… I بخش ۳ از ۳ I
میدانید؛ وقتی دیدگان ما تنها ظواهر و چیستی چیزها را دید (که من نیهیلیسم را همین میفهمم) همه چیز شبیه هم و پوچ میشود، آنگاه انسان به هزار جانکندن روانی میافتد و به یأس و افسردگی میرسد. اما این یأس و افسردگی مبارک است! مبارک است چون مقدمهای میشود و راهی باز میکند تا گمشدهٔ اصلی شناخته شود! وقتی چیزها از آن همه فروغ و عظمتی که داشتند نزد ما فرومیافتند و دیگر طمطراق و عظمت و دلبریِ ظاهریشان چشم ما را پر نمیکند، ممکن است برخی اسم این را بگذارند افسردگی و نکوهشش کنند… اما این آمادگی است برای پیداکردن گمشدهٔ اصلی انسان یعنی حضور! و وقتی حضور، سر و کلهاش پیدا شد دیگر چیزها چندان اهمیتی ندارند… یعنی دیگر انسان فکر نمیکند یک سری چیزِ خاص است که اگر آنها مهیا و محصّل شوند، خوشبخت میشود بلکه میفهمد حضورش گم شده و در پیِ این حضور از هزار آرزوی زیبنده و رفاه فریبنده و مقصدهای دور از دسترس گسسته میشود و گمشدهاش را در چیزهایی ساده و نزدیک میجوید.
آری، در این زمانهٔ پوچی، هستیِ چیزها به چیستیشان فروکاسته شده… پس اگر چیزی با چیزها تمایز داشت، هست و اگر تمایزی نداشت و بر حسبِ ظواهرش تکراری بود گویی نیست! در این فضا و افق تو اگر بخواهی باشی باید جان بکَنی تا متمایز باشی و اینجاست که «برتری» و «موفقیت» جان میگیرد و قوتی پیدا میکند تا همهٔ زندگی ما را به سیطره و تصرف خودش دربیاورد و خدای خدایان شود! در این فضا همه تلاش میکنند موفق شوند و موفقیت نیز تنها یک نقطهٔ تمایز ذهنی است و نسبتی با حضور و وجود ندارد! اینجاست که تو نمیتوانی همانجایی که هستی «باشی» و «زندگی کنی» بلکه در همهٔ عمر باید سگدو بزنی تا بلکه به نقطهٔ تمایز برسی و وقتی آن نقطه هم مشابههایی پیدا کرد که البته میکند، باز باید نقطهٔ تمایزی پیدا کنی که سمتش بدوی و بگویی هستی، و در این راه اگر خسته شوی و نتوانی به اندازهٔ کافی به نقاط تمایز دست پیدا کنی، دیگر نخواهی بود و یحتمل از این فشار روانی نبودن، خودکشی خواهی کرد.
میدانید؛ ما گاهی که کارهای دیگر آدمها را میبینیم ناگهان احساس میکنیم «آن شخص، آن چیز و آن کارش را از ما دزدیده!» به این معنا که فیالمثل ایدهای را کسی در جایی مطرح میکند و میبینیم این ایده را ما هم داشتهایم اما مطرحش نکرده بودیم و حرص میخوریم و حس میکنیم آن ایده از ما دزدیده شده! یا مثلاً یک مطلب یا یک سبک نو از نوشتن، طراحی، تدوین یا یک راهحلِ کارا، را که در ذهن داشتهایم شخصی دیگر پیاده میکند و به نام خودش ثبت میکند و ما حرص میخوریم که چرا ما این کار را نکردیم… (در این راستا بیشتر میشود به فضای حقوق معنوی، کپیرایت و ثبت اختراع و هزار قانون مشابه دیگر فکر کرد؛ اینکه چه شد بشر به فکر این افتاد که امور معنوی مثل «علم» را هم به نام کسی ثبت کند) و شاید بترسیم یا تعجب کنیم از خودمان که چرا در ما حسد یا هزار عنوان دیگر وجود دارد و شاید بخواهیم با خودسانسوری به خودمان بگوییم این احساسات در ما وجود ندارند! اما به شما اطمینان میدهم تا وقتی در این افق هستیم و امور را اینگونه میبینیم این احساسات در ما هستند و با هزار کار اخلاقی و نمازخواندنِ صرف و روزهگرفتنِ صرف هم قابل حذف نیستند… تنها میشود مثل آتشِ زیرِ خاکستر آنها را پوشاند…
میبینید؛ ما دیگر نمیتوانیم در چیزهای تکراری حیاتی بیابیم و حتماً باید متمایز باشند تا آنها را چیزی بدانیم… ما دیگر کارهایی که به ما تنها حس حضوری میدهند و در ظاهر تکراری و بسیار ساده و ابتدایی هستند را نمیخواهیم، چراکه دیگر چشمی که بتواند ورای ظواهر و ویژگی چیزها، حضوری را بیابد و ببیند، نداریم… تنها «چیزها و تمایزها» را میبینیم، پس فقط «چیزها و تمایزها» را میخواهیم…
ظهر تا نیمهشبِ ۱/۶/۱۴۰۲
@mosavadeh
#بارقه
گاهی حس میکنم معترف به حسینم، اما با حسین نیستم…
آنگاه میفهمم عافیت و آسایش با همراهی حسین نمیسازد…
آنگاه درمییابم که باید سری، دستی، مالی، چیزی، در حد خودم بدهم تا در داستان وارد شوم…
و از خیلِ آن سیاهیلشگرهای گریَندهٔ شاهد کربلا بیرون آیم و با حسین باشم…
گریندههای بر حسین دو دستهاند: دستهای بیرون از داستانش و شاهد کربلایش… و دستهای رقمزنندهٔ داستان کربلا در هر زمانهای و یاریگرش…
۱/۵/۱۴۰۲
@mosavadeh
#بارقه
رد میدهم؛ چیزی در برابر دیدگانم نیست، حضوری احساس نمیکنم، واژهها بیمعنی میشوند، ترسها آمدهاند و حاکم شدهاند… همه چیز بیطعمومزه شده… میخواهم تغییری ایجاد کنم… فکر میکنم آخر دنیاست و اگر کاری نکنم آخر دنیا باقی میماند…
میگوید: نمیخواد… این قدر به در و دیوار نزن… انصراف نده و به امید پیداکردن حضور فرار نکن… سراغ هزار و یک چاره نرو، چارهاندیشی فایده نداره… به قدرِ یک روز بیخیال باش و منتظر بمون… حضورت رو دوباره پیدا میکنی…
کشتیشکستگانیم ای باد شُرطِه برخیز
باشد که باز بینم دیدار آشنا را
۲/۶/۱۴۰۲
@mosavadeh
📜 شهری را دیدم که آدمهایش داشتند از گرسنگی میمردند، اما لب به خوردنیها نمیزدند؛ تنها با هم گفتوگو میکردند که خوردن کدام غذا درست و کدام غذا غلط است…
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(ما دربارهٔ عبرتها سخن میگوییم و درست و غلطشان را مشخص میکنیم اما دیگر هیچکس عبرتی نمیگیرد! دیدهای که میتواند فکر کند و سخن امور را بشنود و عبرتگرفتنی در کارش است، حتی از سخنانی که میداند غلط است هم چیزی میفهمد!)
🔸 شخصی این مطلب را در گروهی حدوداً صدنفره از طلابِ بهقولی نخبه فرستاد:
«ارزش وقت نزد علامه میرحامد حسین هندی»
علامه میرحامدحسین (رحمهالله)، یک کتابی از حاجی نوری خواست. وی پس از اینکه آن کتاب را فرستاد، گفت: من تعجب میکنم که چگونه این کتاب در خانهٔ شما نیست؟! علامه میرحامدحسین گفت: یقیناً چند نسخه از این کتاب در کتابخانهٔ من موجود است، ولی باید وقت زیادی تلف شود تا آن را پیدا کنم، لذا این کتاب را از شما خواستم که وقت ضایع نشود...
🔸 طلبهٔ جوانی در جواب میگوید:
«میشد» از اون طرف تیتر زد که «ارزش نظم در عدم درخواست از دیگران و انجام کار شخصی»
🔸 طلبهٔ جاافتادهای به او جواب میدهد:
«شاید» حجم کتب زیاد بوده و محیط لازم برای تنظیم دقیق کتب نداشتند، لذا چشمبسته نمیشه تیتر زد.
🔹و من که از این همه شایدشایدگفتنهای ذهنی این جماعت در هزارجا ملول شدهام، به حرف میآیم:
وقتی ما چشمِ دیدنِ پدیدهها و گوشِ شنیدنِ سخنشان را از دست بدهیم، با هر امری و هر خاطرهای که مواجه شویم، مشغول میشویم به همین برشمردنِ حالاتِ محتمل… و تنها با ظواهرِ یک پدیده درگیر میشویم… این برشمردنِ حالات محتمل هر چیزی را عقیم میکند و سخنش را ضایع… دیگر تفکر به جانِ پدیدهها بیمعنا میشود و عبرتگرفتن محال… و تنها مشغول میشویم به «به جانِ هم انداختنِ مفاهیم و گزارهها» و گویی خودمان هم در اعماق وجودمان میفهمیم ثمرهای نخواهد داشت و دعوای زرگریست… ایستگاه آخرِ این فضا هوش مصنوعی است؛ نمیدانم اصلاً فکر میکنیم که خروجیهای هوش مصنوعی چه قدر شبیه است به بسیاری از خروجیهای اکنون ما و ما دیگر چه معنایی خواهیم داد، یا نه…
«چشمهای را دیدم که عدهای بر سرِ ویژگیهایش دعوا میکردند و همهشان تشنه بودند؛ مردی را دیدم که آمد، تشنه بود، دقیقهای به دعوایشان گوش داد، خم شد، آب خورد و رفت…»
🔸 طلبهای که شاید بیستسالی است در حوزه است، دقیقهای از ارسال پیام پیشین نگذشته مینویسد:
جانِ پدیدهها دقیقا یعنی چی؟ یعنی «برداشتِ من»؟!
🔹 میگویم:
میدانم از چه چیزی نگرانید و میترسید، که این سؤال را مطرح میکنید (معنای مذموم ترس مقصودم نیست)، من هم نگران آن هستم. اما: ما دیگر از ترسِ مردن، مردهایم! اینکه از تفسیر به رأی پروا دارید، ستودنی است اما اینکه از پروای آن، گرفتار چه مهلکهای شدهایم هم دیدنی…
به نظرم سؤالتان غلط است؛ به این سؤال و درد کمی توجه کنید؛
«آیا ندیدهاید و نمیبینید چه طور طلبهها (به عنوان نمونه)، هر پدیدهای را با هزار احتمالسازیِ ذهنی و به بهانهٔ بحث علمی از مقامِ عبرتگرفتن میاندازند؟!»
«عبرتگرفتن، فهمیدن و متذکرشدن» غیر از «نتیجهٔ منطقی گرفتن» است؛ گویی زندگی ما نیز میز شیمی و زیست و جامعهشناسی شده… میخواهیم با ردیفکردنِ احتمالات و یک به یک خط زدن آنها به یک نتیجهٔ منطقی و با پشتوانهٔ استدلالها برسیم… اما آن نتیجه، عبرت نخواهد بود، ما را تکان نخواهد داد و در ادامه چیزی را عوض نخواهد کرد… «بینش» غیر از «دانش» است، اما مدتهاست این دو یکی پنداشته میشوند، حوزه هم پیش از این در لابهلای همین علوم جای بینش بود و دلبری و حیاتش هم از همین… مدتهاست مُرده و ما سالهاست میپنداریم با تشدید فعالیتهای دانشی میتوانیم آن را احیا کنیم، پس بیشتر فرو میرویم و به غرب -همان چیزی که از آن فرار میکردیم- نزدیکتر میشویم…
(دفع دخل مقدّر: مقصودم از بینش، چیزی عرفانی و شهودی نیست، چیزی است در بین همین فعالیتها و زندگیِ معمول)
🔸میگوید:
توجه شما هم برای خروج قیل و قال بهجاست.
نیمه موافقم… مثلا در محل نزاع، شخص اول، عبرتِ نظم و شخص دوم، عبرتِ وقت گرفته است.
چگونه عبرتِ یکی، «جانِ پدیده» و عبرت دیگری «احتمالسازی ذهنی» است؟
…
… I بخش ۲ از ۲ I
🔹میگویم:
دقیقاً مشکل در همین سؤالهای شما واضح است…
سخن بنده این نیست که کسی عبرتی درست میگیرد و کسی عبرتی اشتباه! بحث این است که دیگر عبرتی در میان نیست!! عبرتگرفتن با گزارهها یکی شده و ما همان نسبتی را با عبرت میگیریم که هوش مصنوعی با آن میگیرد…
ما فکر میکنیم که عبرتگرفتن یعنی اینکه یک قضیه را تحلیل کنیم و بگوییم «این گزاره را میشود از این قضیه نتیجه گرفت»، انگار کن نتیجهگیریهای اخلاقی در سریال کلید اسرار…
نمیدانم چگونه بگویم؟ خلاصهاش اینکه: ما در موقعیتی قرار گرفتهایم که «دیگر عبرتی وجود ندارد» نه اینکه عبرتی درست هست و عبرتی درست نیست… و فهمیدن و دریافتن این موقعیت مثل دیدن هواست؛ مشکل و سخت…
شاید بتوانم با داستانی این موقعیت را اندکی نشان دهم… اگر به خاطرم آمد طرح میکنم…
🔹ادامه میدهم: میدانید؛ با این توضیحات، میشود بیشتر به مسئلهٔ امام خمینی که میگوید: «ما دنبال سخنی هستیم که خود دارو باشد نه نسخه» اندیشید و آن مسئله این مطلب را هم روشنتر میکند و اصلاً جانشان یکیست…
🔸 شخص جاافتادهٔ دیگری از طلاب مطلبی را میفرستد:
«احتمال وجود اشتباه در نوشتههاى بزرگان»
آیت الله منتظری: يك روز مرحوم آية الله بروجردى به هنگام نقل مطلبى از مرحوم شيخ طوسى كه سست بنظر مىرسيد فرمودند: ايشان در زمان حيات خود آن قدر كتاب نوشتهاند كه اگر ما تمام نوشتههاى ايشان را بر ساعات عمرشان تقسيم كنيم دو سه دقيقه بيشتر به اين مطلب نمىرسد. اينها وحى منزل كه نيست.
و ناظر به همین مطلب مینویسد: غرض اینکه خیلی نمیشه به این مطالب تکیه کرد، نفیاً و اثباتاً. رحمة الله علیهم أجمعین.
🔹اشارهوار میگویم:
سخنتان درست است، تنها مشکلش این است که در زمین اشتباهی است؛ در همان زمین نفی و اثبات و مهمنبودن دیدهٔ عبرت… و به همین خاطر با اشتباه تفاوتی ندارد…
دیدهای که میتواند فکر کند و سخن امور را بشنود و عبرتگرفتنی در کارش است، حتی از سخنانی که میداند غلط است هم چیزی میفهمد!
💠 و جالب میدانید چیست؛ اینکه دیگر هیچ کسی از این صد نفر طلبهٔ نخبه نه سخنی در تأیید نوشت و نه در رد! و این برای من خیلی معنا دارد! خیلی… در گروهی که طلاب نخبهٔ جوان و جاافتادهای که دربارهٔ اینکه «فلان کتاب کهنترین منبع دربارهٔ فلان موضوع هست یا نه»، هزار دعوا و بحث میکنند، نه دلی از آنها در تأیید این سخنان به درد میآید و نه زبانی از سرِ مخالفت و دشمنی با این حرفها به حرف؛ گویی اصلاً اینها مسئلهای نیست! گویی اصلاً خود عبرت مهم نیست؛ تنها سخن گفتن و بررسی عبرتها مسئله است…
ما از واقعیات و پدیدهها منفکّ و گسسته شدهایم و راهِ دوباره وصلشدن به پدیدهها را بهاشتباه در پیداکردن «گزارههای درست» میجوییم…
صبحگاهِ ۳۱/۵/۱۴۰۲
@mosavadeh
طلب حضور و وجود در تفکر آمادهگر.mp3
8.79M
🎧 طلب حضور و وجود در تفکر آمادهگر
🎙 حجتالاسلام نجاتبخش
(خوانشی از مقالهٔ «وقت چیست و چگونه تلف میشود» دکتر داوری اردکانی)
@varastgi | وارستگی
📜
عجبا که ابراهیم نیز از جنگلها بیرون رفت تا از بتها و خدانمایان کناره بگیرد و خانهٔ خدا را در بیابان بسازد؛ گویی خانهٔ خدا در بیابان است و تنها آنجا میتوان او را پیدا کرد! گویی تنها در بیابان میتوان نماز را برپا داشت و نماز در جنگلها نماز نیست! و تنها در بیابان است که دستها رو به آسمان بالا میرود و از او خواسته میشود که به صحنه بیاید… و إلّا در جنگلهای پُرثمر نیازی به حضور خدا نیست! آری، تنها در بیابانِ نبودِ ثمرات است که رزق را از خدا میخواهی و تنها در بیابانِ نبودِ زرقوبرقهاست که خدا حضور پیدا میکند و قلوب را جلب میکند!
رَّبَّنَا إِنِّي أَسْكَنتُ مِن ذُرِّيَّتِي بِوَادٍ غَيْرِ ذِي زَرْعٍ عِندَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّمِ رَبَّنَا لِيُقِيمُوا الصَّلَاةَ فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِّنَ النَّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ وَارْزُقْهُم مِّنَ الثَّمَرَاتِ لَعَلَّهُمْ يَشْكُرُونَ
پرورندهٔ ما! همانا از فرزندانم بعضی را در سرزمینی بیآبوعلف در کنار خانهٔ تو که حرم است سُکنا دادهام تا نماز را برپا دارند، پس تو، دلهای بعضی مردمان را متوجه آنها ساز! و تو، از ثمرات به آنها روزی ده! شاید شکر گذارند…
(بخشی از نوشتهٔ چند ماه پیش)
#تکیه_اربعینیها
#بارقه
@mosavadeh
📜 عارفی را دیدم که دست به رودخانهای زد و خدا را دید؛ آدمها هم میخواستند عارف شوند؛ دست به آب زدند و خیال کردند خدا را دیدند…
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(ما ظواهر امور را میبینیم و کپیشان میکنیم و ادایشان را درمیآوریم، یا به نسبت با امور نظر میاندازیم و به تدارک آن نسبت -ولو با مختصاتی متفاوت- میاندیشیم؟)
میدانید ما گاهی آدمهایی را میبینیم که به گمانمان آدمحسابیاند و حسابی رویشان باز میکنیم و الگویی میگیریم، خلاصه چشممان را میگیرند.
بعد اندکی جلو میرویم -و یا خدا!- فانتزیهایمان شروع میشود… با کارها و اموری در او مواجه میشویم که میبینیم با فانتزیهای خودمان یکیست، پس خوشحال میشویم و قند در دلمان آب میشود! یا گاهی چیزهایی را در او میبینیم که فانتزیمان نیست، اما تبدیل به فانتزیمان میشود و ادای او را در میآوریم و باز هم قند در دلمان آب میشود!
شاید مثال این روزهایش خود حاجقاسم باشد! حرفهایی از دختر بزرگوارش که از بخشهای سانسورشدهٔ یک برنامه پخش شد؛
— فیلم چی میدیدند؟
«تقریباً میشه گفت تو سریالهای تلویزیونی خودمان، فیلمهای کمدی را خیلی مینشستند و میدیدند، مثلاً پاورچین و مرد هزارچهره و فیلمهای آقای مدیری را خیلی میدیدند، تا قبل از اینکه بروند نماز شبشان را بخوانند، سریالهایی مثل 24 و Blacklist را، با هم میدیدیم و آخرین سریالی که داشتیم با هم میدیدیم که بابا رفتند و بقیهش را نتونستند ببینند، خانهٔ کاغذی [Money Heist] بود، خیلی هم دوست داشتند و میدیدند ولی خب نشد…»
اینکه گوینده باید این چیزها را میگفت یا نه به کنار، اینکه آن مجری چه مسیری را میرود به کنار، بحثم جای دیگریست؛ نسبت خودمان با این جور سخنها…
این، صرفاً مثالی بود و درگیر جزئیاش نیستیم. خیلی از اوقات از بزرگان و الگوها چیزهایی میبینیم که نسبتی اشتباه با آن سخنها میگیریم؛ نسبت فانتزی…
برخیها رگِ گردنشان باد میکند که «حاجقاسم را بدون سانسور روایت کنید! یعنی چه که فقط چیزهایی که خودتان خوبی میدانید را میگویید؟! و…»، و حتماً خیال میکنند از سقوط قهرمانمان با این چیزها میترسیم یا میخواهیم تصویر کاریکاتوری خودمان را به مردم غالب کنیم. اگر هم ما اینجا بگوییم این حرفها را نباید زد، به خاطر این است که آدمها نسبت اشتباهی با اینها میگیرند و قضیه به حاشیه میرود…
دیدهام در بین مریدان که چه طور مثل مراد راه میروند، مثل مراد میپوشند، مثل مراد حرف میزنند و خلاصه کارهای مراد برایشان فانتزی میشود و آنها را کپی میکنند… من میفهمم که شدت محبت به شخصی ناخودآگاه برخی حالات انسان را شبیه او میکند؛ با این مشکلی ندارم؛ اما صحبتم این است که برخی از اینها صرفاً از سرِ فانتزیگریست، و جز فراموشکردن خود پیامدی ندارد…
بگذار برویم سراغ جان سخن:
ما گاهی میبینیم یک آدمحسابیِ معنوی و مذهبی یک ماشین خفن سوار میشود و گویی در درونمان ناخودآگاه خوشحال میشویم که انگار میشود هم معنوی بود و هم ماشین لوکس سوار شد، یا میبینیم فلان خانم با جایگاه مذهبی-معنوی چه میدانم مثلاً فلان مدل گوشی گران دستش است (برای مثالآوردن در این حیطه زیاد تخصص ندارم) و باز خوشحال میشویم که گویا جوازش صادر شد، و گویا راه خدا با لوکسی و شیکی و گِلینشدن هم جمع میشود…
خب گاهی خود آن شخصِ الگو، لغزیده و سقوط کرده و به ناورا مشغول آنها شده، این به کنار… اما در آن صورتی که آن شخص نلغزیده، سؤالی از خودمان برای خودمان دارم؛
آیا میاندیشیم که «آیا نسبتی که او با آن ماشین یا گوشی گرفته همان نسبتی است که ما گرفتهایم؟»…
آیا نسبتی که حاجقاسم با آن فیلمها میگرفت همان نسبتی است که من با فیلمها میگیرم؟ که حاجقاسم و امثال حاجقاسمها را دستاویز کارهای خودم کنم و یا حتی با انجامدادن این کارها احساس نزدیکی با او کنم…؟
یک جای دیگر نیز این سؤال را باید از خودمان بپرسیم؛ وقتی که همان موقعیتها را میبینیم و این بار قند در دلمان آب نمیشود؛ بلکه این بار به سوء ظن میافتیم و چشمانمان را تنگ میکنیم و میگوییم «چه قدر فلانی آدم دنیادوستی است!!» یا «چه قدر فلانی ریاکار است!!» باید باز از خود پرسید: «آیا نسبتی که او با آن ماشین یا گوشی یا… گرفته همان نسبتی است که من در ذهن دارم؟»
…
… I بخش ۲ از ۲ I
میدانید؛ ممکن است کسی فکر کند من دارم به گاوبودن و فضای کلیشهایِ «دیگران را قضاوت نکن!» دعوت میکنم! باید بگویم نه! من طرفدارِ پروپاقرصِ عقل و نظرانداختن در درونیات آدمها و جریانها هستم -هر چند خودم ید طولایی در آن نداشته باشم-… پس من نمیخواهم صرفاً سؤال کلیشهایِ «از کجا میدانی درونش چه میگذرد؟» را طرح کنم و همهٔ قضاوتها را بشکنم و منتفی کنم… بلکه دقیقاً با همین سؤالِ «از کجا میدانی درونش چه میگذرد؟» میخواهم بگویم: «به درونش نظر بینداز! و به نسبتی که با آن چیز گرفته نگاه کن!»…
بازگردیم به لُبّ قصه؛ گاهی کارهای بزرگان برای ما فانتزی میشود و ادایشان را درمیآوریم و خوشحال میشویم و شاید حتی احساس نزدیکی با آن شخص کنیم و نمیفهمیم که نسبتی که آنها با آن امور میگرفتند، این نسبتِ سطحیای که ما با آن میگیریم نیست.
بگذارید مطلب دیگری را نیز همینجا طرح کنم، شاید مقداری داستان متفاوتی داشته باشد اما مرتبط است و جانش با سخنمان یکی؛ گاهی ما فکر میکنیم فلانی چون وضع مالیاش خوب است، توانسته کارهایی را برای دین و راه خدا بکند و اگر ما هم وسعت مالی پیدا بکنیم و فیالمثل جای او بودیم همین کارها را میکردیم، باید گفت: باز اینجا از نسبتها غفلت شده. باید به نسبت اندیشید؛ وقتی ما بندِ پول هستیم وقتی پولدار هم شویم باز پولمان را خرج راه خدا نمیکنیم، و کسی هم که از پول و مال وارسته است و به همین خاطر وقتی پولدار است برای راه خدا خرج میکند، اگر فقیر هم شود چیزی را از دست نمیدهد، چراکه آن چیزی که داشته در حقیقت یک نسبت با حق بوده، نه یک سری کارهای از جهت مالی بزرگ، که دیگر نمیتواند انجامشان دهد!
میدانید؛ من سالهای سال در فضای اخلاقی مذهبی و حوزوی بودهام؛ یک چیزی که در آن مناسبات جریان مییابد و مهم میشود، ظواهر امور است، فیالمثل خود «پولداشتن» و «بیپولی» مهم میشود و اگر تو پولدار باشی خود همین عیب دانسته میشود. پرواضح است که نمیخواهم از زندگی تجملی دفاع کنم و سخنم چیز دیگری است؛ سخن این است که ما فراموش کردهایم آنچه مهم است نسبت ما با چیزهاست. میدانید نتیجهٔ این اوضاع چه میشود؟ چیزی که به چشم خودم کم ندیدهام؛ بیپولهایی که پولدوستاند! یعنی شخص دنبال پول نرفته و پولدار نشده، اما به نسبتش با پول نیز نیندیشیده و همچنان در بند آن است.
مثالهایی که زدیم یک پرده و سکانسی بود از سخنی و رَویهای که فهم و رعایتش ساده نیست… خیلی از نسبتهایی که در عرف جامعه با عادات و افعالِ دین و بزرگان دینی و معنوی و عرفا که گرفته و میگیریم در همین داستان است… مثال مهم دیگرش فازِ و سبک شهدایی برداشتن برخیست؛ ما فکر نمیکنیم و چندان برایمان مهم نیست که آن شهید چه نسبتی با این دنیا داشته، تنها عکسها، پیکسلها و آویزهایش را به اتاق و کیف و خودمان آویزان میکنیم…
آری، نباید تنها به ظواهر امور نظر انداخت و آنها را کپی کرد، باید به نسبتی که با آن کارها در میان است اندیشید و در جستوجوی آن بود… و چه مشکل است یافتن آن نسبت…
گفتا که یافت مینشود، جستهایم ما
گفت آنکه یافت مینشود آنم آرزوست
نیمهشبِ ۳ و ۴/۶/۱۴۰۲
@mosavadeh
📜 کشتیهای شکسته
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
میدانید؛ خدا من را هم از قلم نینداخته و زخمهایی به من هم داده و مشکلاتی… مثل همه… مشکلاتی که برخیاش را از او میپذیرم اما برخیش را -مثل همه- نمیپذیرم و حرص میخورم و با او و خودم مدام دعوا میکنم که «آخر خدای من! من که برای خودم نمیگویم؛ به خاطر راه خودت میگویم… به خاطر اینکه بتوانم راه تو را بپیمایم میگویم… آخر تو زدی هزار جای پای مرا زخمی کردهای، بعد توقع هم داری راه بروم؟… بیا! این هم «فهرست اقلام مورد نیاز» برای طی طریق… خودت میدانی که هزار چیز را فاکتور گرفتهام و از هزار چیز کوتاه آمدهام…» و سپس کاغذی را درمیآورم و از زیرِ درِ درگاهش هل میدهم تو، و منتظر میمانم استجابت کند… او هم لابد در پشت آن در میگوید: «خودت بُریدی و دوختی و فکر کردی درست است؟ زخمها سرِ جایشان میمانند تا مگر به سخن حقشان گوش دهی و نُطق و منطقشان را بیابی…»
میدانید؛ به زندگیام فکر میکنم؛ به اینکه از کودکی تا یکجا گویی گویِ مراد دستم بود و چوبِ چوگانِ قضا به وفقِ موفقیتم میگشت… تا اینکه یک جا انگار خدا شروع کرد به شکستن و زخمزدن و خرابکردن… و من هم که به تازگی -به زعم خودم- واردِ راهش شده بودم و میخواستم زندگیام را برای او خرج کنم، حرص میخوردم و نالهها سر میدادم و اشکها میریختم که «نکن! خواهش میکنم نکن! کار مرا خراب نکن! مگر خودت نمیخواهی، پس چرا نمیگذاری؟»
و میدانید؛ الآن کمی میفهمم که چرا خراب میکرد و زخم میزد… و بابتش شکرش میکنم و پیش خودم میگویم «خوب شد شکست!»…
داستانی بهخاطرتان نیامد؟ (کهف/از۶۵)
فَوَجَدَا عَبْدًا مِّنْ عِبَادِنَا آتَيْنَاهُ رَحْمَةً مِّنْ عِندِنَا وَعَلَّمْنَاهُ مِن لَّدُنَّا عِلْمًا (۶۵)
قَالَ لَهُ مُوسَىٰ هَلْ أَتَّبِعُكَ عَلَىٰ أَن تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْدًا (۶۶)
قَالَ إِنَّكَ لَن تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْرًا (۶۷)
وَكَيْفَ تَصْبِرُ عَلَىٰ مَا لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْرًا (۶۸)
قَالَ سَتَجِدُنِي إِن شَاءَ اللَّهُ صَابِرًا وَلَا أَعْصِي لَكَ أَمْرًا (۶۹)
قَالَ فَإِنِ اتَّبَعْتَنِي فَلَا تَسْأَلْنِي عَن شَيْءٍ حَتَّىٰ أُحْدِثَ لَكَ مِنْهُ ذِكْرًا (۷۰)
فَانطَلَقَا حَتَّىٰ إِذَا رَكِبَا فِي السَّفِينَةِ خَرَقَهَا قَالَ أَخَرَقْتَهَا لِتُغْرِقَ أَهْلَهَا لَقَدْ جِئْتَ شَيْئًا إِمْرًا (۷۱)
قَالَ أَلَمْ أَقُلْ إِنَّكَ لَن تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْرًا (۷۲)
قَالَ لَا تُؤَاخِذْنِي بِمَا نَسِيتُ وَلَا تُرْهِقْنِي مِنْ أَمْرِي عُسراً (۷۳)
…
أَمَّا السَّفِينَةُ فَكَانَتْ لِمَسَاكِينَ يَعْمَلُونَ فِي الْبَحْرِ فَأَرَدتُّ أَنْ أَعِيبَهَا وَكَانَ وَرَاءَهُم مَّلِكٌ يَأْخُذُ كُلَّ سَفِينَةٍ غَصْبًا (۷۹)
[ترجمهٔ آیات]
آری، میبینید حضرت موسی چگونه حرص میخورد که «نکن! این کشتی را سوراخ نکن! مگر پیغمبر خدا نیستی؟ برای رضایت او هم که شده نباید این کشتی را بشکنی! خدا راضی به غرقشدن آنها نیست»… ما هم همین نسبت را با خدا میگیریم و حرص میخوریم که «نکن! اینجوری که کشتیام را خراب میکنی که نمیتوانم راهت را بروم…» و خدا میگوید: «کاش میدیدی که با این خرابکردن دارم حفظت میکنم…»
پادشاهِ «موفقیت» ایستاده و نظر انداخته تا هر کشتی سالمی را برباید و از آنِ خودش کند… در این بین تنها کشتیهای شکستهاند که باقی میمانند، و خدا هر کشتیای را که دلش را برده باشد، میشکند تا حفظش کند…
میدانید؛ شاید خیلی از ما کمرو باشیم، شاید خیلی از ما بیپول باشیم، شاید خیلی از ما بیان خوبی نداشته باشیم، شاید خیلی از ما خیلی چیزها را نفهمیم، شاید خیلی از ما ذوق خوبی نداشته باشیم، یا شاید همهٔ اینها را داشته باشیم، اما نتوانسته باشیم عایدیای ازشان بگیریم و استفادهای بکنیم… و خیال میکنیم اگر اینها مهیا باشد و بتوانیم ازشان عایدی بگیریم راه خدا را بهتر میرویم… اینها شکستگی هست اما با همینهاست که حفظ میشویم… میدانید؛ کسی که همهٔ وجوه و عوامل موفقیت در این زمانه را دارد دیگر دردی ندارد که به راه خدا کشیده شود… همان مسیر موفقیت را بالا میرود و آن قدر برایش کف زده میشود و آن قدر اطرافش زرق و برق هست که دیگر صدایی از وادی حق نمیشنود…
گاهی برخی از این افراد را میبینم؛ ذوق، عالی! بیان، عالی! فهم، خوب! پول، جاری! جایگاه اجتماعی، محشر! نزد همگان، دوستداشتنی!… اما از جنس همان کشتیهایی که پادشاه غصب کرده، مشغول موفقیت و جمعکردن زیور و آویز برای خودش…
…
… I بخش ۲ از ۲ I
سالهای سال است وقتی کسی را میبینم که همهٔ کارهایش ردیف است و به همه و تکتکِ شئون و ابعاد زندگی این روزگار رسیده، هم دین را نگه داشته و هم مردمان را راضی کرده و در میان تمامی گروهها با تمامی تفاوتها مورد قبول است و… و… خلاصه وقتی میبینم هیچ شکستگیای ندارد، این شکستگینداشتن را به حکم این زمانه بر «موفقیت»ش حمل نمیکنم، بلکه از خود میپرسم: «چه طور توانسته راهی را برود که خدا نتواند هیچ شکستگیای به او برساند و زخمی به او بزند تا این دنیا نربایدش»…
اما دوستانی دارم که هر کدام زخمی خوردهاند و جایی شکسته دارند! ساکت میآیند مینشینند یک گوشهٔ وادی حق… و راضیاند به همین، و طلبکار نیستند… گویی سخن خضر را شنیدهاند… آری، چه قدر ما باید شکستگیهایمان را دوست بداریم… و چه قدر عبارت «کشتیهای شکسته» اینجا زیبا میشود، اگر بتوانیم در میانشان جا بگیریم…
نیمهشبِ ۳/۶/۱۴۰۲
@mosavadeh