eitaa logo
چرک‌نویس
137 دنبال‌کننده
45 عکس
14 ویدیو
0 فایل
فهرست 📜 eitaa.com/mosavadeh/94 💬 گفت‌وگو: @mmnaderi
مشاهده در ایتا
دانلود
چرک‌نویس
خودباختگی در برابر حق یا تسلیم‌شدن در برابرش؟ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ دوستم آمده و
9.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نمی‌دانم با دیدن این اتفاق، خون در رگ‌های شما هم می‌جوشد یا نه… اتفاقی که در اینجا می‌افتد به خاطر درست‌بودنش رخ نداده، و این سرباز در این چند ثانیه فکر نکرده که خب چون این کار درست است بروم و این انسان را احتمالاً تا فلان مقدار کتک بزنم؛ کاری که این سرباز در این صحنه انجام داد، بروز و ظهور وجودش بود و چه خوب وجودی بود! و شخصی مقیّد به ادله و حقوق را فرض کنید که در برابر این اتفاق قرار می‌گیرد و به خاطرِ اینکه یک وقت دامنش به حرام آلوده نشود و از آنجایی که شک دارد که آیا زدن این شخص حرام است یا خیر (که احتمالاً هم حرام است) و یا به خاطر اینکه شک دارد این کار انسانی است یا نه، کاری نمی‌کند و نهایتاً دنبال آن شخص می‌گذارد و احتمالاً هم به او نمی‌رسد یا فی‌المثل با پلیس تماس می‌گیرد و حقیقتش را بگویم آویزان کسی یا روال و قاعده‌ای می‌شود تا آن مسئله را حل کند. شما دوست دارید کدام باشید؟ آن سرباز یا آن شخص دلیل‌محور و حق‌طلب و به اصطلاح «ابناء‌الدلیل»؟ شبِ ۱۸/۴/۱۴۰۲
چرک‌نویس
نمی‌دانم با دیدن این اتفاق، خون در رگ‌های شما هم می‌جوشد یا نه… اتفاقی که در اینجا می‌افتد به خاطر د
9.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیشب که کلیپ این سرباز را فرستادم همهٔ وجودم می‌گفت: جانم به مردم ایران! که این‌قدر باوجودند… هرچند تا حدی در وضعی آشفته و بی‌افق و بی‌آینده به سر می‌بریم اما هنوز هم مردمی داریم که هزارجا از سود و زیان و خطرهایی که ممکن است آن‌ها را تهدید کند می‌گذرند و پول و جان و آبرو خرج می‌کنند و زحمت‌ها می‌کشند. کجای دنیا این‌طور است؟… مقصودم این نیست که تک‌تک کشورها را بررسی کرده‌ام و هیچ‌کدام این‌گونه نبودند. قصدم این است که آن کشورهایی که ما خوش‌خیالانه در سودایشان هستیم و خوابشان را می‌بینیم، آیا تنها پیشرفت و توسعه‌شان را دیده‌ایم یا وجود آدم‌هایشان را دیده‌ایم که بدون آن همه ابزار کیستند و چه می‌کنند؟ و آیا وجود مردم خودمان را دیده‌ایم که ولو فقیر و دست‌بسته و آشفته باشند، چه‌ها می‌کنند… ظهر ۱۹/۴/۱۴۰۲
نمی‌خواهم وکیل‌مدافع چیزی باشم… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ نمی‌خواهم وکیل‌مدافع کسی یا چیزی باشم، می‌خواهم خودم باشم. نمی‌خواهم سخنم جلوتر از خودم برود، می‌خواهم سخنم روایتگر «من» باشد و نه حتّی ذره‌ای بیشتر. وقتی سخنم از من جلوتر می‌زند و می‌شود مدافع بیگانه‌ای -هرچند آن بیگانه خدا باشد یا حقیقت یا دین یا انقلاب یا مذهب یا هرچه- از آن چیز بدم می‌آید و از خودم نیز، که شده‌ام بیگانه. از حقیقت و خدایی که نمی‌بینمش عذر می‌خواهم اما من به او کافرم، و امیدوارم در این راه با علی همراه باشم که گفت خدایی را که نبینم عبادت نمی‌کنم. من حقی که با خودباختگی و خودسانسوری من حضور می‌یابد را حق نمی‌بینم، باطلی زیر خاکستر می‌بینم، اما از آن سو از این منِ تنها نیز وحشت کرده‌ام و نمی‌توانم انس بگیرم… و منتظرم… منتظرِ منی که رنگ حق گرفته… و من یک سرِ موی این خدای واقعی ساده که با من عجین است را به هزار قلهٔ معنویتی که قرار است برایم تنها تصویری از یک قله باشد، نمی‌دهم. من این خدای ساده را دوست دارم… و ای کاش بتوانم شعر بگویم… کاش… شبِ ۱۹/۴/۱۴۰۲
2.78M
🔸 ما می‌فهمیم که نباید حضوری غلیظ داشته باشیم به طوری که منیّتمان در میانه باشد، اما حواسمان نیست که قرار نیست محو شویم و به محاق رویم و بی‌وجود و بی‌حضور شویم بلکه می‌شود «خود»مان در میانه باشد اما بهانه‌ای برای حضور حق باشد. 🔹 ما می‌خواهیم حق را بهانه‌ای برای درخشیدن خود نکنیم؛ آری، اما اگر به محاق برویم و خودمان را بهانه‌ای برای درخشش حق نکنیم و حق با وجود ما عیان نشود، یا خودکشی خواهیم کرد یا به نحوی خودمان را گول خواهیم زد و به همان راه حق‌فروشی باز خواهیم گشت. 🔹 مگر نمی‌گوییم «من»ـی در کار نباشد پس چرا: «و الذین یقولون ربنا هب لنا من ازواجنا و ذریاتنا قرة أعینٍ و اجعلنا للمتقین اماماً»(فرقان:۷۷)؟ 🔹 ما می‌پنداریم اگر محو و حذف شویم حق عیان خواهد شد و می‌خواهیم زلالی و خلوص حق را با ورود خودمان مخدوش و مغشوش نکنیم، اما اگر ورود نکنیم و در جریان بالابردن پرچم حق قرار نگیریم، یک روزی یا خودمان به راه حق‌فروشی می‌رویم یا کربلایمان راه ما را از برپادارندگان حق جدا خواهد کرد و ما را در قسمت تماشاچیان کربلا خواهد نشاند؛ همان‌ها که معترف به حقانیت حسین بودند اما خودشان را در جریان اقامهٔ راهش قرار ندادند. …
1.26M
… 🔹 کربلا می‌خواست بگوید اگر تنها اعترافی اجمالی به حق داشته باشی اما وارد اقامهٔ تفصیلی آن نشده باشی، بالاخره این سو و در جبههٔ امام حسین نیستی، و تفاوت چندانی با دشمنان و منکران حق نداری… کربلا می‌خواست بگوید من راه کسانی که می‌گویند حق خودش را عیان خواهد کرد و خودشان را مسیری برای عیان‌سازی و اقامهٔ حق قرار ندادند را از حق‌مداران حقیقی جدا می‌کنم.
کسی را دیدم صبورانه به انتظار ایستاده بود؛ و همین کیمیایش بود و همین برایش کافی بود… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ اگر ما با امور به نحو زنده و حقیقی مواجه نگردیم، در نهایت فلج خواهیم شد و وجودمان را کلافی درهم‌پیچیده خواهیم یافت که هر قدر تلاش بیشتری برای حلّش می‌کنیم کورتر و سردرگم‌تر می‌شود. ما می‌توانیم سرِ جایمان بنشینیم و با صبر و انتظار بگذاریم امور و راه‌های آن برای ما پدیدار شود، و در این صبر و انتظار از سویی آنچه هستیم و آنچه هست را پذیرفته‌ایم و از سوی دیگر از طلب جانمان و آینده انصراف نداده‌ایم و از حرکت بازنایستاده‌ایم و به نحوی از زندگیِ درلحظهٔ غافلانه رضایت نداده‌ایم؛ آری، نه نشسته‌ایم و رو برگردانده‌ایم و نه توقع داریم آنچه در کوره‌راه‌ها و بیابان‌ها هنوز عیان نشده عیان شده باشد -چیزی که دست ما نیست و با فضولی و توقع وقوع زودهنگام آن جز فلجی و یأس دستمان را نمی‌گیرد- بلکه با صبر به انتظار ایستاده‌ایم. چگونه می‌شود طلب جانمان که چیزی بالاتر و جلوتر می‌طلبد را با نبود آن چیز سازگار کرد؟ چه طور می‌شود بین «طلب» و «نبود» که هر دو در ما هست صلحی ساخت؟ صلحی که نه طلب را مضمحل و محو کند و نه بخواهد آنچه نیست را به زور به هستی بکشاند…؟ با صبر و انتظار… می‌دانید وقتی ما در سرزمین وجودمان گزاره‌ها و ادله و مفاهیم را بر منصب پادشاهی و حاکمیت نشانده باشیم، سرگردان خواهیم شد که پس «باید چه کرد؟»، «چه کاری درست است؟»، «نکند اشتباه بروم؟»، «نکند نمی‌دانم آنچه را باید بدانم؟» و… و این سرگردانی ما را به بیش‌کاری و یاوه‌جویی و آب‌در‌هاون‌کوبیدن‌ها می‌کشاند که می‌خواهیم بفهمیم بالاخره چه چیزی درست است و چه کار باید کنیم اما نمی‌شود فهمید؛ دست این ادله انتزاعی و مفاهیم ذهنی که برای من رو شده؛ هیچ‌گاه دعوایشان به برکتی نمی‌رسد حتی اگر در ظاهر به سرانجامی برسد. خلاصه وقتی ادله پادشاه و راهنما و قلاووز باشند، هر روز ما را به سمت و سویی بی‌برکت آواره خواهند کرد و هر سمت هم که برویم آفتاب سوزان و سنگین شک جگرمان را خواهد سوزاند و هیچ وقت به اطمینانی نخواهیم رسید. اما با انتظار برای پدیدارشدن امور، زندگی از قبض و گرفتگی‌ای که گزاره‌ها و بایدها و نبایدهای خشک برایمان حاصل می‌کند خارج می‌شود و سهل و روان می‌گردد، آری شاید سخت‌ترین کارها و شدیدترین صبرها در آن انجام گیرد اما آن‌ها به صرافت طبع و با نحوی از میل و بسط انجام می‌شود نه با قبض و به همراه احساس اسارت و زندان در میان کارها و بایدها. آری می‌توان «بود» و راضی بود و در همین بودن، به تفصیل کشانده شدنِ وجود خویش را به تماشا نشست؛ و این‌گونه چه شیرین است در خانهٔ وجود خود ماندن و سر کردن، نه آواره شدن در کوچه‌های بیگانگی و دریوزگی… عصرِ ۲۶/۴/۱۴۰۲
می‌دانید؛ من خودم هم «نوشته‌ها»یم -لااقل کثیریش را- دوست ندارم، اما «نوشتن»ـم را دوست دارم. نوشته‌هایم پر از خطاست و خودم این را می‌دانم، اما نوشتنم خطا نیست… و چه قدر نوشتن پرخطا در این زمانه سخت شده و چه قدر کپی‌برداری‌های بی‌خطا ساده… به یک شخص می‌توانی بگویی به سمت اشتباهی می‌روی اما نمی‌توانی بگویی اشتباه می‌کنی که می‌روی؛ من همان رونده‌ام که همینکه می‌روم کافیست… آخر می‌دانی دیگر کسی راه نمی‌رود! همه نشسته‌اند و تا دمِ مرگشان بحث می‌کنند که کدام سمت، مسیرِ درست است و مشغول شده‌اند به تماشای تصاویر مقصد و نشان‌دادنشان به همدیگر و جوییدن جدیدترین تصاویر واصله، و فراموش کردند مقصد جایی بود برای حضور و نه تصویری برای تماشا… نیمه‌شبِ ۲۷/۴/۱۴۰۲، نورالشهداء
تفکر، یعنی در بیداری خواب‌دیدن! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ آن تفکراتی را دوست دارم که مانند خواب‌دیدن و رؤیاست؛ چیزهایی را در آن می‌بینم که ساخته و بافتهٔ من و مغشوش به دستکاری‌های من نیستند و چون هدیه و پیشکش برایم نو و تازه‌اند؛ سیر و سفری زنده که چیزهایی را به من می‌نماید که اگر غریب و متفاوت یا حتی متناقض هم باشند آن را پس نمی‌زنم و درکش می‌کنم و همراهش می‌شوم، چنانکه در خواب نیز تناقض هضم می‌شود، انکار نمی‌شود و همراه می‌کند. آری، در تفکر تا وقتی مثل خواب‌دیدن گویی کسی خارج از من دارد داستانی را برایم به نمایش می‌گذارد، می‌بینم و هر وقت بیدار و هشیار می‌شوم دیگر چیزی نمی‌بینم، و تنها کالبد واژگان و گزاره‌ها باقی می‌ماند و روح آنها مانند آبی از بین انگشتان دستانم می‌لغزد و می‌رود… با تفکر گویی در بیداری نیز خواب می‌بینم، میان آدم‌هایم و اتفاقات روزمره را می‌بینم اما گویی در عین حال در خوابی اسرارآمیز نیز هستم. دوست دارم بخوابم… گویی تفکر که شروع می‌شود دوست دارم بخوابم تا نمایش را تمام و کمال ببینم، مثل وقتی که از خوابی خوش برخاسته‌ای و می‌خوابی که شاید ادامه‌اش را ببینی… …
… بگذار تا او سخن می‌گوید، بگویم و بنویسم و الا می‌شود ضرب و تقسیم و زاد و ولد گزاره‌ها و ادله، که حتی اگر هم کاملاً مستدل و موجه و همگون باشند، باز هم وهم‌اند و جداافتاده از رنگ و بوی هستی و واقعیت. گفت خواب برادر مرگ است، پس اگر تفکر را نیز با خواب برادر کنیم، برادری تفکر با مرگ چیست؟ تا نخوابی خواب نمی‌بینی، تا نمیری ورای این زندگانی را نمی‌بینی و تا دانسته‌ها و تصورات تو نمیرد، عالَم بر تو پدیدار نمی‌شود؛ فقط در درون خودت با تصوراتت تنهایی… آیا می‌شود همیشه خواب باشیم؟ و همیشه خواب حقیقت این عالَم را ببینیم؟ خوابی که گویی از واقعیات واقعی‌تر است… گویی ما به خودمان دروغ‌تر و نادرست‌تر می‌گوییم که چیزها چیستند و چیزها خودشان خودشان را به ما راست‌تر و درست‌تر عیان می‌کنند. آیا می‌شود مانند کودکی که بی‌هیچ پیش‌داشت و مفسّر و معرّفی، با خود زبان، زبان را یاد می‌گیرد و می‌شناسد، امور و عالم را با خودشان بشناسیم و گوش به سخن خود آن‌ها باز کنیم؟ دوستی دارم که وقتی دربارهٔ چیزها سخن می‌گوید، احساس می‌کنی منظره‌ای -یا بگو نمایشی- روبه‌رویش است که بی‌هیچ اضافه و آویزه و آرایه‌ای همان را روایت می‌کند؛ گویی در بیداری دارد خواب می‌بیند و خوابش را همان آن تعریف می‌کند و وقتی دیگر چیزی نمی‌بیند خاموش می‌شود. و چه قدر این خواب‌ دیدن‌ها و شنیدن‌ها شیرین است؛ هر قدر هم به ظاهر تکراری امّا پر از حیات و تازگی… آن قدر که با خواجه هم‌سخن می‌شوی: «یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب / کز هر زبان که می‌شنوم نامکرر است»… بگذار هشیاری را رها کنیم و عطاردوار روایت‌گر خواب‌ها باشیم… عصر ۲۸/۴/۱۴۰۲
در بزم مجلّل کباب‌های مهم پلاستیکی، داشت نان و پنیر ساده‌اش را می‌خورد… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ما در روزمرگی خودمان را اسیر می‌بینیم؛ یک هزارتو که به هر سمتش می‌رویم به بن‌بست می‌خوریم؛ غافل از آنکه هزارتوی روزمرگی دربسته است و با هزار و یک بار هم آزمایش و خطا راهی به خروج از آن پیدا نمی‌شود. یعنی اگر فکر کنیم کار خاصی هست که نمی‌دانیمش و باید پیدایش کنیم و اگر پیدا شد و آن را وارد پلن زندگی‌مان کردیم، از روزمرگی به در خواهیم آمد، گویی در هر برهه‌ای به چیزی امید واهی می‌بندیم و جان می‌کنیم تا به آن برسیم و وقتی رسیدیم خواهیم دید این راه هم بن‌بست بود، و باز هم به امیدِ «آن تنها راه خروجِ بازِ اسرارآمیز» در این هزارتو به هر کار و مسیر دیگری امید می‌بندیم و تن می‌دهیم، و مدام در این چرخه دور می‌زنیم. اما در واقع چه چیز گم شده؟ و چه چیز روزها را از مشابهت در می‌آورد؟ آیا خروج از روزمرگی، هفت دست آفتابه و لگن می‌خواهد؟ یا راهی ناپیدا و رو‌به‌بالا در این ماز وجود دارد؟ همین‌جا متن قبلی را نگه دارید تا به بهانه‌اش گپ بزنیم. این متن، متن بدی نیست و بی‌بهره از حیات نیست و اندکی آن را دوست می‌دارم، اما به حکم همان که فیلسوفی گفته بود: «هر وقت در راه‌های از پیش رفته گام می‌گذارم، تلنگرِ بالِ اروس هشیارم می‌کند و مرا به خود می‌آورد»، احساس توبه کردم و بازگشتم. وقتی این متن را شروع کردم، چیزی در برابر دیدگانم عیان شده بود و می‌خواستم بسطش دهم، اما گویی از همان ظاهر و قالب ساده‌ای که در ذهنم داشت شرمم شد و خواستم طرح بحث گسترده‌تر و زیباتری داشته باشم برای همین از همان نقطه‌ای که رؤیت و تفکرم آغاز شده بود و من اسمش را «آنِ هان!» می‌گذارم آغاز نکردم و از سمتی دیگر شروعش کردم به امید آنکه به همین نقطهٔ آغاز برسد. «چرا از همان چیزِ ساده و به ظاهر کوچکی که توانسته بودم ببینم بحثم را آغاز نکردم؟» می‌دانید؛ گویی در بزم هستی هر کسی غذایی با خود آورده و وقتی انسان می‌بیند همه کباب و جوجه با خودشان آورده‌اند انسان از نان و پنیر و سبزی ساده‌‌ای که با خود آورده -با همان رایحهٔ تند و زندهٔ ریحان وسطش- شرم کرده و سریع رفته به گوشه‌ای و نان‌و‌پنیرها را با کباب تاخت زده و برگشته و آبرودار و موجّه شده، اما همینکه خواسته کباب را بخورد، دیده کباب‌ها پلاستیکی‌ست! می‌دانید؛ ما همیشه می‌خواهیم بحث‌هایمان «گسترده و کلان و مهم» باشد… همیشه می‌خواهیم بحث‌هایمان «گیرا و چشم‌پر‌کن و زیبا» باشد… همیشه می‌خواهیم بیش از اندازه با تاک‌تیک‌ها یا اصول نویسندگی تعابیرمان «ویژه و عجیب و غریب و مسجّع» باشد چونان که اگر کسی آن را خواند از لفاظی‌ و لفظ‌بازی‌اش به شگفت آید! شاید کم حسرت نخورده‌ایم که کاش می‌توانستم مثل فلانی سخنوری کنم یا مثل بهمانی نویسندگی کنم. اما… آیا سخن‌هایی که با آب و تاب به هم می‌بافیم را واقعاً رؤیت می‌کنیم؟ آیا چیزهایی را که می‌نویسیم همان‌هاییست که درونمان با خود نجوا می‌کنیم؟ یا درونمان نان و پنیر است -که البته سیر می‌کند و قوت می‌دهد- و ما می‌خواهیم آن را کباب جا بزنیم؟ آیا آنچه می‌بینیم واقعاً گسترده و کلان است یا می‌خواهیم به هر ضرب و زوری کلان و گسترده و مهم باشد نه پیش پا افتاده؟ کاش پای چیزهای پیش پا افتاده‌ای که واقعاً می‌دیدیم می‌ایستادیم و همان‌ها را روایت می‌کردیم… آن وقت می‌دیدیم اگر روایت‌هایمان چشم‌پر‌کنی ندارد و نمی‌شود آن‌ها را در ویترین‌ها فروخت، عوضش صفا و روحی دارد که با هیچ چیز عوض‌شدنی نیست، مثل نان و پنیر مادربزرگ که عدلش بهترین کباب‌فروشی شهر هم نمی‌شود. شاید همین است که چندان نمی‌خواهم با روشن‌فکری که شرق و غرب الفاظ را به هم می‌دوزد دمخور باشم و عوضش می‌خواهم ساعت‌ها پای پیرمرد باصفایی بنشینم که بعد از آبیاری درخت‌ها آمده نشسته زیر سایهٔ درخت‌هایی که همزاد خودش‌اند و چایی‌خوران و قند در گوشهٔ لب، با تواضع آنچه دیده را نه ذره‌ای بیشتر برایم به داستان می‌کشد… بیا پیرمرد روستایی باشیم و نان‌و‌پنیرِ خودمان را بخوریم؛ نان و پنیری که واقعی است و سیرمان می‌کند… عصر و شبِ ۲۹/۴/۱۴۰۲
استدلال‌ها فریبنده‌اند! من امور را استشمام می‌کنم تا داستانشان را دریابم… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ عمو و زن‌عمویم رفته‌اند کانادا که شش ماهی پیش پسرعموهای دوقلویم بمانند و یحتمل بررسی کنند ببینند آب و هوا و اوضاع آنجا به‌شان خوش می‌آید که آن‌ها هم مهاجرت کنند یا نه. پسرعمویم به ما گفته اگر چیزی می‌خواهید بگویید که موقع برگشت برایمان بیاورند. یک نگاهی انداختیم اگر جدیدترین نسخهٔ مک‌بوک را بگویم بیاورند ۱۵میلیون فرقش است؛ یعنی می‌توانم لپتاپ فعلی‌ام را بفروشم و با همان قیمت صاحب جدیدترین مک‌بوک بشوم. آن قدری با هم نزدیک هستیم که آبرویی خرج نشود و زحمت خاصی هم برای آن‌ها ندارد؛ هر جور نگاهش کنی و در هر ماشین حسابی بزنی و هر طور دو دو تا چهارتا کنی هزینه و اثر سوء خاصی در بر ندارد. اما آیا این کار را بکنم؟ چرا احساس می‌کنم یک جای کار می‌لنگد… شما حس نمی‌کنید؟… بگذار سکانس دیگری را به تصویر بکشم؛ چند سالی است بازار قرعه‌کشی‌های خودرو گرم شده و اگر خدا روزی‌ات کند و نامت در قرعه‌کشی درآید می‌توانی آن خودرو را بخری و به محض تحویل بفروشی و چند صد میلیون به جیب بزنی؛ مبلغی که گاهی معادل سه چهار سال کارکردنِ مداوم است. باز هم اگر فکر کنی، اثر سوء خاصی در بر ندارد و به کسی آسیب خاصی نزده‌ای، اما توانسته‌ای در این فشار اقتصادی اندکی وسعت و راحتی برای خودت دست و پا کنی. اگر هم کسی یا وجدانت گفت: «خب این رویهٔ تحویل‌گرفتن و فروش خودرو خیلی به اقتصاد آسیب می‌زند و هزار آدم این وسط تلف می‌شود»، با خودت می‌گویی اثر من در این رویه ناچیزِ ناچیز است؛ و راست می‌گویی! و من کاملاً قبول دارم که اثر تو ناچیزِ ناچیز است. پس چرا باز من حس می‌کنم یک جای کار می‌لنگد؟… ـ ـ ـ می‌دانید ما اثرات خوب و بد کارها را می‌توانیم ببینیم و بسنجیم و با جمع و منها کردنِ همین اثرات نتیجه می‌گیریم که فلان کار خوب است یا بد؛ و حتی اگر کسی از ما علت کارمان را بپرسد می‌توانیم تشخیص‌ها و معادلات و استدلال‌هایمان را در چشمش فرو کنیم، و یا اگر به شکست رسیدیم خودمان را تسلّی دهیم که ما به آنچه می‌دانستیم و می‌فهمیدیم و در وسعمان بود عمل کردیم پس اگر کاری که انجام دادیم کارِ بدی بوده به ما مربوط نیست و پشیمانی معنا ندارد! (چه قدر این دیالوگ شبیه فضای متعارف مذهبی و دینی است و چه قدر هویداست که در آن توبهٔ حقیقی منتفی است!) اما می‌دانید چه چیزی را نمی‌بینیم؟ داستان‌ها را… و می‌دانید چرا نمی‌بینیم؟ چون چشم و گوش و شامّه‌اش را نداریم و کور شده‌ایم… و می‌دانید چرا این قدر مستعدّ فریب و گول خوردنیم؟ به خاطر همینکه ممکن است کاری بسیار موجّه و مفید و دارای اثرات خوب باشد اما در داستانی نادرست و شوم. فکر می‌کنم آنچه من در دو موقعیتی که ذکر شد احساس می‌کردم می‌لنگد همین است؛ داستان این دو کار؛ اگر من آن لپتاپ را سفارش دهم و آن ماشین را بخرم و بفروشم ضرری به کسی نزده‌ام و اثرات سوء این دو کار به اثرات مثبتش غلبه نداشته و حتی با هزار دلیل می‌شود از آن‌ها دفاع کرد، اما داستان سفارش آن لپتاپ، فروختن کشور و هویت و داستان خودم و دراز کردن دست گدایی به سمت داستان مقابل و به تعبیر بهتر بی‌داستان‌شدن خودم است و خریدن و فروختن آن ماشین مرا در داستانِ ترس و وحشت از فقر و مدام دویدن و چاپیدنِ دیگران برای سود بیشتر وارد می‌کند، و چه دو داستان شومی! می‌دانید؛ کارها را بیش از آنکه باید تحلیل کرد و فایده‌ها و مضراتش را جمع و منها کرد، باید آن‌ها را بویید و استشمام کرد! آری باید شامّه‌ای پیدا کرد تا داستان امور را بفهمیم و الّا اثرات ظاهریِ آن‌ها ما را فریب خواهد داد. و مگر در تاریخ کم داریم افرادی را که فریب خوردند و حق و باطل زمانهٔ خویش را نشناختند و یا بیرون از بازی بودند یا در سمتِ اشتباهِ بازی… درک تاریخی نیز همین است؛ رد شدنِ از ظواهر خوب و بد امور و پیدا کردن روح و داستان زمانه. و مگر جز با فهم داستانِ امور و در رأسش داستان زمانه‌شان، اصحاب سیدالشهدا می‌توانستند شب کربلا با او بمانند؟ اگر ما آنجا بودیم می‌گفتیم: «اگر بمانیم که پیروز نمی‌شویم، پس بگذار برویم و لااقل برای زن و بچه‌هایمان بمانیم و آن‌ها را بیوه و یتیم نکنیم و چه بسا بعدها بتوانیم کاری برای احیای اسلام کنیم!» اما آن‌ها که ماندند، فهمیدند اصلاً قرار نیست پیروز شوند و کارشان اثرات مفیدی داشته باشد؛ آن‌ها فهمیدند همهٔ قضیه، داستان است و اگر بتوانند داستانی همچون داستان کربلا را رقم بزنند، دیگر پیروز شده‌اند هرچند در ظاهر هیچ چیزِ حکومت و قدرت و دین آن زمان عوض نشده باشد و بی‌اثر مانده باشند. …
… و به راستی اگر ما داستان را متوجه نشویم، هیچ‌گاه شهادت را نخواهیم فهمید و هیچ‌گاه آن را طلب نخواهیم کرد، بلکه دوست داریم زنده بمانیم تا بتوانیم اثری بگذاریم و کاری کنیم، چون همه چیز را در اثرات ظاهری امور می‌بینیم… نیمه‌شبِ ۳۰/۴/۱۴۰۲ …