eitaa logo
مرکز مشاوره اسلامی سماح- کرمان
690 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
725 ویدیو
38 فایل
اولین مرکز حوزوی مشاوره تخصصی اسلامی در کرمان تحصیلی و استعداد سنجی - ازدواج - خانواده - روانشناختی آدرس:کرمان خ شهیدبهشتی کوچه۱۰ شرقی۴ بن بست بهار نوبت دهی : 32458437_034 صبح ها ؛ از ساعت ۸ تا ۱۳ عصرها ؛ از ساعت ۱۶ تا ۱۹ ID; @M_sanati51
مشاهده در ایتا
دانلود
مزرعه دوستی مزرعه دوستی، یک انبار کوچک بود پر از کاه.  در بعضی از ساعت‌های روز، حیوانات مزرعه، در این انباری استراحت می‌کردند. بین این حیوانات، یک سگ بود که همه او را سگ مهربان صدا می‌زدند، چون با همه دوست بود. در یک ظهر بهاری، بچه‌ گربه‌ای که تازه به جمع مزرعه اضافه شده بود، رفت کنار سگ مهربان و گفت: «سلام. من پیشی کوچولو هستم. اومدم بپرسم چرا این‌قدر همه تو را دوست دارند و چطوری تونستی این همه دوست داشته باشی؟» سگ مهربان، با آرامش گفت: «خودت چی فکر می‌کنی؟» پیشی کوچولو گفت: «نمی‌دونم. شاید اون‌ها ازت می‌ترسن که این‌قدر باهات دوست هستن؛ ولی من خیلی کوچیکم. اون‌ها از من نمی‌ترسن». سگ مهربان، با لبخند گفت: «نه، پیشی کوچولو. من اگر می‌خواستم بداخلاق باشم و اون‌ها رو اذیت کنم، نمی‌تونستم باهاشون دوست بشم. من اگر بدجنس بودم، الان تو هم نمی‌آمدی با من حرف بزنی؛ درسته؟» پیشی کوچولو کمی فکر کرد و گفت: «درسته؛ چون مهربان بودی، اومدم». سگ مهربان، به علف‌های پشت سرش تکیه داد، نفس عمیقی کشید و گفت: «پس، همیشه، با همه مهربان باش و در کارها به آن‌ها کمک کن تا همه دوستت داشته باشند. این‌طوری، اگر تو هم روزی به کمک احتیاج پیدا کنی، دیگران با مهربانی به تو کمک می‌کنند”. پیشی کوچولو، از اینکه فهمید چرا سگ مهربان، دوستان زیادی دارد، خوشحال شد. پس تصمیم گرفت مثل او، با همه اهالی مزرعه  مهربان باشد. https://eitaa.com/moshavere_kerman 〰〰〰〰〰〰〰
اسراف نمی کنم ، زنده بمانم توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند. هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت: من بیشتر می خوام. آهو خانم می گفت: آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری ، و برداری اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود. ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود. یک روز که با برادرش دنبال رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا ، جا گذاشته بودند را دید که ریخته شده روی زمین. طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: گنده ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را پرت کرد آن طرف. بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند. حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد. دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند گفت: صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی افتاده؟ گفتند: او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته: اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد. آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم، لطفا او را به لانه ی ما بیاورید. بچه های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود. آهو خانم سبد میوه را که دید گفت: توی میوه ها گلابی هم هست گفتند: نه، آهو خانم گفت: پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود. دم قهوه ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دید که گریه میکند به او گفت چرا گریه می کنی؟ گلابی جواب داد: تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه ای یاد داد : گلابی تمیزم همیشه روی میزم اگر که خوردی مرا  نصفه نخور عزیزم خدا گفته به قرآن همان خدای رحمان اسراف نکن تو جانا در راه دین بمانا https://eitaa.com/moshavere_kerman
موش دانا یه جنگلی بود که درختان آن روز به روز افسرده  می شد، آب چشمه هایش کمتر و کمتر می شد. در این جنگل موشی بود که خیلی جاها سفر کرده بود و چون خیلی باهوش بود هر چه را می دید سعی می کرد آن را به تجربیات خود اضافه کند و آن را یاد بگیرد. به همین دلیل اطلاعات او از همه حیوانات آن جنگل بیشتر بود. این موش بین حیوانات به موش دانا ملقب شده بود و همه آن را موش دانا صدا می زدند. موش دانا به دوستان خود گفت بهتر است به فکر ترک این جنگل باشیم و به جنگل دیگری برویم. دوستان او چون می دانستند موش دانا حرف بی ربطی نمی زند حرف او را قبول کردند و به دستور موش خود را آماده ترک آن جنگل کردند. آنها رفتند تا جایی جدید برای زندگی پیدا کنند. چون هدفشان معلوم بود اتفاقاً به جایی رسیدند که خیلی جای خوبی بود. موش از آنها خواست که در این جا برای خود لانه ای بسازند. دوستان موش دانا که خاله سوسکه، عنکبوت سیاه، هزار پا و مارمولک بودند به حرف موش دانا زیاد اهمیت ندادند و مشغول بازی و تفریح شدند ولی موش بلافاصله شروع به کندن زمین کرد و یکی دو روزی با زحمت فراوان این کار طاقت فرسا را ادامه داد و بلاخره توانست لانه خود را آماده کند دوستان بازی گوش او همیشه در حال تفریح بودند و صدای قهقهه آنها هر روز شنیده می شد. موش دانا بعد از اتمام کار ساخت لانه به فکر جمع کردن آذوقه افتاد و رفت دنبال آذوقه و یکی دو روزی هر چقدر که می توانست آذوقه فراهم کرد و دوستان خود را به میهمانی دعوت کرد در آن روز آنها دور هم خیلی خوشگذراندند و در آخر موش دانا به آنها توصیه کرد دوستان من به فکر فردا هم باشید وضعیت هوا همیشه همین جوری نخواهد بود سعی کنید لانه ای محکم برای خود تهیه کنید. آنها از هم خداحافظی کردند و رفتند چند روزی به همین روال گذشت اما هنوز هیچ یک از دوستان موش لانه ای نساخته بود چند روزی گذشت هوا به طور ناگهانی سرد شد. دوستان موش دانا به فکر لانه ساختن افتادند. آنها به دلیل سردی هوا خیلی سریع لانه ای درست کردند که خیلی هم محکم نبود. بعد از ساعتی هوا طوفانی شد و در اولین ساعات شروع طوفان همه دوستان موش دانا لانه نه چندان محکم خود را از دست دادند و همگی بی پناه شدند. تحمل  این وضعیت برای همه آنها خیلی سخت بود و همه آنها در صحبتهای خود متوجه این نکته شدند که باید برای راه علاج به سراغ موش دانا بروند و از او کمک بگیرند. آنها با هم سراغ موش دانا آمده و مشکل خود را با او در میان گذاشتند. موش دانا از آنها دعوت کرد که به لانه او بیایند و چند روزی را با او زندگی کنند و بعد از پایان طوفان و خوب شدن هوا به فکر سرپناهی محکم و دائمی برای خود باشند. آنها قبول کردند و چند روزی را با هم در کنار هم به خوبی و خوشی سپری کردند و از خاطرات شیرین گذشته خودشان تعریف کردند. خیلی به همه آنها خوش گذشت و بعد از اینکه طوفان فروکش کرد آنها همگی با هم فکری همدیگر و کمک به همدیگر برای ساخت لانه ای محکم برای هم کار را آغاز کردند. https://eitaa.com/moshavere_kerman
🐓 خروس باهوش مزرعه بزرگی در كنار جنگل قرار داشت. اين مزرعه پر از مرغ و خروس بود . يک روز روباهی گرسنه تصميم گرفت با حقه ای به مزرعه برود و  مرغ و خروسی شكار كند. رفت و رفت تا به پشت نرده های مزرعه رسيد. مرغ ها با ديدن روباه فرار كردند و خروس هم روی شاخه درختف پريد.  روباه گفت : صدای قشنگ شما را شنيدم برای همين نزديكتر آمدم تا بهتر بشنوم، حالا چرا بالای درخت رفتی؟ خروس گفت : از تو می ترسم و بالای درخت احساس امنيت مي كنم. روباه گفت : مگر نشنيده ای كه سلطان حيوانات دستور داده كه از امروز به بعد هيچ حيوانی نبايد به حيوان ديگر آسيب برساند؟ خروس گردنش را دراز كرد و به دور نگاه كرد. روباه پرسيد: به كجا نگاه می كند؟ خروس گفت: از دور حيوانی به اين سو می دود و گوشهای بزرگ و دم دراز دارد. نمی دانم سگ است يا گرگ!  روباه گفت : با اين نشانی ها كه تو می دهی ، سگ بزرگی به اينجا می آيد و من بايد هر چه زودتر از اينجا بروم. خروس گفت : مگر تو نگفتی كه سلطان حيوانات دستور داده كه حيوانات همديگر را اذيت نكنند، پس چرا ناراحتی؟ روباه گفت : می ترسم كه اين سگه دستور را نشنيده باشد. و بعد پا به فرار گذاشت. و بدين ترتيب خروس از دست روباه خلاص شد.https://eitaa.com/moshavere_kerman
موش دانا یه جنگلی بود که درختان آن روز به روز افسرده  می شد، آب چشمه هایش کمتر و کمتر می شد. در این جنگل موشی بود که خیلی جاها سفر کرده بود و چون خیلی باهوش بود هر چه را می دید سعی می کرد آن را به تجربیات خود اضافه کند و آن را یاد بگیرد. به همین دلیل اطلاعات او از همه حیوانات آن جنگل بیشتر بود. این موش بین حیوانات به موش دانا ملقب شده بود و همه آن را موش دانا صدا می زدند. موش دانا به دوستان خود گفت بهتر است به فکر ترک این جنگل باشیم و به جنگل دیگری برویم. دوستان او چون می دانستند موش دانا حرف بی ربطی نمی زند حرف او را قبول کردند و به دستور موش خود را آماده ترک آن جنگل کردند. آنها رفتند تا جایی جدید برای زندگی پیدا کنند. چون هدفشان معلوم بود اتفاقاً به جایی رسیدند که خیلی جای خوبی بود. موش از آنها خواست که در این جا برای خود لانه ای بسازند. دوستان موش دانا که خاله سوسکه، عنکبوت سیاه، هزار پا و مارمولک بودند به حرف موش دانا زیاد اهمیت ندادند و مشغول بازی و تفریح شدند ولی موش بلافاصله شروع به کندن زمین کرد و یکی دو روزی با زحمت فراوان این کار طاقت فرسا را ادامه داد و بلاخره توانست لانه خود را آماده کند دوستان بازی گوش او همیشه در حال تفریح بودند و صدای قهقهه آنها هر روز شنیده می شد. موش دانا بعد از اتمام کار ساخت لانه به فکر جمع کردن آذوقه افتاد و رفت دنبال آذوقه و یکی دو روزی هر چقدر که می توانست آذوقه فراهم کرد و دوستان خود را به میهمانی دعوت کرد در آن روز آنها دور هم خیلی خوشگذراندند و در آخر موش دانا به آنها توصیه کرد دوستان من به فکر فردا هم باشید وضعیت هوا همیشه همین جوری نخواهد بود سعی کنید لانه ای محکم برای خود تهیه کنید. آنها از هم خداحافظی کردند و رفتند چند روزی به همین روال گذشت اما هنوز هیچ یک از دوستان موش لانه ای نساخته بود چند روزی گذشت هوا به طور ناگهانی سرد شد. دوستان موش دانا به فکر لانه ساختن افتادند. آنها به دلیل سردی هوا خیلی سریع لانه ای درست کردند که خیلی هم محکم نبود. بعد از ساعتی هوا طوفانی شد و در اولین ساعات شروع طوفان همه دوستان موش دانا لانه نه چندان محکم خود را از دست دادند و همگی بی پناه شدند. تحمل  این وضعیت برای همه آنها خیلی سخت بود و همه آنها در صحبتهای خود متوجه این نکته شدند که باید برای راه علاج به سراغ موش دانا بروند و از او کمک بگیرند. آنها با هم سراغ موش دانا آمده و مشکل خود را با او در میان گذاشتند. موش دانا از آنها دعوت کرد که به لانه او بیایند و چند روزی را با او زندگی کنند و بعد از پایان طوفان و خوب شدن هوا به فکر سرپناهی محکم و دائمی برای خود باشند. آنها قبول کردند و چند روزی را با هم در کنار هم به خوبی و خوشی سپری کردند و از خاطرات شیرین گذشته خودشان تعریف کردند. خیلی به همه آنها خوش گذشت و بعد از اینکه طوفان فروکش کرد آنها همگی با هم فکری همدیگر و کمک به همدیگر برای ساخت لانه ای محکم برای هم کار را آغاز کردند. https://eitaa.com/moshavere_kerman
هدایت شده از علی ایزدی
🥀 در زمان های قدیم، خلیفه ای به نام یزید به مردم ظلم می کرد و کارهای بدی انجام می داد. در زمان این خلیفه امام سوم ما به نام امام حسین علیه السلام زندگی می کرد. امام حسین علیه السلام پسر امام علی و حضرت فاطمه و نوه پیامبر اسلام است. ایشان همیشه مردم را به کارهای خوب دعوت می کردند و بچه ها را خیلی دوست داشتند. امام حسین وقتی ظلم یزید به مردم را می دید، ناراحت می شد و به مردم می گفت: «از آدمهایی که کارهای زشت می کنند و به مردم ظلم می کنند همیشه دوری کنید.» به خاطر اینکه مردم امام حسین (ع) را دوست داشتند و از یزید و کارهای او متنفر بودند، یزید با امام حسین (ع) دشمن شد. امام حسین که می خواست به مردم کمک کند، بعد از اینکه نامه های زیادی از مردم کوفه دریافت کرد، با خانواده و یاران وفادارش به سمت کوفه حرکت کرد. کاروان امام حسین و یارانش به سرزمینی به نام کربلا که در نزدیکی کوفه قرار داشت، رسیدند و بارها را از شترها پیاده کرده و خیمه هایی برپا کردند. در نزدیکی کاروان امام حسین (ع ) رودخانه ای وجود داشت که بزرگترهای کاروان مشک ها (جای آب) را از آب آن رودخانه پر می کردند. بچه های عزیزم اما مردم کوفه که برای امام حسین (ع ) نامه هایی را نوشته بودند، به جای اینکه به استقبال امام حسین (ع ) بیایند، به خاطر گرفتن پول از یزید با دشمنان همراه شده و به جنگ امام حسین (ع ) و یارانش آمدند. عزیزانم امام حسین (ع ) و یاران او که از قویترین و شجاع ترین آدم های آن زمان به شمار می آمدند، مواظب بچه ها و زنان بودند تا دشمنان نتوانند به آن ها آسیبی برسانند اما سپاه دشمن بسیار زیاد بود و سپاه امام حسین تنها 72 نفر بودند. امام حسین (ع) و یارانشان چند روزی را در کربلا بودند و دشمن آب را بر روی آنها قطع کرده بود و همه تشنه بودند و بچه ها آب می خواستند. دشمنان سنگدل نمی گذاشتند که امام و یارانش به سمت رودخانه بروند و از آن آب بیاورند. بچه ها که از همه تشنه تر بودند، به نزد عمویشان حضرت عباس علیه السلام که بسیار شجاع بود و از دشمنان نمی ترسید، رفتند و به ایشان گفتند عمو جان ما تشنه هستیم و آب می خواهیم. حضرت عباس که دوست نداشت ناراحتی بچه ها را ببیند، با 20 نفر دیگر به سمت رودخانه رفت. حضرت عباس (ع) با حمله به دشمنان سعی کردند که حواس آن ها را پرت کنند تا یارانش بتوانند مشک ها را از آب پر کنند، اما دشمنان تیر های خود را به مشک ها زدند و آن ها را سوراخ کردند. حضرت عباس (ع) خودشان به سمت رودخانه رفتند و مشکی را از آب پر کردند اما زمانی که می خواستند به سمت خیمه ها بیایند، سربازان دشمن شروع به تیراندازی به او کردند. عموی خوب بچه ها وقتی دو دستش زخمی شد، مشک آب را با دندان گرفت و به سمت خیمه ها رفت، اما تعداد زیادی از دشمنان به سمت او حمله کردند و مشک را پاره کرده و حضرت عباس بهترین عموی دنیا و برادر شجاع امام حسین (ع ) را به شهادت رساندند. بچه های عزیزم در روز عاشورا نه تنها حضرت عباس (ع ) به شهادت رسیدند، بلکه هنگامی که جنگ میان دشمنان و یاران امام حسین علیه السلام در سرزمین کربلا بالا گرفت، خانواده و یاران امام حسین (ع ) مثل حضرت علی اکبر فرزند امام حسین، قاسم، ابوبکر، عبدالله و حسن فرزندان امام حسن (ع) نیز به شهادت رسیدند. کوچکترین کسی که در کربلا شهید شدند، علی اصغر فرزند 6 ماهه امام حسین بودند. روز دهم محرم یا روز عاشورا که همه یاران امام حسین تشنه بودند، حضرت علی اصغر علیه السلام طفل شیرخواره امام حسین نیز از تشنگی بسیار بی تابی می کرد. امام حسین علیه السلام او را برداشته و به میدان جنگ برد. سپس او را را میان دو دستان خود گرفت و به دشمنان گفت: « آیا نمی بینید که این کودک شیرخوار چگونه از تشنگی بی تاب است؟ اگر به من رحم نمی کنید لااقل به این کودک رحم کنید.» اما سپاهیان دشمن به سخنان امام توجهی نکردند و به طرف حضرت علی اصغر علیه السلام تیر اندازی کرده و او را به شهادت رساندند. بچه ها در روز عاشورا امام حسین (ع) نیز همراه یارانش با شجاعت جنگید و بسیاری از دشمنان را از بین برد، اما دشمنان که بسیار زیاد بودند، سر انجام امام حسین و یارانش را به شهادت رساندند، خیمه ها را آتش زدند و زن و بچه ها را اسیر کردند. عزیزانم حالا که داستان امام حسین (ع ) را شنیدید، می دانید که چرا ما هر سال روز عاشورا به هیئت ها می رویم و برای امام حسین (ع) عزاداری می کنیم و سینه می زنیم و گریه می کنیم. داستان شهادت امام حسین (ع ) به ما یاد داد که نباید در برابر ظلم سکوت کنیم، ظلم هیچ گاه ماندنی نیست و از بین خواهد رفت. http://eitaa.com/moshavere_Kerman
🌸 سلام الله عليها یکی بود که همه بود این آغاز متفاوتی است برای همه داستان هایی که تا امروز شنیده ایم این داستان، داستان جاودانگی است داستان زنی از خاندان عشق داستان زینب عليها السلام دنیا که آمد جبرئیل بر پیامبر (ص) فرود آمد و سلام خدا را به پیامبر ابلاغ کرده و گفت نام این نوزاد را زینب بگذارید ، خداوند بزرگ این نام را برای او برگزیده است نامش را زینب گذاشتند که زینت پدر باشد. چادر خاکی مادر را سر می کرد و در سجاده اش نماز می خواند. فقط سه سالش بود، از کودکی اهل عبادت بود و هر آن چه که از مستحبات بود را انجام می داد. او اهل نافله بود. بچه ها عاشقش بودند ، لحظه ای از عمه شان جدا نمی شوند. دختران آل هاشم آرزو داشتند مثل او باشند. همه به او پناه می بردند. دلسوز بود، دلسوز اسرا زینب مهربان بود.   غم نداشتن مادر از دست دادن پدر و برادر بزرگتر بس نبود که باید شاهد شهادت امام حسین می بود. شهادت فرزندان و یاران با وفا غم شهادت کم نبود که غصه دار اسرا شد غصه دار حرم و کاروان امام (ع) زینب صبور بود. هر که وارد کاخ یزید می شد دست و پایش را گم می کرد ، می ترسید اما زینب لبریز از اقتدار بی هیچ ترسی قدم بر می داشت زینب شجاع بود . راه امام بدون زینب نا تمام می ماند باید می گفت، از مظلومیت امام، از ظلم یزید باید می گفت از دین پیامبر که در روزگار یزید منحرف شده بود باید حقیقت را به جهان نشان می داد. او روشنگر بود. http://eitaa.com/moshavere_Kerman
🌸 اسراف نکنیم روزی امام رضا علیه السلام و یارانش در باغی مشغول چیدن میوه بودند. بعد از چیدن میوه امام و یارانش زیر سایه درخت در کنار نهر پر آبی نشستند و امام کنار نهر آب نشست و مشتی آب به صورتش زد؛ اما ناگهان اخم هایش درهم رفت. سیب نیم خورده را از آب گرفت و به آن نگاه کرد و فرمود: این میوه را چه کسی خورده است؟ یکی از یاران امام خجالت زده گفت: من میوه را خورده ام. امام گفت: «چرا اسراف می کنید؟ مگر نمی دانید که خداوند اسراف کنندگان را دوست ندارد؟» بچه های عزیزم از این داستان کوتاه نتیجه می گیریم که اسراف کار بدی است و هرگز امامان ما اسراف نمی کردند. http://eitaa.com/moshavere_Kerman