eitaa logo
چرک‌نویس
132 دنبال‌کننده
45 عکس
14 ویدیو
0 فایل
فهرست 📜 eitaa.com/mosavadeh/94 💬 گفت‌وگو: @mmnaderi
مشاهده در ایتا
دانلود
خودباختگی در برابر حق یا تسلیم‌شدن در برابرش؟ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ دوستم آمده و می‌گوید: «خشمی عجیب و عمیق در نهادش نهان و نهادینه است…» می‌گویم: «می‌فهمم چه حالیست…» و بعد با او طرح می‌کنم که: «این خشم مال همان چیزی نیست که دیروز با تو طرح کردم؟ اینکه دیگر احساس می‌کنیم خودمان را در زندان درست‌ها اسیر کرده‌ایم و دیگر درست‌ها را تنها چون درست‌اند انجام می‌دهیم، نه چون دوستشان داریم! دیگر کارها را به فلان دلیل و بهمان نتیجه می‌خواهیم، نه اینکه چیزی را بخواهیم چون فقط می‌خواهیمش…» و می‌گوید که «آری… آری…». و برایش تعریف می‌کنم که زمانی با استادی مرتبط بودم و از او طریق زندگی می‌جستم. در آن برهه، مدت مدیدی در این حال بودم که گویا تک‌تک سلول‌هایم می‌گفت وارد نحوی از فعالیت‌هایی در جامعه شوم و چیزی را تکان بدهم، اما آن استاد مدام رغبت نشان نمی‌داد و من هم بی‌خیالش می‌شدم یعنی در واقع سعی می‌کردم وجودم را سانسور کنم و خودم را کنترل کنم و جهت بدهم. اما الآن می‌فهمم که آن وقت «نبودم»، هرچند به ظاهر خیلی پاک و معنوی مانده بودم… و الآن می‌فهمم که باید آن کار را می‌کردم چراکه وجودم را در آن کار می‌یافتم، حتی اگر آن کار اشتباه بود… که باکی نیست، لااقل اشتباه‌بودنش را می‌دیدم و بازمی‌گشتم و آنگاه بی‌آنکه وجودم را از دست داده باشم، راهی درست‌تر در پیش می‌گرفتم… یاد جمله‌ای از نادر ابراهیمی افتادم: «جوان اشتباه می‌کند و جهان را به پیش می‌راند، و پیر خطا نمی‌کند و جهان را به جانب توقف می‌کشاند.» …
… کسی که برای پاسداشت فهم و وجود خودش، کارهایی را پی می‌گیرد و انجام می‌دهد، حتی غلط‌ترین کارها و بزرگ‌ترین گناهان باشد، امید است روزی در عین آنکه فهم خودش را کنار نمی‌گذارد و خودش را نمی‌بازد، متوجه آن اشتباه‌ها بشود و آنگاه توبه می‌کند و بازمی‌گردد. اما آن کس که کارها را برای ادله‌ای و چون درست‌اند انجام می‌دهد، دیگر درست و غلط و صواب و گناه برایش به نحوی پوچ و یکسان خواهد شد، آن وقت دیگر نمی‌تواند با روی زشتِ حقیقیِ اشتباه‌ها و گناهان مواجه شود و دیگر هم گناه‌کردنش و هم توبه‌کردنش بی‌اثر و بی‌معنی خواهد شد. می‌دانید؛ ما می‌پنداریم یک مشت گزاره، دستور، نسخه و… هست که هر کسی باید بداند و هر کسی طبق این‌ها حرکت نکند دارد اشتباه می‌رود و بیدار کنیدش که بسی خفته نماند. حتی دربارهٔ خودمان هم همین‌طور؛ فکر می‌کنیم یک مشت گزارهٔ درست و نحوه‌ای از زندگی هست که اگر آن‌ها را آموزش ببینیم و بدانیم و طبقش عمل کنیم، به زندگی خوبی خواهیم رسید. اما خبر نداریم که بیش از همه چیز همین پندار است که گمراهمان کرده و همین نمی‌گذارد ببینیم چه چیزی گم شده و فقط ما را مشغول یادگیری‌های بیشتر نگه می‌دارد و هر وقت شکایتِ شکست‌خوردنمان را نزد این پندار می‌بریم خواهد گفت: یا به اندازهٔ کافی هنوز نمی‌دانی و آموزش ندیده‌ای یا به قدر وافی تلاش نکرده‌ای. و اینجاست که به تعبیر دوستی: «گمشدهٔ ما گم شده…» و ما مدام آن را در بین چیزها و کارها می‌جوییم و نمی‌دانیم هر جرعه آب از آب شور این دریا با جرعه‌های قبلی تفاوتی ندارد و تشنگی و کمبود ما را پر نخواهد کرد. و البته همینجاست که ناامیدی از چیزها با -اینکه ناامیدی است- بسیار مبارک و راهگشا و در نهایت امیدبخش است چراکه دیدهٔ بستهٔ ما را می‌گشاید و راه را برای فهم اینکه چه چیز گم شده باز می‌کند و ما را از آب در هاون کوبیدن باز می‌دارد. کسی که فهمیده گمشده چیست و از درست و غلط‌ها آزاد شده و با انجام کارها در پیِ بودن و بسطِ بودن خود است، هر کاری در این راه کند درست است حتی اشتباه‌ترین کارها و کسی که به قیمت نبودن و کنترل‌کردن خود و بازیگری، می‌خواهد درست‌ترین کارها را انجام دهد و خطایی در کارهایش نباشد، دیگر هر کاری کند غلط اندر غلط است. زمانی بود که من «بودم»، اما کسانی به هزار بهانهٔ دین و معنویت و عرفان مرا از آنچه بودم ترساندند و مانند بازیگرها کاغذهایی را به دستم دادند تا نقشی را بازی کنم و دیالوگ‌هایم را از روی آن بگویم، و من به ظاهر درست‌ترین آدم شدم، اما به قیمت پوچ و پوشالی‌شدن… پیش از آن، گویا گناهم هم مبارک بود که مرا به توبه و باز یافتن خدا می‌کشاند اما اکنون دیگر خدا را در طاعات و عبادات هم نمی‌یابم و در آن‌ها حضوری حس نمی‌کنم. می‌دانید؛ بگذارید واضح‌تر بگویم: خودباختگی در برابر حقیقت، با تسلیم در برابر آن بسیار شبیه هم هستند و این، فریبنده است. گاهی آن چنان ما را از چیزی محصّل و جدا از ما، به بهانهٔ آنکه آن چیز حقیقت است می‌ترسانند که ما را به خودباختگی و خودسانسوری می‌کشانند و توهم می‌کنند که اگر ما شروع کنیم به بازیگری و در نقشمان رعایتِ آن حقایق -که بیشتر نسخه‌هایی مرده هستند- را کنیم، حقیقت در ما جریان یافته و فی‌المثل خدایی و معنوی شده‌ایم… اما من دیده‌ام پوشالی بودنِ خدا و معنویتی که در خودباختگی در برابر حقیقت و در نتیجه خودسانسوری و بازیگری پیش می‌آید؛ خدا و حقیقتی که درون انسان مانند منظره‌ای واقعی و روح‌دار پدیدار نمی‌شود و انسان به رؤیت آن نمی‌نشیند بلکه چیزها و نسخه‌هاییست محصّل و بیرون از وجود انسان تنها به صورت نسخه و نقاشی‌ای مرده از یک منظره. اما می‌دانید تسلیم در برابر حقیقت کجاست؟ آنجا که وجود و «منِ» انسان کاملاً با عزمی استوار در میانه است و خودش را نباخته و سانسور نکرده، لکن حق را برگزیده و با آن همسو و واحد شده. ابنجاست که وجود انسان و حقیقت جدا از هم نیست؛ نه انسان خودش را سانسور کرده و نه حقیقت و خدای نقاشی‌شده‌ای به صورت ذهنی در میان آمده؛ بلکه حق با انسان به زمین آمده! (داریم با دوستم گپ می‌زنیم، می‌گوید: «خوشا جمع بچه‌های روستایمان؛ آنجا هر بار خانه یا باغ یک نفرمان دور هم جمع می‌شویم، سر و ساده و باصفا، و با اینکه نه تحصیل‌کرده‌اند و نه متفکر و نه عارف و عابد ولی عجیب حضور خدا را میانشان حس می‌کنم، آنجا هیچ‌کس بی‌عیب نیست اما همه «هستند» و تو نیز می‌توانی با عیب‌هایت باشی و ذره‌ای احساس نکنی باید بازیگری کنی. آنجا افراد به اینکه چه کرده‌ای و چه می‌کنی نگاه نمی‌کنند، به خودت و وجودت نظر می‌اندازند…» و من به او می‌گویم: «قبول داری همین فضای اخلاق و عرفان و معنویت هم این حضور را از ما گرفت و بی‌وجودمان کرد؟»، با سوزی می‌گوید: «آری… آری…») مغربِ ۱۸/۴/۱۴۰۲ …
چرک‌نویس
… کسی که برای پاسداشت فهم و وجود خودش، کارهایی را پی می‌گیرد و انجام می‌دهد، حتی غلط‌ترین کارها و بز
پی‌نوشت: اکنون در جمعی هستم که همتش پاسداشت همین وجود است و راهش را تفکر می‌داند و بر آن ‌پا می‌فشارد. من نیز در اینجا احساس حضور و یافتن گمشده‌ام را کردم و عمیقاً از بالا بودن افقی که در آن باز شده بود، حیرت‌زده ماندم. تا اینکه دیدم دوباره یک جای کار می‌لنگد؛ اینکه همین حرف‌ها و همین مباحث شد یک سری چیز درست که باید رعایت کنم. خود همین «تفکر» و مباحث هایدگر و داوری و طاهرزاده و … شد چیزهایی درست که احساس کردم شده زندان جدیدم. اما باید بگویم که تفاوت این جمع و این موقعیت با دیگر جمع‌ها و موقعیت‌ها، این نیست که اینجا حرف‌هایی درست در میان است و در جاهای دیگر حرف‌هایی اشتباه، بلکه تفاوتش در این است که اینجا می‌توان بود و وجود داشت هر چند با عیب و خطا، و جاهای دیگر نمی‌توان. آری اینجا تفکراتی درست در میان نیست و دیگر جاها تفکراتی اشتباه، بلکه در جاهای دیگر گزاره‌ها و نسخه‌ها هست و اینجا خود تفکر و به تعبیری خودِ «راه‌رفتن». تفکر با بودن و دیدن گره خورده نه با درست‌ها و باید‌ها. آری، خود سخن‌گفتن از بودن و وجودداشتن را دو معامله می‌توان با آن کرد؛ یکی آنکه آن را چیزی درست و بالتبع نسخه‌ای لازم‌الاجرا بدانیم، و یکی هم آنکه از آن تذکری بگیریم، چیزی را ببینیم و رؤیت کنیم و وجودمان را بازیابیم.
چرک‌نویس
خودباختگی در برابر حق یا تسلیم‌شدن در برابرش؟ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ دوستم آمده و
9.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نمی‌دانم با دیدن این اتفاق، خون در رگ‌های شما هم می‌جوشد یا نه… اتفاقی که در اینجا می‌افتد به خاطر درست‌بودنش رخ نداده، و این سرباز در این چند ثانیه فکر نکرده که خب چون این کار درست است بروم و این انسان را احتمالاً تا فلان مقدار کتک بزنم؛ کاری که این سرباز در این صحنه انجام داد، بروز و ظهور وجودش بود و چه خوب وجودی بود! و شخصی مقیّد به ادله و حقوق را فرض کنید که در برابر این اتفاق قرار می‌گیرد و به خاطرِ اینکه یک وقت دامنش به حرام آلوده نشود و از آنجایی که شک دارد که آیا زدن این شخص حرام است یا خیر (که احتمالاً هم حرام است) و یا به خاطر اینکه شک دارد این کار انسانی است یا نه، کاری نمی‌کند و نهایتاً دنبال آن شخص می‌گذارد و احتمالاً هم به او نمی‌رسد یا فی‌المثل با پلیس تماس می‌گیرد و حقیقتش را بگویم آویزان کسی یا روال و قاعده‌ای می‌شود تا آن مسئله را حل کند. شما دوست دارید کدام باشید؟ آن سرباز یا آن شخص دلیل‌محور و حق‌طلب و به اصطلاح «ابناء‌الدلیل»؟ شبِ ۱۸/۴/۱۴۰۲
چرک‌نویس
نمی‌دانم با دیدن این اتفاق، خون در رگ‌های شما هم می‌جوشد یا نه… اتفاقی که در اینجا می‌افتد به خاطر د
9.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیشب که کلیپ این سرباز را فرستادم همهٔ وجودم می‌گفت: جانم به مردم ایران! که این‌قدر باوجودند… هرچند تا حدی در وضعی آشفته و بی‌افق و بی‌آینده به سر می‌بریم اما هنوز هم مردمی داریم که هزارجا از سود و زیان و خطرهایی که ممکن است آن‌ها را تهدید کند می‌گذرند و پول و جان و آبرو خرج می‌کنند و زحمت‌ها می‌کشند. کجای دنیا این‌طور است؟… مقصودم این نیست که تک‌تک کشورها را بررسی کرده‌ام و هیچ‌کدام این‌گونه نبودند. قصدم این است که آن کشورهایی که ما خوش‌خیالانه در سودایشان هستیم و خوابشان را می‌بینیم، آیا تنها پیشرفت و توسعه‌شان را دیده‌ایم یا وجود آدم‌هایشان را دیده‌ایم که بدون آن همه ابزار کیستند و چه می‌کنند؟ و آیا وجود مردم خودمان را دیده‌ایم که ولو فقیر و دست‌بسته و آشفته باشند، چه‌ها می‌کنند… ظهر ۱۹/۴/۱۴۰۲
نمی‌خواهم وکیل‌مدافع چیزی باشم… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ نمی‌خواهم وکیل‌مدافع کسی یا چیزی باشم، می‌خواهم خودم باشم. نمی‌خواهم سخنم جلوتر از خودم برود، می‌خواهم سخنم روایتگر «من» باشد و نه حتّی ذره‌ای بیشتر. وقتی سخنم از من جلوتر می‌زند و می‌شود مدافع بیگانه‌ای -هرچند آن بیگانه خدا باشد یا حقیقت یا دین یا انقلاب یا مذهب یا هرچه- از آن چیز بدم می‌آید و از خودم نیز، که شده‌ام بیگانه. از حقیقت و خدایی که نمی‌بینمش عذر می‌خواهم اما من به او کافرم، و امیدوارم در این راه با علی همراه باشم که گفت خدایی را که نبینم عبادت نمی‌کنم. من حقی که با خودباختگی و خودسانسوری من حضور می‌یابد را حق نمی‌بینم، باطلی زیر خاکستر می‌بینم، اما از آن سو از این منِ تنها نیز وحشت کرده‌ام و نمی‌توانم انس بگیرم… و منتظرم… منتظرِ منی که رنگ حق گرفته… و من یک سرِ موی این خدای واقعی ساده که با من عجین است را به هزار قلهٔ معنویتی که قرار است برایم تنها تصویری از یک قله باشد، نمی‌دهم. من این خدای ساده را دوست دارم… و ای کاش بتوانم شعر بگویم… کاش… شبِ ۱۹/۴/۱۴۰۲
2.78M
🔸 ما می‌فهمیم که نباید حضوری غلیظ داشته باشیم به طوری که منیّتمان در میانه باشد، اما حواسمان نیست که قرار نیست محو شویم و به محاق رویم و بی‌وجود و بی‌حضور شویم بلکه می‌شود «خود»مان در میانه باشد اما بهانه‌ای برای حضور حق باشد. 🔹 ما می‌خواهیم حق را بهانه‌ای برای درخشیدن خود نکنیم؛ آری، اما اگر به محاق برویم و خودمان را بهانه‌ای برای درخشش حق نکنیم و حق با وجود ما عیان نشود، یا خودکشی خواهیم کرد یا به نحوی خودمان را گول خواهیم زد و به همان راه حق‌فروشی باز خواهیم گشت. 🔹 مگر نمی‌گوییم «من»ـی در کار نباشد پس چرا: «و الذین یقولون ربنا هب لنا من ازواجنا و ذریاتنا قرة أعینٍ و اجعلنا للمتقین اماماً»(فرقان:۷۷)؟ 🔹 ما می‌پنداریم اگر محو و حذف شویم حق عیان خواهد شد و می‌خواهیم زلالی و خلوص حق را با ورود خودمان مخدوش و مغشوش نکنیم، اما اگر ورود نکنیم و در جریان بالابردن پرچم حق قرار نگیریم، یک روزی یا خودمان به راه حق‌فروشی می‌رویم یا کربلایمان راه ما را از برپادارندگان حق جدا خواهد کرد و ما را در قسمت تماشاچیان کربلا خواهد نشاند؛ همان‌ها که معترف به حقانیت حسین بودند اما خودشان را در جریان اقامهٔ راهش قرار ندادند. …
1.26M
… 🔹 کربلا می‌خواست بگوید اگر تنها اعترافی اجمالی به حق داشته باشی اما وارد اقامهٔ تفصیلی آن نشده باشی، بالاخره این سو و در جبههٔ امام حسین نیستی، و تفاوت چندانی با دشمنان و منکران حق نداری… کربلا می‌خواست بگوید من راه کسانی که می‌گویند حق خودش را عیان خواهد کرد و خودشان را مسیری برای عیان‌سازی و اقامهٔ حق قرار ندادند را از حق‌مداران حقیقی جدا می‌کنم.
کسی را دیدم صبورانه به انتظار ایستاده بود؛ و همین کیمیایش بود و همین برایش کافی بود… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ اگر ما با امور به نحو زنده و حقیقی مواجه نگردیم، در نهایت فلج خواهیم شد و وجودمان را کلافی درهم‌پیچیده خواهیم یافت که هر قدر تلاش بیشتری برای حلّش می‌کنیم کورتر و سردرگم‌تر می‌شود. ما می‌توانیم سرِ جایمان بنشینیم و با صبر و انتظار بگذاریم امور و راه‌های آن برای ما پدیدار شود، و در این صبر و انتظار از سویی آنچه هستیم و آنچه هست را پذیرفته‌ایم و از سوی دیگر از طلب جانمان و آینده انصراف نداده‌ایم و از حرکت بازنایستاده‌ایم و به نحوی از زندگیِ درلحظهٔ غافلانه رضایت نداده‌ایم؛ آری، نه نشسته‌ایم و رو برگردانده‌ایم و نه توقع داریم آنچه در کوره‌راه‌ها و بیابان‌ها هنوز عیان نشده عیان شده باشد -چیزی که دست ما نیست و با فضولی و توقع وقوع زودهنگام آن جز فلجی و یأس دستمان را نمی‌گیرد- بلکه با صبر به انتظار ایستاده‌ایم. چگونه می‌شود طلب جانمان که چیزی بالاتر و جلوتر می‌طلبد را با نبود آن چیز سازگار کرد؟ چه طور می‌شود بین «طلب» و «نبود» که هر دو در ما هست صلحی ساخت؟ صلحی که نه طلب را مضمحل و محو کند و نه بخواهد آنچه نیست را به زور به هستی بکشاند…؟ با صبر و انتظار… می‌دانید وقتی ما در سرزمین وجودمان گزاره‌ها و ادله و مفاهیم را بر منصب پادشاهی و حاکمیت نشانده باشیم، سرگردان خواهیم شد که پس «باید چه کرد؟»، «چه کاری درست است؟»، «نکند اشتباه بروم؟»، «نکند نمی‌دانم آنچه را باید بدانم؟» و… و این سرگردانی ما را به بیش‌کاری و یاوه‌جویی و آب‌در‌هاون‌کوبیدن‌ها می‌کشاند که می‌خواهیم بفهمیم بالاخره چه چیزی درست است و چه کار باید کنیم اما نمی‌شود فهمید؛ دست این ادله انتزاعی و مفاهیم ذهنی که برای من رو شده؛ هیچ‌گاه دعوایشان به برکتی نمی‌رسد حتی اگر در ظاهر به سرانجامی برسد. خلاصه وقتی ادله پادشاه و راهنما و قلاووز باشند، هر روز ما را به سمت و سویی بی‌برکت آواره خواهند کرد و هر سمت هم که برویم آفتاب سوزان و سنگین شک جگرمان را خواهد سوزاند و هیچ وقت به اطمینانی نخواهیم رسید. اما با انتظار برای پدیدارشدن امور، زندگی از قبض و گرفتگی‌ای که گزاره‌ها و بایدها و نبایدهای خشک برایمان حاصل می‌کند خارج می‌شود و سهل و روان می‌گردد، آری شاید سخت‌ترین کارها و شدیدترین صبرها در آن انجام گیرد اما آن‌ها به صرافت طبع و با نحوی از میل و بسط انجام می‌شود نه با قبض و به همراه احساس اسارت و زندان در میان کارها و بایدها. آری می‌توان «بود» و راضی بود و در همین بودن، به تفصیل کشانده شدنِ وجود خویش را به تماشا نشست؛ و این‌گونه چه شیرین است در خانهٔ وجود خود ماندن و سر کردن، نه آواره شدن در کوچه‌های بیگانگی و دریوزگی… عصرِ ۲۶/۴/۱۴۰۲
می‌دانید؛ من خودم هم «نوشته‌ها»یم -لااقل کثیریش را- دوست ندارم، اما «نوشتن»ـم را دوست دارم. نوشته‌هایم پر از خطاست و خودم این را می‌دانم، اما نوشتنم خطا نیست… و چه قدر نوشتن پرخطا در این زمانه سخت شده و چه قدر کپی‌برداری‌های بی‌خطا ساده… به یک شخص می‌توانی بگویی به سمت اشتباهی می‌روی اما نمی‌توانی بگویی اشتباه می‌کنی که می‌روی؛ من همان رونده‌ام که همینکه می‌روم کافیست… آخر می‌دانی دیگر کسی راه نمی‌رود! همه نشسته‌اند و تا دمِ مرگشان بحث می‌کنند که کدام سمت، مسیرِ درست است و مشغول شده‌اند به تماشای تصاویر مقصد و نشان‌دادنشان به همدیگر و جوییدن جدیدترین تصاویر واصله، و فراموش کردند مقصد جایی بود برای حضور و نه تصویری برای تماشا… نیمه‌شبِ ۲۷/۴/۱۴۰۲، نورالشهداء
تفکر، یعنی در بیداری خواب‌دیدن! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ آن تفکراتی را دوست دارم که مانند خواب‌دیدن و رؤیاست؛ چیزهایی را در آن می‌بینم که ساخته و بافتهٔ من و مغشوش به دستکاری‌های من نیستند و چون هدیه و پیشکش برایم نو و تازه‌اند؛ سیر و سفری زنده که چیزهایی را به من می‌نماید که اگر غریب و متفاوت یا حتی متناقض هم باشند آن را پس نمی‌زنم و درکش می‌کنم و همراهش می‌شوم، چنانکه در خواب نیز تناقض هضم می‌شود، انکار نمی‌شود و همراه می‌کند. آری، در تفکر تا وقتی مثل خواب‌دیدن گویی کسی خارج از من دارد داستانی را برایم به نمایش می‌گذارد، می‌بینم و هر وقت بیدار و هشیار می‌شوم دیگر چیزی نمی‌بینم، و تنها کالبد واژگان و گزاره‌ها باقی می‌ماند و روح آنها مانند آبی از بین انگشتان دستانم می‌لغزد و می‌رود… با تفکر گویی در بیداری نیز خواب می‌بینم، میان آدم‌هایم و اتفاقات روزمره را می‌بینم اما گویی در عین حال در خوابی اسرارآمیز نیز هستم. دوست دارم بخوابم… گویی تفکر که شروع می‌شود دوست دارم بخوابم تا نمایش را تمام و کمال ببینم، مثل وقتی که از خوابی خوش برخاسته‌ای و می‌خوابی که شاید ادامه‌اش را ببینی… …
… بگذار تا او سخن می‌گوید، بگویم و بنویسم و الا می‌شود ضرب و تقسیم و زاد و ولد گزاره‌ها و ادله، که حتی اگر هم کاملاً مستدل و موجه و همگون باشند، باز هم وهم‌اند و جداافتاده از رنگ و بوی هستی و واقعیت. گفت خواب برادر مرگ است، پس اگر تفکر را نیز با خواب برادر کنیم، برادری تفکر با مرگ چیست؟ تا نخوابی خواب نمی‌بینی، تا نمیری ورای این زندگانی را نمی‌بینی و تا دانسته‌ها و تصورات تو نمیرد، عالَم بر تو پدیدار نمی‌شود؛ فقط در درون خودت با تصوراتت تنهایی… آیا می‌شود همیشه خواب باشیم؟ و همیشه خواب حقیقت این عالَم را ببینیم؟ خوابی که گویی از واقعیات واقعی‌تر است… گویی ما به خودمان دروغ‌تر و نادرست‌تر می‌گوییم که چیزها چیستند و چیزها خودشان خودشان را به ما راست‌تر و درست‌تر عیان می‌کنند. آیا می‌شود مانند کودکی که بی‌هیچ پیش‌داشت و مفسّر و معرّفی، با خود زبان، زبان را یاد می‌گیرد و می‌شناسد، امور و عالم را با خودشان بشناسیم و گوش به سخن خود آن‌ها باز کنیم؟ دوستی دارم که وقتی دربارهٔ چیزها سخن می‌گوید، احساس می‌کنی منظره‌ای -یا بگو نمایشی- روبه‌رویش است که بی‌هیچ اضافه و آویزه و آرایه‌ای همان را روایت می‌کند؛ گویی در بیداری دارد خواب می‌بیند و خوابش را همان آن تعریف می‌کند و وقتی دیگر چیزی نمی‌بیند خاموش می‌شود. و چه قدر این خواب‌ دیدن‌ها و شنیدن‌ها شیرین است؛ هر قدر هم به ظاهر تکراری امّا پر از حیات و تازگی… آن قدر که با خواجه هم‌سخن می‌شوی: «یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب / کز هر زبان که می‌شنوم نامکرر است»… بگذار هشیاری را رها کنیم و عطاردوار روایت‌گر خواب‌ها باشیم… عصر ۲۸/۴/۱۴۰۲