینیم، نمیتوانیم بلا را به جان بخریم و بسوزیم و در عوض حیات بگیریم…
آری؛
اول دلم را جلا داد، آیینهام را صفا داد
آخر به باد فنا داد، عشق تو خاکسترِ من
اربعین ۱۴۰۲
@mosavadeh
📜 آدمهایی را دیدم که دور از آتشها ایستاده بودند و آنها را روایت میکردند، نزدیکشان شدم، سخنشان گرما نداشت و به من زندگی نمیداد؛ رفتم سمتِ آتشها، عدهای درونشان بودند و هیچ نمیگفتند و تنها میسوختند، گوش دادم، سوختنشان روایتی بود که گرما داشت، گرمایَش آتشم زد، وارد آتش شدم، حیات گرفتم…
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⬤ گفت: چرا فقط حرفهای فلان آقا را میخوانی و میگویی و میشنوی؟ این همه عالم و متفکر… چرا سراغ همهشان نمیروی؟ مگر فقط فلان آقا میفهمد؟ آزاداندیشی اقتضا دارد حرف همه را بشنوی…
⬤ گفتم: من نمیگویم بقیه نمیفهمند و حرفهایشان اشتباه است… اما چیزی را در این میانه گم کردهای! خود «اندیشه» را… ممکن است همین الآن از این حرف و باقی حرفهایم عصبانی شوی و چند اتهام بزنی و بروی… برو! به سلامت…
اما اگر نفهمیدی ولی احساس میکنی جایی هم برای رفتن نیست و در این سخنها خبری است، بمان… بمان تا آن قدر حرف بزنیم تا سخنها عیان شوند… اگر میمانی تا ادامه دهم؟
⬤ گفت: جایی برای رفتن ندارم، میمانم…
⬤ گفتم: آری، «اندیشه» را گم کردهای! میگویی «آزاداندیشی» اما نمیدانی «اندیشه» یعنی چه… اندیشه، ضرب و تقسیم گزارهها و بیرون از آتش نشستن و آن را تحلیلکردن و از آتش دمزدن نیست… یعنی لااقل اندیشهای که گمشدهٔ ماست این نیست… اندیشه، حضور در آتش است و با سوختن و رؤیت، از آتش سخنگفتن… یعنی بگذاری خودِ سوختن و رؤیتت سخنی شود… این سخن، گرما دارد و محتاج ادله نیست… گرم و مستغنی است… و ما به آن محتاجیم… پس اینکه میبینی من سراغ آثار هزار عالم و متفکر نمیروم به همین خاطر است که اگر بروم تنها ادایشان را در آوردهام… میتوانم از فردا هفتهای کتاب یکیشان را دست بگیرم و بیرون از آتششان بنشینم و آنها را تحلیل کنم و هزار دوره بگذارم… اما اینها ادای فهم آنها را درآوردن است… اینها رؤیت و حضور در آن اندیشهها نیست… من دارم راه میروم و الآن با نظر به آثار فلانی دارم راه میروم، به راهرفتن نمیشود اشکال گرفت و معنا نمیدهد که بگویی چرا با هزار راهبر راه نمیروی…؟ اما برای کسی که نشسته است و تنها راهها را با هم مقایسه میکند معنا میدهد که بگویی از نقشه و راهبریِ هزار راهبر بهره بگیر…
شاید این تعابیر برایت نامأنوس باشند و خیال کنی دارم با کلمات بازی میکنم، گفتم که: بهسلامت… من راهی را میروم و در طلب موقعیتی هستم که آنجا به تأیید کسی نیاز ندارد… اما اگر تو هم احساس میکنی همه جا سرد است و گرمایی در بین این سخنان هست، بمان! اگر بخواهم دلسوزی کنم میگویم شده خودت را زور هم کنی بمان! تا ببینی… و اگر بخواهم به استغناء این مقام نظر کنم، میگویم برو، بهسلامت!
⬤ گفت: مطمئنی که خودت در این مقام پایت سفت است و تا آخر خواهی ماند؟
⬤ گفتم: من از فردایم هم خبر ندارم… و چو بید بر سر ایمان خویش میلرزم… من از فردایم هم میترسم که از این مقام جدا بیفتم… و اگر بروم، خاک عالم است که بر سرم است… اما این رگ گردنی که میبینی باد کرده، برای خودم و جای خودم نیست… برای این جایگاه است… چه بگویم…
⬤ سؤال دیگری پرسید…
⬤ گفتم: آنچه باید میگفتم را گفتم… نمیدانم ادامهدادن صلاح است یا نه… اما ادامه میدهم به این امید که اگر آن یک «آنِ» رؤیت و رویارویی با حق برایت پیش نیامده، شاید در ادامه پیش آید… که اگر پیش آید انسان ساکت میشود، زبانش در دهانش میگیرد، چشمش باز میشود و همان لحظه، لحظهٔ شروع راهرفتنش است…
⬤ گفت: چرا مدام سخنهای تکراری میگویی؟ خسته نمیشوی؟ چرا سخنی نو و تازه نمیجویی؟ چرا سخنهای مختلف در این عالَم را نمیشنوی؟
⬤ گفتم: باید یک بار صحبت کنیم که سخن نو چیست، تازگیِ سخن به هر روز و هر بار متفاوتبودنش نیست… به حیاتش است… هرچند هر بار تکراری باشد… مثل این است که هزاران غذای متفاوت و رنگارنگ داشته باشی که همهشان گندیده باشند، آیا اگر کسی هر بار یکی از اینها را بخورد میگویی چیزی نو خورد؟ از آن سو، بچه را ببین که شیر مادرش یک نوع بیشتر نیست، اما برایش عینِ تازگی و نوئیست، آنچنان که هر بار گویی برای بارِ نخستست که شیر مینوشد…
⬤ گفت:
— چرا چسبیدهای به یک جا؟ حق همهجا پخش است؛ پی حق باش و همه جا برو!
— چرا بدون تخصص حرف میزنی؟
— چرا نمیتوانی حرفهایت را اثبات کنی؟
— چرا جوری سخن میگویی انگار این سخن تمام سخن عالم است و همین یک سخن در عالم وجود دارد؟
— چرا مثل آدمهای معمولی زندگی نمیکنید؟ چرا مثل دیوانههایید؟
— چرا یک گوشهاید برای خودتان؟ چرا وارد جامعه نمیشوید و هزار کار مؤثر نمیکنید؟
⬤ گفتم: چه بگویم… از این سؤالها دلم نلرزیده و حرف هست… اما دیگر زبانم نمیچرخد… مشکل، این سؤالها نیست، مشکل جای دیگریست… این زمان بگذار تا وقتی دگر…
(گفتوگوی نوشتهشده، درونی است)
عصر ۱۰/۶/۱۴۰۲
@mosavadeh
📜 بنبستها، امکانها، و امید
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
داشتم با مادرم صحبت میکردم، مادرم چیزی گفت که بارها مشابهش را گفته بود و حکایت از ندیدن خود من و در میانه نبودن من میداد… رنجیدم… و شروع کردم گلایه از اینکه در این موضوع من در میانه نیستم و خود من دیده نمیشود و فضا سرد است…
ربع ساعت بعد…
دقایقی است که دارم حرف میزنم و گلایهام را گسترش دادهام تا کل زندگی… و از همین حرفزدنها چنان تصویر سیاه و تاریکی از زندگی در برابرم نقش میبندد که از شدت یأس و احساس بنبست، انگشتانم را روی چشمانم میگذارم و درون خودم میخَزَم… یأسی که نبود و من داشتم در جادهٔ زندگی هرچند لنگلنگان راه میرفتم اما نمیدانم چگونه سروکلهاش پیدا میشود و بدجور ناامیدم میکند…
چیزهایی درونم نجوا میشوند:
— اصلاً کاش من هم به همان روانشناسیها و سخنان مشهور عیان و نهان با سمت و سوی موفقیت پناهنده بودم… اما ای وای؛ این هم دیگر نمیشود و نمیتوانم…
— کاش میشد آدمهایی که با آنها مرتبطیم را عوض کرد و تغییر داد، اما نمیشود… و حال که نمیشود گویی زندگی بنبست است…
— امکانی و راهی و چارهای در برابرم نیست… همه چیز بنبست است… «باید فلان کارها را کرد»، اما نمیشود… و باید «فلان چیزها محقق باشند»، اما نیستند…
(عجیب است که زندگیای که جاری است، چه طور این قدر سریع میتواند تنها با یک سری سخن و تصویرسازی، تاریکِ تاریک و گرفتهٔ گرفته شود…)
چند دقیقه بعد یک نگاه به مادرم انداختم و گویی وجود و حضورِ او را دیدم، آنگاه دیوارهٔ این بنبست اندکی ترک برداشت و دلم گشوده شد و گویا امکانی یافت… یا چند دقیقه بعدش که خواهرم آمد و مثل همیشه خاطرهای از کودکیام گفت و و گویی وجودمان در میانه آمده باشد، دلم گرم و گشودهتر شد و این گرما را دیدم و دیوار بنبست ترک بیشتری برداشت… تا اینکه بارقهٔ تفکری که منجر به نوشتن این نوشته شد رخ داد… و آن دیوار کامل فروریخت… به خودم آمدم و دیدم آن قدر خودم را تنها و همهکارهٔ زندگیام و در برابر آن ضعیف و ناتوان دیده بودم و شروع کرده بودم به نقّاشیکردن زندگی و متافیزیکی نگاهکردنِ به آن، و تعریف و تحمیل یک تصویر به زندگی، که خودم را گیرِ بنبستی خودساخته و خودخواسته انداخته بودم و از خود زندگی و همین امکانها که ناخواسته از عدم -بگو مِن حیث لا یحتسب- پیش میآیند و رخ میدهند، غافل شده بودم…
میدانید؛ گویا زندگی -خودِ خودش و در افقی حاضر و زنده- هیچگاه بنبست ندارد… هیچگاه… (اشاره؛ شاید بحث پذیرش توبه در هر حالی به همین معنا مرتبط باشد)
آری، زندگی آن هنگام که نمرده و به شأنی نقاشیشده و متافیزیکی فروکاسته نشده و دربند فرمولها و بایدها و نبایدها و راهکارهای مرده نیامده، جاری است… و جاریبودنش به این نحو نیست که از خزانهای پُر و عظیم چیزهایی مداوم و مستمر در رودخانهای باریک جریان مییابند، نه… این جریان به این نحو است که به نقطهٔ عدم متصل است و روی به تاریکیِ نیستی دارد… نیستیای که گویا هر لحظه ممکن است در چیزی و قالبی و ظاهری هست شود و رخ بنمایاند… و چه خزانهای عظیمتر و پُرتر از نیستی…
و مگر در این جریان دیگر بنبستی وجود دارد؟
«امکان» حقیقی همین است… روی به تاریکی نیستی داشتن، که هر لحظه ممکن است هست شود… که همیشه هم در دسترس است و این امکان وجود دارد…
ما چه چیزی را «امکان» میبینیم؟ و امکان برای ما چیست؟ امکان برای ما به چیزها و قواعد و فرمولها وابسته است… امکانهای ما وابسته به «چیزها»یی است؛ فیالمثل پول را امکانی میبینیم، یا قدرت را یا دانش و دانستن راهکاری را… یعنی فقط با قدرتی تحت سیطرهمان، یا دانشی که راهکاری در برابرمان بگذارد، میتوانیم به جنگ مشکلات یا رویارویی با زندگی برویم…
آری، این امکانها به چیزهایی وابستهاند، اما میدانید داستان چیست؟ یکجایی میرسد که این نوع امکانها در چنتهمان تمام میشوند… و دیگر روی به هر سویی میکنیم هیچ امکانی در برابرمان نمیبینیم… اینجاست که برخی آدمها بنبست میبینند و قبض و گرفتگی و گویی تناقضی تمام وجودشان را میگیرد… و کلافه و ناامید میشوند یا به هر نحوی ولو با مخدّرها خودکشی میکنند تا در میانهٔ این تناقض نباشند…
اما میشود وقتی این امکانها تمام میشوند، روی به بنبستی محکم باز نکرد، بلکه روی به «عدم» باز کرد و بیتسلّط و قدرت و بلکه با حالی دعاگونه و شاید مضطرّانه «منتظر» شد تا اتفاقی از عدم و «من حیث لا یحتسب» پیش آید… و شاید بشود آنجا با خدا دیدار کرد و با او رفتوآمد کرد…
…
… I بخش ۲ از ۳ I
«حَتَّىٰ إِذَا اسْتَيْأَسَ الرُّسُلُ وَظَنُّوا أَنَّهُمْ قَدْ كُذِبُوا جَاءَهُمْ نَصْرُنَا فَنُجِّيَ مَنْ نَشَاءُ»، گویا نصر خدا آنجایی میآید که نوعی یأس دامنگیر ما شود، یأس از چیزها، یأس از همه چیز… یأس از امیدها و امکانهای محاسبهشده و وابسته به چیزها…
گویا وقتی از چیزها ناامید شویم خدا با خودش میگوید: آهان! الآن شد! حالا اگر به صحنه بیایم مرا با اغیار قاطی نخواهد کرد… و اگر اکنون در میانه بیایم و رخ بنمایم، رُخَم با چیزها آلوده و به آنها مشتبه نخواهد شد… اکنون اگر پدیدار شوم، خودِ خودم نمایان خواهم شد… الآن وقتش است…
من حیث لایحتسب… چه تعبیر قشنگ و دلنوازی!
وَمَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجًا وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لَا يَحْتَسِبُ ۚ وَمَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ ۚ إِنَّ اللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ ۚ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْءٍ قَدْرًا.
گویا «مِن حیث یحتسب»ها، چیزی جز پروارترکردن و خودبینشدن انسان چیزی در پی ندارد، پس خدا در «من حیث لایحتسب»ها مقام میگیرد و میایستد. آنجا که حساب و کتابها قد نمیدهند، و فرمولها و تاکتیکها به حیطهاش وارد نشدهاند، آنجا میعادگاه دیدار خداست… آنجا میشود خدا را دید بیآنکه دیگری یا خودمان با اشتباه با او در چشممان بزرگ شود…
و هم رزق و رحمتش و هم عذاب و جلالش از همین «من حیث لا یحتسب» است.
هُوَ الَّذِي أَخْرَجَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ مِنْ دِيَارِهِمْ لِأَوَّلِ الْحَشْرِ ۚ مَا ظَنَنْتُمْ أَنْ يَخْرُجُوا ۖ وَظَنُّوا أَنَّهُمْ مَانِعَتُهُمْ حُصُونُهُمْ مِنَ اللَّهِ فَأَتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ حَيْثُ لَمْ يَحْتَسِبُوا ۖ وَقَذَفَ فِي قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ ۚ يُخْرِبُونَ بُيُوتَهُمْ بِأَيْدِيهِمْ وَأَيْدِي الْمُؤْمِنِينَ فَاعْتَبِرُوا يَا أُولِي الْأَبْصَارِ.
(اوست آن خدايى كه نخستين بار كسانى از اهل كتاب را كه كافر بودند، از خانههايشان بيرون راند و شما نمىپنداشتيد كه بيرون روند. آنها نيز مىپنداشتند حصارهاشان را توان آن هست كه در برابر خدا نگهدارشان باشد. خدا از سويى كه گمانش را نمىكردند بر آنها تاخت آورد و در دلشان وحشت افكند، چنان كه خانههاى خود را به دست خود و به دست مؤمنان خراب مىكردند. پس اى اهل بصيرت، عبرت بگيريد.)
آری، «من حیث لا یحتسب» یعنی همان مقام عدم… یعنی به آنجا که امیدی نداری، بیشتر امید داشته باشی. و از آن چیزی که امیدش را داری، امید ببُری. پس یعنی به چیزی امید نداشته باشی، بلکه به «هیچی» امید داشته باشی… همان که امام علی گفت: كُنْ لِمَا لاَ تَرْجُو أَرْجَى مِنْكَ لِمَا تَرْجُو، به آنچه امیدش را نداری امیدوارتر باش، تا آنچه به آن امید میورزی.
عَنْ أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ قَالَ عَلِيٌّ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ كُنْ لِمَا لاَ تَرْجُو أَرْجَى مِنْكَ لِمَا تَرْجُو فَإِنَّ مُوسَى بْنَ عِمْرَانَ صَلَوَاتُ اَللَّهِ عَلَيْهِ خَرَجَ يَقْتَبِسُ لِأَهْلِهِ نَارا فَكَلَّمَهُ اَللَّهُ وَ رَجَعَ نَبِيّا وَ خَرَجَتْ مَلِكَةُ سَبَإٍ كَافِرَة فَأَسْلَمَتْ مَعَ سُلَيْمَانَ وَ خَرَجَ سَحَرَةُ فِرْعَوْنَ يَطْلُبُونَ اَلْعِزَّ لِفِرْعَوْنَ فَرَجَعُوا مُؤْمِنِينَ.
(امام صادق عليه السّلام از قول على عليه السّلام نقل مى كند كه:نسبت به آنچه اميد ندارى اميدوارتر از آنچه به آن اميد دارى باش،زيرا موسى بن عمران از شهر خارج شد تا براى امتش از خدا طلب آتش كند،خداوند با او سخن گفت و به عنوان رسالت مراجعت كرد،ملكۀ سبا نيز كافر از شهر خارج شد ولى نزد سليمان مسلمان شد،و جادوگران فرعون برايش طلب عزّت مى كردند ولى خودشان با ايمان بازگشتند.)
پس دیگر «امکان» چیست؟ «بنبست» چیست؟ و «امید» چگونه است؟ با ورود خدا گویی قیامتی شده باشد، همهٔ این مفاهیم و قواعدی که ما از آنها در ذهن داریم رنگ میبازند، زیر و رو میشوند، گویی کوهی که چون خاکستر با باد پراکنده شده است…
وه چه قشنگ است که دلم نمیآید سخن از آن را متوقف کنم… آری، با بودن خدا دیگر بنبستی نیست و همیشه امکانی هست و همیشه جای امید… و این امکان و امید، لنگِ «چیزی» نیست… قرار نیست قدرتی را مهیا کنی، یا راهکاری را از این و آن یاد بگیری… تنها نیاز است از این افقِ چیزها و پندارها و این سودای تسلط دست برداری، روی به عدم کنی… و انتظار بکشی…
…
… I بخش ۳ از ۳ I
پینوشت: دربارهٔ خاطرهای که در ابتدا طرح شد، تعجب میکنم که چگونه از آن احساس سنگین بنبست کامل و ناامیدی، به امیدی بیدلیل و بیعلت رسیدم… عصر آن روز رفیقی را میبینم، برایش تعریف میکنم و میگویم: «ببین گرمای امید را! دیگر چه بنبستی هست؟ همیشه امیدی هست… پس چرا برخی طوری میگویند «هوا سرد است» و «خدا مُرده» که گویی هیچ امیدی نیست…؟» میگوید: «آن سردی که گفته میشود، در افق و نگاهِ متافیزیکی است… اما اگر روی به وجود شود و انتظارش کشیده شود، گرمایی در میان میآید، و این همان است که گفت: انتظار الفَرَج مِنَ الفَرَج!»
ظهرِ ۲۱و۲۴/۶/۱۴۰۲
@mosavadeh
چرکنویس
📜 سخنهای حیاتمند و نو، مثل شاهزادگان هزار ناز دارند و هزار پروا باید داشته باشی تا از سراپردهٔ تاری
📜 نسبت «حقیقت» و «مقام دیالوگ»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(پینوشتی برای این نوشته)
میگویم: نوشتن به گمانم جایگاهی متمایز از گفتن داشته باشد؛ نوشتن مجال میدهد تا سخنی حیاتمند متولد شود اما در گفتن مجالی نیست و گاهی میلغزد در همان تعابیر و سخنان کلیشهای و مُرده…
میگوید: خب گفتن هم چیزهایی دارد که نوشتن ندارد…
میگویم: راست میگویی… بیخیال! چیزی را در میان نوشتن یافتهام که نمیدانم چیست و شاید به همین خاطر به نوشتن نسبتش میدهم…
میگوید: آن چیز که در نوشتن یافتهای و در گفتن نیز میتواند باشد، مقامِ دیالوگ و گفتوگوست… در دیالوگ حق آشکار میشود و رؤیت و تفکر ممکن میشود…
میگویم: منظورت فقط گفتوگوی دو یا چند نفره که نیست؟
میگوید: نه، برای همین گفتم «مقامِ» دیالوگ. گاهی انسان با خودش نیز در مقام دیالوگ قرار میگیرد و درونش با خودش نجوا و گفتوگو میکند. و نوشتن آینه و بستر خوبی برای این دیالوگ است… و البته گاهی انسان دارد با چند نفر گفتوگو میکند بیآنکه در مقام دیالوگ باشد، به این صورت که تنها دارد به پندارهای خودش توجه میکند و گفتوگویی در او جریان ندارد…
کمی سکوت میکنیم…
میگویم: میدانی… خیلی عجیب است! اصلاً به قد و قوارهٔ دیالوگ نمیخورَد که آشکارکنندهٔ حق باشد… و اصلاً عجیب است که چرا در یک «گفت» حق پدیدار نمیشود و سرد است، و در یک «گفت» و «گو» عیان میشود و گرمایَش حس میشود… اصلاً ربطش را نمیفهمم؛ خیلی عجیب است که در مقام دیالوگ حق آشکار میشود و در غیر آن نه…
میگوید: به خاطر این است که «حق، در میان خلق است» و نه تحت سیطره و تسلّط کسی…
بعدازظهرِ ۲۴/۶/۱۴۰۲
@mosavadeh