شهیدی که قرض هایم را داد‼️
آن طور که خودش تعریف می کرد از سادات و اهل تهران بود و پدرش از تجار بازار تهران.
علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقش به شهدا، حجره ی پدر را ترک کرد و به همراه بچه های تفحص لشکر27 محمد رسول الله راهی مناطق عملیاتی جنوب شد.
یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان. بعد از چند ماه، خانه ای در اهواز اجاره کرد و همسرش را هم با خود همراه کرد.🔆
یکی دو سالی گذشته بود و او و همسرش این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص می گذراندند. سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلشان، از یاد خدا شاد بود و زندگیشان، با عطر شهدا عطرآگین🍃
تا اینکه...
تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دوپسرعمویش که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان آنان خواهند شد. آشوبی در دلش پیدا شد.حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و او این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بود... نمی خواست شرمنده ی اقوامش شود.😓
با همان حال به محل کارش رفت و با بچه ها عازم شلمچه شد.
بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردند و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد. شهید سید مرتضی دادگر. فرزند سید حسین. اعزامی از ساری...گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما او...
استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادند و کارت شناسایی شهید به او سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید،به بنیاد شهید تحویل دهد.✅
قبل از حرکت با منزلش تماس گرفت و جویای آمدن مهمان ها شد و جواب شنید که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرش وقتی برای خرید به بازار رفته مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرده اند به علت بدهی زیاد، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرش هم رویش نشده اصرار کند...😔
با ناراحتی به معراج شهدا برگشت و در حسینیه با شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداخت...
"این رسمش نیست با معرفت ها. ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم. راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم...😞". گفت و گریست.
دو ساعت راه شلمچه تا اهواز را مدام با خودش زمزمه کرد: «شهدا! ببخشید. بی ادبی و جسارتم را ببخشید...»😞
وارد خانه که شد همسرش با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس او کسی در خانه را زده و خود را پسرعموی همسرش معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسر او بدهکار بوده و حالا آمده که بدهی اش را بدهد. هر چه فکرکرد، یادش نیامد که به کدام پسرعمویش پول قرض داده است...با خود گفت هر که بوده به موقع پول را پس آورده.😁
لباسش را عوض کرد و با پول ها راهی بازار شد. به قصابی رفت. خواست بدهی اش را بپردازد که در جواب شنید:بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است. به میوه فروشی رفت...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بود سر زد. جواب همان بود....بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است...✅
گیج گیج بود. مات مات. خرید کرد و به خانه بر گشت و در راه مدام به این فکر می کرد که چه کسی خبر بدهی هایش را به پسرعمویش داده است؟ آیا همسرش⁉️
وارد خانه شد و پیش از اینکه با دلخوری از همسرش بپرسد که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته ... با چشمان سرخ و گریان همسرش مواجه شد که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار می گریست...😭😭
جلو رفت و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودند در دستان همسرش دید. اعتراض کرد که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی⁉️
همسرش هق هق کنان پاسخ داد: خودش بود. خودش بود😭.کسی که امروز خودش راپسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود. به خدا خودش بود....😭 گیج گیج بود.مات مات...
کارت شناسایی را برداشت و راهی بازار شد. مثل دیوانه ها شده بود. عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می داد. می پرسید: آیا این عکس،عکس همان فردی است که امروز...⁉️
نمی دانست در مقابل جواب های مثبتی که شنیده چه بگوید...مثل دیوانه هاشده بود😭 به کارت شناسایی نگاه می کرد. شهید سید مرتضی دادگر. فرزند سید حسین. اعزامی از ساری...وسط بازار ازحال رفت...
پی نوشت1. این خاطره در مراسم تشییع این شهید بزرگوار، توسط این برادر برای حضار بیان شد.
پی نوشت2. قبر مطهر این شهید، طبق وصیت خودش در دل جنگلهای اطراف شهر ساری، در کنار بقعه ی کوچک و ساده ی امامزاده جبار، قرار دارد.❤️
پی نوشت3. دوستانی که مایلند از نزدیک این شهید بزرگوار را زیارت کنند، آدرس مزار این شهید: کیلومتر5 جاده ساری نکا، بعد از بیمارستان سوانح و سوختگی، قبل از روستای خارکش
شهید سید مرتضی دادگر
🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🌷☘
🌷🌷☘
🌷🌷🌷☘
🌷🌷🌷🌷☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
زندگي همچون انعكاس صوت است
پسر بچه اي كه از مادر خود عصباني شده بود، بر سرش فرياد كشيد: «از تو متنفرم، متنفر!» و از ترس تنبيه شدن، از خانه فرار كرد. او از دره اي بالا رفت و فرياد زد: «از تو متنفرم، متنفر!» انعكاس صدايش به خودش بازگشت: «از تو متنفرم، متنفر!»
از آنجا كه او تاكنون هرگز انعكاس صوت را تجربه نكرده بود، ترسيد و براي درامان ماندن، به سوي مادرش رفت و به وي گفت: «در دره پسر بچه بدي بود كه فرياد مي زد: «از تو متنفرم، متنفر» مادر كه پي به موضوع برده بود، از پسرك خواست به دره برگردد و اين بار فرياد بزند: «دوستت دارم، دوستت دارم!» پسرك به دره بازگشت و فرياد زد: «دوستت دارم، دوستت دارم!» و انعكاس همين كلمات به سويش بازگشت و به پسرك آموخت كه زندگي ما، همچون انعكاس يك صوت است؛ آنچه را كاشته ايم، درو مي كنيم.
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
◇●◇●◇●
2.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ولی اندازهی تو زخم ندارم زهرا :)💔
آهیوماه🖤
#حضرت_مادر
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□■
☕️
چند توصیۀ بسیار زیبا از "پیکاسو" برای آرامسازی:
اوّل : تمام عددهای غیرضروری را از زندگیت بیرون بریز!!!!
این عددها شامل: سن، قد، وزن و سایز هستند....
دوّم : با دوستان شاد و سرحال معاشرت کن...
سوّم: به آموختن ادامه بده و همیشه مشغول یادگیری باش...
چهارم : تا می توانی بخند...
پنجم: وقتی اشک هایت سرازیر می شوند: آن را بپذیر! تحمل کن! و به پیشروی ادامه بده...
ششم: رنگ های مشکی و خاکستری و تیره را از زندگیت پاک کن...
هفتم :احساساتت را بیان کن، تا هیچ وقت زیبایی هایی را که احاطه ات کرده اند را از دست ندهی...
هشتم :شادی هایت را به اطرافت پراکنده کن...
نهم: با حدّ و حصرهایی که گذشته به تو تحمیل کرده مبارزه كن...
دهم : از بهترین سرمایه ات که سلامتی ات است؛ بهره ببر...
یازدهم: از جاده خارج شو و از شهر و کشورهای غریب دیدن کن...
دوازدهم: روی خاطرات بد توقف نکن فراموشش کن...
سیزدهم: هیچ فرصتی را برای گفتن دوستت دارم به آن هایی که دوستشان داری، از دست نده...
چهارده:همیشه به خودت بگو که: زندگی تعداد دم و بازدم های مکرر نیست، بلکه لحظاتی است که،قلبم"
می تپد.
«دوست عزیز آرامش زندگیت پایدار»
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
◇●◇●◇●
🏖🏝🏖🏝🏖🏝🏖🏝🏖
🏝🏖🏝
🏖🏝
🏖
✍داستانی زیبا برای لحظه ای تفکر و اندیشیدن
❣اگر این داستان زندگی تو را عوض نکند هیچ چیزی زندگیت را عوض نمیکند مطمئن هم باش از ته دل مُردی !!!
🔆دیروز از سر کار برگشتم همسرم گفت.: لباس هات رو عوض کن و استراحت کن تا غذا آماده میشه ...
🔆لباسهام رو عوض کردم و لم دادم و چشام رو هم زدم وقتی فهمیدم اذان عصره رفتم آشپزخانه به همسرم گفتم چی برامون آماده کرده ای؟
🔆جواب نداد دو بار سه بار تکرار کردم باز هم جواب نداد خیلی عصبانی شدم متعجب بودم که چرا جواب نمیده!؟
🔆پسرم به آشپزخانه آمد. گفتم یه لیوان آب برام بیار اونم جوابی نداد خیلی عجیب بود . به پسرم نموونەی پسرهای خوب بود ولی چرا اینطور میکنه نمیدونم! 🤷🏻♂
🔆خواستم از آشپزخونه بیام بیرون همسرم گفت :پسرم برو پدرت رو از خواب بیدار کن بیاد غذاش رو بخوره پسرم به طرف اتاقم رفت ، با صدای بلند میگفتم کجا میری من اینجام ...
🔆بعد از دو دقیقە برگشت گفت:
مامان دو سە بار صداش زدم ولی بیدار نمیشه تکونش هم دادم ولی بیدار نشد
🔆بعد همسرم بطرف اتاقم رفت منم دنبالش رفتم سعی میکردن یکیو از خواب بیدار کنن لباسهاش مثل لباسهای من بود خیلی هم شبیه من بود بعد از چند دقیقه صدای گریه بلند شد همه گریه میکردن. خدایا این مرد کیه! چرا کسی صدای منو نمیشنوه! چرا کسی منو نمیبینه!
🔆پسرم بیرون رفت و بعد از چند دقیقە پدر و مادر و داداشام همراهش بودن. مادرم آن فرد خوابیده رو در آغوش گرفته بود و همش گریه میکرد رفتم جلو ولی سودی نداشت بابام روی کرسی نشسته بود و بلند گریە میکرد ، برادرم و چند کسی آن شخص را شستند و کفنش کردند و بردن به مسجد که نماز بالا سرش بخونن. همسایه ها دوستام و فامیلام همشون آماده بودند و شروع کردند به نماز ...
🔆منم فریاد میزنم ای داد نماز بالا سر کی میخونین؟ ! من زندهام چرا منو نمی بینید. چرا حرفارو نمیشنوید !!!
ولشون کردم تا نمازشون رو تموم کنن سر تابوت رو کنار زدم کفن رو از روی صورتش کنار زدم
لبخندی زد و گفت : من دیگه وقتم تموم شد بعد نوبت تو هست من تمام. تو ابدی خواهی بود چهل ساله دوستتم منو زیر خاک میبرن و تو هم بطرف محاکمە بردە میشوی!..
🔆بعد میخواستم صحبت کنم نمیتونستم میخواستم تکون بخورم نمیتونستم بعد صدای ملا رو شنیدم که حرف میزد.
خاک ریختن روم تنها موندم دیگه فهمیدم آخرشه. نه شروع و اولشه من که چند تا قرض هست پسشون ندادم! کارهای زیادی هست که گفتم فعلا زوده هنوز انجامشون ندادم. ...
🔆بعدا صدای پای دو شخص را شنیدم گفتم ای داد محاکمه شروع شد ، نکیر و منکری در موردش حرف میزدن ! خدا منو برگردون خدایا منو برگردون تا کارهای درست انجام بدم..!
🔆صدایی را شنیدم
نخیر ... نخیر ... نخیر ... خیلی نارحت شدم تا صدایی نرم صدام زد. بابا بابا بلند شو غذا حاضره چشمام رو باز کردم دختر خوشکل خوشرویم بود
بوسش کردم گفت: بابا غذا سرد میشه ...
🔆کل بدنم عرق کرده بود خیلی خسته بودم به نفس خودم گفتم:
بیا برگشتی ببینم از این به بعد چه میکنی و چیو جلو میندازی باید همش خوبی کنی مادام نمیدانی کی میمیری روزی میاد موم عمرتان تمام خواهد شد. خیلی ممنون از خداوند ی فرصت بهم داد و آخرین نفسم نبود. و فرصتی دیگه ای برای زندگی بهم داد.
🔆تو هم از خدا تشکر کن که هنوز فرصت داری و وقتت تموم نشده به داد خودت برس و از تاوان و کار بد دست بردار و بهشت را به دست بیار .👌🌺
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
◇●◇●◇●
🪐"
✍داستان دو دوست"
دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور میکردند. بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند.
یکی از آنها از سر خشم؛ بر چهره دیگری سیلی زد. دوستی که سیلی خورده بود؛ سخت آزرده شد ولی بدون آنکه چیزی بگوید، روی شنهای بیابان نوشت “امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد”.
آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند. ناگهان شخصی که سیلی خورده بود؛ لغزید و در آب افتاد. نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد. بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت؛ بر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد: “امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد”.
دوستش با تعجب پرسید: بعد از آنکه من با سیلی ترا آزردم؛ تو آن جمله را روی شنهای بیابان نوشتی ولی حالا این جمله را روی تخته سنگ حک میکنی؟ دیگری لبخند زد و گفت:
وقتی کسی ما را آزار میدهد؛ باید روی شنهای صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش؛ آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما میکند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد.
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
◇●◇●◇●
چقدر برای خودتان ارزش قائل هستید؟
اگر به جای آموختن، فقط روزهایتان را می گذرانید و هرساله فقط تولد می گیرید و سن تان را زیاد می کنید، بازنده محسوب می شوید.
اگر فقط برای داشتن آسایش، اتومبیل و خانه عوض می کنید، بازنده هستید.
اگر طولانی ترین مسافرت های شما، تا منزل خواهر و مادرتان است.
اگر هر روز و هرشب، سریال های بیشتری می بینید.
اگر هنوز نمی توانید روزی ده صفحه کتاب بخوانید.
و اگر نمی توانید روش زندگی تان را مثل همان هایی کنید که مدام از آنها مثال می زنید، بازنده محسوب می شوید.
اگر آموختن و ارتقای شخصیت خودتان را متوقف کرده اید.
اگر تمام عمر، فقط یک الگو را زندگی می کنید، جز بازنده ها محسوب می شوید.
اگر خوشحال بودن و شاد کردن دیگران را نیاموخته اید.
اگر نمی توانید خود و دیگران را ببخشید.
اگر رقصیدن را نیاموخته اید یا جرات آن را ندارید.
اگر بازی و تفریح در برنامه ی شما نیست.
اگر شنا نمی کنید.
اگر نمی توانید یک روز از وقت تان را برای دیدن دریاچه ای در ۵۰ کیلومتری شهرتان آزاد کنید.
یا غروب آفتاب را در دشت و کویر ۲۰ کیلو متری تان تماشا کنید.
اگر خانواده، مهمانان و همه باید حتی در روزهای تعطیل، تا دیروقت منتظر شما بمانند تا با شما شام میل کنند، شما بازنده واقعی هستید.
اگر تاکنون آدم برفی نساخته اید.
اگر تاکنون به سالن تئاتر نرفته اید.
اگر گالری هنری یا مسابقه فوتبال یا والیبال را به صورت زنده ندیده اید.
شما بازنده اید.
اگر بعد از خواندن این متن می گویید: "ای بابا دلتان خوش است" شما زندگی را باخته اید.
برای خودتان احترام قایل شوید.
شما یک بار زندگی می کنید.
شادی و خوشبختی ذخیره کردنی نیستند!
قابل بازیافت هم نیستند.
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
◇●◇●◇●
🟥 یه تکنیک از روانشناسی تاریک برای متقاعد کردن افراد :
«تکنیک چهار به یک»
وقتی میخواید فرد مقابل رو راضی کنید که به نظر شما رای مثبت بده،میتونید از این تکنیک استفاده کنید.
🔺 مثال : طرف به شما میگه آخر هفته بریم فلان پاساژ خرید،شما میگین نه بهتره بریم یه پاساژ دیگه به اسم فلان مثلا.بعد فرد چون رو حرفش پا فشاری داره میاین میگین که ببین این پاساژی که تو گفتی هم اوکیه ولی ما اگه بخوایم بریم اونجا این ساعت ترافیکه یا شلوغه و...
ولی جایی که من میگم آدرسش بهتره و محصولاتش بهتره و...
🔻 نکته خیلی مهم : وقتی میخواین راجع به پیشنهاد طرف حرف بزنین یه مثال منفی از نظرش بگین و عادی حرف بزنین ولی برای نظر خودتون ۴ مثال مثبت و یک مثال منفی بیارین که فرد متقاعد بشه که نظر شما بهتره...!
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
◇●◇●◇●
❣یک دقیقه مطالعه
یک شرکت بزرگ قصد استخدام تنها یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی را برگزار کرد که تنها یک پرسش داشت.
پرسش این بود: شما در یک شب طوفانی سرد در حال رانندگی از خیابانی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس در حال عبور کردن هستید.
سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند. یک پیرزن که در حال مرگ است. یک پزشک که قبلا جان شما را نجات داده و یک نفر که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید. شما می توانید تنها یکی از این سه نفر را برای سوار نمودن انتخاب کنید. کدامیک را انتخاب خواهید کرد؟ دلیل خود را بطور کامل شرح دهید.
قاعدتا این آزمون نمی تواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خاص خودش را دارد.
پیرزن در حال مرگ است، شما باید او را نجات دهید هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد.
شما باید پزشک را سوار کنید زیرا او قبلا جان شما را نجات داده و این فرصتی است که می توانید جبران کنید. اما شاید هم بتوانید بعدا جبران کنید.
شما باید شخص مورد علاقه تان را سوار کنید زیرا اگر این فرصت را از دست بدهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او پیدا کنید.
از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند، تنها شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد. او نوشته بود:
سوئیچ ماشین را به پزشک می دهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم زیر باران منتظر اتوبوس می مانیم.
پاسخی زیبا و سرشار از متانتی که ارائه شد گویای بهترین پاسخ است و مسلما همه می پذیرند که پاسخ فوق بهترین پاسخ است اما هیچکس در ابتدا به این پاسخ فکر نمی کند.
چرا؟ زیرا ما هرگز نمی خواهیم داشته ها و مزیت های خودمان را (ماشین) (قدرت) (موقعیت) از دست بدهیم.
اگر قادر باشیم خودخواهی ها، محدودیت ها و مزیت های خود را از خود دور کرده یا ببخشیم گاهی اوقات می توانیم چیزهای بهتری به دست بیاوریم.
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□■
❣
شاید تعجب کنید اگر بگویم مغز ما با همه پیچیدگیش قادر نیست جملات منفی را از مثبت تفکیک کند:
به جمله ً منفی ً زیر توجه کنید:
" لطفا به فیل قرمز فکر نکنید "
ذهن شما اکنون به چه چیزی فکر میکند
بدون شک ذهن شما اکنون در حال فکر کردن به فیل قرمز است.
به نظر شما اگر به کودکی گفته شود
دست مرا ول نکن،
به پریز برق دست نزن،
امروز با بچه ها در مهد دعوا نکن،
چه پیغامی در مغز او مخابره میشود؟
همه این جملات در ذهن او مثبت برداشت شده و گویی که به او دستور داده اید که این کار را انجام دهد، در واقع در فرمان دادن باید به کودک گفته شود چه کاری باید انجام دهد نه اینکه چه کاری نباید انجام دهد.
بنابراین با کودک خود اینگونه سخن بگویید:
- به جای مخالفت نکن ؛ بگو کاری که گفتم را انجام بده
- به جای فحش نده ؛ بگو حرف خوب بزن
- به جای دستم را ول نکن؛ بگو دستم را محکم بگیر
- به جای ندو ؛ بگو آرام راه برو
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
1.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹🦋
﷽
اول صبح توسل به امام رضا عليه السّلام
يَا أَبَا الْحَسَنِ يَا عَلِىَّ بْنَ مُوسىٰ، أَيُّهَا الرِّضا، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجَاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
؛
🍃التماس دعا 🍃
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#حسینجانسلام
#آقاجانسلام
#عاشقانِامامرضا
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
💖🕊
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام:
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.💐✨
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#حسینجانسلام
#آقاجانسلام
#عاشقانِامامرضا
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊