May 11
ما چرکنویسهایمان هستیم…
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تا میگویم «چرکنویس» یادم به دفترچههای سادهٔ معمولاً کاهی یا تقویمهایی میافتد که برادر بزرگترم برای المپیاد پشت سر هم سیاه میکرد و جلو میرفت. گهگداری نقاشیای یا طرحی انتزاعی و ابداعی نیز در کنار صفحات آن یافت میشد که نمیشود فهمید هنگام کشیدنشان سخت مشغول فکر برای حل مسئلهای بوده یا صرفاً برای تمدّد اعصاب و استراحتی بهشان پرداخته.
چرکنویسها سادهاند، کاغذ زیبا و باکیفیتی ندارند، اما دوستداشتنیاند، مثل خانهٔ مادربزرگ و سماورش و ایوان با صفایش و تختی که در آن ایوان هست.
چرکنویسها مثل برگهٔ امتحان یا فیشهای تحقیقاتی یا حتی چک بانکی یا برگههای برنامهریزی، طرحی از پیشتعیینشده رویشان نیست یا اگر هم مثل تقویمها طرحی دارد، کاری به کار چرکنوشتهها ندارد. آری کاغذها و بومهای نقاشی هم طرحی ندارند و کاملاً سفیداند اما آن قدر گراناند که با این گرانیشان اجازه نمیدهند هر چیزی رویشان نقش ببندد چون «حیف میشوند». اما چرکنویسها نه به ما میگویند که حیف میشوند و نه میگویند که چیز خاصی رویشان بنویسیم؛ رها و وارسته.
…
…
«چرکنویس»ـی که دربارهاش حرف میزنم با خروار خروار کاغذهای باطله یا حتی کاغذهایی که تنها با نام چرکنویس با قیمتی اندک فروخته میشوند هم فرق دارد. «چرکنویس» تنها آن لحظهای چرکنویس است که تکهکاغذی است که جلویمان گذاشتهایم و خودکار هم دستمان است و چیزی در وجودمان میخواهد به طلبی که در عین سکوت از سوی چرکنویس به سمت ما میآید، جواب دهد و بیهیچ تدبیر و برنامهای از پیش، از عدم و تاریکی محض پا به وجود بگذارد و روی صفحه «خلق» شود. هر چند آن چیز زشت باشد و نامنظم و ژولیده و آشفته. اما تو میتوانی بگویی این طرح ژولیده را «من کشیدهام»! بدون کپیکردن و طرحبرداری از چیزی زیبا و بدون رعایت قوانین و آموزشها و روشهای طراحی! خودِ خودِ من عریانِ عریان این را تنهایی کشیدهام! من خالق این بودهام، نه اینکه تنها ابزاری باشم در دست روشها و متدهای طراحی! شاید این طرح به چشم کسی نیاید اما چون آنها ظاهربینند و نمیدانند من درون این طرحِ ژولیده چه حضوری را احساس میکنم! آنها نمیدانند که خودشان هرچند در خانهای زیبا و منظم و مجلّل میزیند اما آن خانه مال خودشان نیست اما من در خانهٔ حقیری هستم لکن آن را خودم ساختهام و مال خودم است.
بگذریم… از داستان شیرینِ چرکنویس دور شدیم…
میدانید، ما فکر میکنیم «چرکنویس» یا «مسوّده» یا «پیشنویس» چیزهایی فرعی هستند که باید زود عیوب آن برطرف شود و با هزار چیز آراسته و پیراسته و بزَک بشود تا نسخهای زیبا، منظم و موجّه که نسخهٔ اصلیست حاصل آید تا آن را به عنوان آینهای که ما را نشان میدهد به خودمان و همگان نشان دهیم و بگوییم ما این هستیم نه آن چرکنویسِ چرکینِ و ژولیده و پلشت! و آن چرکنویسها باید سریعاً دور انداخته شود و زود سوزانده شود تا مبادا خودمان یا کسی دیگر بفهمیم آنچه بیهیچ رعایت و بزککردنی از ما جوشیده چه قدر نامنظم بوده و چه قدر عیب و اشتباه داشته! اما از من میپرسید، میگویم نسخهٔ اصلی، چرکنویسها هستند!
دیگر کسی شروع نمیکند قلمی پیدا کند و روی رسید دستگاه POS که با آن نوشابه خریده، طرحی بیندازد و آن قدر آن طراحی برایش لذتبخش باشد که همین بشود دلیل هزار بارِ دیگر طراحیکردنش و چه میدانیم شاید حاصلشدنِ سبکی نو در طراحی و نقاشی. دیگر نقاششدن برایمان یک فانتزی و یک فضیلت شده که سریع میخواهیم با ثبتنام در یک دورهٔ آموزشیِ حضوری یا مجازی، غش کنیم در دلِ آن دوره تا او ما را نگه دارد و نقاشمان کند. که حتی اگر هم با این دورهها نقاش شویم و زیباترین و موجهترین نقاشیها را هم بکشیم زیاد احساس نمیکنیم طرحی دارد به واقع از ما میجوشد و ما از عدم و بیهیچ روش و تاکتیکی خالق آنیم، بلکه بیشتر احساس میکنیم ابزاری هستیم برای روشهایی که آموختهایم و آن لحظه حس میکنیم چه قدر به رباتها نزدیک شدهایم و لحظهای بعد میفهمیم واقعاً ربات شدهایم و لحظهٔ بعد میبینیم یک ربات و هوش مصنوعی قلم را از دستمان گرفته و دارد نقاشی میکند و ما بیکاره روی مبل افتادهایم و افسردهخو نوشابهای را مینوشیم که همان هوش مصنوعی طبق سلیقهمان -که البته چندیست حال خودمان هم از آن سلیقه به هم میخورد- برایمان سفارش داده و از حساب اعتباریمان خودکار پولی کم کرده و رباتی دیگر آن را تا دمِ مبلمان رسانده.
این ایستگاه آخر کسی است که در طرحی زشت و پلشت که خودش آن را کشیده حضوری احساس نکرده و برای اینکه به طرحهایی زیبا و منظّم برسد خودش را به روشها و تاکتیکها فروخته.
آری، دیگر چرکنویسها از چشمِ ما افتادهاند و ما سعی میکنیم تا میتوانیم آنها را پنهان کنیم و تنها نسخههای بزکشدهای که از دیگران عاریت گرفتهایم را به همگان و خودمان نشان میدهیم.
…
…
چیزی نهان و ناپیدا اما مهم و گرانبها درونِ چرکنویسها بود که آن را ندیدیم و در نتیجه آن را فروختیم، دقیقاً مثل داستان برخی فیلمها که چیزی قیمتی درون چیزی نه چندان ارزشمند پنهان و جاساز شده و به بهایی ناچیز از دست آدم بیخبر درمیآید.
و آن چیز گرانبها خودمان بودیم…
امروزه ما از چرکنویسها فراری هستیم پس دیگر با خط خودمان که کج و معوج هست چیزها را نمینویسیم تا اندکاندک خطمان بهتر شود، بلکه آنها را تایپ میکنیم و فونتی برایشان برمیگزینیم و بهیکباره نوشتهمان را زیبا مییابیم و دیگر نیازی به اینکه خط خودمان خوب باشد نمیبینیم…
از خط بگذریم و به خود نوشتهها برسیم، ما دیگر حتی چیزی جوشیده از خودمان و تفکرات خودمان نمینویسیم بلکه به اینترنت رجوع میکنیم و اطلاعات را به دست میآوریم و تنها جملات را کنار هم میچسبانیم که از این کنار هم چیدن اطلاعات و ساختن جملات هم به لطف امثال چتجیبیتی بینیاز شدهایم. ما دیگر خودمان در امور نظر نمیاندازیم و از آنچه خودمان میبینیم حرف نمیزنیم و نمینویسیم، چون «میترسیم اشتباه ببینیم و اشتباه بگوییم» که البته این حرف درستی است! اگر از آنچه خودمان میبینیم حرف بزنیم پر از اشتباه خواهد بود، اما بیندیشیم که مگر قرار است این اشتباهات نباشد؟ مگر قرار بوده انسان علمی مطلقاً صحیح در ابتدای امر پیدا کند تا بتواند تا آخر مطلقاً صحیح حرکت کند؟ آیا قضیه بر سر این بوده یا چیزی مهم در همین پا در راه نهادن، جلو رفتن، خطا کردن و توبه کردن در میان بوده؟ از این هم گذشته، بیندیشیم که اگر ما نظر و نگاه خودمان را کنار بگذاریم، آیا اطلاعاتی که معتبر دانسته شدهاند و برای ما جز گزارهای مُرده نیستند آیا معنایی، حیاتی، روحی و عزمی به زندگی ما میدهند؟
ما دیگر رویمان نمیشود در مهمانی هستی، چرکنویسهایمان که درونشان پر از طراحیهای بهظاهر پر خطا لکن پر از حضور و وجود ما است را همراهمان داشته باشیم و به خودمان و دیگران نشانش دهیم. از بس که انسانها تابلوهای نقاشی پرطمطراقی که توسط روشها یا توسط دیگر نقاشان کشیده شده را همراهشان آوردهاند تا نشان دهند که هیچ خطایی در نقاشیشان نیست و کامل هستند. در میان این نقاشیهای پرطمطراق و مجلّل، نگهداشتن چرکنویس ساده و ژولیده در دست کاری است جانفرسا و البته بیش از پافشاری نیازمند تفکر، رؤیت و نوشتن.
عصرِ ۱۴/۴/۱۴۰۲
…
چرکنویس
… چیزی نهان و ناپیدا اما مهم و گرانبها درونِ چرکنویسها بود که آن را ندیدیم و در نتیجه آن را فروخت
…
تتمه؛
«چرکنویس» را با «رزومه» مقایسه کنید، نه جزئیاتشان را بلکه حال و احوال و روحشان را. اگر قدری با خودمان صادق باشیم میفهمیم که ما رزومههایمان نیستیم، رزومهها پر است از چیزهایی که برای دیگران مهم است و نه لزوماً برای خودمان و در حالت بدتر پر است از دروغ و تظاهر. اشتباهات هیچ کس در رزومهاش پیدا نمیشود.
برعکس آن، چرکنویسها تمام اشتباهات انسان را برملا میکنند و عیوب و خطاهایش را فاش میکنند. انسان در حقیقت چرکنویسهایش است، نه پاکنویسهای بزکشده و من چرکنویسهایم را دوست دارم هرچند غماز و خبرچیناند و عیوبم را ظاهر میکنند و از رزومهها بدم میآید هرچند عیوبم را میپوشانند و موجهم میکنند. آری، چراکه خسته شدهام از اینکه همیشه همهٔ آنچه هستم را در درونم به عنوان نسخهٔ پیشنویس معطّل پاکنویسیها و بزکها نگه دارم که با این همه خودسانسوری در نهایت نیز با آن پاکنویسشدهها هم حس حضور نکنم. میخواهم تا آخر در نقطهٔ چرکنویسهایم بایستم.
و ترجیح میدهم اگر قرار است تغییری کنم به خاطر تغییر حقیقی چرکنویسهایم -که نمایندهٔ درونماند- باشد نه با بزککردنهای پاکنویسها. و این امر با پای دید و نگاه خود ایستادن با تمام اشتباهات و خطاهایش رخ میدهد نه پناهبردن و لقلقهٔ زبان کردنِ درستها و روشها و استانداردها.
عصر ۱۵/۴/۱۴۰۲
همه چیز هست؛ «هست» نیست…
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(این عکس، تنها چند دقیقه بعد از این گرفته شده که زوجی میفهمند موجها فرزند نوپایشان که لب ساحل بوده را با خود برده. احساس آن پدر چیست؟ در آن لحظه کارها و چیزها برای او معنایی دارند؟)
تفکر… تفکر… تفکر… مدام میگوییم تفکر و البته من چندان آدم قدرنشناسی نیستم و یادم نمیرود چگونه مرا تیمارداری کرد و امید به من داد و چه بسا میدهد… و بیش از همه اجازه میداد «باشم»…
اما چه کنم که گاهی حس میکنم همین تفکر هم شده زندان جدیدم… شده حد و حدود جدیدم…
من آدم بیوجودی نبودم… آن طور که یادم میآید -و شاید تا حدی هم به خطا باشد- از کودکی روح امور را در مییافتم و به همین خاطر نیاز به یادگیری تاکتیکی و فرمولی چیزها نداشتم و آنگاه… «گویی از عدم و تاریکی محض و نه از سرِ پیروی از روشی و دستوری چیزها را خلق میکردم»… وجود آن چیزها یک دلیل بیش نداشت و آن هم من بودم…
میدانید؛ من حد و حدودها و درست و نادرستها را دوست ندارم، هر چند دیگر با تنها چیزی که انس دارم همین حد و حدودها و درستهاست، چراکه دیگر چیزی از وجودم باقی نمانده… همهاش به یغما رفته…
و من نشستهام و هزار درست روبهرویم و از خودم میپرسم «اینها را من واقعاً میخواهم؟ من اینها را واقعاً اختیار و انتخاب کردهام و میکنم؟»…
من چیزها را اختیار میکنم چون «درست»اند یا چون «دوست»شان دارم؟…
…
…
حتی خدا هم بیمعنی شده و جز نامی از او نمانده… بسیار خوب… من چیزی هستم که چون بایسته و شایسته است باید راه خدا یا راه تعالی انسانی -یا هر چه میخواهی اسمش را بگذار- را بروم؟ یا چون خواستهام؟
چگونه حرفم را بگویم؟ «اختیار»م کو؟ ارادهام کو؟ دلخواستههایم کو؟ در این شهر حتی خدا را هم برای خودش نمیخواهند؛ چون درست و شایسته است، میخواهندش…
همه چیز بیمعنی شده… دیگر هیچ چیز خواستنی نیست… و ما نشستهایم متحیّر…
کاش اینها را اینطور نمیگفتم تا مبادا کسانی -یا حتی خودم- بیایند و به من اشکال کنند که «داری اشتباه میگویی و اشتباه میروی» و به این کسان و این خودم میگویم «کاش چونان غریق خفه شده بودی و از سخن بازمیماندی!» ای کاش و ای کاش میشد شعرش را بگویم… یا داستانش را… تا دستِ منتقدان و عیبجویان به مقام بلندش نرسد…
آری حد و حدودی در میان ما یا در ذهن هر یک از ما جاری است و من میخواهم پا از گلیمم فراتر بگذارم… میخواهم کاری کنم خارج از حد و حدود… آنچه درون حد و حدود است یعنی دلیلی دارد… و وقتی دلیل و علتی هست، من نیستم… میخواهم کاری کنم که علتش خودم باشم و این خارج از پیروی از حد و حدود و درست و نادرست کردن است، اما راه خروج کجاست؟ جایی که میتوانم در آنجا باشم کجاست؟
نمیدانم وقتی بچه بودهاید با پدرتان چیزی را -مثلاً کولر را- درست کردهاید یا نه… وقتی که میخواهید مشکل را پیدا و حل کنید، اگر پدرتان مدام بگوید باید چه کار کنید، شما برآشفته میشوید که پدر اگر میخواهی بیا بگیر خودت درست کن و الّا بگذارم ولو شده به قیمت یک بار سوختن کولر خودم مشکل را پیدا کنم و حل کنم… ما دیگر از ترس سوختن کولرها، چیزی را خودمان درست نمیکنیم…
میخواهم بروم در خیابان فکّ دو نفر را پایین بیاورم، و خدا میداند که این از سرِ عصبانیت نیست، تنها منِ وامانده میخواهم «باشم» و کاری را تنها به این دلیل انجام دهم که آن را خواستهام، نه چون درست و بایسته است…
اما چه کنم که نای این کار را هم ندارم… فلج شدهام…
همه چیز شبیه هم شده… درستها و غلطها…
چرا دیگر چیزی به وجود نمیآید بیهیچ دلیلی و چرا دیگر چیزی انجام نمیشود چون صرفاً خواستنی است… هر چیزی از چیزی دیگر به وجود میآید و هر کاری به خاطر چیزی دیگر انجام میشود…
میگویند: این حال شخصی تو نیست، این روح تاریخ است… حرفشان را دور نمیبینم…
در این اوضاع من از انجام هر کاری میترسم و سالهای سال است با این ترسِ مدام فلجکننده به سر میبرم… وحشتناک از انجام هر کاری میترسم، میترسم که نادرست باشد… وقتی هیچ چیزی خواستنی نیست و وقتی من وجودی ندارم که دوستدارِ بیدلیلِ چیزهایی باشد مگر جز این انتظاری میرود؟ جدال دلیلها برای تعیین درستها و نادرستها پایانناپذیر است و هر کس در این دریای طوفانی وارد شود غرق خواهد شد، کجاست آنجا که کشتی وجود انسان در ساحلی لنگر بیندازد؟ ساحلی که هست و وقتی پا رویش بگذاری هر کسی و دلیلی بگوید زیر پایت خالیست دیگر باکی نیست…
اما به هر سمتی تا هر عمقی مینگرم جز آبی یکشکل و غرقکننده نیست…
باید انتظار کشید؟ تا کجا باید انتظار کشید؟ کاش میتوانستم روی این پارهچوبِ وسط اقیانوس اندکی به خوابی خوش بروم، اما هر چه کردهام و میکنم، خوابم نمیبرد… حتی نمیتوانم بخوابم… چه کنم؟
مغربِ ۱۷/۴/۱۴۰۲
خودباختگی در برابر حق یا تسلیمشدن در برابرش؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دوستم آمده و میگوید: «خشمی عجیب و عمیق در نهادش نهان و نهادینه است…» میگویم: «میفهمم چه حالیست…» و بعد با او طرح میکنم که: «این خشم مال همان چیزی نیست که دیروز با تو طرح کردم؟ اینکه دیگر احساس میکنیم خودمان را در زندان درستها اسیر کردهایم و دیگر درستها را تنها چون درستاند انجام میدهیم، نه چون دوستشان داریم! دیگر کارها را به فلان دلیل و بهمان نتیجه میخواهیم، نه اینکه چیزی را بخواهیم چون فقط میخواهیمش…» و میگوید که «آری… آری…».
و برایش تعریف میکنم که زمانی با استادی مرتبط بودم و از او طریق زندگی میجستم. در آن برهه، مدت مدیدی در این حال بودم که گویا تکتک سلولهایم میگفت وارد نحوی از فعالیتهایی در جامعه شوم و چیزی را تکان بدهم، اما آن استاد مدام رغبت نشان نمیداد و من هم بیخیالش میشدم یعنی در واقع سعی میکردم وجودم را سانسور کنم و خودم را کنترل کنم و جهت بدهم. اما الآن میفهمم که آن وقت «نبودم»، هرچند به ظاهر خیلی پاک و معنوی مانده بودم… و الآن میفهمم که باید آن کار را میکردم چراکه وجودم را در آن کار مییافتم، حتی اگر آن کار اشتباه بود… که باکی نیست، لااقل اشتباهبودنش را میدیدم و بازمیگشتم و آنگاه بیآنکه وجودم را از دست داده باشم، راهی درستتر در پیش میگرفتم…
یاد جملهای از نادر ابراهیمی افتادم: «جوان اشتباه میکند و جهان را به پیش میراند، و پیر خطا نمیکند و جهان را به جانب توقف میکشاند.»
…
…
کسی که برای پاسداشت فهم و وجود خودش، کارهایی را پی میگیرد و انجام میدهد، حتی غلطترین کارها و بزرگترین گناهان باشد، امید است روزی در عین آنکه فهم خودش را کنار نمیگذارد و خودش را نمیبازد، متوجه آن اشتباهها بشود و آنگاه توبه میکند و بازمیگردد. اما آن کس که کارها را برای ادلهای و چون درستاند انجام میدهد، دیگر درست و غلط و صواب و گناه برایش به نحوی پوچ و یکسان خواهد شد، آن وقت دیگر نمیتواند با روی زشتِ حقیقیِ اشتباهها و گناهان مواجه شود و دیگر هم گناهکردنش و هم توبهکردنش بیاثر و بیمعنی خواهد شد.
میدانید؛ ما میپنداریم یک مشت گزاره، دستور، نسخه و… هست که هر کسی باید بداند و هر کسی طبق اینها حرکت نکند دارد اشتباه میرود و بیدار کنیدش که بسی خفته نماند. حتی دربارهٔ خودمان هم همینطور؛ فکر میکنیم یک مشت گزارهٔ درست و نحوهای از زندگی هست که اگر آنها را آموزش ببینیم و بدانیم و طبقش عمل کنیم، به زندگی خوبی خواهیم رسید.
اما خبر نداریم که بیش از همه چیز همین پندار است که گمراهمان کرده و همین نمیگذارد ببینیم چه چیزی گم شده و فقط ما را مشغول یادگیریهای بیشتر نگه میدارد و هر وقت شکایتِ شکستخوردنمان را نزد این پندار میبریم خواهد گفت: یا به اندازهٔ کافی هنوز نمیدانی و آموزش ندیدهای یا به قدر وافی تلاش نکردهای.
و اینجاست که به تعبیر دوستی: «گمشدهٔ ما گم شده…» و ما مدام آن را در بین چیزها و کارها میجوییم و نمیدانیم هر جرعه آب از آب شور این دریا با جرعههای قبلی تفاوتی ندارد و تشنگی و کمبود ما را پر نخواهد کرد.
و البته همینجاست که ناامیدی از چیزها با -اینکه ناامیدی است- بسیار مبارک و راهگشا و در نهایت امیدبخش است چراکه دیدهٔ بستهٔ ما را میگشاید و راه را برای فهم اینکه چه چیز گم شده باز میکند و ما را از آب در هاون کوبیدن باز میدارد.
کسی که فهمیده گمشده چیست و از درست و غلطها آزاد شده و با انجام کارها در پیِ بودن و بسطِ بودن خود است، هر کاری در این راه کند درست است حتی اشتباهترین کارها و کسی که به قیمت نبودن و کنترلکردن خود و بازیگری، میخواهد درستترین کارها را انجام دهد و خطایی در کارهایش نباشد، دیگر هر کاری کند غلط اندر غلط است.
زمانی بود که من «بودم»، اما کسانی به هزار بهانهٔ دین و معنویت و عرفان مرا از آنچه بودم ترساندند و مانند بازیگرها کاغذهایی را به دستم دادند تا نقشی را بازی کنم و دیالوگهایم را از روی آن بگویم، و من به ظاهر درستترین آدم شدم، اما به قیمت پوچ و پوشالیشدن… پیش از آن، گویا گناهم هم مبارک بود که مرا به توبه و باز یافتن خدا میکشاند اما اکنون دیگر خدا را در طاعات و عبادات هم نمییابم و در آنها حضوری حس نمیکنم.
میدانید؛ بگذارید واضحتر بگویم:
خودباختگی در برابر حقیقت، با تسلیم در برابر آن بسیار شبیه هم هستند و این، فریبنده است.
گاهی آن چنان ما را از چیزی محصّل و جدا از ما، به بهانهٔ آنکه آن چیز حقیقت است میترسانند که ما را به خودباختگی و خودسانسوری میکشانند و توهم میکنند که اگر ما شروع کنیم به بازیگری و در نقشمان رعایتِ آن حقایق -که بیشتر نسخههایی مرده هستند- را کنیم، حقیقت در ما جریان یافته و فیالمثل خدایی و معنوی شدهایم…
اما من دیدهام پوشالی بودنِ خدا و معنویتی که در خودباختگی در برابر حقیقت و در نتیجه خودسانسوری و بازیگری پیش میآید؛ خدا و حقیقتی که درون انسان مانند منظرهای واقعی و روحدار پدیدار نمیشود و انسان به رؤیت آن نمینشیند بلکه چیزها و نسخههاییست محصّل و بیرون از وجود انسان تنها به صورت نسخه و نقاشیای مرده از یک منظره.
اما میدانید تسلیم در برابر حقیقت کجاست؟ آنجا که وجود و «منِ» انسان کاملاً با عزمی استوار در میانه است و خودش را نباخته و سانسور نکرده، لکن حق را برگزیده و با آن همسو و واحد شده. ابنجاست که وجود انسان و حقیقت جدا از هم نیست؛ نه انسان خودش را سانسور کرده و نه حقیقت و خدای نقاشیشدهای به صورت ذهنی در میان آمده؛ بلکه حق با انسان به زمین آمده!
(داریم با دوستم گپ میزنیم، میگوید: «خوشا جمع بچههای روستایمان؛ آنجا هر بار خانه یا باغ یک نفرمان دور هم جمع میشویم، سر و ساده و باصفا، و با اینکه نه تحصیلکردهاند و نه متفکر و نه عارف و عابد ولی عجیب حضور خدا را میانشان حس میکنم، آنجا هیچکس بیعیب نیست اما همه «هستند» و تو نیز میتوانی با عیبهایت باشی و ذرهای احساس نکنی باید بازیگری کنی. آنجا افراد به اینکه چه کردهای و چه میکنی نگاه نمیکنند، به خودت و وجودت نظر میاندازند…» و من به او میگویم: «قبول داری همین فضای اخلاق و عرفان و معنویت هم این حضور را از ما گرفت و بیوجودمان کرد؟»، با سوزی میگوید: «آری… آری…»)
مغربِ ۱۸/۴/۱۴۰۲
…
چرکنویس
… کسی که برای پاسداشت فهم و وجود خودش، کارهایی را پی میگیرد و انجام میدهد، حتی غلطترین کارها و بز
…
پینوشت:
اکنون در جمعی هستم که همتش پاسداشت همین وجود است و راهش را تفکر میداند و بر آن پا میفشارد. من نیز در اینجا احساس حضور و یافتن گمشدهام را کردم و عمیقاً از بالا بودن افقی که در آن باز شده بود، حیرتزده ماندم.
تا اینکه دیدم دوباره یک جای کار میلنگد؛ اینکه همین حرفها و همین مباحث شد یک سری چیز درست که باید رعایت کنم. خود همین «تفکر» و مباحث هایدگر و داوری و طاهرزاده و … شد چیزهایی درست که احساس کردم شده زندان جدیدم.
اما باید بگویم که تفاوت این جمع و این موقعیت با دیگر جمعها و موقعیتها، این نیست که اینجا حرفهایی درست در میان است و در جاهای دیگر حرفهایی اشتباه، بلکه تفاوتش در این است که اینجا میتوان بود و وجود داشت هر چند با عیب و خطا، و جاهای دیگر نمیتوان.
آری اینجا تفکراتی درست در میان نیست و دیگر جاها تفکراتی اشتباه، بلکه در جاهای دیگر گزارهها و نسخهها هست و اینجا خود تفکر و به تعبیری خودِ «راهرفتن». تفکر با بودن و دیدن گره خورده نه با درستها و بایدها.
آری، خود سخنگفتن از بودن و وجودداشتن را دو معامله میتوان با آن کرد؛ یکی آنکه آن را چیزی درست و بالتبع نسخهای لازمالاجرا بدانیم، و یکی هم آنکه از آن تذکری بگیریم، چیزی را ببینیم و رؤیت کنیم و وجودمان را بازیابیم.
چرکنویس
خودباختگی در برابر حق یا تسلیمشدن در برابرش؟ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ دوستم آمده و
9.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نمیدانم با دیدن این اتفاق، خون در رگهای شما هم میجوشد یا نه… اتفاقی که در اینجا میافتد به خاطر درستبودنش رخ نداده، و این سرباز در این چند ثانیه فکر نکرده که خب چون این کار درست است بروم و این انسان را احتمالاً تا فلان مقدار کتک بزنم؛ کاری که این سرباز در این صحنه انجام داد، بروز و ظهور وجودش بود و چه خوب وجودی بود!
و شخصی مقیّد به ادله و حقوق را فرض کنید که در برابر این اتفاق قرار میگیرد و به خاطرِ اینکه یک وقت دامنش به حرام آلوده نشود و از آنجایی که شک دارد که آیا زدن این شخص حرام است یا خیر (که احتمالاً هم حرام است) و یا به خاطر اینکه شک دارد این کار انسانی است یا نه، کاری نمیکند و نهایتاً دنبال آن شخص میگذارد و احتمالاً هم به او نمیرسد یا فیالمثل با پلیس تماس میگیرد و حقیقتش را بگویم آویزان کسی یا روال و قاعدهای میشود تا آن مسئله را حل کند.
شما دوست دارید کدام باشید؟ آن سرباز یا آن شخص دلیلمحور و حقطلب و به اصطلاح «ابناءالدلیل»؟
شبِ ۱۸/۴/۱۴۰۲