eitaa logo
چرک‌نویس
139 دنبال‌کننده
45 عکس
14 ویدیو
0 فایل
فهرست 📜 eitaa.com/mosavadeh/94 💬 گفت‌وگو: @mmnaderi
مشاهده در ایتا
دانلود
— ”پاکیزگی، نزدیک‌شدن به هیچی نیست!“ — ”زمین چیزیه که ما روی اون هستیم! روشنایی رو براش میاریم و با کلمات ازش می‌گذریم… همه چیز روی زمینه هلن! زمین…“
هیچ‌کاره‌بودن، کاری است که انسان می‌تواند بکند، و در این کار می‌تواند پذیرا باشد. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ گفتم: می‌دانی؛ باید آنچه که هست را تاب بیاوریم. باید بی‌ایمانی‌مان را تاب بیاوریم. باید هیچ‌کاره‌بودن و معلّق‌بودنمان را تاب بیاوریم. گفت: آیا نمی‌توانیم چاره‌ای بیندیشیم؟ گفتم: نه. و باید همین را بفهمیم. نمی‌توان گفت «باید». اگر بخت با ما یار باشد، می‌توانیم همین را بفهمیم که چاره‌ای نمی‌توانیم بکنیم. گفت: یعنی می‌گویی ما عروسک خیمه‌شب‌بازی هستیم و هیچ اثری در زندگی‌مان نداریم؟ گفتم: نمی‌دانم. بیچاره‌بودنی که گفتم، مقصودم بیشتر چاره‌اندیشی‌های جزیی و محاسبه‌گرانه بود. اما به گمانم یک کار هست، که می‌توانیم انجام دهیم که از سویی می‌توان آن را چاره دانست و از دیگر سو همان بیچارگی است. گفت: آن چه کاری است؟ گفتم: نمی‌خواهم از آن به صراحت و عریانی سخن بگویم و به مثابۀ چیزی که می‌توان اراده کرد و به سوی آن حرکت کرد و آن را به چنگ آورد حرف بزنم. گفت: و این پروا، یعنی همچنان در مسیری که باید، حرکت می‌کنیم و از چیزی حرف می‌زنیم که در آن قرار داریم. پس ادامه می‌دهیم… گفتم: چه کار می‌تواند بکند انسان، وقتی چیزی در برابرش نقش نمی‌بندد و نمایان نمی‌شود؟ گفت: هیچ. گفتم: اما در این هیچ‌کاره‌بودن می‌تواند به نحوی پذیرا باشد. گفت: عذرخواهم، اما بگذارید چیزی در این میانه بپرسم، آخر گاهی تردید می‌کنم؛ می‌گویند «یعنی چه که انسان نمی‌تواند ببیند اگر دیدن از او دریغ شود و نمی‌تواند فکر کند اگر تفکر به او رو نکند؟!». می‌گویند «انسان اگر می‌خواهد چیزی را بفهمد، می‌رود و آن قدر مطالعه می‌کند و به شرط آنکه بهرۀ هوشی کافی داشته باشد آن مطلب را درک می‌کند، پس چرا می‌گویید: ”چیزی در برابر انسان نقش نمی‌بندد“؟» گفتم: آری، انسان واژه‌ها را کشته و با کالبد مفهومی آن‌ها هر کاری بخواهد می‌کند. از اعجاب‌آمیزترین پدیده‌ها تا خدا را به یوق مفهوم‌زدگی کشانده و آن‌ها را به زندانِ «شناختن» انداخته. این نحوه از درک و دریافت اکنون فراگیر است و آسان‌یافت. بزرگترین حقایق را به‌راحتی به این معنا می‌توان فهمید و درک کرد. تنها یک مشکل دارد؛ می‌توان فهمید، اما در غیاب از خود آن‌ها. پس چرا اسم این را فهم بگذاریم؟ این فهم عین نفهمیدن است. این فهم حیات و رنگ و طعمی ندارد و «خدا» و «شیطان»ـش جنسشان مثل هم است، تنها مختصاتشان فرق دارد. گفت: پس مقصودمان از اینکه چیزی در برابر انسان نقش نمی‌بندد، ماهیات چیزها نیستند، بلکه درک دیگری است که طعم و رنگ دارد و عزم و همت می‌دهد و حیات می‌بخشد. گفتم: ما باید بفهمیم با چاره‌اندیشی و محاسبه‌گری و ازدیاد مطالعه و… نمی‌توانیم آن نحوه درک دیگر را تدارک کنیم. گفت: پس چه می‌تواند بکند انسان، وقتی چیزی در برابرش نقش نمی‌بندد و و نمایان نمی‌شود؟ گفتم: هیچ گفت: آیا این هیچ‌کارنکردن، هیچ کاری و هیچ چیزی نیست؟ گفتم: خیلی کار است. اما کسی در این هیچ دوام نمی‌آورد و مستقر نمی‌شود. ما مدام تا به این فقر و انتظار برمی‌خوریم به نحوی خودمان را از این نقطه خارج می‌کنیم؛ یا به مفاهیم و کالبدها پناه می‌بریم و آن‌ها را به خودمان آویزان می‌کنیم یا با روزمرگی و غفلت و آرزوها در سکرات مستی فرو می‌رویم. گفت: پس چه کار می‌تواند بکند انسان، وقتی چیزی در برابرش نقش نمی‌بندد و آشکار نمی‌شود؟ گفتم: هیچ، و اگر در این هیچ‌بودن بماند، پذیراست. و پذیرا بودن کاری است که انسان می‌تواند بکند. گفت: آری، انسان، می‌خواهد با خروج از این نقطه راه را برای خودش کوتاه‌تر کند، حال آنکه راهش طولانی‌تر می‌شود و به بن‌بست می‌خورد. ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳ پی‌نوشت: انگار هر چیزی در عالم کاره‌ایست، فقط انسان است که می‌تواند هیچ‌کاره باشد، و از همین رو فقط انسان است که می‌تواند پذیرا باشد و انتظار بکشد. شاید از همین رو است که امانت را حمل می‌کند، انسان سرش در کار خودش نیست و پایش از گلیمش درازتر است. ﴿إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنْسَانُ ۖ إِنَّهُ كَانَ ظَلُومًا جَهُولًا﴾ @mosavadeh
برای آنکه به چیزی برسید که نیستید، شما باید راهی را طی کنید که در آن نیستید، و آنچه شما نمی‌دانید، تنها چیزی است که می‌دانید، و آنچه شما مالک آن هستید، چیزی است که مالک آن نیستید، و جایی که شما هستید، جایی است که نیستید. — چهار کوارتت، تی‌.اس. الیوت @mosavadeh
به روحم گفتم آرام باش، و منتظر باش بدون امید، زیرا امید می‌تواند معطوف به چیزی بی‌مورد باشد؛ انتظار بدون عشق برای عشق، عشق به چیزی نادرست است. هنوز ایمان هست، اما ایمان و عشق و امید همه در انتظارند. بدون تفکر، منتظر بمان، زیرا تو برای فکرکردن آماده نیستی، پس تاریکی، نور خواهد بود و سکون، رقص. — چهار کوارتت، تی.اس. الیوت @mosavadeh
عجیب است که خدا جای و جایگاه هیچ یک از ما را برای ما تعیین نمی‌کند ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ (اگر انسانی نباشد، خدایی نیست) بارها با جوهرۀ یک پرسش -هر بار به نحوی- رودررو می‌شوم. جوهرۀ این پرسش را شاید بتوان این طور بیان کرد: چرا خدا جای و جایگاه هر یک از ما را به ما نمی‌گوید و برایمان تعیینش نمی‌کند؟ خدا هیچ وقت هیچ کاری از ما را تأیید نمی‌کند. هیچ وقت هم رد نمی‌کند و اشتباه‌بودن آن را به ما اعلام نمی‌کند. شاید بگویید خدا در شریعتش بسیاری از درست و نادرست‌ها را با مرزهایی بعضاً مویرگی مشخص کرده و حرف تو اشتباه است، اما مقصود من این نیست! مقصود من وضعیت وجودی انسان در هستی و نسبتش با خداست. آن شریعت را هم باید انسان بخواهد و بیابد و به آن تعلق پیدا کند تا آن تأیید و ردها معنایی پیدا کنند. گاهی به مشابهت «او» به خدا فکر می‌کنم. شاید خیال کنید او خوارق عادات دارد و خیلی ماورائی است. اما نه؛ آنچه چشمم را گرفته همین است؛ او سعی می‌کند هیچ وقت هیچ کاری و چیزی از تو را تأیید نکند و رد هم نکند. او جای و جایگاهی را آن قدر باز نمی‌کند تا با خیال راحت در آن جایگاه جا بگیری به نحوی که بدانی چیزی از تو برای قرارگیری در آنجا پشتیبانی می‌کند. اگر جایی را می‌خواهی، پس می‌خواهی و اگر نمی‌خواهی پس نمی‌خواهی؛ تأیید و پشتیبانی‌ای در کار نیست. اما مشهورات و زندگی طبق آن‌ها این‌طور نیست. در آنجا هزاران مشهور هست که دارد از عملکرد تو پشتیبانی می‌کند و آن را تأیید می‌کند و اگر کسی به تو بگوید «اوهوی! چرا داری این کار را می‌کنی؟»، در جوابش هزار مشهور را به میان می‌آوری و به نحوی تمام آدم‌هایی که به آن مشهورات تن داده‌اند نیز پشتیبان تو خواهند بود. شاید واژۀ «استاندارد» و «نرمال» را بتوان اینجا به کار برد؛ اگر طبق استانداردها باشی و حتی کمتر؛ طبق نُرمِ جامعه باشی، تو تأیید شده‌ای و می‌شوی، توسط هزاران مشهور و هزاران مشهورزده. اما… آیا نسبتی بین خودت و کارهایی که می‌کنی می‌یابی؟ آیا احساس می‌کنی که تو آن‌ها را انتخاب کرده‌ای؟ آیا وجود تو در این میانه بوده یا تو تنها بارکش و ربات و کارگری برای انجام آن کارهای انتخاب‌شده‌ای؟ اگر خدا جای هر یک از ما را تعیین می‌کرد و می‌گفت که هر کداممان باید چه باشیم و اجباری در این میان بود، آیا دیگر ما به عنوان انسان معنایی می‌دادیم؟ گویی خدا به جمادات و گیاهان و حیوانات گفته که باید چه باشند، اما انسان… خب شاید خدا ظاهر انسان را خیلی شبیه حیوان خلق کرده باشد اما یک چیز دیگری را هم به او گفته؛ شاید درِ گوشش گفته که یک ظرف خالی باشد! ظرف خالی… یعنی نگفته چه باشد و اجباری نکرده… یک جای خالی گذاشته و آن را پر نکرده… چند سال پیش که در موقعیت مصمّم‌شدن یا انصراف از ازدواج بودم، به رفیقم گفتم: «یک چیز را فهمیده‌ام و آن اینکه: تنها وقتی در این تصمیم من واقعاً حضور دارم که بفهمم این خواستن و تصمیم را نمی‌توانم گردن کسی -از جمله خدا- بیندازم.» به خودم می‌گفتم: کرم از خودت است و همۀ بار آنچه می‌خواهی به خاطر خواستن خودت است. نه اینکه چون خدا دستور داده و می‌خواهد و یا تعیین کرده که معیارهای تو چه باشد. خودت هستی که می‌خواهی ازدواج کنی و خودت هستی که انتخاب کرده‌ای با چه شخصی ازدواج کنی. برخی مذهبی‌ها می‌گویند: ما چون خدا خواسته ازدواج می‌کنیم و با آن کسی هم که خدا گفته ازدواج می‌کنیم. می‌خواهم بگویم اگر این «خدا خواسته»، عین خواستۀ خود ما نباشد، آخرش با خدا دعوایمان می‌شود. چرا؟ به این خاطر که: چرا من باید عواقب و هزاران مشکل خواستۀ یک نفر دیگر که با او احساس یگانگی نمی‌کنم را به دوش بکشم؟! مسئله اینجاست: آیا می‌شود در یک یگانگی با خواست خدا قرار بگیریم و آنچه او می‌خواهد را ما نیز بخواهیم -اما نه به نحوی ذهنی و انتزاعی-؟ آیا گاهی اینکه می‌گوییم «خدا از ما خواسته این کارها را کنیم»، عین همان پناه‌بردن به مشهورات و استانداردها نیست که از اتفاق در اینجا آن استانداردها دستورات خدا شده؟ ما می‌خواهیم چه نسبتی با دستورات خدا داشته باشیم؟ دستوریْ بیگانه یا آشناییْ یگانه؟ آیا می‌شود با شنیدن سخن خدا، بگذاریم وجودمان به یغما برود و با آن یگانه بشویم؟ نه اینکه آن دستورات را، صرفاً یک سری دستورالعمل بدانیم؟ آیا می‌توان در نسبت خلیفة‌اللّهی بود؟ شاید گمان شود این حرف‌ها یعنی کاری به کار خدا ندارم، و می‌خواهم فارغ و مستقل باشم و از یک انسان‌گرایی و خودمحوری در مقابل خدامحوری سخن می‌گویم، اما نه، نمی‌دانم چگونه آنچه در ضمیر دارم را بگویم؛ احساس می‌کنم اگر انسانی نباشد، خدایی هم نیست! اردیبهشت و ۱۷ مرداد ۱۴۰۳ پی‌نوشت: — کنت کنزاً مخفیّاً فأردت أن أعرف فخلقت الخلق فبی عرفونی. — تنها انسان است که می‌تواند «وجود» داشته باشد. @mosavadeh
غزه آری کربلا گشته شب پانزدهم.mp3
49.17M
▫️ ایام دهۀ دوم ماه محرم ۱۴۰۳ 🔸 جلسۀ پانزدهم 📜 مرتبط با این نوشته @soha_sima | @mosavadeh
مدام می‌ترسم دوستانم بروند و مرا با خودشان نبرند… همه چیز دارد می‌رود و نمی‌دانم چه خواهد شد… ولی اگر این محبت و نسبت ازلی است، امید دارم که ابدی هم باشد… مرا مِهر سیَه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد مرا روزِ ازل کاری به جز رندی نفرمودند هر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد شد خدا را محتسب ما را به فریادِ دَف و نِی بخش که سازِ شرع از این افسانه بی‌قانون نخواهد شد مجالِ من همین باشد که پنهان عشقِ او ورزم کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد شرابِ لعل و جایِ امن و یارِ مهربان ساقی دلا کی بِه شود کارت اگر اکنون نخواهد شد مشوی ای دیده نقشِ غم ز لوحِ سینهٔ حافظ که زخمِ تیغِ دلدار است و رنگِ خون نخواهد شد یک جایی هست که اگر برسیم به آنجا برای همیشه پیش هم خواهیم بود… همان ده باصفا… گاهی شک می‌کنم که انگار همین الآن درون ده باصفایم… انگار ده باصفا نزدیک ما و پیش ماست… اما می‌ترسم با تمام نزدیکی‌اش آن را گم کنم… آه! اینجاست که می‌بارم و به دوستانم التماس می‌کنم که: «مرا هم با خودت ببر… ما را تنها مگذار…»
آدم وقتی در یک قدمی درگاه مرگ قرار می‌گیرد، آن لحظه همه چیز متوقف می‌شود، و صدایی با تردید در گوش آدم می‌پیچد: «یعنی همین بود؟»… ـ ـ ـ و این صدا با پژواکش باقی می‌ماند… اما انگار صدایی دیگر هم با هر بار پژواک با اطمینان جواب می‌دهد: «همین بود.»… چند روزی است رفیقم فوت شده، و چند روز پیش طی اتفاقی من هم باید می‌مردم. رفیقم که در چشم ما باید می‌بود نیست، و من که نباید باشم، هستم. نمی‌دانم چرا از دم آن درگاه که رو برمی‌گردانی و به هر چیزی که نگاه می‌کنی، آن چیز دیدنی و زیباست. بعد از آن اتفاق گوشی‌ام را که نگاه کردم، دیدم مادرم در لحظۀ اتفاق نگران شده و پیام داده: ”سلام پسرم. خوبی؟ هنوز نرسیدید؟“ من گفتم خوبم و به‌زودی می‌رسم، جواب داد: ”به سلامتی، خداوند نگهدارتون باشه“ به او زنگ می‌زنم، صدایش را که می‌شنوم گریه‌ام می‌گیرد، گریه‌ام را می‌خورم و الکی چیزهایی می‌گویم تا او قدری حرف بزند، او حرف می‌زند ولی من نمی‌فهمم چه می‌گوید… فقط به صدای او گوش می‌دهم… انگار که مدت‌هاست -یا شاید هیچ وقت- صدایش را نشنیده‌ام… به تک‌تک آواهای صدایش گوش می‌دهم… به آخرین باری که به درگاهی مرگ می‌روم فکر می‌کنم… به آخرین باری که از خودم می‌پرسم: «همین بود؟» و آخرین باری که جواب می‌دهم: «همین بود»… می‌گویند در آن درگاهی همۀ زندگی آدم مثل یک فیلم از جلوی چشم آدم رد می‌شود… نمی‌توانم حرفم را بزنم اما از همیشه بیشتر حس می‌کنم، زندگی یک فیلم است… انگار یک هبه و هدیه… یک داستان هدیه‌شده… که هر قدر هم کوشیده‌ای ذره‌ای نتوانستی آن داستان را تغییر دهی… انگار که فریب‌ها و تعلق‌ها و دل‌بستن‌ها هم جزء داستان بوده‌اند… در آن درگاهی انگار برای بار اول آدم می‌فهمد که «همۀ این‌ها قرار نبود باشد ولی هست»، انگار برای بار اول است که آدم دارد چیزها را می‌بیند… در آن لحظه آدم تازه می‌بیند که -بر خلاف خیالش در کل زندگی- قرار نبوده هیچ چیزی در کار باشد… می‌بیند که همۀ چیزهایی که می‌دیده قرار بوده نباشند… آن صدا را می‌شنود که «از اول همین بود.»… چند روز قبلش با خودم گفته بودم: ”انسان همیشه نیمه‌تمام است و رو به سویی دارد. نمی‌توان از نیمه‌تمامی فرار کرد، اما رو به کدام سو باید داشت؟“ اما آن صدای «همین بود.» را که شنیدم جور دیگری بود. چگونه است نقطۀ اتمامی بر انسانی که نیمه‌تمام است؟ چگونه قرار است کسی که عاشق امتداد است، پایان را در آغوش بکشد؟ اما احساس می‌کنم یک جا آدم عاشق پایانش می‌شود. یک آن است که با رضایت و یقین، همۀ وجودش را به نیستی می‌سپارد… وقتی که می‌بیند نیستی و غیب، همه چیزش را نگه داشته بوده و همیشه با او و در کمینش بوده و از رگ گردنش هم به او نزدیک‌تر بوده…
احساس می‌کنم مثل کسی هستم که هر روز از چادرش بیرون می‌آید و کمی دوردست‌ها را نگاه می‌کند. ولی چیزی نمی‌بیند. کار دیگری هم نمی‌تواند بکند اما ناامید هم نیست، تنها به چادرش برمی‌گردد و خودش را مشغول می‌کند تا فردا. انسان همیشه نیمه‌تمام است و رو به سویی دارد. نمی‌توان از نیمه‌تمامی فرار کرد، اما رو به کدام سو باید داشت؟ همه چیز نشسته است و تنها انسان است که محکوم است به برپاایستادنی بدون اجل معین. شاید هم باید گفت این محکومیت، عین اذن است، تنها به انسان اذن و اختیار داده‌اند که بایستد بدون اینکه اجازه داشته باشد خسته شود و بنشیند. انسان سخن را تولید نمی‌کند، به داخل سخن کشیده می‌شود. نهایت و انتهای یک سخن را نباید در امتدادش جست، که در سرآغاز و سرچشمه‌اش است. انسان سخن را انتخاب نمی‌کند. آیا این معنی می‌دهد که بپرسیم به کدام سخن باید اجازۀ فراخواندن داد؟ با امتداد یک سخن و هر مقدار افزون‌شدنش و هر قدر تغییر شکلش تفاوتی پیش نمی‌آید، مگر آنکه آغازی دیگر رخ دهد و صیرورتی صورت بگیرد. سرچشمه‌ای که باید را نمی‌یابم. تنها ایستادنی تا مگر سرچشمه‌ها رو کنند… ۱۵/۶/۱۴۰۳ @mosavadeh
زندگی ما حکایت یخ‌فروشی است که از او پرسیدند فروختی؟ گفت: نه، ولی تمام شد. @mosavadeh