eitaa logo
چرک‌نویس
139 دنبال‌کننده
45 عکس
14 ویدیو
0 فایل
فهرست 📜 eitaa.com/mosavadeh/94 💬 گفت‌وگو: @mmnaderi
مشاهده در ایتا
دانلود
… I بخش ۲ از ۳ I اینجاست که واژهٔ «افق» به مددمان می‌آید تا کمی از عهدهٔ بیان این داستان برآییم… بگذار جمله‌ای که چند وقت پیش از پیرمرد شنیده‌ام را به میان بیاورم: «وسعت دید، تنها در دگرگونی افق دید ممکن است»… فکر می‌کنم در این میانه این جمله نیز هم روشن‌تر می‌شود و هم روشن‌تر می‌کند… می‌دانی؛ اگر واژهٔ افق برایت مبهم است، شاید بشود واژهٔ «نسبت‌ها» را به جای آن گذاشت… یعنی ما وقتی می‌توانیم حقیقتاً جور دیگری چیزها را ببینیم که نسبتمان با چیزها تفاوت کرده باشد… این دقیقاً همانجاییست که روشن می‌شود که چرا من به برخی می‌گویم: «نمی‌توانی بیرون از آتش بنشینی و آتش را بفهمی! کسی که بیرون از آتش است نسبتی با آتش دارد و فهمی، و کسی که درون آتش است نسبتی دیگر با آتش دارد و فهمی دیگر!» برخی خیال می‌کنند می‌توانند بدون هیچ نسبت حبّ و بغض و دلبستگی و نفرتی و در یک فضای کاملاً یکدست و بی‌نسبت چیزها را ببینند، آن‌ها را کالبدشکافی و تحلیل کنند و دست آخر هم آن‌ها را دسته‌بندی کنند و احکامی مبنی بر برتری و درستی و نادرستی و از این قبیل صادر کنند… (شاید نگاه شرق‌شناسانهٔ غرب همین باشد که در ما نیز جاریست) آدم‌ها خیال می‌کنند اگر کسی در افقی حضور پیدا کند که به چیزهایی دلبسته شود، این باعث می‌شود خلوص نگاهش و بی‌طرفی‌اش را از دست بدهد! گویی نمی‌فهمند تنها با حضور در این افق و بالتبع پیداشدن این دلبستگی‌ها، می‌تواند و برایش ممکن می‌شود از اساس برخی چیزها را ببیند!! آری، در افق و پنداری که آتش با تصویرش یکی دانسته می‌شود، آن‌هایی که درون آتشند و از شدّت گرمای آن نسبتی بیش از تصویر با آن برقرار کرده‌اند و از همین رو سخنانی متفاوت با آنهایی که تنها تصویر آتش را می‌بینند می‌گویند، یاوه‌گو یا متعصّب یا غیرعلمی و غیرمنطقی دانسته می‌شوند… در این فضا بعید نیست شهدای دفاع مقدّس تنها افرادی که محبّت خمینی کورشان کرده دانسته شوند یا شیعیان خاص علی مثل ابوذر و سلمان نیز تنها مریدان و عاشقان یک شخص که برای آن‌ها خود علی بوده و برای ما تنها نام علیست و البته فرقی ندارد خودش کیست، دانسته شوند… همیشه فکر می‌کرده‌ام اگر بتوانیم در موقعیت یک نویسنده یا متفکر یا هر کسی که نگاهی را به زندگی طرح می‌کند حاضر شویم و درد او را پیدا کنیم و در آتشی که او بوده حاضر شویم، می‌توانیم حرف‌هایی را که از او نخوانده‌ایم اما او زده را نیز بزنیم و بیش از آن؛ حتی حرف‌های نزدهٔ او را نیز خواهیم توانست زد. چندی پیش در سلسله‌جلساتی دربارهٔ جایگاه فلسفی «زبان» که بر اساس متنی بود شرکت می‌کردیم. استاد آن جلسه بر سرِ یکی دو صفحهٔ نخست همان متن، چندین جلسه داشت بحث زبان را به انحاء گوناگون طرح می‌کرد و متن را جلو نمی‌برد. یکی از دانش‌جویان که بیشتر دنبال پربارکردن رزومه‌اش بود مدام گله می‌کرد که «چرا متن را جلو نمی‌بریم و مابقی‌اش را نمی‌خوانیم تا مابقی‌اش را نیز بفهمیم؟» و من می‌گفتم: «چشمت را باز کن! این استاد دارد چشم و نگاه این متفکر را طرح می‌کند و دارد دست ما را می‌گیرد و به موقعیتی می‌برد که تمام منظرهٔ زبان پیداست! اگر بخواهی این متن را بفهمی، نهایتاً همین متن را می‌فهمی و البته باید بگویم همین متن را هم نمی‌فهمی و تنها چند گزارهٔ بی‌روح از آن را یاد می‌گیری و بلدی آن‌ها را کنار هم قطار کنی… اما اگر این نگاه را پیدا کنی، از خواندن مابقیِ متن بی‌نیاز می‌شوی و آن را نخوانده می‌فهمی که هیچ، خودت چیزهایی را دربارهٔ این مبحث طرح می‌کنی که این نویسنده طرح نکرده…» می‌دانید؛ ما گاهی تنها تصاویری که یک شخص دیده و روایت می‌کند را می‌چسبیم و اخذ می‌کنیم به همین خاطر هیچ‌وقت صاحب درد و نگاه او نمی‌شویم و نهایتاً می‌شوم متخصص شناخت آثارِ فلانی و به ما خواهند گفت «فلانی‌شناس» که البته این لقب هم نارواست و شتاختش، شناختی شرق‌شناسانه است و در حقیقت نشناختن. چگونه می‌شود صاحب درد شد؟ چگونه می‌شود صاحب نگاهی و چشمی شد؟ تا درد و نگاهی نافذ در ما پیش نیاید در حقیقت از چیزها و پدیده‌ها منفکّیم و تنها با تصاویرِ و نام‌های آن‌ها سر و کار داریم و به ضرب و تقسیم نامشان مشغول… وجود چیزها بر ما عیان نمی‌شود و خود با ما سخن نمی‌گویند و گوش ما به طنینی که از چیزها بلند می‌شود باز نمی‌شود. اگر ما چشمی و افقی را پیدا نکنیم، برای دیدن چیزها باید چیزهای زیاد و زیادتر بخوانیم و بدانیم و حفظ کنیم تا خودمان را تسلّی دهیم که قدری با این عالَم آشنا شده‌ایم، انگار کن آدم کوری را که باید مدام از دیگران بپرسد اطرافش چه می‌گذرد تا وحشت نکند و خیال کند از اطرافش باخبر است امّا اگر چشمی پیدا کرده باشیم، خود این چشم برای ما سخن‌ها و روایت‌های تازه دارد و نیازی نیست مدام از دیگران روایت چیزها را بپرسیم… …
… I بخش ۳ از ۳ I این موقعیتی که ما در آن قرار داریم که در آن از وجود چیزها منفکّیم و تنها با تصاویر آن‌ها مرتبط، چیزی در پی می‌آورد: اینکه خیال می‌کنیم می‌توانیم هر چیزی را از همانجا که نشسته‌ایم بشناسیم و به خودمان جرئت می‌دهیم همه چیز را تحلیل و کالبدشکافی کنیم و بگوییم آن را شناخته‌ایم، اما این موقعیت مثل زندانی است که ما را از هم‌آغوشی با پدیده‌ها و در آتش آن‌ها قرار گرفتن باز می‌دارد، هم‌آغوشی‌ای که نیاز به این همه خواندن و حفظ‌کردن ندارد… خدایا! خودم را کشتم تا این درد مستمر و مدید را بیان کنم! زبانی برایم باز کن… خدای من! آن‌گاه که امور پدیدار می‌شوند… چه قدر شگفت‌انگیز است! چه قدر پدیداریِ پدیده‌ها عجیب است! با خود می‌گویم: «چه طور خود چیزها و نه تصویر و مفهومشان بر آدم‌ها پدیدار می‌شوند؟!» و قصدم یافتن علتشان نیست که گویا شگفتی‌اش از همین بی‌علتی‌اش آب می‌خورد، بلکه قصدم از این «چگونه» ابراز شگفتی‌ام است… سحر و ظهر ۱۶/۶/۱۴۰۲، تکیهٔ اربعینی‌ها @mosavadeh
🎧 آینده‌ای که اکنون هست… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🎙️ حجت‌الاسلام نجات‌بخش 📍 برشی از جلسهٔ محفل مرشد، ۲۱ شهریور ۱۴۰۲ 📖 گفت‌وگو حول نکتهٔ بیستم کتاب «در انتظار زبانی در وصف انقلاب اسلامی»، نوشتهٔ استاد طاهرزاده @mosavadeh ◀️
چرک‌نویس
🎧 آینده‌ای که اکنون هست… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🎙️ حجت‌الاسلام نجات‌بخش 📍 برشی از
📜 زندگی‌های مقدمه-ذی‌المقدمه‌ای… دوگانه‌های «این را رها کن، تا آن را به دست آوری»… نه! دست از نسیه‌فروشیِ تمام‌نشدنی‌ات به من بردار! بگذار با زندگی ملاقات کنم… انقلاب اسلامی، نسیه‌فروش نیست و نقدِ نقد زندگی را به من می‌دهد و مرا به ملاقاتش می‌برد… فقط این‌گونه می‌شود زندگی را آغاز کرد… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ (در استقبالِ نکتهٔ بیستم کتابِ در انتظار زبانی در وصف انقلاب اسلامی) در عالَمِ انقلاب اسلامی، می‌توان از مقدمه‌های وهمی و تمام‌نشدنی زندگی و دوگانه‌های «این را رها کن تا آن را به دست آوری» رها شد و زندگی را آغاز کرد، آنگونه که گویی چیزی از دست نرفته و کمبودی نیست و همه چیز هست… در عالَمِ انقلاب اسلامی، انسان در افقی وجودی قرار می‌گیرد و می‌تواند از چیزها به یک معنا رها شود و البته با همین چیزها، روی به وجود کند… و تو بگو؛ با در‌میانه‌بودنِ وجود، دیگر چه چیزی کم است؟ پس انسان احساس حیات می‌کند و احساس نقص و نبود و کمبودی او را فرا نمی‌گیرد… چیزی نمی‌رود تا چیزی باشد… آری، به یک معنا دیگر همه چیز هست… این تفاوتِ «در افقِ وجود قرار گرفتن» و «در یک مختصاتی از وجود قرار گرفتن و درگیر چیزها شدن» است… در نگاه مختصاتی به زندگی که از مهم‌بودن «چیزها» برمی‌خیزد، مقصد در موقعیت فعلی حاضر نیست و به یک معنا آینده در اکنون حاضر نیست و همین کافیست تا موقعیت کنونی جهنم باشد… اما در افق، تمامی مختصات نزد همدیگر حاضرند و گویی آن مختصات آخر در موقعیت کنونی نیز هست و آری، آینده در اکنون حاضر است… اینجا دوگانگی‌ای در زندگی وجود ندارد به این معنا که باید مقدمه‌ای را کسب کنی تا تازه به ذی‌المقدمه‌ای برسی و با آن ذی‌المقدمه زندگی آغاز شود… و همین حضور همهٔ مختصات نزد همدیگر و غایب‌نبودن چیزی از چیزی کافیست تا موقعیت کنونی نیز بهشت شود… پس اگر همه چیز هست، دیگر راه‌رفتنی نیاز نیست؟ راه‌رفتن‌ها و مختصات در اینجا چه می‌شود؟ آری راه می‌رویم، اما نه برای اینکه از شرّ آنجا که هستیم راحت شویم و از چیزی فرار کنیم تا چیزی را به دست آوریم، راه می‌رویم تا نبض وجود امتداد یابد و ضربان آن بزند… که گفت «هستم اگر می‌روم»… قدم‌ها، مختصات، منظره‌ها و چیزها در این راه خودشان مهم نیستند، تنها بهانه‌اند تا حضورِ در این افق امتداد داده شود و تماشای رخِ زیبای وجود ادامه یابد و این جاریِ حیات قطع نشود… همان که گفت: با صد هزار جلوه برون آمدی که من / با صد هزار دیده تماشا کنم تو را… ظهرِ ۲۲/۶/۱۴۰۲ @mosavadeh
46.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اول دلم را صفا داد… همه جا و زندگی همهٔ ما کربلاست… و کربلا، آماج بلاست… چگونه می‌توان در میان بلا ایستاد؟ این زمانه ما را از حسینی‌بودن می‌ترسانَد و به همان مشاهدهٔ کربلای حسین و اشک‌ریختن بر آن کفایتمان می‌دهد… پس بیرون از داستان حسین می‌مانیم و تنها بر او اشک می‌ریزیم… و به همین اشک‌ها ولذّت روضه بسنده می‌کنیم و از روضه به زندگی بی‌نسبتِ با حسینمان بازمی‌گردیم و به روزمرگی می‌گذرانیم و در پناه مشهورات زمانه خودمان را از بلایا دور می‌کنیم… چنانچه هزار و چهارصد سال پیش بسیاری چنین کردند… آری در این زمانه هنوز پای ما به کربلا باز نشده، آن قدر ما را می‌ترسانَد که پا از کربلا پس می‌کشیم و از ترس مرگ می‌میریم… اما مگر بیرون از کربلا بودن مردن حقیقی نیست و بلای کربلا را کشیدن و در کربلا مردن عین حیات و زندگی نیست؟ که اگر مردن در کربلا پر از حیات و زیبایی نیست، پس حیات این رودخانهٔ عظیم اشک که در این هزار سال ریخته شده و اکنون به سیلی بدل شده، از کجا آمده و می‌آید؟ کربلای زندگی هر یک از ما میدان انتخاب است… و این میدان را لبریز از بلا کرده‌اند تا آن‌ها که به هوای رفاه و آسودگی و فضل‌اندوزی می‌آیند وارد آنجا نشوند یا در نهایت بروند و تنها کسانی که چشمهٔ حیات حسینیِ آنجا را می‌بینند بایستند و بلا بکشند و با هر بلا جرعه‌ای از آن چشمهٔ زندگی بنوشند… و مگر نگفت «آن‌ها که در راه خدا شهید شده‌اند را مرده مپندارید که آن‌ها زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی می‌خورند»… در کربلای حسین آن‌ها که به زندگی چنگ می‌اندازند، می‌میرند و آن‌ها که در دل بلاومرگ می‌روند، زنده می‌شوند… 🔻 ادامه…
🔺 ادامهٔ متن پیشین… حال شاید بشود فهمید چگونه می‌توان در میان بلای کربلا ایستاد؛ تا وقتی سرّ ندای «ما رأیت الّا جمیلاً»ی حضرت زینب را نفهمیم و زیبایی و حیات کربلا را نبینیم، نمی‌توانیم بلا را به جان بخریم و بسوزیم و در عوض حیات بگیریم… آری؛ اول دلم را جلا داد، آیینه‌ام را صفا داد آخر به باد فنا داد، عشق تو خاکسترِ من اربعین ۱۴۰۲ @mosavadeh
📜 آدم‌هایی را دیدم که دور از آتش‌ها ایستاده بودند و آن‌ها را روایت می‌کردند، نزدیکشان شدم، سخنشان گرما نداشت و به من زندگی نمی‌داد؛ رفتم سمتِ آتش‌ها، عده‌ای درونشان بودند و هیچ نمی‌گفتند و تنها می‌سوختند، گوش دادم، سوختنشان روایتی بود که گرما داشت، گرمایَش آتشم زد، وارد آتش شدم، حیات گرفتم… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ⬤ گفت: چرا فقط حرف‌های فلان آقا را می‌خوانی و می‌گویی و می‌شنوی؟ این همه عالم و متفکر… چرا سراغ همه‌شان نمی‌روی؟ مگر فقط فلان آقا می‌فهمد؟ آزاداندیشی اقتضا دارد حرف همه را بشنوی… ⬤ گفتم: من نمی‌گویم بقیه نمی‌فهمند و حرف‌هایشان اشتباه است… اما چیزی را در این میانه گم کرده‌ای! خود «اندیشه» را… ممکن است همین الآن از این حرف و باقی حرف‌هایم عصبانی شوی و چند اتهام بزنی و بروی… برو! به سلامت… اما اگر نفهمیدی ولی احساس می‌کنی جایی هم برای رفتن نیست و در این سخن‌ها خبری است، بمان… بمان تا آن قدر حرف بزنیم تا سخن‌ها عیان شوند… اگر می‌مانی تا ادامه دهم؟ ⬤ گفت: جایی برای رفتن ندارم، می‌مانم… ⬤ گفتم: آری، «اندیشه» را گم کرده‌ای! می‌گویی «آزاداندیشی» اما نمی‌دانی «اندیشه» یعنی چه… اندیشه، ضرب و تقسیم گزاره‌ها و بیرون از آتش نشستن و آن را تحلیل‌کردن و از آتش دم‌زدن نیست… یعنی لااقل اندیشه‌ای که گمشدهٔ ماست این نیست… اندیشه، حضور در آتش است و با سوختن و رؤیت، از آتش سخن‌گفتن… یعنی بگذاری خودِ سوختن و رؤیتت سخنی شود… این سخن، گرما دارد و محتاج ادله نیست… گرم و مستغنی است… و ما به آن محتاجیم… پس اینکه می‌بینی من سراغ آثار هزار عالم و متفکر نمی‌روم به همین خاطر است که اگر بروم تنها ادایشان را در آورده‌ام… می‌توانم از فردا هفته‌ای کتاب یکیشان را دست بگیرم و بیرون از آتششان بنشینم و آن‌ها را تحلیل کنم و هزار دوره بگذارم… اما این‌ها ادای فهم آن‌ها را درآوردن است… این‌ها رؤیت و حضور در آن اندیشه‌ها نیست… من دارم راه می‌روم و الآن با نظر به آثار فلانی دارم راه می‌روم، به راه‌رفتن نمی‌شود اشکال گرفت و معنا نمی‌دهد که بگویی چرا با هزار راهبر راه نمی‌روی…؟ اما برای کسی که نشسته است و تنها راه‌ها را با هم مقایسه می‌کند معنا می‌دهد که بگویی از نقشه و راهبریِ هزار راهبر بهره بگیر… شاید این تعابیر برایت نامأنوس باشند و خیال کنی دارم با کلمات بازی می‌کنم، گفتم که: به‌سلامت… من راهی را می‌روم و در طلب موقعیتی هستم که آنجا به تأیید کسی نیاز ندارد… اما اگر تو هم احساس می‌کنی همه جا سرد است و گرمایی در بین این سخنان هست، بمان! اگر بخواهم دلسوزی کنم می‌گویم شده خودت را زور‌ هم کنی بمان! تا ببینی… و اگر بخواهم به استغناء این مقام نظر کنم، می‌گویم برو، به‌سلامت! ⬤ گفت: مطمئنی که خودت در این مقام پایت سفت است و تا آخر خواهی ماند؟ ⬤ گفتم: من از فردایم هم خبر ندارم… و چو بید بر سر ایمان خویش می‌لرزم… من از فردایم هم می‌ترسم که از این مقام جدا بیفتم… و اگر بروم، خاک عالم است که بر سرم است… اما این رگ گردنی که می‌بینی باد کرده، برای خودم و جای خودم نیست… برای این جایگاه است… چه بگویم… ⬤ سؤال دیگری پرسید… ⬤ گفتم: آنچه باید می‌گفتم را گفتم… نمی‌دانم ادامه‌دادن صلاح است یا نه… اما ادامه می‌دهم به این امید که اگر آن یک «آنِ»‌ رؤیت و رویارویی با حق برایت پیش نیامده، شاید در ادامه پیش آید… که اگر پیش آید انسان ساکت می‌شود، زبانش در دهانش می‌گیرد، چشمش باز می‌شود و همان لحظه، لحظهٔ شروع راه‌رفتنش است… ⬤ گفت: چرا مدام سخن‌های تکراری می‌گویی؟ خسته نمی‌شوی؟ چرا سخنی نو و تازه نمی‌جویی؟ چرا سخن‌های مختلف در این عالَم را نمی‌شنوی؟ ⬤ گفتم: باید یک بار صحبت کنیم که سخن نو چیست، تازگیِ سخن به هر روز و هر بار متفاوت‌بودنش نیست… به حیاتش است… هرچند هر بار تکراری باشد… مثل این است که هزاران غذای متفاوت و رنگارنگ داشته باشی که همه‌شان گندیده باشند، آیا اگر کسی هر بار یکی از این‌ها را بخورد می‌گویی چیزی نو خورد؟ از آن سو، بچه را ببین که شیر مادرش یک نوع بیشتر نیست، اما برایش عینِ تازگی و نوئیست، آنچنان که هر بار گویی برای بارِ نخستست که شیر می‌نوشد… ⬤ گفت: — چرا چسبیده‌ای به یک جا؟ حق همه‌جا پخش است؛ پی حق باش و همه جا برو! — چرا بدون تخصص حرف می‌زنی؟ — چرا نمی‌توانی حرف‌هایت را اثبات کنی؟ — چرا جوری سخن می‌گویی انگار این سخن تمام سخن عالم است و همین یک سخن در عالم وجود دارد؟ — چرا مثل آدم‌های معمولی زندگی نمی‌کنید؟ چرا مثل دیوانه‌هایید؟ — چرا یک گوشه‌اید برای خودتان؟ چرا وارد جامعه نمی‌شوید و هزار کار مؤثر نمی‌کنید؟ ⬤ گفتم: چه بگویم… از این سؤال‌ها دلم نلرزیده و حرف هست… اما دیگر زبانم نمی‌چرخد… مشکل، این سؤال‌ها نیست، مشکل جای دیگریست… این زمان بگذار تا وقتی دگر… (گفت‌وگوی نوشته‌شده، درونی است) عصر ۱۰/۶/۱۴۰۲ @mosavadeh
📜 بن‌بست‌ها، امکان‌ها، و امید ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ داشتم با مادرم صحبت می‌کردم، مادرم چیزی گفت که بارها مشابهش را گفته بود و حکایت از ندیدن خود من و در میانه نبودن من می‌داد… رنجیدم… و شروع کردم گلایه از اینکه در این موضوع من در میانه نیستم و خود من دیده نمی‌شود و فضا سرد است… ربع ساعت بعد… دقایقی است که دارم حرف می‌زنم و گلایه‌ام را گسترش داده‌ام تا کل زندگی… و از همین حرف‌زدن‌ها چنان تصویر سیاه و تاریکی از زندگی در برابرم نقش می‌بندد که از شدت یأس و احساس بن‌بست، انگشتانم را روی چشمانم می‌گذارم و درون خودم می‌خَزَم… یأسی که نبود و من داشتم در جادهٔ زندگی هرچند لنگ‌لنگان راه می‌رفتم اما نمی‌دانم چگونه سروکله‌اش پیدا می‌شود و بدجور ناامیدم می‌کند… چیزهایی درونم نجوا می‌شوند: — اصلاً کاش من هم به همان روانشناسی‌ها و سخنان مشهور عیان و نهان با سمت و سوی موفقیت پناهنده بودم… اما ای وای؛ این هم دیگر نمی‌شود و نمی‌توانم… — کاش می‌شد آدم‌هایی که با آن‌ها مرتبطیم را عوض کرد و تغییر داد، اما نمی‌شود… و حال که نمی‌شود گویی زندگی بن‌بست است… — امکانی و راهی و چاره‌ای در برابرم نیست… همه چیز بن‌بست است… «باید فلان کارها را کرد»، اما نمی‌شود… و باید «فلان چیزها محقق باشند»، اما نیستند… (عجیب است که زندگی‌ای که جاری است، چه طور این قدر سریع می‌تواند تنها با یک سری سخن و تصویرسازی، تاریکِ تاریک و گرفتهٔ گرفته شود…) چند دقیقه بعد یک نگاه به مادرم انداختم و گویی وجود و حضورِ او را دیدم، آنگاه دیوارهٔ این بن‌بست اندکی ترک برداشت و دلم گشوده شد و گویا امکانی یافت… یا چند دقیقه بعدش که خواهرم آمد و مثل همیشه خاطره‌ای از کودکی‌ام گفت و و گویی وجودمان در میانه آمده باشد، دلم گرم و گشوده‌تر شد و این گرما را دیدم و دیوار بن‌بست ترک بیشتری برداشت… تا اینکه بارقهٔ تفکری که منجر به نوشتن این نوشته شد رخ داد… و آن دیوار کامل فروریخت… به خودم آمدم و دیدم آن قدر خودم را تنها و همه‌کارهٔ زندگی‌ام و در برابر آن ضعیف و ناتوان دیده بودم و شروع کرده بودم به نقّاشی‌کردن زندگی و متافیزیکی نگاه‌کردنِ به آن، و تعریف و تحمیل یک تصویر به زندگی، که خودم را گیرِ بن‌بستی خودساخته و خودخواسته انداخته بودم و از خود زندگی و همین امکان‌ها که ناخواسته از عدم -بگو مِن حیث لا یحتسب- پیش می‌آیند و رخ می‌دهند، غافل شده بودم… می‌دانید؛ گویا زندگی -خودِ خودش و در افقی حاضر و زنده- هیچ‌گاه بن‌بست ندارد… هیچ‌گاه… (اشاره؛ شاید بحث پذیرش توبه در هر حالی به همین معنا مرتبط باشد) آری، زندگی آن هنگام که نمرده و به شأنی نقاشی‌شده و متافیزیکی فروکاسته نشده و دربند فرمول‌ها و بایدها و نبایدها و راهکارهای مرده نیامده، جاری است… و جاری‌بودنش به این نحو نیست که از خزانه‌ای پُر و عظیم چیزهایی مداوم و مستمر در رودخانه‌ای باریک جریان می‌یابند، نه… این جریان به این نحو است که به نقطهٔ عدم متصل است و روی به تاریکیِ نیستی دارد… نیستی‌ای که گویا هر لحظه ممکن است در چیزی و قالبی و ظاهری هست شود و رخ بنمایاند… و چه خزانه‌ای عظیم‌تر و پُرتر از نیستی… و مگر در این جریان دیگر بن‌بستی وجود دارد؟ «امکان» حقیقی همین است… روی به تاریکی نیستی داشتن، که هر لحظه ممکن است هست شود… که همیشه هم در دسترس است و این امکان وجود دارد… ما چه چیزی را «امکان» می‌بینیم؟ و امکان برای ما چیست؟ امکان برای ما به چیزها و قواعد و فرمول‌ها وابسته است… امکان‌های ما وابسته به «چیزها»یی است؛ فی‌المثل پول را امکانی می‌بینیم، یا قدرت را یا دانش و دانستن راهکاری را… یعنی فقط با قدرتی تحت سیطره‌مان، یا دانشی که راه‌کاری در برابرمان بگذارد، می‌توانیم به جنگ مشکلات یا رویارویی با زندگی برویم… آری، این امکان‌ها به چیزهایی وابسته‌اند، اما می‌دانید داستان چیست؟ یکجایی می‌رسد که این نوع امکان‌ها در چنته‌مان تمام می‌شوند… و دیگر روی به هر سویی می‌کنیم هیچ امکانی در برابرمان نمی‌بینیم… اینجاست که برخی آدم‌ها بن‌بست می‌بینند و قبض و گرفتگی و گویی تناقضی تمام وجودشان را می‌گیرد… و کلافه و ناامید می‌شوند یا به هر نحوی ولو با مخدّرها خودکشی می‌کنند تا در میانهٔ این تناقض نباشند… اما می‌شود وقتی این امکان‌ها تمام می‌شوند، روی به بن‌بستی محکم باز نکرد، بلکه روی به «عدم» باز کرد و بی‌تسلّط و قدرت و بلکه با حالی دعاگونه و شاید مضطرّانه «منتظر» شد تا اتفاقی از عدم و «من حیث لا یحتسب» پیش آید… و شاید بشود آنجا با خدا دیدار کرد و با او رفت‌وآمد کرد… …
… I بخش ۲ از ۳ I «حَتَّىٰ إِذَا اسْتَيْأَسَ الرُّسُلُ وَظَنُّوا أَنَّهُمْ قَدْ كُذِبُوا جَاءَهُمْ نَصْرُنَا فَنُجِّيَ مَنْ نَشَاءُ»، گویا نصر خدا آنجایی می‌آید که نوعی یأس دامن‌گیر ما شود، یأس از چیزها، یأس از همه چیز… یأس از امیدها و امکان‌های محاسبه‌شده و وابسته به چیزها… گویا وقتی از چیزها ناامید شویم خدا با خودش می‌گوید: آهان! الآن شد! حالا اگر به صحنه بیایم مرا با اغیار قاطی نخواهد کرد… و اگر اکنون در میانه بیایم و رخ بنمایم، رُخَم با چیزها آلوده و به آن‌ها مشتبه نخواهد شد… اکنون اگر پدیدار شوم، خودِ خودم نمایان خواهم شد… الآن وقتش است… من حیث لایحتسب… چه تعبیر قشنگ و دلنوازی! وَمَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجًا وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لَا يَحْتَسِبُ ۚ وَمَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ ۚ إِنَّ اللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ ۚ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْءٍ قَدْرًا. گویا «مِن حیث یحتسب»ها، چیزی جز پروارترکردن و خودبین‌شدن انسان چیزی در پی ندارد، پس خدا در «من حیث لایحتسب»ها مقام می‌گیرد و می‌ایستد. آنجا که حساب و کتاب‌ها قد نمی‌دهند، و فرمول‌ها و تاک‌تیک‌ها به حیطه‌اش وارد نشده‌اند، آنجا میعادگاه دیدار خداست… آنجا می‌شود خدا را دید بی‌آنکه دیگری یا خودمان با اشتباه با او در چشممان بزرگ شود… و هم رزق و رحمتش و هم عذاب و جلالش از همین «من حیث لا یحتسب» است. هُوَ الَّذِي أَخْرَجَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ مِنْ دِيَارِهِمْ لِأَوَّلِ الْحَشْرِ ۚ مَا ظَنَنْتُمْ أَنْ يَخْرُجُوا ۖ وَظَنُّوا أَنَّهُمْ مَانِعَتُهُمْ حُصُونُهُمْ مِنَ اللَّهِ فَأَتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ حَيْثُ لَمْ يَحْتَسِبُوا ۖ وَقَذَفَ فِي قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ ۚ يُخْرِبُونَ بُيُوتَهُمْ بِأَيْدِيهِمْ وَأَيْدِي الْمُؤْمِنِينَ فَاعْتَبِرُوا يَا أُولِي الْأَبْصَارِ. (اوست آن خدايى كه نخستين بار كسانى از اهل كتاب را كه كافر بودند، از خانه‌هايشان بيرون راند و شما نمى‌پنداشتيد كه بيرون روند. آنها نيز مى‌پنداشتند حصارهاشان را توان آن هست كه در برابر خدا نگهدارشان باشد. خدا از سويى كه گمانش را نمى‌كردند بر آنها تاخت آورد و در دلشان وحشت افكند، چنان كه خانه‌هاى خود را به دست خود و به دست مؤمنان خراب مى‌كردند. پس اى اهل بصيرت، عبرت بگيريد.) آری، «من حیث لا یحتسب» یعنی همان مقام عدم… یعنی به آنجا که امیدی نداری، بیشتر امید داشته باشی. و از آن چیزی که امیدش را داری، امید ببُری. پس یعنی به چیزی امید نداشته باشی، بلکه به «هیچی» امید داشته باشی… همان که امام علی گفت: كُنْ لِمَا لاَ تَرْجُو أَرْجَى مِنْكَ لِمَا تَرْجُو، به آنچه امیدش را نداری امیدوارتر باش، تا آنچه به آن امید می‌ورزی. عَنْ أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ قَالَ عَلِيٌّ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ كُنْ لِمَا لاَ تَرْجُو أَرْجَى مِنْكَ لِمَا تَرْجُو فَإِنَّ مُوسَى بْنَ عِمْرَانَ صَلَوَاتُ اَللَّهِ عَلَيْهِ خَرَجَ يَقْتَبِسُ لِأَهْلِهِ نَارا فَكَلَّمَهُ اَللَّهُ وَ رَجَعَ نَبِيّا وَ خَرَجَتْ مَلِكَةُ سَبَإٍ كَافِرَة فَأَسْلَمَتْ مَعَ سُلَيْمَانَ وَ خَرَجَ سَحَرَةُ فِرْعَوْنَ يَطْلُبُونَ اَلْعِزَّ لِفِرْعَوْنَ فَرَجَعُوا مُؤْمِنِينَ. (امام صادق عليه السّلام از قول على عليه السّلام نقل مى كند كه:نسبت به آنچه اميد ندارى اميدوارتر از آنچه به آن اميد دارى باش،زيرا موسى بن عمران از شهر خارج شد تا براى امتش از خدا طلب آتش كند،خداوند با او سخن گفت و به عنوان رسالت مراجعت كرد،ملكۀ سبا نيز كافر از شهر خارج شد ولى نزد سليمان مسلمان شد،و جادوگران فرعون برايش طلب عزّت مى كردند ولى خودشان با ايمان بازگشتند.) پس دیگر «امکان» چیست؟ «بن‌بست» چیست؟ و «امید» چگونه است؟ با ورود خدا گویی قیامتی شده باشد، همهٔ این مفاهیم و قواعدی که ما از آن‌ها در ذهن داریم رنگ می‌بازند، زیر و رو می‌شوند، گویی کوهی که چون خاکستر با باد پراکنده شده است… وه چه قشنگ است که دلم نمی‌آید سخن از آن را متوقف کنم… آری، با بودن خدا دیگر بن‌بستی نیست و همیشه امکانی هست و همیشه جای امید… و این امکان و امید، لنگِ «چیزی» نیست… قرار نیست قدرتی را مهیا کنی، یا راهکاری را از این و آن یاد بگیری… تنها نیاز است از این افقِ چیزها و پندارها و این سودای تسلط دست برداری، روی به عدم کنی… و انتظار بکشی… …
… I بخش ۳ از ۳ I پی‌نوشت: دربارهٔ خاطره‌ای که در ابتدا طرح شد، تعجب می‌کنم که چگونه از آن احساس سنگین بن‌بست کامل و ناامیدی، به امیدی بی‌دلیل و بی‌علت رسیدم… عصر آن روز رفیقی را می‌بینم، برایش تعریف می‌کنم و می‌گویم: «ببین گرمای امید را! دیگر چه بن‌بستی هست؟ همیشه امیدی هست… پس چرا برخی طوری می‌گویند «هوا سرد است» و «خدا مُرده» که گویی هیچ امیدی نیست…؟» می‌گوید: «آن سردی که گفته می‌شود، در افق و نگاهِ متافیزیکی است… اما اگر روی به وجود شود و انتظارش کشیده شود، گرمایی در میان می‌آید، و این همان است که گفت: انتظار الفَرَج مِنَ الفَرَج!» ظهرِ ۲۱و۲۴/۶/۱۴۰۲ @mosavadeh
چرک‌نویس
📜 سخن‌های حیاتمند و نو، مثل شاهزادگان هزار ناز دارند و هزار پروا باید داشته باشی تا از سراپردهٔ تاری
📜 نسبت «حقیقت» و «مقام دیالوگ» ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ (پی‌نوشتی برای این نوشته) می‌گویم: نوشتن به گمانم جایگاهی متمایز از گفتن داشته باشد؛ نوشتن مجال می‌دهد تا سخنی حیاتمند متولد شود اما در گفتن مجالی نیست و گاهی می‌لغزد در همان تعابیر و سخنان کلیشه‌ای و مُرده… می‌گوید: خب گفتن هم چیزهایی دارد که نوشتن ندارد… می‌گویم: راست می‌گویی… بی‌خیال! چیزی را در میان نوشتن یافته‌ام که نمی‌دانم چیست و شاید به همین خاطر به نوشتن نسبتش می‌دهم… می‌گوید: آن چیز که در نوشتن یافته‌ای و در گفتن نیز می‌تواند باشد، مقامِ دیالوگ و گفت‌وگوست… در دیالوگ حق آشکار می‌شود و رؤیت و تفکر ممکن می‌شود… می‌گویم: منظورت فقط گفت‌وگوی دو یا چند نفره که نیست؟ می‌گوید: نه، برای همین گفتم «مقامِ» دیالوگ. گاهی انسان با خودش نیز در مقام دیالوگ قرار می‌گیرد و درونش با خودش نجوا و گفت‌وگو می‌کند. و نوشتن آینه و بستر خوبی برای این دیالوگ است… و البته گاهی انسان دارد با چند نفر گفت‌وگو می‌کند بی‌آنکه در مقام دیالوگ باشد، به این صورت که تنها دارد به پندارهای خودش توجه می‌کند و گفت‌وگویی در او جریان ندارد… کمی سکوت می‌کنیم… می‌گویم: می‌دانی… خیلی عجیب است! اصلاً به قد و قوارهٔ دیالوگ نمی‌خورَد که آشکارکنندهٔ حق باشد… و اصلاً عجیب است که چرا در یک «گفت» حق پدیدار نمی‌شود و سرد است، و در یک «گفت» و «گو» عیان می‌شود و گرمایَش حس می‌شود… اصلاً ربطش را نمی‌فهمم؛ خیلی عجیب است که در مقام دیالوگ حق آشکار می‌شود و در غیر آن نه… می‌گوید: به خاطر این است که «حق، در میان خلق است» و نه تحت سیطره و تسلّط کسی… بعدازظهرِ ۲۴/۶/۱۴۰۲ @mosavadeh