eitaa logo
چرک‌نویس
137 دنبال‌کننده
45 عکس
14 ویدیو
0 فایل
فهرست 📜 eitaa.com/mosavadeh/94 💬 گفت‌وگو: @mmnaderi
مشاهده در ایتا
دانلود
— گفتم: ما نباید فکر کنیم و حرف بسازیم… تنها باید گوشی پیدا کنیم تا سخن هستی با خودمان را بشنویم و آن را بازگو کنیم… در پسِ آینه طوطی‌صفتم داشته‌اند آنچه استاد ازل گفت بگو می‌گویم — گفت: خب مگر قرآن یا امام علی یا فرض کنیم امام خمینی آخرِ سخنانِ استاد ازل را نشنیده‌اند و نگفته‌اند؟ من همان‌ها را بازگو می‌کنم… دیگر چه نیازی به این همه سختی… — گفتم: نه! باید از دهانِ استاد ازل بشنوی! اصلاً آن حرفی که می‌شنوی که مهم نیست! اینکه از دهان استاد ازل می‌شنوی حیاتمند و شیرینش می‌کند… گویی هر لحظه در هستی برای تو نجوایی در جریان است… آن‌ها که می‌خواهند با عقل جزءاندیششان فکر کنند و حرفی بسازند آن سخن را نمی‌شنوند… اما برخی، ساخته‌هایشان را رها می‌کنند تا گوششان به آن نجوا باز شود… — گفت: پس یعنی فکر و بارقه‌های حیاتمندی که در گذشته برایم رخ داده را نمی‌توانم به اکنون بیاورم…؟ و باید رهایشان کنم و سخنِ اکنون را بشنوم…؟ — گفتم: هم آری و هم نه! آن سخنِ گذشته را باید رها کنی و کالبدش را به میان نیاوری… اما شاید بتوانی اکنونی‌اش کنی! یعنی توجه کنی و گوش باز کنی تا ببینی دوباره استاد ازل این بار چگونه همان را برایت روایت می‌کند… آری باید صبر کنی تا دوباره استاد ازل در آن، روح بدمد… — گفت: پس فکر می‌کنم ما به یک معنا نباید چیزی به آدم‌ها یاد بدهیم… باید گوششان را باز کنیم… — گفتم: آری، خدا با هر آدمی سخنی دارد، و عجب که ما عزم کرده‌ایم با همین حرف‌های به‌ظاهر خدایی‌مان گوشش را پر کنیم، و این گونه صدای خدا به گوشش نمی‌رسد… صدای خدا، یک سری سخنِ متعیّن مرده و بی‌روح نیست… سخن خدا، همان نجوای جاریست که در همان تعیّن‌ها جاری می‌شود… بگذار آدم‌ها گوشی پیدا کنند تا سخنانی که وجود با آن‌ها دارد را بشنوند که تُؤْتِي أُكُلَهَا كُلَّ حِينٍ بِإِذْنِ رَبِّهَا! أَلَمْ تَرَ كَيْفَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَفَرْعُهَا فِي السَّمَاءِ ﴿٢٤/ابراهیم﴾ تُؤْتِي أُكُلَهَا كُلَّ حِينٍ بِإِذْنِ رَبِّهَا ۗ وَيَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ ﴿٢٥﴾ وَمَثَلُ كَلِمَةٍ خَبِيثَةٍ كَشَجَرَةٍ خَبِيثَةٍ اجْتُثَّتْ مِنْ فَوْقِ الْأَرْضِ مَا لَهَا مِنْ قَرَارٍ ﴿٢٦﴾ يُثَبِّتُ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَفِي الْآخِرَةِ ۖ وَيُضِلُّ اللَّهُ الظَّالِمِينَ ۚ وَيَفْعَلُ اللَّهُ مَا يَشَاءُ ﴿٢٧﴾ [ ترجمه ] @mosavadeh
… I بخش ۲ از ۲ I گفتم اسرارِ غمت هر چه بُود گو می‌باش صبر از این بیش ندارم، چه کنم تا کی و چند؟ منِ خاکی که از این در نتوانم برخاست از کجا بوسه زند بر لبِ آن قصر بلند — مبهوت ماند و تنها گفت: عجب… — بعد از مدتی گفت: گویی باز هم حرف داشتی؛ دیگر چیزی نمی‌گویی؟ — گفتم: فبأیّ حدیثٍ بعده یُؤمنون…؟ زبانم بند می‌آید، دیگر داریم خودش را می‌بینیم؛ وقتی خودش حاضر شده، دیگر چه بگوییم… — گفت: سورهٔ عبس را بخوانیم…؟ — گفتم: باشد، بخوانیم… بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ عَبَسَ وَ تَوَلَّىٰ ﴿١﴾ چهره در هم کشید و روی گردانید، أَنْ جَاءَهُ الْأَعْمَىٰ ﴿٢﴾ از اینکه آن مرد نابینا نزد او آمد! وَ مَا يُدْرِيكَ لَعَلَّهُ يَزَّكَّىٰ ﴿٣﴾ تو چه می‌دانی شاید او پاک و پاکیزه شود أَوْ يَذَّكَّرُ فَتَنْفَعَهُ الذِّكْرَىٰ ﴿٤﴾ یا متذکّر گردد و آن تذکر او را سود دهد؛ أَمَّا مَنِ اسْتَغْنَىٰ ﴿٥﴾ اما کسی که خود را ثروتمند نشان می‌دهد فَأَنْتَ لَهُ تَصَدَّىٰ ﴿٦﴾ تو به او روی می‌آوری وَ مَا عَلَيْكَ أَلَّا يَزَّكَّىٰ ﴿٧﴾ در حالی که اگر او نخواهد خود را پاک کند تکلیفی بر عهدهٔ تو نیست؛ وَ أَمَّا مَنْ جَاءَكَ يَسْعَىٰ ﴿٨﴾ و اما آن‌که شتابان نزد تو آمد وَ هُوَ يَخْشَىٰ ﴿٩﴾ در حالی که می‌ترسد، فَأَنْتَ عَنْهُ تَلَهَّىٰ ﴿١٠﴾ تو با روی‌گردانی از او به دیگران می‌پردازی. كَلَّا إِنَّهَا تَذْكِرَةٌ ﴿١١﴾ نه! این‌گونه نیست! بی تردید این آیات قرآن مایهٔ ذکر است فَمَنْ شَاءَ ذَكَرَهُ ﴿١٢﴾ پس هرکه خواست از آن متذکّر می‌شود، فِي صُحُفٍ مُكَرَّمَةٍ ﴿١٣﴾ در صحیفه‌هایی است ارزشمند مَرْفُوعَةٍ مُطَهَّرَةٍ ﴿١٤﴾ بلند‌مرتبه و پاکیزه بِأَيْدِي سَفَرَةٍ ﴿١٥﴾ در دست سفیرانی كِرَامٍ بَرَرَةٍ ﴿١٦﴾ بزرگوار و نیکوکار. قُتِلَ الْإِنْسَانُ مَا أَكْفَرَهُ ﴿١٧﴾ مرگ بر انسان؛ چه قدر ناسپاس است! مِنْ أَيِّ شَيْءٍ خَلَقَهُ ﴿١٨﴾ او را از چه چیز آفریده؟ مِنْ نُطْفَةٍ خَلَقَهُ فَقَدَّرَهُ ﴿١٩﴾ از نطفه‌ای آفریده است، پس به او حد و اندازه‌ای داد. ثُمَّ السَّبِيلَ يَسَّرَهُ ﴿٢٠﴾ آن‌گاه راه را برایش آسان ساخت. ثُمَّ أَمَاتَهُ فَأَقْبَرَهُ ﴿٢١﴾ سپس او را میراند و در گور نهاد، ثُمَّ إِذَا شَاءَ أَنْشَرَهُ ﴿٢٢﴾ و سپس چون بخواهد او را زنده می‌کند. كَلَّا لَمَّا يَقْضِ مَا أَمَرَهُ ﴿٢٣﴾ این چنین نیست! هنوز آنچه را به او دستور داده به جا نیاورده است. فَلْيَنْظُرِ الْإِنْسَانُ إِلَىٰ طَعَامِهِ ﴿٢٤﴾ پس انسان باید به خوراکش با تأمل بنگرد أَنَّا صَبَبْنَا الْمَاءَ صَبًّا ﴿٢٥﴾ که ما آب فراوانی فرو ریختیم. ثُمَّ شَقَقْنَا الْأَرْضَ شَقًّا ﴿٢٦﴾ سپس زمین را از هم شکافتیم. فَأَنْبَتْنَا فِيهَا حَبًّا ﴿٢٧﴾ پس در آن دانه‌های فراوانی رویاندیم، وَ عِنَبًا وَ قَضْبًا ﴿٢٨﴾ و انگور و سبزیجات، وَ زَيْتُونًا وَنَخْلًا ﴿٢٩﴾ و زیتون و درخت خرما، وَ حَدَائِقَ غُلْبًا ﴿٣٠﴾ و بوستان‌های پر از درخت تناور و بزرگ وَ فَاكِهَةً وَ أَبًّا ﴿٣١﴾ و میوه و چراگاه مَتَاعًا لَكُمْ وَ لِأَنْعَامِكُمْ ﴿٣٢﴾ تا مایهٔ برخورداری شما و دام هایتان باشد. فَإِذَا جَاءَتِ الصَّاخَّةُ ﴿٣٣﴾ پس زمانی که آن بانگ هولناک و مهیب در رسد، يَوْمَ يَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِيهِ ﴿٣٤﴾ روزی که آدمی فرار می کند، از برادرش وَ أُمِّهِ وَ أَبِيهِ ﴿٣٥﴾ و از مادر و پدرش وَ صَاحِبَتِهِ وَ بَنِيهِ ﴿٣٦﴾ و از همسر و فرزندانش لِكُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ يَوْمَئِذٍ شَأْنٌ يُغْنِيهِ ﴿٣٧﴾ در آن روز هر کسی از آنان را کاری است که او را به خود مشغول می‌کند وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ مُسْفِرَةٌ ﴿٣٨﴾ در آن روز چهره‌هایی درخشان و نورانی است ضَاحِكَةٌ مُسْتَبْشِرَةٌ ﴿٣٩﴾ خندان و خوشحال وَ وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ عَلَيْهَا غَبَرَةٌ ﴿٤٠﴾ و در آن روز چهره‌هایی است که بر آنان غبار نشسته تَرْهَقُهَا قَتَرَةٌ ﴿٤١﴾ سیاهی و تاریکی آنان را فرا گرفته است أُولَٰئِكَ هُمُ الْكَفَرَةُ الْفَجَرَةُ ﴿٤٢﴾ آنان همان کافران بدکارند. شبِ ۲/۷/۱۴۰۲
📜 خودفروشی، دروغ، ایدئولوژی ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ (تنها آن‌ها که خودشان را روایت می‌کنند راست‌گویند و این خودفروشی نیست. و آن‌ها که از چیزهایی که ندیده‌اند سخن می‌گویند دروغ می‌گویند؛ دیگر فرقی ندارد چه می‌گویند.) — می‌گوید: چرا این قدر از خودت حرف می‌زنی؟ هر چه می‌خواهی بگویی شروع می‌کنی یک داستان یا چیزی مربوط به خودت را گفتن… — می‌گویم: چه کنم… چاره چیست… خدا شاهد است که نمی‌خواهم از خودم سخن بگویم… خودم را بریء نمی‌کنم و بی‌خطا نمی‌دانم… اما اینکه می‌بینی هر چه می‌گویم مربوط به خودم است، از سرِ این است که می‌خواهم دروغ نگویم… و می‌دانی دروغ چیست؟ دروغ، گفتنِ هر چیزی است که انسان ندیده… و خب من هر چه دیدم ربطی به خودم داشته و درونِ خودم بوده… می‌دانی؛ من هم می‌توانم از آسمان هفتم سخن بگویم اما اگر بگویم دروغ است و مگر من آسمان هفتم را دیده‌ام…؟ به قول خواجه: آیین تقوا، ما نیز دانیم لیکن چه چاره با بختِ گمراه پس بگذار من به دروغ از چیزها سخن نگویم که خودم هم باورم شود آن‌ها را دیده‌ام… من که آن‌ها را هنوز ندیده‌ام، اما بگذار لااقل این یک مانع و حجاب که «خیال کنم آن‌ها را دیده‌ام» برایم نباشد تا شاید روزی به رؤیت آن چیزها مشرّف شوم… — می‌گوید: عجب… راست می‌گویی… با این حساب، آن‌ها که دربارهٔ خودشان سخن نمی‌گویند، همه دروغ‌گویند… و چه بسا خودفروش… و آن‌ها که تنها از خودشان روایت می‌کنند، به این معنا که تنها از آنچه دیده‌اند سخن می‌گویند، نزدیک‌ترین‌ها به راستی و راست‌گویی‌اند… — می‌گویم: آری، آن‌هایی که می‌گویی خودشان را روایت نمی‌کنند، همان «ایدئولوگ‌»هایند… کتابی را دیدم با نامِ «فلسفه، ایدئولوژی و دروغ» که مثل باقی کتاب‌های نویسنده‌اش هنوز آن را نخوانده‌ام و دقیق نمی‌دانم چه گفته… بار اول که دیدمش پیش خودم گفتم: «خدایی‌اش، ایدئولوژی چه ربطی به دروغ دارد؟! یحتمل باز رطب و یابس را به هم بافته… ایدئولوژی یعنی چه دیدی به زندگی داشته باشی و دروغ هم یعنی خلافِ آن دید و آن چه در زندگی می‌بینی بگویی… و خلاصه این دو کاری به هم ندارند… و تو می‌توانی ایده‌ای درست دربارهٔ عالَم داشته باشی اما خلافِ آن را بگویی…» اما می‌دانی؛ -نمی‌دانم آن نویسنده چه گفته ولی- اکنون می‌فهمم که ایدئولوژی به حکمِ ایده‌بودنش دروغ است… و دیگر فرقی ندارد که چه بگوید و فی‌المثل بگوید خدا هست یا بگوید نیست… — می‌گوید: اوه! این‌گونه که همه چیز از هم گسسته می‌شود! و نَسَقِ درستی و نادرستی رها می‌گردد… — می‌گویم: آری ، اما عجبا؛ مگر بدتر از عالَمِ ایدئولوژی هم می‌شود؟ که به «درستی و نادرستی» نظم و جایگاه مستقر و محکم و ویژه‌ای داده… اما… آن دو را شبیهِ هم کرده…!! هر دویشان شده‌اند یک ایده! مگر گسستگی از این بالاتر نیز هست؟! مگر حق و باطل جایی بیشتر از عالَمِ ایدئولوژی هم می‌توانند بی‌معنا و شبیهِ هم بشوند…؟! — می‌گوید: عجب… پس اتفاقاً در عالَمِ ایدئولوژی است که نَسَقِ حق و باطل از هم گسسته می‌شود! دو چیزند با روحی یکسان تنها با شکلی متفاوت… چه شعبده‌ای! — می‌گویم: آری، گویی چوبِ ایدئولوژی دو سر نجس است… و خدایش هر چه باشد، خدا نیست… — می‌گوید: بگذار از خواجه بخوانم؛ خدا زان خرقه بیزار است صد بار که صد بت باشدش در آستینی نمی‌بینم نشاط عیش در کس نه درمان دلی نه درد دینی درون‌ها تیره شد باشد که از غیب چراغی برکند خلوت‌نشینی گر انگشت سلیمانی نباشد چه خاصیت دهد نقش نگینی نه حافظ را حضور درس خلوت نه دانشمند را علم‌الیقینی نیمه‌شبِ ۲/۷/۱۴۰۲ @mosavadeh
📜 دکّانِ «درست»هایی جدید، یا سرایِ پاسداشت و دعوت به وجود ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ — می‌گویم: می‌خواهم از اینجا بروم… نه که خیال کنی جسمم را از مکانش خارج کنم و جسمم مدتی نباشد تا شاید مظلوم‌نمایی کنم و آدم‌ها مدام از هم بپرسند فلانی کجاست… گور پدرشان… من جسمم اینجا هست اما دیگر حضور ندارم! — می‌گوید: عه! چرا…؟ اینجا به این خوبی… — می‌گویم: می‌دانی من چه شد که به اینجا آمدم و اینجا را خانهٔ خود دیدم؟ وقتی دیدم اینجا وجود را پاس می‌دارند! و به هستی‌های دروغین تن نمی‌دهند! حاضرند هزار سختی بکشند و حتی سخنی نداشته باشند اما به خود و دیگران دروغ نگویند… — می‌گوید: مگر الآن چنین نیست؟ — می‌گویم: چرا… — می‌گوید: پس چه مرگت است؟! …
… I بخش ۳ از ۳ I — می‌گوید: نمک خوردی و نمکدان شکستی؟ — می‌گویم: اتفاقاً حس می‌کنم نمکدان را از شکستن حفظ کرده‌ام… اگر فکر می‌کنی این حرف‌ها ذرّه‌ای در مقامِ نقد و خدشه به این خانه و سرا یا اوسّا بود، اشتباه می‌کنی! که من هنوز هم جایی برای رفتن ندارم جز اینجا! و جایی حتی نزدیک به اینجا هم ندیده‌ام… این‌ها گفت‌وگویی درونی بود برای بازیافتنِ نسبتم… — پس از مدّتی ادامه می‌دهم: نمی‌خواهم سرت را درد بیاورم، اما باید فکر کنیم ما قرار بود پاسدار وجود باشیم یا دوباره ایده و دکّانِ جدیدی از درست‌ها بسازیم تنها با چهارتا واژهٔ به ظاهر عمیق‌ترِ «افق» و «وجود» و…؟ کسی که پاسدار وجود است و فهمیده آنچه گم شده، وجود و حضور چیزها و آدم‌هاست، دل‌نگرانِ درست و غلط راه‌رفتن‌ها و درست و غلط فهمیدن‌ها نیست… دل‌نگرانِ رفتن‌هاست… و بله؛ رفتن با فهمیدن و نفهمیدن آدم‌ها بی‌نسبت نیست، امّا گاهی این بهانه‌ای می‌شود تا ما با رفتن نیز نسبتی ایدئولوژیک بگیریم و آدم‌ها را دل‌نگرانِ درست و غلط‌ها کنیم… گاهی یک آدم با یک سری توهّم طرف است و کسی که دل‌نگرانِ ایده‌ها و درست و غلط‌هاست آرزو می‌کند که کاش آن شخص دیدِ دیگری به زندگی داشت و در فلان طرح و ایده حاضر می‌شد! و عجبا! مگر نسبت ما با آدم‌ها همین نیست؟! کاش با خود بی‌تعارف باشیم… کجای ما وجودبین است؟ ما اگر هم با شخصی که به سمت توهمی یا بگو نادرستی می‌رود روبه‌رو شویم، می‌گوییم: «برو تا سرت به سنگ بخورد، بدبخت!» و نمی‌دانم آیا این نسبتی وجودی گرفتن است…؟ و هیچ چیزی در خودِ حرکتِ او نمی‌بینیم؟ بی‌خیال… چه می‌دانم… بیا بیشتر به این فکر کنیم… اوسّا هم در نظر من وقتی اوسّاست که شاگردها و رفقایی داشته باشد که از خودِ او عبور کنند و با او اختلاف نظر داشته باشند… و دقیقاً با همین اختلاف حضور پیدا کنند و با او رفاقتشان را بیابند… و اصلاً می‌دانی؛ اینکه اوسّا بشود «حاج‌آقا»ی ما و ما هم همه شبیهِ او بشویم، دیگر چه اوضاعی می‌شود…؟ امکان‌های این سرای ما دقیقاً در همین اختلاف‌ها و نبودنِ بیلبورد یک طرحِ «درست» بر سرِ این سراست که پیدا می‌شود و کسی که اختلافی با اوسّا دارد، امکانی را پدید می‌آورد… می‌دانی؛ «تفکر»ـی که از آن دم می‌زنیم چیست؟ اگر مقصود ایده‌ها و نقاشی‌ها و یک سری چیز درستِ دیگر است تنها با ظاهری خیلی عمیق‌تر؛ خداحافظ! من ترجیح می‌دهم جوجه‌لاتِ سرِ محل باشم تا متفکر… می‌دانی چرا؟ چون به گمانم آن جوجه‌لات می‌تواند با هم‌محله‌ای‌هایش در محبّت و نسبتی وجودی باشد و راستِ همان‌ها وجود داشته باشد… اما آدمی که مدام دل‌نگرانِ درست و غلط‌هاست و با ضرب و تقسیمِ چیزها زندگی می‌کند، نه؛ ممنون… گمشدهٔ من نسبتی وجودی با چیزها گرفتن است که جلوه‌هایش محبّت و رفاقت و دل‌دادن است… و خدا و دین را هم در همین نسبت می‌جویم که گفت: «هل الدین الّا الحب»… من دنبالِ تولّی و تبرّی‌ام… می‌خواهم دوست و دشمن داشته باشم… دوست و دشمنِ قلبی نه ذهنی… می‌خواهم کارها را چون با آن‌ها رفیقم و دلی در گروشان دارم انجام دهم نه چون درست‌اند… و می‌دانی این دوست و دشمن‌ها را چه کسی تعیین می‌کند؟ نگاه و دیدِ من… و همینجاست که پای این دید ماندن سخت می‌گردد، چراکه قضیه شبیهِ منیّت‌ها و خودمحوری‌ها می‌شود… شبِ ۴/۶/۱۴۰۲ @mosavadeh