سوال933
باور کن من غر غر نمیکنم
همسرم شروع میکنه
من ازاین میترسم حرمت این خونه از بین بره
چون بچه ها اصلا برای حرف من تره خورد نمیکنند میخوام گذشته رو فراموش کن
همسرم شروع میکنه
از هر جای خسته بشه من مقصرم
شما که دقیقا همین رو گفتین
گوشیش ساده هست شماره من برداشتم زدم
دیدم شماره خانم هستش
به هر حال بازم نمیدونم چکار کنم همسرم
از گذشته بیاد بیرون
بازم ممنونم نماز وروزه شما هم قبول باشه
خیلی خیلی لطف کردی 😘😘😘😘
پاسخ ما👇
سرکارخانم@شمس مشاور خانواده
عزیزم زن ومرد باید پشت همدیگه باشند وپناه هم باشند و جایی برای رخنه دیگران وخصوص فرزندان باقی نگذارند اگه بچه ها حس کنند که شما حواستون به هم نیست وبرای هم بی ارزش شدین دقیقا میشه قانون جنگل و دیگه به قول خودت تره هم براتون خوردنمیکنند روی همین اصل میگم جلوی بچه ها به هم بی احترامی نکنید به هم حرفی نزنید وجرو بحث نکنید اگه حرفی هم دارید در خلوت هم وبه دور از چشم بچه ها باشه تا ابهت شما از بین نره کاری ندارم شوهرت چی میگه من میگم تو شروع کننده نباش تو آرامش بده تو دنبال جروبحث رو نگیر تا اقا هم لجبازی رو کنار بذاره کمک کن تا دلخوریها بر طرف بشه انشاالله
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت151
دنبالت ... باید باهات صحبت کنم. اینطوری فایده نداره ... - اخه کلاس دارم. علی- فردا دانشگاه بی دانشگاه ... میام دنبالت ... به محمدم چیزی نگو ... - چشم ... علی- بی بلا ... دیگه ام گریه نکن ... فردا می بینمت ... - باشه خداحافظ ... قطع کردم. چه عجب یکی مارو دید!. باز هم سرم رو گذاشتم روی میز تا بخوابم. مطمئن بودم نمیذاره همینجا بخوابم و میبرتم رو تخت. مثل همیشه. صبح که بیدار شدم بازم روی تخت بودم. یه نگاه به ساعت انداختم. اووه ... علی نیم ساعته می اومد دنبالم. پریدم بیرون. رفتم دستشویی کارامو کردم و اماده شدم. الکی یه چیزی خوردم و کیف ام انداختم رو دوشم. محمد از استدیوش اومد بیرون. چاییمو سر کشیدم. می خواستم فنجون رو بذارم توی سینک که چشمم افتاد بهش. برگه ها رو گذاشته بود رو اپن و نگاهم می کرد. چشم تو چشم که شدیم نگاهشو گرفت. به کیفم خیره شد. دانشگاه رفتنی کوله پشتی برمی داشتم و از روی چادر عربیم می انداختم. مطمئن بودم میدونه امروز کلاس دارم ولی کیف بیرون برداشته بودم. بی توجه بهش فنجون رو اب کشیدم. گوشیم زنگ خورد. جواب دادم
علی- خواهری پایینم ... بدو ... - اومدم ... قطع کردم. محمد خیره شد بهم. دویدم کفشامو پاک کردم و رفتم بیرون. در رو بستنی دیدم که چرخیده طرفم و یه حالت خاصی با نگاهش داره دنبالم می کنه. مطمئن بودم از فضولی داره میترکه ولی حرفی نزد. دلم می خواست براش زبون درازی کنم. میدونم رفتارم بد بود ولی کاری از دستم برنمی اومد. علی جلوی در ایستاده بود. پریدم نشستم. بلافاصله با سرعت نور راه افتاد. تعلل بیجا مساوی بود با دیده شدن توسط محمد و مرگ! از کوچه که خارج شد. علی- اووف ... بخیر گذشت ... سلام ... خوبی؟ - سلام ... ممنون ... خندید. - کجا میریم؟ علی- امامزاده صالح ... رفتی؟ - نه ... دیگه حرفی نزد. بقیه راه تو سکوت سپری شد. علی دست برد سمت ضبط. یه اهنگ پلی شد. از پنجره بیرون رو نگاه می کردم و حرف نمی زدم.
چند تا اهنگ گه گذشت رسید به صدای محمد. علی سریع ردش کرد. - بذار بخونه دیگه ... علی- اصلا امکاناتش نیست ... شونه بالا انداختم و باز به بیرون نگاه کردم. تموم راه رو ساکت بودیم. حال حرف زدن نداشتم. حتی ذوق نگاه کردن به اطرافم رو هم نداشتم. سرم پایین بود و به قدم برداشتن خودم نگاه می کردم. یاد اصفهان افتادم. محمد جا به جای شهر و بهم نشون داد. می گفت همچین شیرین ذوق می کنی ادم دوست داره همش چیزای جدید نشونت بده. می گفت حرف هم که نزنی میشه ذوقت رو از تو چشمات خوند و کیف کرد. اهی کشیدم. علی- بریم تو زیارت کنیم ... وضو داشتم. همیشه وضو داشتم. چشمم که به ضریح افتاد باز ترکیدم. پیشونیم رو تکیه دادم به ضریح و گریه کردم. دعا کردم و صلاحمو از خدا خواستم. درکنارش از دلتنگی واسه محمدم گفتم. دلم براش یه ذره شده بود. بعد زیارت اومدیم بیرون. علی روی یه سنگ نشست. منم کنارش. زل زده به دور دستها. روبرومون. چی میشد محمد الان اینجا بود؟ دلم امام رضا می خواست. اون هم با محمد ... می دونستم اگه محمد بفهمه با علی اومدم بیرون ناراحت میشه. اونم قایمکی و این باعث می شد که حس بدی داشته باشم. صدای علی من رو از افکارم کشید بیرون
علی- خب بگو ... - چی بگم؟ علی- سر چی بینتون ناراحتی پیش اومده؟ بغض کردم. بلافاصله گریه. علی نگاهم کرد. علی- نمیدونم کی قراره این اشک ریختن تو تموم بشه ... به مولا دارم عذاب می کشم ... عذابم میده گریه کردنت ... - داداشی اونشب تو عروسیه اقا مازیار ... علی- خب - یادته دم گوشم چیا گفت؟ شنیدی؟ علی- اره ... نه تنها من ... همه کسایی که دورمون جمع شده بودن هم شنیدن ... با تعجب نگاهش کردم. - همه؟ لبخند تلخی زد. علی- اره ... حتی صدای اهنگ رو هم قطع کرده بودن ... نیشخندی زدم. - شما جای من بودی از اون حرفا چی
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت152
علی- اعتراف ... باز شدن نطقش بالاخره ... با صدای لرزون گفتم. - منم همین برداشتو کردم ... هر کسی جای من بود هم همین برداشتو می کرد ... علی- خب ... - حتی عاقلتراش و بزرگتراش ... اون حق نداشت با اون حرفا منو بازی بده ... با احساس من بازی کنه ... درسته نمیدونه دوستش دارم ... عاشقشم ... ولی بازم کارش درست نبود ... بود؟ کامل چرخیدم طرفش. - شما بگو ... شما که بزرگتری ... عاقلتری ... خودت حرف محمد رو گذاشتی پای اعتراف ... سه سال هم از محمد بزرگتری ... من که سنم به بیست هم نرسیده ... با تعجب نگاهم می کرد. علی- اگه فکر می کنی اون حرفاش یعنی اعتراف ... لازم نیست از فکرت برگردی ... گریه ام بیشتر شد. - لازمه ... لازمه ... بهم ثابت کرد که اون فکرام فقط توهم بوده
چرخید طرفم. علی- ببینم ... باز چی شده؟ چیکار کرده؟ خیلی هول و متعجب بود. همه قضیه رو براش گفتم. تموم که شد چشماشو بست. نفسش رو فوت کرد بیرون. علی- اشتباه می کنی ...
قضیه اونطور نیست که تو فکر می کنی ... کاش اون حرفا رو بهش نمی زدی ... - یعنی چی؟ پس چیه؟ نگاهم کرد. مدت طولانی. انگار کلافه بود. علی- نمی دونم ... نمیدونم ... به اسمون خیره شد. *** محمد یه تبریک درست و حسابی گفتم بهشون. شایان رو بغل کردم. کسای دیگه که اومدن کنارشون ازشون فاصله گرفتم. نشستم یه گوشه. با حسرت بهشون خیره شدم. اصلا دلم نمی خواست توی جمع قرار بگیرم. دلم می خواست یه گوشه بشینم و فکر کنم. اغلب که اینطور بودم. دوماه بود که همین بودم. امشبم مجبور بودم این مهمونی بیام. نگاهشون که می کردم یاد عاطفه می افتادم. دلم براش یه ذره شده بود. برای خودش. شلوغ کاریاش. نگاهش. بغل کردنش. بوسیدنش. فرار کردنش
از دستم. یه بغضی مدام توی گلوم بود. ولی نمی ترکید. هر کاری می کردم تبدیل به اشک نمی شد. مرده بودم. یه مرده متحرک. فقط اگه غذاهای که عاطفه برام درست می کرد نبود الان نبودم. اصلا میل نداشتم ولی نمی تونستم ازشون دل بکنم. می خوردم چون دستای عاطفه ام بهش خورده بود. یاد عروسی خودمون افتادم. دلم بدجور گرفت. من چی کار کرده بودم براش؟ هیچی؟ یه حلقه هم حتی دستش ننداخته بودم. وقتی که شایان داشت حلقه دست ناهید می کرد دلم می خواست زمین دهن باز کنه و برم توش. کاری واسش نکرده بودم. معلومه که ازم بدش میاد. باز مثل همیشه دستم رو سینه ام قفل کرده بودم و به زمین خیره شده بودم. به گلهای فرش. دستی دستم رو کشید. نگاه کردم. علی و ناهید و شایان روبروم ایستاده بودن. با تکون دادن سرم پرسیدم که چیه؟ بدون اینکه دستم رو ول کنه سه تایی باهم نشستن زمین. دوباره علی دستم رو کشید. از روی مبل سر خوردم و نشستم رو فرش. علی- محمد کی میخوای تمومش کنی؟ ناهید- اقا محمد ... به خدا حس می کنم عاطفه هم دوستتون داره ... - نداره ... علی به ناهید کرد. ناهید- داره ... من دخترم ... می فهمم ... داره ... اقا محمد اینقدر اذیتش نکنین
علی- بیا بگو می خواییش و تموم کن ... اخه چرا اینقدر دارین خودتونو عذاب می دین ... ناهید- دوتاتونم دارین عذاب می کشین ... در حالی که می تونین بهترین روزا رو با هم داشته باشین ... علی- دو ماهه که زندگی رو واسه خودتون جهنم کردین ... اخه چرا اینطوری می کنین؟ محمد تو که بزرگی ... اینکارا از تو بعیده به خدا ... بیا داداش ... بیا الان بریم بیاریمش ... همین امشب قضیه رو بفهمه و بگو که می خوایش ... ناهید- بخدا اصلا این دو ماه رو یه ساعت هم با خیال راحت نخوابیدم ... هیچی هم بهم خوش نگذشته ... باورکنید نمی تونم رو ببخشم ... اونروزی که اومد و من رو تو خونه شما دید اصلا انگار دنیا رو سرم خراب شد ... رفتم و یه دل سیر گریه کردم ... به خاطر قولی که به شما دادم هیچی بهش نمی گم فقط ... علی- به مولاقسم منم فقط به خاطر قولی که بهت دادم نمیگم می خوایش ... وگرنه تکون خوردنت رو هم بهش گزارش می دادم ... - علی تو چشمام نگاه کرد و گفت خسته شده و میخواد بره ... میفهمی اینو؟ یا بیشتر برات توضیح بدم ... علی- خب عصبانی بوده ... اومده توو ناهید خانومو دیده و با یه حلقه بینتون ... چرا تو جور دیگه فکر نمیکی ... چرا همیشه یه طرف قضیه رو می بینی؟ تو خودت عاطفه رو....
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
#دعای_روز_شانزدهم_ماه_مبارک_رمضان
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ وَفّقْنی فیهِ لِموافَقَةِ الأبْرارِ وجَنّبْنی فیهِ مُرافَقَةِ الأشْرارِ وأوِنی فیهِ بِرَحْمَتِكَ الى دارِ القَرارِبالهِیّتَكِ یا إلَهَ العالَمین.
به نام خداوند بخشنده مهربان
خدایا توفیقم ده در آن به سازش كردن نیكان و دورم دار در آن از رفاقت بدان و جایم ده در آن با مهرت به سوى خانه آرامش به خدایى خودت اى معبـود جهانیان.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕رهایی از گذشته
دو اردک بعد از دعوایی که هیچوقت زیاد طول نمیکشد، از هم جدا میشوند و در جهت مخالف هم شنا میکنند. بعد هر یک از اردکها چند بار بالهایش را به شدت به هم میزند و انرژی مازادی را که در طول دعوا در او جمع شده، آزاد میکند. آنها بعد از به هم زدن بالهایشان با آرامش روی آب شناور میشوند، مثل این که هیچ اتفاقی نیفتاده است.
اگر اردک، ذهن انسان را داشت، این درگیری را با فکر کردن و داستانسازی دربارهی آن زنده نگه میداشت. داستان اردک احتمالا این میشد: «باور نمیکنم چنین کاری کرده باشد. تا چند سانتیمتری من جلو آمد. فکر میکند برکه مال اوست. اصلاً ملاحظهی حریم مرا نمیکند. دیگر هرگز به او اعتماد نخواهم کرد. دفعهی بعد برای اذیت و آزار من کاردیگری خواهد کرد. مطمئنم از حالا دارد توطئهچینی میکند. ولی من دیگر نمیتوانم تحمل کنم. درسی به او میدهم که هرگز فراموش نکند.»... اگر اردک دارای ذهن انسان بود،چهقدر زندگی برایش دشوار میشد...
درسی که اردک به ما میآموزد این است:
بالهایت را به هم بزن
ماجرا را رها کن
و به تنها مکان قدرت یعنی زمان حال برگرد ...
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕به شما ربطی ندارد...
قبل از اينكه كسی اين جمله ی خبری را جهت هشدار به شما بگويد و مخاطب اين جمله قرار بگيريد، خودتان بارها اين جمله را با خودتان تكرار كنيد...
- "به من ربطی ندارد"
ما مسئول تحليل زندگی و رفتار ديگران نيستيم، ما مسئول زندگی خودمان هستيم، لطفا اين جمله ی خبری را قبل از اينكه كسی بهمان گوشزد كند،
روزی چند بار برای خودمان تكرار كنيم، كه "به من ربطی ندارد" من مسئول رفتار ديگران نيستم!
هركسی حق دارد در حريم خصوصی خودش زندگی كند
لطفا با سوالهای بيجا زندگی اطرافيانمان را شخم نزنيم...!
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕روش انتقاد از همسر
➖وقتی می خواین از شوهرتون انتقاد کنید قهر و داد و هوار و گریه راه نندازین.
➖بهتره از اسلوب انحرافی وارد شید مثلا این جمله رو بگید :
"من ازشوهرم فلان انتظار رو دارم"
➖آقایون کلا برای برآورده کردن انتظارات شما جون هم میدن . چون حس الگو بودن رو در وجود خودشون احساس میکنن.
➖اما اگر سر همسرتون داد بزنید اون فکر میکنه میخواین برش مسلط بشین اونم سرتون داد میزنه.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت153
میدیدی با من و حلقه چه فکری می کردی؟ عصبانی نمی شدی؟ چیزی بهش نمی گفتی؟ فکم منقبض شد. - تو غلط کردی با اون حلقه ات که بخواد بین تو و زن من باشه ... همشون خندیدن. شایان- ببین محمد ... من در جایگاهی نیستم که بخوام نظر بدم ... ولی منم فکر می کنم حق داشته عصبانی شه ... ناهید- اقا محمد به قول خودتون اون فقط یه کوچولوعه ... شما باید بزرگتری کنین ... علی- برو بیارش محمد ... ناهید- اره ... بیارینش ... خودش ببینه قضیه چی بوده ... ببینین هممون داریم عذاب می کشیم
فردا امتحان داره ... الانم من باید برم خونه ... شبها تنهایی میترسه ... کلافه دستی به موهام کشیدم. بلند شدم و باز هم تبریک گفتم و خداحافظی کردم و زدم بیرون. این دوماه جهنم واقعی با تمام وجودم لمس کردم. بدجور بی قرارش بودم همه دلخوشیم شبها بغل کردنش بود و برنش تا اتاق. گاهی ساعتها صدای نفس هاشو کوش می دادم. ارومم میکرد. تازه کشف کرده بودم اینو که صدای نفساش ارومم می کنه ... خیلی اروم ... واقعا عین بچه ها میموند. با اینکه می دونست شبها برش میدارم بازم تو اون اتاق می خوابید. خودمم که روی مبل می خوابیدم. دوست نداشت پیشش بخوابم خب. بدجوری بی قرارش بودم. دلم کوچولو رو می خواست. ولی نمی تونستم بهش بگم. شبها تاریک نشده برمی گشتم که یه وقت نترسه. یکی بعد دیگری اهنگام می رفتن تو بازار ولی اصلا حواسم جمع کارم نبود. اصلا. حتی تمرکز نداشتم که بتونم حفظشون کنم و توی دد روم بخونم. حرفای امشبه ناهید و علی در مورد عصبانی بودنش بهم زندگی دوباره داد. همه انرژیم رو برگردوند. باید می رفتم سراغش. دلتنگی دیگه امونم نمیداد. داشتم از غصه میترکیدم. بعد از امتحاناش باید باهاش اشتی می کردم. دلم براش پر می کشید. دیگه طاقت نداشتم ولی نمی تونستم هم بگم که دوسش دارم و می خوامش. نمی تونستم. حتی اگه یه در صد هم از من بدش بیاد با گفتن حرفم میزاشت و میرفت ولی اگه نگم تا پایان قراره یه سالمون بهونه دارم واسه نگه داشتنش. نمی خواستم ریسک کنم. ممکن بود این سه ماه باقی مونده از بودنش محروم بشه. اه لعنتی ... اخه این ماه چقدر زود گذشت؟ چرا اینقدر سریع؟
فقط سه ماه؟ یعنی سهم من از زنم فقط سه ماهه دیگس؟ با مشت کوبیدم رو فرمون. هفت هشت روز بعدی تا تموم شدن امتحاناش رو هم صبر کردم تا گذشت. ساعت پنج عصر بود. عاطفه تو اتاقش بود. صبح اخرین امتحانش رو داده بود ولی بازم تو اتاقش بود. داشتم رو اهنگسازی کار جدید فکر می کردم. ریتم و لحن خوندنم جور بود و مونده بود اهنگ و زدن ساز. فکر کنم بهترین بهونه بود. در زدم. جواب نداد. خندیدم. اخه کوچولو قهر کنی یانکنی زن خودمی. جونمم برات میدم. بدون اجازه من هم کاری نمی کنی. نمی تونی بکنی. در رو باز کردم و رفتم تو. نشسته بود پشت میزش. داشت چیزی می نوشت. در رو بستم و تکیه دادم به در. توجهی نکرد و اصلا برنگشت. حقم بود. یه سرفه مصلحتی کردم. مشغول نوشتن بود. هندزفری هم نداشت. با لحن داش مشتی گفتم. - قدیما ضعیفه ها از صد کیلو متری شوورشون رو میدیدن از ذوق بالا پایین می پریدن ... خودکارش رو انداخت و از جاش بلند شد و چرخید طرفم. حتی نگاهمم نکرد. حرفی نزد. زمین رو نگاه می کرد. اهی کشیدم. - بماند که ضعیفه ما چشم دیدن شوورشو نداره ... زل زده بودم بهش. با این حرفم سرشو گرفت بالا و نگاهم کرد
هیچ خوبی ای هم بهت نکردم که ازت بخوام به خاطر اون خوبی من رو ببخشی ... چشماش پر شد. اومد جلوتر. عاطفه- میخوام برم بیرون ... از جلو در کشیدم کنار. در رو باز کرد. میخواست بره بیرون که دستشو گرفتم. به دستم نگاه کرد. سریع ولش کردم. - ببخشید حواسم نبود اجازه ندارم ... دستشو گرفت جلوی دهنش و دوید تو اتاق دونفریمون. تحمل دیدن اشکاشو نداشتم. دوست نداشتن ناراحتیشو ببینم. باید همین امروز اشتی می کردم باهاش. رفتم تو اون اتاق. نشسته بود لبه تخت و گریه می کرد. دستاش رو رو صورتش بودن. قلبم بدجور تیر می کشید. نشستم کنارش و دم گوشش اروم زمزمه کرد. - کیو واسطه بیارم تا بخشیده بشم؟ تا باهام حرف بزنی ... عاطفه- محمد بسه ... توروخدا ... - باشه ... دیگه هیچی نمی گم ... دستاشو از رو صورتش برداشت و بدون اینکه نگاهم کنه خودشو انداخت تو بغلم. شکه شدم. دلم یه ذره شده بود واسه بغل کردنش. دستام رو دورش حلقه کردم. - ای جونم
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت154
عاطفه- محمد ببخش ... منو ببخش ... خیلی باهات بد حرف زدم ... ولی حالا تو اومدی معذرت خواهی ... ببخشید. من خیلی بیشعورم ... - هیس ... هیچی نگو فقط همینجا بمون ... فقط همینو ازت می خوام ... شاید حدود یه ساعت تو بغلم موند. بغض تو گلوم بود. بدجور اذیتم می کرد. بغض دلتنگیم بود. خدایا هزار مرتبه شکرت. ازم جدا شد و خیلی وقت بود که گریه نمی کرد. با لبخند نگاهش کردم. سرش رو انداخت پایین. عاطفه- ببخشید محمد ... دستم رو بردم جلو تا دستشو بگیرم. - اجازه هست؟ با حالت قهر می
خواست بره که دستشو کشیدم. - خب کوچولو قهر نکن دیگه ... نشست ... دستش رو محکم گرفتم تو دستم. به حلقه ای که خودش تو دستش انداخته بود نگاه کردم. شرمندگی همه وجودم رو گرفت. دستم رو برم نزدیک لبم و بوسیدم. می خواست دستشو بکشه بیرون که محکم گرفتم دوتاشم. دونه دونه انگشتاش رو بوسیدم. همه سعیم این بود که بهش بفهمونم چقدر می خوامش ولی نمی تونستم رک و راست بگم
عاطفه- مخمد دارم اب میشم از خجالت ... دست ازادم رو گذاشتم پشت گردنش و پیشونی اش رو بوسیدم. سرش رو تکیه دادم به گردنم. - کوچولوی من؟ عاطفه- بله اقا مخمد؟ عاشق مخمد گفتنش بودم. عاشقش بودم. - یه دستور دارم ... عاطفه- بفرماید ... - میخوام اهنگسازی کار جدیدم رو شروع کنم ... پیانوش با شماست ... سرش رو برداشت و با تعجب نگاهم کرد. چشماشو بوسیدم. عاطفه- با من؟ پیانوی اهنگ محمد نصر؟ بیخیال ... - همچین میگی محمد نصر فکر می کنم کسیم واسه خودم ... عاطفه- ... هستی خو ... - نیستم ... باشه؟ پیانوشو شما می زنی واسم ... دو هفته هم وقت داری ... ببینم چیکار می کنی ... با اعتراض گفت
ولی محمد ... نذاشتم ادامه بده. - ولی و اما و اگر ... اخه ... فلان ... بیسار ... هیچی نداریم ... شوورت بهت دستور داده ... شمام بهش می گی چی؟ چشماشو رو هم فشارداد و یه لبخند قشنگی زد گفت عاطفه- چشم ... دوباره خونه ام پر از زندگی شد. فرشته ام برگشت دو هفته تموم روی سازها و اهنگ کار کردم. عاطفه پیانوش رو می زد و من گیتار. می خواستم فقط گیتار و پیانو استفاده کنم. تزئین اهنگ هم به عهده ی عاطفه بود. گیتار زدن رو هم یادش می دادم. ماکت کار که اماده شد نوبت خوندن من بود دیگه دوستام و نیاوردم دوتایی باهم کار می کردیم. خیلی خوب زد پیانو شو.. واقعا خوشم اومد. بنظر می اومد تو کارای موسیقیایی و کلا هنری ذوق و استعداد عجیبی داره. چنان با عشق کار می کرد که به دستگاه های استدیوم حسودیم می شد. حتی برای ضبط به بچه ها نگفتم بیان ... به عاطفه یاد دادم. چند بار با هم تمرین کردیم بعدش دویدم تو دد روم در رو بستم ایستادم پشت میکروفن که تنظیم بود. هدفون رو گذاشتم رو گوشم و با دست راستم گرفتمش. عاطفه هم هدفون رو گذاشت رو گوشش و خم شد تو دستگاه ها. عاطفه- اماده ای
و خندید - اماده ام ... شروع کردیم. می خوندم. همش می خوندم و بر می گشتم گاهی هم یه متن رو چند بار می خوندم همش از اول و از اول. خودش هم از حفظ بدون این که کوچک ترین سعی و تلاش واسه حفظ کردنش کنم همراهم لب می زد ولی بلند نمی خوند. ضرب اهنگ رو می گرفت برام درست و بدون کوچکترین اشکالی کاملا درست درست ضرب می گرفت. نیازی نداشتم ولی خیلی کمکم می کرد. همین ضرب گرفتنش برام ثابت کرد که کاملا کار کرده رو موسیقی. با اون استادشون. اخ که اونو گیرش می اوردش. باید هیستوری گوششو دیلیت می کردم. فکم منقبض شد. یهو کوبید رو پیشونیش. عاطفه- مخمد وای اشتباه خوندیش ... اصلا فکر اون پسره گند می زد به اعصبام. یه استغفرلله گفتم. عاطفه- از سر؟ محمد- از سر ... با تلاش های بی وقفه امون کار بالاخره اماده شد. یه بار خواستم از اول تا اخر بدون استپ کارو بخونم. بعد مقایسه کنم. شروع شد. همراهیم می کرد. اولش فقط زمزمه می کرد
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
از نظرات کاربران کانال👇👇👇👇
سلام خانم دکتر
من ازوقتی که با کانال مشاورانلاین درایتاآشناشدم خیلی دارم استفاده میکنمو میگم ایکاش از اول زندگیم کانالتونو داشتم تا خیلی از اتفاقا توزندگیم اتفاق نمی افتاد.درکل که همه پیاماتون عالیه و من از همه پیاماتون استفاده میکنم.
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
از شما عزیزان عضو هم تقاضا دارم که نظر خودتون رو در مورد کانال و مشاوره ها مون بفرمائید تا بتونیم بهتر با شما همراهی کنیم
با سپاس از این همراهی 🙏🙏🙏🙏
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
سلام😊✋
برمهمانان ماه ضیافت الهی💖
سلام میکنم به شماخوبان😊
سلام بدوستانی که به انگیزه🌸🍃
مهربانی زندگی میکنند و💞
محبت و زیبایی در وجودشان است💞
و
سلام بر محبت و عشق💖
بین انسانهای نیک اندیش😇
آخر هفته تون شکوفه بارون 🌸 🍃
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
#دعای_روز_هفدهم_ماه_مبارک_رمضان
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ اهْدِنی فیهِ لِصالِحِ الأعْمالِ واقْـضِ لی فیهِ الحَوائِجَ والآمالِ یا من لا یَحْتاجُ الى التّفْسیر والسؤالِ یا عالِماً بما فی صُدورِ العالَمین صَلّ على محمّدٍ وآلهِ الطّاهِرین.
خدایا راهنمائیم كن در آن به كارهاى شایسته و اعمال نیك و برآور برایم حاجتها و آرزوهایم اى كه نیازى به سویت تفسیر و سؤال ندارد اى داناى به آنچه در سینههاى جهانیان است درود فرست بر محمد و آل او پاكیزگان...
🔘 نشر پیام صدقه جاریه است 🔘
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕ فرزندپروری اعتمادبنفس
➖زیبایی دخترتان را تحسین کنید :
➖زیبایی های ظاهری و باطنی او را تشویق کنید.
➖باتمجیداز زیبایی دخترتان، نه تنها حس توجه طلب او را اغناء می کنید بلکه وجود او را سرشار از امید و انرژی می کنید.
➖این عبارات مثبت را به دخترتان هدیه کنید:
"از این که امروز توی جمع خوب صحبت کردی، به تو افتخار می کنم"
"این مدل مو بسیار بهت میاد"
" امروز فوق العاده زیبا شده ای" و...
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕ زیر شش سال شخصیت کودک شکل می گیرد، آموزش زندگی، اخلاق و خوبیها را در این سنین باید انجام داد.
👈شش تا 12سال شخصیت تثبیت می شود.
👈بعد از 12سال تغییر شخصیت کمی سخت و زمان بر است.
➖شش سال اول مهمترین وحساس ترین دوران است.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕يكى از بهترين روانشناسان ايران دكتر مسعود غفارى اثر شش « میم » را در تربیت کودک با توجه به نیازهای روانی اش موثر می داند:
اول: تو محبوبی
دوم: تو محترمی
سوم: تو میتوانی
چهارم: تو مهمی
پنجم: تو مفیدی
ششم: تو میفهمی
➖اگر ما در رفتار و گفتارمان این ۶ «میم» را به فرزندان مان انتقال دهیم «میم هفتم» که "موفقیت" است، خود به خود خواهد آمد.
یعنی باتری روانی انرژی دهنده فرد شارژ خواهد شد. در آن صورت این کودک در تحصیل و زندگی و کار و… موفق خواهد شد.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
سوال934
سلام
شما مشاور هستید؟
من ۱۲سالمه و اوج هیجانات جنسی هر دختری توی این سنه شهواتم داره بالا میزنه حالا می خواستم از شما کمک بگیر که برای جلوگیری از شهواتم و برای اینکه به گناه کشیده نشم باید چی کار کنم؟
مشاور✍
کلاس چند می شما
واینکه آیا عادت ماهیانه میشی
و کمی از خودت برام بگو مثلا اینکه گوشی داری ویا اینکه آیا شما ماهواره دارید و دیگه اینکه جو خونه چطوریه
کاربر🖍
کلاس هفتمم
بله
گوشی دارم ما یه خانواده ی کاملا مذهبی هستیم و ماهواره هم نداریم،من هم بخاطره اعتقاداتی که داره و اینکه نمی خوام به گناه کشیده بشم از شما کمک خواستم
پاسخ ما👇
سرکارخانم #شمس مشاور خانواده
سلام عزیزم
ممنون که به ما اعتماد کردی و درد دل نمودی
عزیزم با توجه به اوضاع و احوال اجتماعی کشورمون و دیدن چیزهایی که نباید، و خوردن غذاهای هورمونی که عاملی برای بلوغ زودرس هستند ،گلم باید سعی کنی که با دوستانی که اهل انحراف هستند رفت وآمد نکنید ،آهنگ و فیلم و همه چیزهایی که باعث تحریک میشه نبینی وگوش ندی سعی کن که با نامحرم برخوردی نداشته باشی سعی کن از گوشی و فضای مجازی استفاده نکنی خدا رو شکر که ماهواره ندارید دیگه اینکه روزه سپری در برابر شهوت و اتش جهنم !و اینکه دائم وضو و دائم ذکر باشی ودر کل دائم مشغول باشی وبی کار نمونی هرگاه ذهنت به انحراف رفت پاشو دو رکعت نماز بخون واز خداوند مدد بگیر موضوع دیگه اینکه اگه فکر میکنی واقعا به ازدواج نیاز داری و مورد خوب هست بین خواستگارانت و توان خودت هم در حد ازدواج هست خب میتونی با توکل به خدا فردی لایق از بین آنها انتخاب کن و ازدواج کن در کنارش میتونی به تحصیلت هم ادامه بدی با شرط ضمن عقد ادامه تحصیل پس اول اینکه خودت رو مشغول کن که بی کار نباشی دوم اینکه تنها نباشی سوم اینکه از لحاظ معنوی خودت رو تقویت کن چهارم اینکه اگه امکان ازدواج برای شما هست پس ازدواج کن ودر نهایت امر در همه امور به خدا توکل کن واز خودش مدد بگیر
موفق باشی
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
از نظرات کاربران کانال👇👇👇👇
سلام خانم دکتر
کانال مشاوره انلاین در ایتا کانال خیلی خوبیه مطالبش رو میخونم خیلی هم مفیده خدا خیرتون بده ،بابت پاسخگوییتون ،ان شاءالله همیشه موفق و سلامت باشین
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
ممنون میشم اگه کاربران کانال نظرات خودشون رود در قالب ویس ویا نوشته برای ما ارسال کنند
خرسندیم از همراهی باشما
🌙
🍃🌸سومین پنجشنبه ماه
مبارک رمضان و ياد درگذشتگان🌸🍃
اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ
پنجشنبه هست شاخه گلی بفرستيم براي تموم آنهايي كه در بين ما نيستند ولي دعاهاشون هنوز كارگشاست،يادشون هميشه با ماست و جاشون بين ما خاليه،
دلمون خيلي وقتها هواشونو مي كنه,
امادیدارشون میفته به قیامت, شاخه گلي به زيبایی فاتحه و صلوات 🌸🍃
یادی کنیم از اونایی که سالهای
قبل سر سفرههای افطاری و سحری
کنار ما بودن...😔
روحشان شاد و یادشان گرامی باد 🙏
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
اللهمَّﷺصَلِّﷺوَسَـــلِّمْﷺوَبَارِكﷺْعلىﷺنَبِيِّنَـــاﷺمُحمَّدﷺ💐🌸🌷🌺
اللهمَّﷺصَلِّﷺوَسَـــلِّمْﷺوَبَارِكﷺْعلىﷺنَبِيِّنَـــاﷺمُحمَّدﷺ🌺🌷🌸💐
اللهمَّﷺصَلِّﷺوَسَـــلِّمْﷺوَبَارِكﷺْعلىﷺنَبِيِّنَـــاﷺمُحمَّدﷺ💐🌸🌺🌷
اللهمَّﷺصَلِّﷺوَسَـــلِّمْﷺوَبَارِكﷺْعلىﷺنَبِيِّنَـــاﷺمُحمَّدﷺ💐🌸🌷🌺
اللهمَّﷺصَلِّﷺوَسَـــلِّمْﷺوَبَارِكﷺْعلىﷺنَبِيِّنَـــاﷺمُحمَّدﷺ🌺🌸🌷💐
اللهمَّﷺصَلِّﷺوَسَـــلِّمْﷺوَبَارِكﷺْعلىﷺنَبِيِّنَـــاﷺمُحمَّدﷺ💐🌸🌷🌺
اللهمَّﷺصَلِّﷺوَسَـــلِّمْﷺوَبَارِكﷺْعلىﷺنَبِيِّنَـــاﷺمُحمَّدﷺ🌺💐🌸🌷
اللهمَّﷺصَلِّﷺوَسَـــلِّمْﷺوَبَارِكﷺْعلىﷺنَبِيِّنَـــاﷺمُحمَّدﷺ💐🌸🌷🌺
اللهمَّﷺصَلِّﷺوَسَـــلِّمْﷺوَبَارِكﷺْعلىﷺنَبِيِّنَـــاﷺمُحمَّدﷺ🌷🌸💐🌺
اللهمَّﷺصَلِّﷺوَسَـــلِّمْﷺوَبَارِكﷺْعلىﷺنَبِيِّنَـــاﷺمُحمَّدﷺ💐🌸🌷🌺
اللهمَّﷺصَلِّﷺوَسَـــلِّمْﷺوَبَارِكﷺْعلىﷺنَبِيِّنَـــاﷺمُحمَّدﷺ🌺🌷🌸💐
اللهمَّﷺصَلِّﷺوَسَـــلِّمْﷺوَبَارِكﷺْعلىﷺنَبِيِّنَـــاﷺمُحمَّدﷺ💐🌸🌺🌷
🌸چه زیباست
صلوات بفرستید و نشر دهید 🌸
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕خوبه یاد بگیریم که؛
- دخالت در زندگی دیگران، کنجکاوی نیست، فضولیه...
- تندگویی و قضاوت در مورد دیگران، انتقاد نیست، اسمش توهینه...
- هر کار یا حرفی که در آخرش بگی شوخی کردم، شوخی نیست جانم،
حمله به شخصیت اون فرد هست...
- بازی کردن با احساسات مردم زرنگی نیست، هرزگیه...
- خراب کردن یه نفر توی یه جمع، جوک نیست، اسمش بی احترامیه...
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
م پایین بین جمعیت. گلها رو گرفتیم و کلی تشکر کردیم. باز هم عکس و امضا. در گیر و سرگرم بودیم. یه پیرزن داشت قربون صدقه من و علی می رفت. ما هم با تشکر و لبخند نگاش می کردیم. بعد مثل همه ادمای دیگه شروع کرد به نصیحت علی برا ی زن گرفتن. خیلی با مزه حرف می زد. علی هم سر به زیر شده بود. همه می خندیدن. علی همش می گفت علی- چشم ... چشم ... علی- مادرجان همه که محمد خوش شانس نیستن که تو ازدواج ... سرمو گرفتم بالا و دنبال عاطفه می گشتم. جایگاه مهمونا خالی بود تقریبا. مانی جلوش ایستاده بود و با لبخند نگاش می کرد. من پسر بودم و فرق لبخند و نگاه معمولی و خاص رو تشخیص می دادم. حالم داشت بد میشد. رگ گردنم باز قلبمه شده بود. عاطفه سرش رو انداخت پایین و جوابشو داد. مانی کصافط ازش چشم نمیگرفت. میخواستم همه رو بزنم کنار و برم طرف زنم ولی مجبور بودم بایستم و جواب بدم و دعاهای اون پیرزن واسه خوشبخیمون رو بدم. چشمام از عاطفه و مانی جدا نمی شد. مانی یه دسته گل خوشگل گرفت طرف عاطفه. انگار سطل اب یخ ریختن رو سرم. مانی بدون اینکه نگاهم کنه اشاره کرد طرفمون.
عاطفه به نشونه تایید نمی دونم چی سرش رو تکون داد و برگشت طرف ما. چشم تو چشم شدیم. سریع نگاهشو دزدید. چادرش رو روی سرش مرتب کرد و از مانی خداحافظی کرد. اومد سمت ما. دیگه از همه خداحافظی کردیم و از جمعیت زدم بیرون. رفتم رفت عاطفه. دلم نمی خواست دعوا راه بندازم. سکوت کردم. کشیدمش و بردمش پشت صحنه. از اونجا راحتتر می تونستیم بریم سمت ماشین. همه جمع و جور کرده بودن و در حال رفتن. صبر کردم و همه که رفتن پشت عاطفه رو چسبوندم به دیوار و کف دستامم گذاشتم رو دیوار دو طرف سرش. نگاهم کرد. زل زدم تو چشماش. فکر این که مانی اونطوری به چشمای زن من نگاه کنه خونم رو به جوش می اورد. - چی می گفت بهت؟ لبخند زد. سرش رو کج کرد. قلبم افتاد تو پاچه ام. گل رو گرفت بالا. عاطفه- برات گل اورده بود ... سرت شلوغ بود داد من بدم بهت ... - گل رو که اخر داد ... از اول چی می گفت بهت؟ مهربون خندید. - راست حسینی بگو ... یکم نگاهم کرد. عاطفه- داشت عذرخواهی می کرد
دقیقتر شدم - واسه چی؟ عاطفه- به خاطر شب عروسیه مازیار ... از رفتارش معذرت خواهی کرد ... فکم منقبض شد. - چه غلطی کرده بود مگه؟ هول شد. توضیح داد - هیچی به خدا محمد ... من که تنها بودن چند تا دختر و پسر حجابم رو مسخره می کردن ... اومد نشست کنارم و باهام حرف زد تا من حرفای اونا رو نشنوم ... یکم ... فقط یکما ... راحت و صمیمی صحبت کرد ... گفت اگه ناراحت شدین ببخشین ... یه ابروم رو دادم بالا - مانی رو چه به ویژه برنامه ماه رمضون؟ عاطفه- گفت اتفاقا اونشب متوجه نسبت من و تو شده ... امشبم فهمیده که تو اینجا اجرا داری ... اومد که عذرخواهی کنه ... نفس راحتی کشیدم. عاطفه- باز داشتی زود قضاوت می کردی؟
من غلط بکنم ... سرم رو بردم جلو و پیشونیش رو عمیق بوسیدم. دستش رو گرفتم تو دستم و راه افتادیم. سر راه دو تا اب انار گرفتم. تکیه داده بود به ماشین و منم مقابلش. داشتیم اب انارهامون رو می خوردیم. من تموم کردم ولی واسه اون هنوز نصف نشده بود. - محمد دیگه نمی تونم ... - یه دفعه ای بکش سرت ... نی اش رو در اورد و انداخت توی ظرف من و یه دفعه ای سر کشید. - الان فشارم میفته ... خندیدم. لباش خیس شده بود. چون لیوانو سر کشیده بود. باز این قلب بی صاحابم دیوونه بازی در اورده بود. لیوان ها رو انداختم سطل اشغال. در عقب ماشین رو بازکردم و اشاره کردم که بشینه. خودمم نشستم کنارش و در رو بستم. با تعجب نگاهم می کرد. درها رو قفل کردم. زل زدم بهش. بدن هیچ حرفی. یه نگاه به بیرون انداختم. خلوت بود. شیشه های ماشین هم که دودی بود. خیالم راحت بود. کشیدمش تو بغلم. فقط همو نگاه می کردیم. بی قراریه این دو و نیم ماه درویمو نو حسابی تخلیه کردم
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت155
ورفته رفته صداش بلندتر می شد و باهام می خوند. لذت غریبی می بردم. انگار که صداش تو صدام حل شده بود. خیلی قشنگ باهام. تموم که شد رفتم بیرون. عاطفه کشیدن تو دد روم. همیشه دوتا هدفون تو اتاق ضبط داشتم. یکیش رو گذاشتم رو گوشش. میکروفون رو با قدش تنظیم کردم. زدم ضبط شه و زدم تا اهنگ پلی بشه. قسمتای اضافه اش رو بعدا حذف می کنیم حالا. در رو بستم هدفون رو گذاشتم رو گوشم. دستش رو گرفتم تو دستم. اهنگ پلی شد. میدونست ازش چی می خوام. هیچی نپرسید. اهنگ پلی شد. شروع کردیم به خوندن. دوتایی باهم. فوق العاده بود. مو به تن ادم سیخ می شد. هیجان زیادی همه وجودم رو گرفته بود. واقعا عالی بود و در همون حین تصمیم گرفتم که چند روز اینده همه اهنگ هام رو دونه دونه برام بخونه تا صداش رو بک گراند همه کارام داشته باشم. واقعا لذت برم. گاهی با صدای خودش می خوند و بعضی قسمتها صداش رو کلفت می کرد. الحق که اگه می خواست با صدای کلفت بخونه کسی متوجه دختر بودنش نمیشد. تموم شد. دویدم و ضبط رو متوقف کردم. با لبخند بزرگی تو برگشتم تو دد روم. - یه دونه ای ... خندید و لپاش چال افتاد. ای جانم. با عشوه ی خاصی که قلبم رو از جا کند گفت. - اق محمد یه چیزی جدید بگو ... میدونستم خب ... دستم رو براش کردم. با نگاهم التماس می کردم که بیاد بغلم. هدفون رو از رو سرش برداشت و گذاشت رو میکروفون.
ژست دویدن گرفت. دلم ضعف می رفت براش. دوید طرفم. اماده بودم تو بغلم فشارش بدم که زیر دستم رد شد و رفت بیرون. خندیدم. داشت غش می کرد از خنده. منو دق می داد اخر. لبخند به لبم بود. برام زبون درازی کرد. با حالت قهر رومو برگردوندم. دوباره اومد تو اتاق ضبط و ایستاد جلوم. نه حرفی می زد نه کاری میکرد. نگاهش کردم. لباش رو غنچه کرد و با لحن چگونه گفت. - دستاتو باز کن خب ... - با دستای من چیکار داری ... بیا ... - من بدون دعوت جایی نمیرم که ... ضربان قلبم تند شد. با یه حرکت از جا بلندش کردم و تو هوا چرخوندمش چند بار. جوری می خندید که واقعا داشتم اختیارم رو از دست می دادم. گذاشتمش زمین. نفس نفس می زدیم. خیره شدم تو چشماش. خیلی جلوش بی اراده و بی طاقت بودم. کشیدمش تو بغلم. - ای جونم ... ای جونم ... ای جونم ... موهاش و پیشونیو غرق بوسه کردم. دستاش که دور کمرم حلقه می شد زندگی می گرفتم ... سه روز بعدی رو تموم اهنگامو دونه دونه اوردم و عاطفه روشون خوند. همه رو ریختم توی یه فلش. عین یه گنج ازشون مراقبت می کردم. تا دست کسی بهش نخوره. رفتم کارو تحویل صداسیما دادم. یه سر هم به علی زدم.
هیچ حرفی درباه اشتیمون بهش نزدم. توی صدا و سیما همو دیدم. اونجا علی بهم گفت امشب مهمون یه برنامه هستم که علی هم مجریشه. چند روز بود جواب تلفن نمی دادم و خبر نداشتم. علی هم که بهم خبر داد ساعت هشت شب باید اونجا باشم. زدم بیرون و رفتم خونه. ولو شدم رو مبل و کانالها رو اینور اونور کردم. عاطفه برام چای اورد و نشست کنارم. عاطفه- خسته نباشی ... بوسیدمش. با لذت. - سلامت باشی ... عاطی خانوم امشب بازم میریم مهمونی ... عاطفه- کجا؟ - چیزه ... ازین برنامه هایی که توی پارکها و جشن هایی که صداسیما هر سال برگزار میکنه ... اسم برنامه شبهای رمضانه ... امشب اولین شبشه. - اها ازاونایی که یه قسمت شهر میشه و هرکی هم خواست میتونه شرکت کنه؟ - بلی ... علی هم مجریه ... منم امشب باید سه تا کار زنده اجرا کنم. - باشه ... حالا چرا اینقدر زود شروع کردن ویژه برنامه های ماه رمضون رو
زود نیس که ... پس فردا اولین روز ماه رمضونه دیگه ... اهی کشید. - چقدر زود گذشت ... پارسال دقیقا اخرین روز ماه رمضون بود که اقا مرتضی بهم زنگ زد ... اروم زمزمه کردم. - چشام از حس بودنت خیسه همش ... بابت بودن تو ممنونم ازش ... ممنونم ازش ... عاطفه- چی؟ چی شد؟ نفمستم ... کاش می شد بلد بگم. - هیچی داشتم یه چی موخوندم ... شب که شد راه افتادیم به سمت محل برگزای مراسم. یه پارک بزرگی بود. علی داشت روی سن صحبت می کرد. با هم رفتیم تو. عاطفه رو با احترام به سمت جایگاه تماشا چیا بردن و من هم رفتم پشت صحنه. یه مدت بعد علی هم اومد. سه تا کاری که قرار بود اجرا کنم رو بهم گفتن. مشکلی نبود. برای اولی رفتم رو سن. چشمام بی امان دنبال عاطفه می گشت. پیداش کردم. کنار مازیار و خانومش نشنسته بود. علی باهام یه سلام و احوالپرسی سوری کرد. یکم صحبت کردیم. علی از کارام سوال کرد و کوتاه جواب دادم. اولی رو رو اجرا کردم و مدتی بعد هم دومی. سومی موند برای حسن ختام برنامه. پخش مستقیم بود از تی وی. دو ساعت اینا طول کشید که علی...
از نظرات کاربران عزیز👇👇👇👇👇
ممنون از کانال مشاوره ای ایتا که تشکیل دادین و سعی می کنید که به جوونها و هر کسی که مشکلی تو زندگیش داره اونو با راهنمایی هاتون حل کنید
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
با سپاس از اظهار لطف شما ما با دلگرمی وجود شما عزیزان ادامه میدهیم
شاکر حضور سبزتان هستیم پس همراهمان باشید و مبلغ کانال خودتون باشید شاید دیگری نیز محتاج همدلی مان باشد🙏🙏🙏🙏
➕عقده
يونگ میگه : هر زمانی که موضوعی حیاتی در زندگی به وجودمی آید عقده ها شکل می گیرند.
➖عقده ها هسته ی هیجانی ، شخصیت ها را تشکیل می دهند. هر زمانی که فرد برخوردی دردناک یا مهم با رویدادی بیرونی دارد یا در محیط زندگی با خواسته ای روبه رو می شود که او را پریشان می کند یا به طریقی ظرفیت لازم برای کنار آمدن با آن را ندارد عقده ها برانگیخته می شوند .
➖از این رو بدیهی ست که عقده ها در نتیجه ی تعامل نوزادان و کودکان با مراقبانشان به وجود می آید. بنابراین احتمالا زمان شکل گیری عقده ها ، اوایل کودکی ست اما در هر زمان دیگری از زندگی نیز میتوانند شکل بگیرند.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕چطور در شرايط بحراني بهتر تصميم بگيريم؟
➖وقتی در شرایط سخت یا بحرانی قرار می گیریم نیاز داریم بهتر فکر کنیم.
➖برای بهتر فکر کردن نیاز داریم تا هیجان غالب در موقعیت را مدیریت کنیم.
➖برای مدیریت هیجان، کافي ست بدترین حالتی که ممکن است برايمان اتفاق بيفتد را در نظر بگیریم و تصویرش را در ذهن مرور کنیم.
➖ در این صورت ذهنمان هیجان نهایی را تجربه می کند و انرژی ش را مدام صرف انکار یا اجتناب از آن نتیجه نمي كند چون به آن فکر کردیم.
➖وقتي به این مرحله برسیم، آرامتر شده و بخش منطقی مغز شروع به فعالیت می كند و می توانيم بهتر فکر کنیم و بهترین تصمیم بگیریم.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕تفکر
خانمی به دکتر گفت:
نمیدانم چرا افسرده ام و خود را زنی بدبخت میدانم.
دکتر گفت: باید ۵ نفر از خوشبخت ترین مردم شهر را بشناسی و از زبان آنها بشنوی که خوشبختند. زن رفت و پس از چند هفته برگشت، اما اینبار اصلاً افسرده نبود.
به دکتر گفت: برای پیدا کردن آن ۵ نفر، به سراغ ۵۰ نفر که فکر می کردم خوشبخت ترینهایند رفتم، اما وقتی شرح زندگیشان را شنیدم، فهمیدم که خودم از همه خوشبخت ترم.
➖خوشبختی یک احساس است و لزوما با ثروت بدست نمی آید.
➖خوشبختی رضایت از زندگی و شکرگزاری بابت داشته هاست، نه افسوس بابت نداشته ها.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت156
خداحافظی کرد. من برای پایان رفتم رو سن و اهنگ اخرم رو اجرا کردم. تموم که شد دوربین ها هم خاموش شدن. جمعیت داشتن متفرق می شدم. یه عده از مردم جمع شده بودن پایین سن. علی اومد کنارم و برامون گل اورده بودن. به رسم ادب از سن رفتیم پایین بین جمعیت. گلها رو گرفتیم و کلی تشکر کردیم. باز هم عکس و امضا. در گیر و سرگرم بودیم. یه پیرزن داشت قربون صدقه من و علی می رفت. ما هم با تشکر و لبخند نگاش می کردیم. بعد مثل همه ادمای دیگه شروع کرد به نصیحت علی برا ی زن گرفتن. خیلی با مزه حرف می زد. علی هم سر به زیر شده بود. همه می خندیدن. علی همش می گفت علی- چشم ... چشم ... علی- مادرجان همه که محمد خوش شانس نیستن که تو ازدواج ... سرمو گرفتم بالا و دنبال عاطفه می گشتم. جایگاه مهمونا خالی بود تقریبا. مانی جلوش ایستاده بود و با لبخند نگاش می کرد. من پسر بودم و فرق لبخند و نگاه معمولی و خاص رو تشخیص می دادم. حالم داشت بد میشد. رگ گردنم باز قلبمه شده بود. عاطفه سرش رو انداخت پایین و جوابشو داد. مانی کصافط ازش چشم نمیگرفت. میخواستم همه رو بزنم کنار و برم طرف زنم ولی مجبور بودم بایستم و جواب بدم و دعاهای اون پیرزن واسه خوشبخیمون رو بدم. چشمام از عاطفه و مانی جدا نمی شد. مانی یه دسته گل خوشگل گرفت طرف عاطفه. انگار سطل اب یخ ریختن رو سرم. مانی بدون اینکه نگاهم کنه اشاره کرد طرفمون.
عاطفه به نشونه تایید نمی دونم چی سرش رو تکون داد و برگشت طرف ما. چشم تو چشم شدیم. سریع نگاهشو دزدید. چادرش رو روی سرش مرتب کرد و از مانی خداحافظی کرد. اومد سمت ما. دیگه از همه خداحافظی کردیم و از جمعیت زدم بیرون. رفتم رفت عاطفه. دلم نمی خواست دعوا راه بندازم. سکوت کردم. کشیدمش و بردمش پشت صحنه. از اونجا راحتتر می تونستیم بریم سمت ماشین. همه جمع و جور کرده بودن و در حال رفتن. صبر کردم و همه که رفتن پشت عاطفه رو چسبوندم به دیوار و کف دستامم گذاشتم رو دیوار دو طرف سرش. نگاهم کرد. زل زدم تو چشماش. فکر این که مانی اونطوری به چشمای زن من نگاه کنه خونم رو به جوش می اورد. - چی می گفت بهت؟ لبخند زد. سرش رو کج کرد. قلبم افتاد تو پاچه ام. گل رو گرفت بالا. عاطفه- برات گل اورده بود ... سرت شلوغ بود داد من بدم بهت ... - گل رو که اخر داد ... از اول چی می گفت بهت؟ مهربون خندید. - راست حسینی بگو ... یکم نگاهم کرد. عاطفه- داشت عذرخواهی می کرد
دقیقتر شدم - واسه چی؟ عاطفه- به خاطر شب عروسیه مازیار ... از رفتارش معذرت خواهی کرد ... فکم منقبض شد. - چه غلطی کرده بود مگه؟ هول شد. توضیح داد - هیچی به خدا محمد ... من که تنها بودن چند تا دختر و پسر حجابم رو مسخره می کردن ... اومد نشست کنارم و باهام حرف زد تا من حرفای اونا رو نشنوم ... یکم ... فقط یکما ... راحت و صمیمی صحبت کرد ... گفت اگه ناراحت شدین ببخشین ... یه ابروم رو دادم بالا - مانی رو چه به ویژه برنامه ماه رمضون؟ عاطفه- گفت اتفاقا اونشب متوجه نسبت من و تو شده ... امشبم فهمیده که تو اینجا اجرا داری ... اومد که عذرخواهی کنه ... نفس راحتی کشیدم. عاطفه- باز داشتی زود قضاوت می کردی؟
من غلط بکنم ... سرم رو بردم جلو و پیشونیش رو عمیق بوسیدم. دستش رو گرفتم تو دستم و راه افتادیم. سر راه دو تا اب انار گرفتم. تکیه داده بود به ماشین و منم مقابلش. داشتیم اب انارهامون رو می خوردیم. من تموم کردم ولی واسه اون هنوز نصف نشده بود. - محمد دیگه نمی تونم ... - یه دفعه ای بکش سرت ... نی اش رو در اورد و انداخت توی ظرف من و یه دفعه ای سر کشید. - الان فشارم میفته ... خندیدم. لباش خیس شده بود. چون لیوانو سر کشیده بود. باز این قلب بی صاحابم دیوونه بازی در اورده بود. لیوان ها رو انداختم سطل اشغال. در عقب ماشین رو بازکردم و اشاره کردم که بشینه. خودمم نشستم کنارش و در رو بستم. با تعجب نگاهم می کرد. درها رو قفل کردم. زل زدم بهش. بدن هیچ حرفی. یه نگاه به بیرون انداختم. خلوت بود. شیشه های ماشین هم که دودی بود. خیالم راحت بود. کشیدمش تو بغلم. فقط همو نگاه می کردیم. بی قراریه این دو و نیم ماه درویمو نو حسابی تخلیه کردم
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت157
عاطفه بالاخره رسیدیم خونه. دو ساعت نشستن تو اون جایگاه حسابی کلافه ام کرده بود. گرسنه ام بود. حتی شام هم نخورده بودیم. محمد در رو باز کرد و رفت کنار تا من اول برم تو. لبخند زدم و رفتم داخل. چراغ رو روشن کردم. خم شدم کفشامو دربیارم که چشمم خورد به یه کارت. کارت عروسی. یه خورده اش زیر پام بود. قلبم تند می زد. یه احساس خطری می کردم. سریع برداشتمش و از زیر چادر گذاشتم رو جیب مانتوم. نمیدونم چرا می ترسیدم. کفشامو کندم و دم پاییامو پام کردم. محمد- خب شما بفرما بشین من چند تا تخم مرغ درست میکنم ... - نه بابا. شوما استراحت کنین خودم یه چی درست می کونم صداش رو کلفت