#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت177
نمیدونم چرا گریه می کردم. شاید چون نمی خواستم درد کشیدنش رو ببینم. خصوصا که باعثش خودم بود. روی دماغشو بوسیدم. بلند تر داد زد. محمد- آخخخ ... نکن نکن ... دست نزن ... - دست نزدم به خدا ... اشکام ریخت روی صورتش. شروع کردم به بوسیدن دماغش. تند تند و پشت سرهم روی دماغشو می بوسیدمو معذرت خواهی می کردم. ساکت شده بود و نگاهم می کرد. واستادم. - محمد خوبی؟ با لحن پریشونی گفت. محمد- چرا گریه می کنی؟ - ببخشید دماغتو زخمی کردم ... خاک بر سرم ... صداش بلند شد. محمد- گور بابای دماغ من ... تو چرا گریه می کنی؟ صد فعه بهت نگفتم نریز اینا رو؟ نگفتم؟ با بغض گفتم - محمد ... محمد- من غلط کردم ... الکی دستم رو گذاشتم رو دماغم
به خدا شوخی کردم ... اصلا سرت بهم نخورد می خواستم سربه سرت بذارم ... واس منه خاک برسر داری گریه می کنی؟ من اگه فقط باعث گریه ات بشم و نتونم شادت کنم باید برم بمیرم دیگه ... اوه اوه عصبانی بود. نمیدونم چرا رو اشکام انقدر حساس بود. قاطی می کرد وقتی گریه ام رو می دید. کاملا پریدم روش و محکم شروع کردم به بوسیدن تک اجزای صورتش. بدجور داغش به دلم مونده بود. - محمد قهر نکن دیگه ... خندید. محمد- یه بار دیگه ببینم سرچیزای الکی گریه می کنی کلامون میره توهما ... دعوات می کنما ... - چشم ... محمد- بی بلاا ... دستام رو دور گردنش حلقه کردم و بینی ام رو گذاشتم رو بینیش. یه بوسه سریع رو لبام نشوند. از روش سر خوردم و خوابیدم رو تخت. چرخید طرفم و دوباره کشیدم تو بغلش. - من خوابم نمیاد ... بریم سحری درست کنیم؟ محمد- غذاهایی که علی برام می آورد همش تو یخچاله ... پر غذاس نگران سحری نباش
بغضم گرفت ولی به خاطر محمد فرو دادم. - بمیرم برات الهی ... نفسش رو محکم فوت کرد بیرون. فهمیدم عصبانی شده. محمد- باز ... نذاشتم ادامه بده و سریع حرفشو قطع کردم. - ببخشید ... غلط کردم ... لبخندم رو بوسید. محمد- دور از جونت ... - ولی بی شوخی ... خیلی دلم می خواست همیشه یار و یاورت باشم ... دلم می خواست تو روزای سختی ات کنارت باشم ... تو روزای به قول خودت بی سرپناهی و و آوارگیت تو خیابونا ... تو روزای تنهاییت ... تو روزایی که کسی رو نداشتی تاییدت کنه و کمکت کنه. دلم می خواست اون روزا کنارت باشم ... ولی نبودم که هیچ ... خودمم دوباره باعث شدم اون روزا برگرده ... هرچند به مدت ده دوازده روز ... نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم. - حالا هم که اومدم ... زحمت کشیدم و تو روزایی اومدم که خداروشکر مشکلی تو زندگیت نیس ... همه چی داری ... دور و برت پر آدمه ... فقط یه نفر که نه ... همه دنیا می شناسنت ... همه ایران دوستت دارن
محمد- آخه من قربون اون دل مهربونت ... اون روزا واسم امتحان بود ... باید بی کسی و تنهایی و ذلت رو تجربه می کردم تا به عزت برسم و یادم بمون از کجا به کجا رسیدم و مغرور نشم ... منظورمم از ذلت خوابیدن تو مغازه و پارک نیستا ... منظورم اون نگاهاییه که وقتی بهم می افتاد با نفرت و چندش ازم برگردونده می شد به خاطر سر و ضعم ... ولی حالا همه چی برعکس شده ... درباره این ده دوازده روزی که ازش گفتی هم باید بگم باز هم امتحان بود ... باید زجر می کشیدم از نبودنت ... باید فکر اینکه دیگه برنگردی منو هزار بار می کشت و زنده می کرد و تا مرز جنون می رفتم تا قدرتو بدونم ... قدر داشتنت رو ... یادم بمونه با سختی به دستت اوردم ... از گل نازکتر نباید بهت بگم ... ولی خدا خیلی بهم رحم کرد ... باور کن این زجری که تو اون پنج سال کشیدم یک هزارم این ده روز نبود ... هزار بار شکرش که زود تموم کرد این دوریو. چون میدونه چقد می خوامت و نفسم به نفست بسته اس ... می تونم قسم بخورم ... به ولای علی اگه یه روز دیر تر اومده بودی دیگه محمدی نبود ... تو به منزله روحی برای بدن من ... اگه یه روزم دیرتر اومده بودی دیگه رفته بودم ... دیگه از مردن نمی ترسم چون هزار بار تو این ده روز تجربه اش کردم ... تا مرز مرگ رفتم ... به خدای بالاسرم قسم ... تو جون منی ... جوجه من ... سرمو فرو کردم تو سینه اش. - آه محمد آدمو با بغض خفه می کنی بعد دعوا می کنی میگی چرا گریه می کنی؟
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت178
محکم فشارم داد به خودش و بحثو عوض کرد. محمد- میگما ... اگه می دونستم اونطوری می خوای دماغمو پشت سرهم بوس کنی ، می گفتم سرت خورد به لبم ... - ای پسر بی ادب ... سرمو گرفتم بالا تا گازش بگیرم که دلم نیومد. - می میرم برات ... زندگی من ... محمد- چاکرتم ... بوسیدمش. سرم رو فرو کردم تو گردنش و راحت خوابیدم ... بعد اینهمه عذاب و سختی ای که کشیدیم ... خواب شیرینی بود ... با صدای آلارم گوشی که برای سحر زنگ گذاشته بودیم همزمان از خواب پا شدیم. سریع پتو رو از روم کنار زدم تا بدوم سمت آشپزخونه و غذا گرم کنم. محمد دستم رو کشید. محمد- کجا خانوم؟ قدیما ضعیفه ها هر وقت از خواب پا می شدن شوورشونو یه ماچ آبد
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت179
ذوق و شوق اومدن استقبالمون. حالا انگار نه انگار که دیروز اینجا بودما. داخل خونه شدیم. بابام از جا بلند شد و با لبخند بهمون خوش آمد گفت. ولی یکم سرسنگین رفتار می کرد با محمد. باباست دیگه ... تیریپ جذبه مردونه برداشته بود ... مثلا که دلخورم ازت ولی من که میدونستم عاشق محمده ... محمد با نگرانی نگاهم کرد. آروم زیر گوشش گفتم. - مثل اینکه رد شدی ... با حرص نگام کرد. - نگران نباش ... چیزی نیس ... محمد رفت جلو و با پدر دست داد. محکم دست بابا رو تو دستش گرفت. محمد- حاج آقا شرمنده ام ... ببخشید ... بزرگواری کنید ببخشید منو ... بابا لبخند عمیقی زد و محمد رو بغل کرد. بعد که از هم جدا شدن به شوخی گوشش رو گرفت و گفت. بابا- ای آقا پسر ازین به بعدحواست جمع باشه ها ... همه غش کرده بودیم از خنده. محمد- چشم حاجی ... دیگه حواسم هست ... رفتم تو اتاق و لباسامو عوض کردم و برگشتم. مامان هم از آشپزخونه بیرون اومد و نشست کنارمون.
محمد همچنان داشت عذرخواهی می کرد و توضیح می داد. بابامم هی سر به سرش می ذاشت. ولی همش هم با مامان خدا رو شکر می کردن که به خیر و خوشی همه چی تموم شده. محمد- حاج آقا ... مامان جان ... اگه اجازه بدید میخوام خانومم رو ازتون دوباره خواستگاری کنم ... این دفعه از ته دل ... ریش گرو میذارم ... جوری خندیدن که خونه ترکید. آتنا- آبجی من قصد ازدواج نداره ... میخواد درس بخونه ... محمد- درسم میذارم بخونه آتنا خانووم ... خلاصه بابام رضایت داد من زن محمد بشم ... بابا بلند شد و رفت تو اتاق و سریع دوباره برگشت پیشمون. یه کارت بانکی گذاشت جلوی محمد. بابا- همون نصف دیگه ی پول جهیزیه دخترمه ... کنار گذاشته بودم و اصلا قرار نبود و نیست که بهش دست بزنم چون واسه جهیزیه عاطفه اس ... بایدم برش داری وگرنه عاطفه بی عاطفه ... محمد- ای بابا حاجی آخه ... بابا- یا برش میداری ... یا تنها برمیگردی تهران ... والسلام ... دیگه بقیش با خودت ... طفلکی از خجالت اب شد ولی برش داشت. مجبور بود برداره.
مامانم که دید محمد حسابی خجالت زده شده و اصلا دلش نمیخواست اینکارو کنه کارتو از دستش کشید و گفت مادرم- خب حالا اینقدر قیافه نگیر پسر ... خودمون واسش خرید می کنیم ... محمد نفس راحتی کشید. محمد- من غلط کنم قیافه بگیرم ... - نصف بقیه پول هم که تو حساب منه
برای من فقط سودش که بهم می رسید کافی بود. اصلا از خودش خرج نکرده بودم. اخه احتیاجی پیدا نکرده بودم. افطار هم خودمون رو انداختیم خونه عزیز اینا. ما بودیم و دایی اینا. اول حیاط رو شستیم و سفره رو انداختیم توی حیاط خونه عزیز. عجب صفایی داشت. نزدیک اذان همه جمع شدیم دور سفره و هرکس مشغول راز ونیاز مخصوص خودش با خداش بود که اذان گفت و افطار کردیم. بلند شدم سینی چایی رو چرخوندم. هنوز ننشسته بودم که محمد به حرف اومد. محمد- همگی قبول باشه. جوابشو دادیم. محمد- یه موضوعی هست که با اجازه همه بزرگترای جمع علی الخصوص حاجی میخوام مطرح کنم ... عزیز- خیر باشه پسرم ... محمد- ایشالا که خیره عزیز جان ... قبلشم جسارتا باید عرض کنم به هیچوجه از خواسته ام کوتاه نمیام و منصرف نمیشم. بابا- محمد حواست باشه ها ... همه خندیدیدم. محمد گوشش رو مالید. محمد- حواسم هست حاجی ... ترکیده بودم از خنده.
مخصوصا با یاداوری اون لحظه که بابا گوش محمدو گرفته بود. عزیز- بذار ببینم پسرم چی میخواد بگه؟ بگو محمدجان ... محمد- عزیزخانوم جان ... من. میخوام واسه خانومم یه عروسی خوب بگیرم ... خودم شخصا ... عوض همه اون سختیایی که کشید و میخوام یه ذره با این جشن جبران کنم ... خواهشا نگین نه که این بزرگترین خواستمه ... تنهای تنها میخوام براش عروسی بگیرم ... چشمای هممون شده بود اندازه بشقاب. مادرم- اخه پسرم. محمد- مامان جان فقط قبول کنین ... امکان نداره که از تصمیمم برگردم ... اجازه هست دیگه حاجی؟ بابا- والا چی بگم؟ عروسی که گرفتیم ی بار ... محمد- توروخدا شرمندم نکنین ... اون که کاملا بیخودی و الکی بود ... میخوام یه مهمونی خوب بگیرم از شرمندگی درام ... والا تا اخر عمرم نمیتونم از خجالت تو چشای شما نگاه کنم ... عزیز- نه پسر اخه این چه حرفیه که تو میزنی ... بابا- حالا که اینطوره باشه قبول ... من میفهمم خجالت مرد از زنش چقد وحشتناکه ... هرکاری دوس داری انجام بده
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت180
اعتراض کردم. - نه بابا عروسی چیه؟ خجالت چیه؟ محمد باور کن اصلا اصلا اصلا نیازی به این کارا نیست ... خم شد و در گوشم گفت محمد- نمیخوام حسرت پوشیدن لباس عروس به دل کوچولوم بمونه ... شمام فقط به شوورت بوگو چشم اقا ... خندیدم و سرم رو انداختم پایین. شیدا- خب فک کنم عاطفه بدجور راضی شد دیگه ... حله؟ شیده- پس چی که حله ... همشون دست زدن و واسه خوشبختیمون دعا کردن. دیگه لال شدم. سفره هم جمع شد. نشستیم دور هم. محمد میگفت عید فطر. بقیه میگفتن یکم اونور تر. -
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت181
محمد من حتی از اسمت هم نمیتونستم چشم بردارم ... اونقدر حالم بود بود که با شنیدن صدات زرتی می زدم زیر گریه ... ایناها امین شاهد زنده هی و حاضر ... یه بارم تو دانشگاه دید حتی ... آها گفتم امین ... حس می کردم رو امین خیلی حساسی ... تو هنگ این حس ششمت موندم هنوزم ... امین نگام می کرد ناراحت می شدی ... آره امین به من یه حسایی داشت ولی تازه داشت شروع می شد. هنوز شکل نگرفته بود که من و تو سوری ازدواج کردیم و امین بهم گفت که الان میتونم جلو خودمو بگیرم ولی اگه سال دیگه عروسی می کردی عمرن نمیتونستم ... و اما خودم ... تا حالا با امین جلوی یه آئینه ایستادین و همو نگاه کنین ... میدونی چقدر شبیه همین؟ و همین شباهت باعث شد آروم شم ... تو که ازدواج کرده بودی ولی یه کپی از خودت هر روز جلو چشمم بدون حلقه رژه می رفت ... من هیچوقت خود امین رو ندیدم ... همش تو بودی ... گاهی به خودم میگفتم امین بوی محمد رو میده و بعد به خودم میخندیدم ... ولی الان درعین ناباوری می بینم که درست می گفتم ... امین یکی از کسایی که خیلی بهت نزدیکه و من بدون اینکه اطلاع داشته باشم حست می کردم ... بعدشم اونقدر عجیب من و تو همو دیدم و تو اون رو ازم خواستی ... پا گذاشتم تو خوه ات ... مثل یه خواب ... کی باورش میشه؟ سردی رفتارت اذیتم می کرد ... تو نفهمیدی ولی علی تو برخورد دوم عشق من رو به تو فهمیده بود ... همون روزی که اومده بود خونمون و به قول تو خودشو واسه شام دعوت کرد ... ولی ازش خواستم لو نده ... محمد معتاد صدای نفسات شدم ... هر روز که بیشتر می گذشت بیشتر عاشقت می شدم و بیشتر میفهمیدم چقدر با اون آدمی که می شناختم فرق داری و چقد عسل منی
دوباره بوسیدمش. - اولین بار ناهیدو تو مراسم علی اینا دیدم ... تو محرم ... تو رفتی طرف ناهید و باهاش حرف زدی یادته؟ من خیره نگاتون می کردم و حس می کردم دیگه نفسم بالا نمیاد ... گریه کردم ولی تو ندیدی ... نبایدم می دیدی ... من به خاطر چیزه دیگه ای اومده بودم ... ولی خیلی ضعیف بودم. کم کم تو مهربون تر میشدی و منو بیشتر وابسته می کردی ... خلاصه سرتو درد نیارم. خیلی اتفاقا افتاد بینمون ... و الان تو سرت رو گذاشتی روی پای من و آروم خوابیدی ... به من گفتی تو جون منی ... الان بغضم گرفته ولی به خاطر تو نمیخوام گریه کنم ... هرچند خوابی و متوجه نمیشی. ولی من که میدونم تو ناراحت میشی ... الان ... این لحظه به این جمله ایمان آوردم ... به آسمون نگاه کردم و ادامه دادم. - صدای خنده خدا را میشنوی؟ آرزوهایت را شنیده و به انچه محال می پنداری می خندد ... دستم رو کشیدم به صورت محمد. دستم رو گرفت و بوسید. - محمد تو بیداری؟ بدون اینکه چشماشو باز کنه خندید. - خیلی بدی ... نمیخواستم بشنوی ... محمد- شرمندتم به خاطر نفهمیم ...
حقم بود که اونهمه زجر بکشم ... تازه میفهمم چه الماسی دارم ... - همچین آروم بودی فک کردم خوابی ... محمد- من یه مردم ... سرم که رو پاهای تو باشه و نوازش دستات رو صورتم ... آرامش باید پیشم لنگ بندازه ... چشماشو باز کرد و لبخندم رو دید. محمد- ای جونم ... دوتا دستامم گرفت و بند بند تمام انگشتام رو بوسید. همش می خواستم مانع بشم ولی سفت گرفته بود دستامو. بلند شدیم رفتیم تو. بین جمعیت نشستیم و بحث شروع شد. قرار شد عروسی رو سه روز بعد عید فطر بگیریم. کلی تصمیمات دیگه هم گرفته شد. مثلا قرار شد وقتی فردا برمی گردیم تهران مامان من هم باهامون بیاد. بعد هم محمد بره دنبال مامانش و اونم بیاره تا خرید ها رو با کمکشون انجام بدیم. ولی مامن محمد گفت که خودش فردا با اتوبوس میاد. باید ده روز می موندن تا هم روزه اشون درست باشه و هم کارها خیلی زیاد بود. شیدا و شیده هم قرار شد بیان برای چیدن خونه و کمک و اینا ... همه تصمیمات گرفته شد. مشغول صحبت بودیم که اتنا اومد و با کوله پشتیش نشست جلو محمد. کوله رو باز کرد و محتویاتش رو ریخت بیرون. کلی برگه و کتاب و دفتر و دفترچه ... - اینا چیه اتنا؟
محمد- فکر کنم من بدونم ... آتنا- بیا آقا محمد ... همه اینا رو باید امضا کنی واسم والا دوستام کلمو می کنن ... - آتنا چه خبرته؟ میدونی چقد طول می کشه؟ آتنا- خب چیکار کنم ... دوستام که فهمیدن آقا محمد شوهرخواهرمه کلی خواهش کردن ... اومدم طاقچه بالا بذارم نشد دلم براشون سوخت ... به من نگاه معناداری کرد. فهمیدم منظورشو از دل سوختن. - اتنا محمد الان خسته اس ... محمد- نه بذار باشه ... کی میخوای تحویلشون بدی؟ آتنا- بعد تابستون دیگه ... محمد- خب الان یه چنتاشو امضا می کنیم باهم ... برا بقیش هم کوله پشتیت رو با خودت بیار تهران ... هرروز ترتیب یه سری رو میدیم و تمومش می کنیم ... ها؟ چشمای اتنا برق
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت182
آتنا- عالیه ... برگه هاشو جمع کرد. آتنا- بچه پرروها ازبس دروغ میگن فک میکنن همه مثل خودشونن ... باور نمی کردن که مجبور شدم ببرم یه
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت183
محمد- درمورد خرید وسایل خونه ... خواهش می کنم که بیاد اسراف نکنیم و چیزایی که ضروری نیست رو نخریم ... یه سری چیزام واقعا تازه اس و هنوز نیاز به تعویض نداره. تخت و میز غذاخوری و هودو کابینت و تلوزیونو فرش و خیلی چیزای دیگه ... - اره منم با محمد موافقم ... مامانا هم قبول کردن. به خودمون اومدیم دیدم دیگه وقت سحره. سحری رو خوابالو خوردیم و رفتیم تا یکم استراحت کنیم. رفتم تو ااتاق و پریدم رو تخت. محمد دست به کمر نگام می کرد و می خندید. محمد- خوش اومدی بانو. براش زبون در اوردم. از تخت پریدم و رفتم تو بالکن. یه بوس برای خدا فرستادم. کلی قربون صدقه اش رفتم و برگشتم تو اتاق. محمد نشسته بود لبه تخت و به دستاش تکیه داده بود. ایستادم جلوی در بالکن و با لبخند نگاه کردیم همدیگه رو. صداشو کلفت کرد. باز داش مشتی شد. محمد- عیاال؟ خندیدم. - بله؟
داد میزد. دستم رو گذاشم رو لبم و گفتم. - هیس ... می شنون ... با همون تن صدا. خندیدم. صداش رو اورد پایین. محمد- غلط کردی ... مگه دست توعه؟ - اوهوم .. مهربون شد. محمد- خانومم؟ محکم گفتم - نه ... مظلوم شد. با چه حالت معصومانه ای نگاهم میکرد. خنده ام گرفته بود. اونجوری نگاه نکنا ... از بوس خبری نیست
پاشد گذاشت دنبالم. منم می دویدم. پریدم رو تخت. میخواست منو بگیره. خیز گرفت بیاد رو تخت که بلند خندیدم و دویدم پایین. هی بلند می خندیدم و هی با دستم دهنم رو می گرفتم تا صدام بیرون نره. که مطمئن بودم میره. اونم ول نمی کرد می دوید دنبالم. ما چه سرخوش بودیم نصفه شبی. ابرومون پیش مامانینا رفت. حالا میگن این دوتا خلن. گیرم انداخت. افتادم رو تخت. خم شد و محکم بغلم کرد. زل زد تو چشمام. محمد- مگه دست توعه؟ ها؟ سرش اومد جلو. محکم بوسیدم. خیلی محکم. محمد- وقتی میگم عیال . باید همون لحظه لپتو بیاری جلو ... خندیدم. محمد- ای جونم چال لپاشو ... چه خوشمزه اس ... شروع کرد به بوسیدن چالای لپم. منم غش غش می خندیدم. محمد- عاشقتم ... کوچولوی من ... عاشقتم ... از زیر دستش فرار کردم و درست دراز کشیدم سرجام. براش بوس فرستادم. اومد رومو کشید و دراز کشید کنارم. دستشو گذاشت زیر سرم و خیره شد به سقف. چشمامو بستم. محمد- سرت رو بذار رو سینه ام ... میذاری؟
سرم رو بلند کردم. خودم رو بیشتر به محمد نزدیک کردم و سرم رو گذاشتم روی قلبش. ضربان قلبش برام قشنگترین لالایی دنیا بود. تو عالم خواب و بیداری صدای محمد رو شنیدم و دیگه خوابم برد. محمد- الهی شکرت ... از صبح روز بعد کارامون شروع شد. اول رفتیم سراغ کارت و بعد اون خرید. دیگه صبح ها مامانا بلندمون می کردن و می رفتیم خرید جهیزیه. چند دست ظرف و ظروف خریدیم. سولاردام و اجاق گاز و یخچال ... دو دست مبل و پرده و رو تختی ... و باز هم ظرف و ظروف چون محمد زده بود تماما داغون کرده بود ... برامون تا عصرش میاوردن دم در خونه و همه با هم دست در دست بعد تکمیل شدن وسایل شروع کردیم به چیدن خونه. خرید جهیزیه که تموم شد ، نوبت خرید برای عروسی رسید. خیلی روز های عالی ای بود. رو ابرا سیر می کردیم هر دومون. هممون ... تو اصفهان هم رزرو تالار و اینا دست پدرشوهرم بود. چون محمد نصر بود همه چی خود به خود درست می شد قربونش برم ... چند دست لباس و ست آرایش و کلی لاک و یه خورده وسیله های دیگه خریدیم ... لباس های پاتختی و بقیه رو خریدیم و موند لباس عروس ... روزی که برای لباس عروس می رفتیم محمد رو نبردیم. یه لباس خیلی خوشگل پسندیدیم. خیلی عالی. وقرار شد یکم بیش از حد معمول دستمون بمونه چون نمیخواستم بخرمش ... بدردم نمیخورد ... جایه دیگه که نمیتونستم بپوشم ... رو هوا قبول کردن
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت184
دیگه محمد نصر بود دیگه ... به جز خرید وسایل خونه بقیه خرجها پای محمد بود ... نمی ذاشت کسی کمک کنه ... می گفت خودم میخوام خرج کنم ... همه عروسی با خود محمد بود ... من خیلی ناراحتی می کردم ولی وقتی دیدم محمد اینطور میخواد و اینطور دلش راضی میشه دیگه حرفی نزدم. تو این مدت هم کلا با باباها در ارتباط بودیم و مشورت می گرفتیم ... مامانا هم دو روز بیشتر موندن تا کارتها به دستمون برسه و اسم روشون نوشته بشه. قرار نبود عروسیمون مختلط باشه ... به هیچ وجه ... حتی میخواستیم مولودی باشه ... مهم نبود مسخره شیم یا نه ... محمد با خواننده های دیگه خیلی تفاوت داشت ... حتی با دوستاش ... به خاطر همین متفاوت بودنش عاشقش بودم ... با یکی از مداح های معروف صحبت کرده بود واسه عروسی ... با هم رفت و آمد داشتن ... اونم با کمال میل قبول کرده بود ... خیلی عالی شد ... کارهای اینجا تموم شده بود و مهمونامون قرار بود فردا برگردن و به بقیه کارها رسیدگی بشه. داشتم سحری درست می کردم. پیاز و رنده برداشتم و مشغول شدم. چشمای من بیش از حد به آب پیاز حساس بودن و به شدت وضعیتشون قرمز میشد و عکس العمل شدیدی نشون میدادن. به خا
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت185
حرکت کنن. بعد اینکه چای و میوه ام رو کوفت کردم و جمع کردم و آب کشیدم رفتم تو اتاق. همه هم رفته بودن بخوابن. چراغا رو خاموش کردم و با لبخند نشستم رو تخت کنار محمد. چشماشو بسته بود و دستش رو گذاشته بود رو پیشونیش. چونه اش رو بوسیدم. گونه ام رو بوسید ولی اصلا چشماشو باز نکرد. میدونستم هنوز قهره. تو این مدت هم خوب شناخته بودمش و میدونستم وقتی که ببوسمش حتما حتما حتما جواب بوسه ام رو میده حتی اگه به شدت باهام قهر باشه. پس الان که گونه ام رو بوسید دلیل نمیشه که آشتی باشه. فقط جواب بوسه من رو داده. چون اگه اشتی باشه چند برابر بیشتر بوسم میکنه و اگه قهر باشه به ازای هر بوسه ای که مینشونم رو صورتش جوابم رو میده نه بیشتر! دستش رو گرفتم. هیچ عکس العملی نشونی نداد. دراز کشیدم کنارش و دستم رو گذاشتم روی سینه اش. - محمد ببخشید ... پشتش رو بهم کرد و هیچی نگفت. بغض داشت خفه ام می کرد. اصلا دلم نمی خواست اینطوری باهام رفتار کنه. از بس که لوسم کرده بود شاید. ولی خیلی زود تغییر رفتار داد ... اونشب به سخنی خوابم برد. برا سحری هم شیدا رو فرستاد که بیدارم کنه. سر سفره همش با غذام بازی می کردم.
میدونستم رفتارم بچگونه بود ولی محمد هم مجازات سختی رو انتخاب کرده بود. عوضش محمد با اشتهای خیلی زیادی و با بی توجهی کامل غذاشو خورد. هه ... چقد زود ... چقد زود براش عادی شدم ... هنوز حتی عروسی هم نگرفتیم. هیچ بعید نیست عروسی رو هم کنسل کنه. با این اخلاق گندش ... مامان- عاطفه بخور دیگه؟ فردا نمیتونی روزه بگیریا ... - چشم می خورم ... مادرم- همش که داری با غذات بازی می کنی؟ - اشتها ندارم ... به محمد نگاه کردم. با بیخیالی مشغول خوردن غذاش بود. خیلی سنگدلی ... بیشوور ... وای خدا از غرور داره خفه میشه ... بعضی وقتا حرصم در می اومد از این غرورش. هیچ کاری هم نمیتونستم بکنم. مامان ها مشغول بحث درباره مسائلی بودن. بلند شدم و رفتم تو اتاق و گفتم که نمیخورم میل ندارم خوابم میاد. از تو اتاق صداشون رو می شنیدم. تاکید می کردن که حتما بیست و چهارم کارتها پخش بشه. مامان محمد می گفت که امار کسایی که می خوان برن آرایشگاه رو بدن بهش تا وقت بگیره ... کلی هم اصرار کرد که مثل بقیه مهمونا نباشن و تاکید کرد و قول گرفت که عید فطر حتما اصفهان باشن. محمدم گفت که حتما شیده و شیدا رو بیارن
خودم روکوبیدم رو تختو پتو رو کشیدم رو سرم. اخمام از هم باز نمیشد. نمیدونم چند دقیقه گذشت. یهو پتوم با خشونت از روم کشیده شد. نگاه کردم. محمد بود. پتو رو پرت کرد اونور و بشقاب غذام رو گذاشت رو عسلی کنار تخت. دستم رو محکم کشید و بلندم کرد. دردم گرفت. بشقاب رو گذاشت جلوم. از دستش حرصی شدم. بشقابو پس زدم طرف خودش. دوباره کشید جلوم. دوباره پس زدم. باز هم گذاشت جلوم. رومو برگردوندم و دستام رو روی سینه ام قفل کردم به هم. محمد- بخورش ... زود ... چقد خشن بود صداش. خیلی بدی محمد. با اخم نگاش کردم. - نمیخورم ... رومو دوباره برگردوندم. با دستش چونه ام رو گرفت و محکم چرخوندش طرف خودش. صورتش درست جلو صورتم بود. خشنتر از قبل گفت. محمد- میخوریش ... با خشونت من رو بوسید. باز این هم یکی دیگه از اخلاقای خاص خودش بود که وقتی از دستم عصبانی بود تا وقتی که آروم شه منو می بوسید. چونه ام رو ول کرد و رفت بیرون. از قاب در بدون اینکه نگام کنه گفت محمد- تا ده دقیقه بعد که برمی گردم بشقابت خالی باشه ... با بغض غذامو خوردم. قهر کردنمونم عالمی داشتا. مثلا قهریم
همو می بوسیم ... همه حواسمون به همه ... و تو دلم فحشش می دم ولی می میرم براش. اصلا هم دلم نمیخواست بهش حرف بد بزنم و صدام رو روش بلند کنم. میخواستم تا همیشه احترامشو نگه دارم و یه سری حرمت ها بینمون شکسته نشه و رومون تو روی هم باز نشه. باید اینکارو می کردم. درسته عاشق همیم و حرفامون از ته دل نیست ولی هر چی باشه باید احترام هفت سال بزرگتر بودنش رو نگه دارم ... ده دقیقه بعد اومد بشقابمو برداشت و برد. نمازم رو خوندم و پریدم رو تخت. دقیقا لبه تخت خوابیدم و سرم رو هم کشیدم. صبح که پاش دم دیدم محمد از پشت بغلم کرده. ازم جدا شد و از تخت رفت پائین. با لحن سرد و تندی گفت. محمد- فکر نکن اشتی کرم باهاتا ... فقط بدون تو شب تا سحر خوابم نبرد ... به خاطر اینکه بخوابم بغلت کردم و دلیل دیگه ای هم نداره ... خنده ام گرفت. زدم بیرون و دست و صورتم رو شستم. مهمونام رو راه انداختیم و محمد تا ترمینال رسوندشون. امشروز هر طور شده باید باهاش آشتی می کردم و از دلش در می آوزدم. هنوز فکرمو کامل نکرده بودم که محمد گفت - تا شب خونه نمیام ... رفت بیرون و در رو بست. انگار دنیا رو سرم آوار شده. خیلی برام سنگین بود این رفتاراش. تا شب یکم خودمو با تمیز کردن خونه و درست کردن افطار سرگرم کردم.
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت186
یه سری هم به حاج خانوم زدم چون خیلی وقت بود ازش
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت187
مامان زنگ زد و گفت که ارایشگاه وقت گرفته و سپرد که اومدنی یه سری وسیله ها یادتون نره ... محمدم که مشکوک می زد. دوستاش رو هم برای کمک و کار ضبط اومده بودن پیشش. این چند روز هم به خوبی و خوشی گذشت. من و محمد روز اخر ماه رمضون راه افتادیم سمت اصفهان و اخرین افطار ماه رمضون این سال رو تو اصفهان بودیم. مامن و بابامم همراه اتنا و شیدا وشیده صبح زود روز عید فطر راه افتادن و ظهر رسیدن. زنگ در رو که زدن همه اهالی خونه بلند شدن واسه استقبال. رفتیم تو حیاط. محمد لیوان دوغ دستش بود. نمی تونست ازش دل بکنه انگار ... همه امدن تو و شیدا و شیده هم موندن اخر سر. همه راهنمایی شدن داخل. تو حیاط فقط ما چهارتا موندیم. من و محمد و شیدا و شیده. شیده- اه شیدا ببین چیکار کردی؟ هی پاتو میزنی گند زدی تو شلوارم ... شیده خم شد و شلوارش رو پاک کرد. شیدا یه نگاه ب من انداخت و بعدش ب محمد. یه پشت چشم برای محمد نازک کرد. از حرکتش خنده ام. گرفت محمد- فکرنکن برخورد اونروزتو یادم رفته ها ... رو به من کرد ... محمد- نبودی ببینی چه دادی می زد سرم ... نمی ذاشت برم
دنبال ضعیفه ام ... شیده- حقتون بود خب ... محمدخیز برداشت سمتش. می خواست لیوان دوغ رو خالی کنه رو سرش. شیدا از جا پرید و دوید. یه دور حیاط رو زد. من و شیده داشتیم می ترکیدیم از خنده. شیدا هم می دوید و جیغ جیغ می کرد. شیدا- غلط کردم ... غلط کردم ... بابا بیخیال ما شو ... شیدا دوید سمتم و پشتم سنگر گرفت و بعد هم دوید داخل. همه خندیدیم و رفتیم تو خونه. اخرشم دوغ رو داد به خورد من. همه نشستیم دور هم و پذیرایی شدن. موقع ناهار شیدا یه سقلمه به پهلوم زد و گفت شیدا- عاطفه یه وقت خواستی جاری شیم تعارف نکنا ... راستیتش من نه قصد ازدواج دارم نه از این حامده خوشم میاد ... ولی حاضرم به خاطر تو فداکاری کنم ... خندیدم. - شوما حالا درستا بوخون. اونم درسشا بوخوند ... سربازیشا برد ... در اینده یه فکرایی برادون میکونم ... خندید. از اینطرف محمد گفت. محمد- چی شده؟ قضیه چی چیس؟ شیدا خم شد
شیدا- اقا محمد دختر داییمونو که برداشتی بردی هر چند ماه یه بار بزور می بینمش ... اونم مایی که هر هفته باید باهم می بودیم ... حالا هم که پیشمه دو کلام حرف خصوصی هم نمی تونیم باهم بزنیم؟ محمد نگاهم کرد و شونه بالا انداخت. در حالی که سرش رو تکون می داد گفت. محمد- ادام نمه دیسین؟ ادم چی بگه؟ منو شیدا ترکیدیم از خنده. خیلی باحال ترکی حرف می زد. معلوم بود اینکاره نیست. این چند روز حسابی سرمون شلوغ بود ... حسابی ... طفلک خونه محمد اینا شده بود کاروانسرا. اصلا یه وضعی بود. محمد به شیدا دوربینش رو سپرد و کار باهاش رو بهش یاد یاد. شیده هم به عنوان تمرین از همون بدو بدو کردنای ما فیلم می گرفت. چیزای خیلی جالبی بود. محمد بهم گفت که یه مبلغی رو به خاطر زحمتی که می کشه به عنوان هدیه بهش میده. فامیل های ماهم یه شب قبل عروسی اومدن و همه چی دیگه تر و تمیز و آماده بود. همش هممون چپ می رفتیم بابت زحمت دادنمون از مامان و بابا و داداش محمد عذرخواهی می کردیم ... راست می رفتیم
عذرخواهی می کردیم ... اونشب از بس کار ریخته بود سرمون همه ساعت سه نصف شب خوابیدن و صبحم همه رفتیم ارایشگاه. من و شیدا و شیده و یکی از خاله های محمد باهم رفتیم بقیه جدا. دیگه قصه ما رو همه عالم و ادم می دونستن ... حالا خالی نبندم کل فامیل می دونستن ... از اونطرفم اگه کتابم چاپ می شد دیگه کل ایران می فهمیدن ... محمد نشسته بود همه روخونده بود و بعضی جاها رو برام اصلاح کرد در مورد خودش و بعضی احساساتش روبرام توصیف کرد. بعضی جاها رو ویرایش کردم ... البته همش از زبون خودم بود ... تو فکر این چیزا بودم که کارم تموم شد. تو آیینه به خودم نگاهی انداختم. خیلی عوض شده بودم. خیلی. شیده همش دوربین به دست دور و برم می گشت و چرت و پرت می گفت و می خندوند تا از اون خنده هام برم. رفتم برا پرو لباس. اولین بار بود که میخواستم ی لباس تقریبا باز جلو محمد بپوشم ... یه لباس دکلته شیری رنگ با دستکش های شیری ساق بلند. واقعا زیبا بود ... خیلی عوض شده بودم. عالی شده بودم. وای چشمام رو نگو ... خودم نمی تونستم از خودم چشم بگیرم. شیدا- چه جیگری شدی کثافت ... بیا زن خودم شو ... توروخداا...
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت188
قهقهه زدم. شیده- ای کوفت ... با همین خنده هات عملیات رو رمزگشایی کردی دیگه ... زدیم زیر خنده. شیده- منظورم از عملیات قلب اقا محمد بود ... کاملا اماه بودم و منتظر اومدن محمد. که اومد بالاخره. شیدا از من بیشتر استرس داشت. خودمم خیلی مشتاق دیدن عکس العمل محمد بودم. اومد بالا. وارد ارایشگاه شد. ولی سرش رو بالا نمی اورد. کت و شلوار کتون قهوه ای سوخته تنش بود. محشر شده بود. چقدرکتون بهش می اومد کصافط. فوق العاده بود. دلم قیلی ویلی می رفت. موهاش هم که ... وای ... واای ... داشتم می م
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت189
زهره نور و غزل به گل نشسته خنده هاش ... پدر خاک به آسمون سپرده دلشو ... صدای بال فرشته ها میاد یواش یواش ... قنوت بسته آسمون ... به قامت ستاره ... رو بوم کعبه ربنا ... نفس نفس می باره ... اگه که سبزه فدک ... اگه میچرخه فلک ... اگه خدا نسیمشو ... سپرده به قاصدک ... بهونه تمومشون مهر علی و زهراست ... ترانه ها ترانه اول عشق همین جاست ... بهونه تمومشون مهر علی و زهراست ... همه دونه می اومدن و بهمون تبریک می گفتن. از دوستام هم کلی تشکر کردم که اینهمه راهو اومدن. خب خودمم بودم و عروسی یه خوانده معروف دعوت می شدم از دستش نمی دادم و مخ مامام و بابامو می خوردم تا بریم
محمد یکم نشست و بعد بلند شد بره تو مجلس اقایون. همراهش رفتم تا راهش بندازم. شیدا هم دوربین به دست دنبالمون می اومد. تا ورودی باهاش رفتم. مامانا نشسته بودن نزدیکای در تا مهمونایی که میان رو راهنمایی کنن. محمد دستمو ول نکرد. خم شد و بوسیدش. دلم ریخت. با یه ژست قشنگی برام دست تکون داد و رفت. دلم براش غش و ضعف میرفت ... چه قد و هیکلی ... هوش از سرم می برد ... کت و شلوارشم محشر بود ... چون تو تن محمد بود محشر بود ... شیدا- ای مرض نگیری تو رو عاطفه ... چیکار کردی با این طفلک؟ دلمون خوش بود یه عاقل داریم تو جمعمون اونم معلوم نیست تو چه بلایی سرش اوردی؟ براش زبون دراوردمو شکلک خنده دار. سریع دوربین رو گرفت مقابل صورتم و با خنده مشغول حرف زدن شد. شیدا- تصویری که هم اکنون مشاهده می کند متعلق به یک عروس دیوانه است که جلوی شوهرش معقول رفتار می کند ... شوهرش هم دلخوش به این است که زنی سالم به چنگ اورده است ... اما اشتباه نکن اقا محمد ... اقا محمد صدامو داری؟ این چهره واقعیه خانوم شماستا ... منم کم نمی اوردمو هی شکلکهای خنده دار از خودم در می اوردم. شیدا مرده بود از خنده. شیدا- اقا محمد میدونم الان که این تصویرو میبینی از زندگی
سیر شدی ... اما قوی باش ... قوییییی ... زدیم زیر خنده. مامانا اومدن نزدیک. مامان محمد که قرمز شده بود از خنده. مادرم- زشته دختر این چه کاریه تو مثلا عروسی ها ... باز زدیم زیر خنده. شیده- یا حسین دختر سنگین رنگین باش ... بیا برو بشین سرجات عروس خانوم ... بازار عکس گرفتن گرم شد و مشغول شدیم. همه راحت حجاب هاشون رو برداشتن. کلی گفتیم و خندیدیم. هنوز عکس گرفتنمون تموم نشده بود که صدای علی تو کل تالار پیچید. سلام کرد و کلی جو داد. علی- ١٢٣ ... ٣٢١ ... با عرض سلام و تبریک ... با اجازه اقا محمد باید عرض کنم که مخلص ابجی کوچیکه هم هستم ... الان دید ندارم ولی از همینجا بهش تبریک میگم ... یا علی ... محمد غلط کردم ... غلط کردم پس می گیرم تبریکمو ... همه زدن زیر خنده. می دونستیم داره شوخی میکنه. یکمم صحبت کرد و بعد از مداح دعوت کرد که شروع کنه. مداح میکروفون رو گرفت. از صدای صحبت معمولیش زیاد نمیشد تشخیص داد که کیه. یه بسم الله گفت و شروع کرد به خوندن مولودی. خانوما که نمی دیدنش یا شنیدن صداش به شدت هیجان زده شدن. صدای سوت و جیغ و کف کل تالار رو لرزوند. یکی از مداح های معروف بود. خیلی خوب خوند
پشت سر هم مولودی می خوند و الحق که از بچه تا پیرزن همه همراهیش می کردن و دست می زدن. واقعا رویایی بود. یه عروسی رویایی. هیچ وقت فکر نمی کردم یه عروسی مولودی همه روراضی کنه ولی واقعا عالی بود و راضی یودن. چون انصافی مداح سنگ تموم گذاشت و فوق العاده خوند. همش رو مدیون محمدم بودم. اونقدر عالی بود و خوش,گذشت که متوجه گذر زمان نمی شدم. تا به خودم اومدم وقت شام بود. خدا رو شکر کردم که فیلم بردار نداریم که بخواییم مسخره بازی در بیاریم و غذا دهن هم بذاریم. یکی از دوستای متاهلم که چند وقت پیش عروسیش بود ما رو برد یه گوشه خلوت از تالار و یه سری ژست ها بهمون گفت تا برامون عکس یادگاری بمونه. چون می دونست اتلیه هم نرفتیم. من یکم خجالت می کشیدم ولی محمد راحت هر چی دوستم می گفت رو انجام می داد. شیدا فیلم می گرفت و شیده عکس. ازش کلی تشکر کردیم خیلی گرسنه ام بود. شام رو خوردیم. شیدا و دختر عموم هم شیفتی با دوربین کار می کردن چون دختر عموم هم بلد بود کار باهاش رو. یک ساعت از شام گذشته بود که مادر شوهرم گفت تا خانما حجاب بذارن و مراسم حنابندون رو با حضور اقایون اجرا کنیم. شنلم رو پوشیدم و دستکشام رو. پارتیشن وسط تالار جمع شد.
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت190
شنلم کاملا یقه ام رو پوشونده بود و گردنم اصلا دیده نمی شد. کلاهش رو هم یکم بیش از حد معمول پایین کشیده بودم تا ارایشم مشخص نشه. محمد اومد طرفم. به احترامش بلند شدم. همین که از جا بلند شدم یه آهنگ پلی شد. اونقدر ملودیش قشنگ بود که ناخوداگاه لبخند اومد رو لبهام. محمد دستم رو گرفت و نشستیم. یهو صدای محمد کل تالار رو برداشت. اهنگه رو محمد خونده بود! ای ادم زرنگ پس اون مدت رو که منو تو استدیو راه نمی داد مشغول اینکار
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت191
محمد من رو به خودش فشار می داد و هی دور میزد و می چرخید ... منم همراهش ... دوباره دوربین رفت رو جمعیت ... یه لحظه پوریا رو بین جمعیت دیدم ... صدای اهنگ قطع شد ... اون اکیپی که حجابم رو مسخره می کردن رو هم دیدم ... با دهن باز نگاهمون می کردن ... “ اه ... حیف شد چه صحنه هایی رو از دست دادما. “ صدای اهنگ خوابیده بود و صدای پچ پچ جمعیت به گوش می رسید ... محمد نصره؟ اون دختره چه نسبتی باهاش داره؟ خدا شانس بده ... اون دختره کیشه؟ “ لبخند اومد رو لبهام. رو لب اکثر مهمونای عروسی خودمون هم بود. مازیار و خانومش هم ... همه زل زده بودن به دیوار. و فیلمی ای که پخش می شد. “ تو فیلم دوربینای جمعیتی که نزدیکمون بودن اومد بالا ... محمد همچنان من رو تو بغلش گرفته بود و می چرخید ... یهو علی و مرتضی و نیما و شایان و بشیر و دو نفر دیگه از دوستای محمد که اسماشون رو نمی دونستم دور من و محمد حلقه زدن ... با حلقه ای زدن ی دیوار ساختن تا جمعیت نتونن فیلم بگیرن ... ” دلم هوری ریخت. چه صحنه قشنگی بود. باورم نمی شد. “ راه یه کوچولو باز شد و دوربین رفت داخل دیوار حلقه ای اون هفت تا پسر ... من تو بغل محمد درحال چرخیدن و دوستاش دورمون دیوار ساخته بودن و محافظت می کردن ... دوربین یه جا ساکن شد ... محمد چشماشو بسته بود
صداش که تو فیلم ضبط شده بود هم تالار عروسی خودمون رو پر کرده بود. “ می خوند ... محمد- ای جونم ... عمرم ... نفسم ... عشقم ... تویی همه کسی ... ای که چه خوشحالم ... تو رو دارم ... ای جونم ... ای جونم ... دلیل بودنم ... عشقت ... مث خون تو تنم ... ای که چه خوشحالم ... تو رو دارم
ای جونم ... نفس عمیقی کشید و سه بار پشت سر هم گفت ... ای جونم ... ای جونم ... ای جونم ... ” فیلم تموم شد. خیلی خوب بود. واقعا علی چه ابتکاری به خرج داده بود. ایول به ناهید که فیلم برداری کرده بود. واقعا هنگ کرده بودم. لپ تاپو خاموش کردن. چراغها روشن شد. مهمونامون هم انگار تو هنگ بودن. چون بعد یه مدت سکوت یادشون افتاد که باید برای علی و ناهید دست بزنن. محمد هم هنگ کرده بود. واقعا عالی بود. محمد- من اصلا متوجه نشدم اونشب ... - منم همینطور ... من و محمد هم از جا بلند شدیم و همراه بقیه دست زدیم به عنوان تشکر. علی پشت سر هم می گفت علی- قابل شما رو نداشت ... وظیفه بود ... ناهید- از اوجایی که خیلی قشنگ از اب در اومده بود گفتیم تو یه موقعیت توپ نشونتون بدیم که علی اقا امشبو پیشنهاد کردن ... خیلی طول کشید تا ملت از هنگ فیلم بیان بیرون و مراسم حنابندون اجرا بشه. بعدش هم عروس گردونی بود و بعد راهی خونه محمد اینا شدیم.
تمام مدت ذهنم درگیر اون دیواری بود که دورمون درست شده بود. چقدرررر قشنگ بود خدا ... رسیدیم. جلو پامون گوسفند سر بریدن. از روی خونش رد شدیم و داخل رفتیم. آقایون توی حیاط ایستادن. رفتیم تو خونه و تو جایگاهی واسمون درست شده بود نشستیم. همه خانوم ها هم اومده بودن. همه با هم پچ پچ می کردن. شیدا هم که اون دوربینو ول نمی کرد. یه ربع ده دقیقه تو سکوت نشستیم. حوصلمون سر رفته بود. شیده و شیدا و مادر شوهر و مامانم با هم پچ پچ می کردن. از هم جدا که شدن شیده و مادر شوهرم پرده ها رو کشیدن و در رو هم بستن. مادر شوهرم جلوی در ایستاد. حجاباشون رو برداشتن. احتمالا میخواسن اقایون از حیاط داخلو نبینن. شیدا دوربین رو روشن کرد. شیده و مادرشوهرم اومدن سمتم و دستکش ها و شنلم رو دراوردن. بلندم کردن. بردنم وسط. شیده دوید و توی استریو فلش انداخت و یک اهنگ پیدا کرد. شیدا هم دوربین به دست جلوم ایستاده بود. اهنگ سامی بیگی پلی شد. قشنگ تو عمل انجام شده قرارم دادن. بی حرکت ایستاده بودن. مامان- چاره ای نداری و باید برای شوهرت برقصی ... برای شوهرم جون هم می دادم. رقص که چیزی نبود. محمد رو هم بلند کردن و اومد ایستاد وسط. دوباره اهنگ از سر پلی شد. کفشامو کندم. اروم شروع کردم به تکون دادن بدنم. محمد ایستاده بود. - ای جونم
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت192
قدمات رو چشام بیا و مهمونم شو ... گرمیه خونه ام شو ببین پریشونه دلم ... بیا ارومم کن ... ای جونم ... می خوام عطر تنت بپیچه تو خونه ام ... تو که نیستی یه سرگردون دیوونه ام ... ای جونم ... بیا که داغونم ... ای جونم عمرم نفسم ... عشقم تویی همه کسم ... ای که چه خوشحالم ... تو دارم ... ای جونم ... ای جونم دلیل بودنم ... عشقت ... مث خون تو تنم ... ای که خوشحالم ... تو رو دارم
ای جونم ... دور محمد می چرخیدم و می رقصیدم. همه دست می زدن و کل می کشیدن. سختم بود با لباس عروس ولی همه سعیم رو کردم که بهترین رقصم رو واسه شوهرم اجرا کردم. سر بلند نمی کرد نگاهم کنه. همش دست می کشید رو صورتش. یه ثانیه نگاهم می کرد و می دزدید نگاهشو. خیلی با مزه خجالت می کشید. نمردیم و خجالت کشیدن شوورمونم دیدیم. محمد سرشو اورد نزدیکم. محمد- اخه ضعیفه ...
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت193
مثل بقیه برنامه ها نیست ... اینجا یه جو خیلی صمیمی داریم ... تو اصلا دوربین ها رو نبین ... انگار نه انگار که اصلا دوربینی وجود داره ... من و تو و محمد با هم می خوایم بشینیم و گپ بزنیم ... فقط میخوام اولش رو نکنیم که شما دوتا زن و شوهرین ... اصلا نگران نباش ... من سوالای خیلی عادی و معمولی می پرسم ... هر کدوم رو هم نخواستی بی رودروایسی بگو که جواب نمیدی ... جو برناممون خیلی صمیمیه و اصلا خشک و رسمی نیست ... راحت راحت باش ... تیتراژ برنامه رفت. عاطفه درجواب حرفای علی فقط سر تکون می داد و دستم رو فشار می داد. برنامه تا سه شماره دیگه می رفت رو انتن. علی دوید توی صحنه. من و عاطفه نشستیم و یه لیوان اب خواستن براش. دستشو محکم گرفته بودم. لیوان اب رو دادم بهش. - خانومم اروم باش ... یه صلوات بفرست اروم شی ... زیر لب یه صلوات فرستاد. علی شروع کرده بود برنامه رو. یه قران تو دستش بود و داشت صحبت می کرد. ما هم مشغول تماشاش شدیم. حرفای عارفانه اش که تموم شد گفت علی- خب ... کف دستاشو کوبید به هم. علی- بسم الله الرحمن الرحیم ... بریم یه بخشی رو ببینیم ... بر می گردیم دوتا مهمون دسته گل داریم ... علی اومد سمتمون
علی- اماده اید؟ دوتاتونم تو یه بخش می خوام دعوت کنما ... با چند دقیقه فاصله ... سرتکون دادیم - تو تصمیم میگیری؟ کلا تهیه کننده هیچ کاره اس دیگه؟ خندیدیم. رو به عاطفه کرد. علی- گفتم که عاطفه خانوم ... اینجا و این برنامه کلا مدلش فرق می کنه ... همه کاره خودمم ... به اطرافش یه نگاه انداخت. علی- تهیه کننده اینحا نباشه بدبخت شم؟ صداش زدن و براش شمردن ثانیه ها رو. دوید داخل صحنه. صحبت کرد. یکم بیشتر از یکم. بعد تازه یادش افتاده می خواد مهمون دعوت کنه ... علی-پیشنهاد می کنم این برنامه رو از دست ندین ... گفتم که دوتا مهمون گل داریم ... بی نظیرن ... یه خانوم نویسنده و یه آقای خواننده ... از اونجایی که خانم ها مقدم ترن ... میخوام دعوت کنم از بانو عاطفه رادمهر ... قدم رو چشم ما بذارن ... خانم رادمهر ... بفرمائید خواهش می کنم ... عین فنر از جا پرید. چرخید سمتم. عاطفه- محمد من تنهایی نمی تونم
بدو برو منم الان میام ... آروم آروم قدم برداشت و پا گذاشت توی صحنه. علی- به به ... سلام خانم رادمهر ... خیلی خوش اومدین ... بفرمائین. عاطفه هم یه سلام و خواهش می کنمی گفت و نشست جایی که علی بهش اشاره کرد. یه سکو مانندی بود که برای مهمونا در نظرگرفته بودن. علی هنوز سرپا بود. علی- خانم رادمهر ... شما چند سالتونه؟ علی- البته می دونم پرسیدن این سوال از خانوم ها از کار درستی نیس ... عاطفه خندید. عاطفه- نه مشکلی نیست ... من حساسیتی روی این مسئله ندارم ... چند روزی میشه که پا تو سن بیست سالگی گذاشتم ... علی- به به ... ایشالا صد و بیست ساله بشین ... عاطفه- ممنونم ... یه سلام و احوالپرسی هم درحالی که به دوربین نگاه می کرد رفت. البته به خواست علی. تمام مدت با لبخند نگاهش می کردم. چادر عربیش سرش بود
و یه مقنعه مشکی. مانتوی سرمه ای و شلوار لی آبی نفتی و کتونی های آل استارش هم پاش بود. علی همچنان ایستاده بود. علی- و اما مهمون گل بعدیمون ... آقای خواننده ... داداش گلم ... محمد نصر عزیز ... بفرما ... از جا بلند شدم و رفتم سمت علی. باهام دست داد و روبوسی کردیم. علی- الهی قربونت برم ... خوش اومدی ... علی سلام و احوالپرسی سوری کردیم و بعد به دوربین نگاه کردم. - این دوربینه؟ علی- اره عزیزم ... بگو ... سلام و روزبخیر گفتم و با فاصله تقریبا زیادی از عاطفه نشستم. یعنی دقیقا لبه سکو. علی هم تک صندلی چرخ دار خودش رو کشید جلو تر و نشست رو به رومون. روبه من کرد. علی- خب محمد چه خبرا؟ - سلامتی ... علی- خب الحمدلله ... محمد شما چند سالته؟ - بیست و هفت
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت194
علی- شنیدم که یه ابتکار جالب به خرج دادی ... - کلا ما اینیم دیگه ... همه خندیدیم. علی- یه ترانه خیلی زیبا و شنیدنی داشتی در مورد عروسی حضرت علی و زهرا ... که تو روز عروسیت ازش رونمایی کردی درسته؟ - بله کاملا ... روز عروسیم ... تو تالار ... علی- خب درباره اش برامون توضیح بده ... چی شد که دست به همچین کاری زدی؟ - والا ... چی بگم اخه؟ توضیح خاصی واسش ندارم ... فقط می خواستم که تو روز عروسیم اسم این دو بزرگوار باشه و یه سورپرایز و یه خاطره به یاد ماندنی برای خانواده ... و علی الخصوص همسرم ... علی- خیلیم عالی ... دمت گرم ... ترانه ات مثل بقیه کارات تک بود. حرف نداشت ... - شما لطف داری علی جون ... خدا رو شکر ... علی- خب خانم رادمهر؟ شما چه خبر؟ نگاهش کردم. مدام لبخند می زد.
عاطفه- ما هم سلامتی علی- مشغول نوشتن هستید؟ عاطفه- تو فکر یه کار جدید هستم ولی در حال حاضر نه چیزی نمی نویسم ... علی- فعلا به قلمتون رمان تو بازار هست درسته؟ عاطفه- بله ... علی چرخید طرف دوربین. علی- من خود
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت195
گذشت. دوباره نزدیک بود برنامه بره رو انتن. علی- کم کم می خوام نسبتتون رو لو بدم ... ولی حواستون باشه که زیاد زود فاش نکنین ... با خنده سر تکون دادیم. شمردن ... 3 ... 2 ... 1 علی- خب ... میریم سراغ ادامه بحث ... چرخید سمت عاطفه. علی- و اما اثر دومتون خانم رادمهر ... قبل شروع داستان در یک صفحه مجزا نوشته شده بود بر اساس داستان واقعی ... عاطفه- بله ... درسته. خط به خط این کتاب بر اساس حقیقته ... منظورم اینه که کاملا اتفاق افتاده ... علی- شما این داستان رو ... اونطور که من شنیدم ... از روی زندگی محمد نوشتید ... و به من اشاره کرد. عاطفه خندید. عاطفه- بله ... همین طوره ... منم خندیدم. علی- میشه توضیح بدین؟ عاطفه- خب برام خیلی جذاب و دوست داشتنی بود این داستان ... این سرگذشت ... حالا شاید اوایلش غمگین بود ... ولی پایانش به همون اندازه پر از شادی بود
علی سر تکون داد. عاطفه- الان من نمیدونم چی رو دقیقا باید توضیح بدم؟ شما بگین یا بپرسین. منم تائید یا تصحیحیش می کنم ... علی خندید. علی- خب یه سوالی الان واسه من پیش اومده ... شما اون رمان رو از زبون یه دختر نوشتین ... داستان زندگی محمده ولی از زبون یه دختره ... چرا؟ عاطفه- از زبون همسر آقای نصر نوشته شده ... علی- آهان. یعنی ایشون رو شما می شناسین؟ همه خندیدیم. عاطفه- بله کاملا ... علی- خود محمد کمکی نکرد؟ عاطفه- چرا ولی ولی اواخرش ... اولاش رو خانومشون تک و تنها کمکم کردن ... اخراش به تصحیح بعضی جاها آقای نصر کمک کردن ... همه می داشتیم می ترکیدیم از خنده. خانومشون رو خوب اومد ... علی ول نمی کرد. علی- شما اصلا متوجه وجود همچین سرگذشتی شدین که بعد بخواین رو کاغذ بیارینش؟
عاطفه هم جواب نمی داد. می پیچوند. دیوونه شدم از دستشون. فقط هم می خندیدیم. عاطفه- چون من خودم از نزدیک شاهد این ماجرا بودم ... علی- آهان یعنی شما خودتون هم تو این رمان هستین؟ عاطفه با شیطنت خندید. عاطفه- اختیار دارید ... وای داشتیم خفه می شدم از خنده. نمی تونستم هم بگم که بابا تموم کنید. علی- پس من به این نتیجه رسیدم که شما با همسر محمد دوست هستین ... چقدر میشناسینش؟ عاطفه- خیلی بیشتر از خیلی ... علی- جالبه ... چند ثانیه سکوت کرد و بعد با خنده پرسید. علی – می خوام بدونم شما کدوم شخصیت رمان بودین؟ یعنی در اصل نقشتون قصه زندگی محمد نصر چی بود؟ به علی اشاره کردم و گفتم. - میشه این سوال رو من جواب بدم؟ علی- بگو محمد ... نقش خانوم رادمهر تو قصه چی بود؟
بلافاصله گفتم. - همه زندگیم بود ... یکم مکث کردم. اصلاح کردم حرفمو. - هست ... خواهد بود ... علی اولش هنگ کرد. والا ... دو ساعته ملتو سرکار گذاشتن ... علی- بله ... تموم شد و رفت ... به به ... به به ... شروع کرد به دست زدن. عاطفه سرشو انداخته بود پائین. علی به بچه های پشت صحنه اشاره کرد و گفت. علی- نگا نگا دهن همشون باز مونده ... بابا بزنین دست قشنگه رو به افتخار این عروس دومادمون خب ... صدای دست کل استدیو رو پر کرد. علی- کی ازدواج کردین؟ - جشن عروسی رو اگه بخوای ... که دوماه پیش بود ... علی- تو اصفهان؟ سرم رو به نشونه تائید تکون دادم. - تو اصفهان...
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت196
علی- البته ناگفته نماند که من چه مجلس گرمی ای کردم تو عروسی شما ... - بله بله ... داشتم می گفتم ... جشن عروسی دوماه پیش بود ولی اگه شروع زندگی مشترکمون رو بخوای یک سالی میشه ... علی- ایشالا خوشبخت بشین ... یه بار دیگه ام براشون دست بزنید ... جون من ... همه عوامل پشت صحنه شروع کردن به دست زدن. علی- دوتاشونم خیلی سختی کشیدن ... خودم شاهد بودم ... آهان ... راستی منم تو رمان خانم رادمهر هستما ... خندیدیم. علی- خب حالا که نسبتتون رو لو دادیم میتونید نزدیک هم بشینید ... از جا بلند شدم و در حالی که دقیقا کنار عاطفه می نشستم گفتم - ایشالا کم کم باید واسه شما هم آستین بالا بزنیم ... علی خندید. از ته دل. چه خوششم میاد. علی- والا این آستین ها خیلی وقته بالاست ... یکی می خواد بزنه پائین اینارو
بقیه برنامه فقط به شوخی و خنده گذشت. مخصوصا به عاطفه خیلی خوش گذشته بود. برنامه که تموم شد از علی هم خداحافظی کردیم دم در صداسیما. کلی هم خندیده بودیم. نشستیم تو ماشین. عاطفه گوشیشو در آرود. عاطفه- اووه ... چقد تماس دارم ... - کیه؟ عاطفه- دوستم ... اس هم داده بذار ببینم ... آخی ... الهی ... - چی شده؟ حواسم به رانندگی بود نمی تونستم نگاش کنم. عاطفه- نوشته خیلی زنگ زدم جواب ندادی ... پنج شنبه عروسیمه شرمنده نشد کارتو برات پست کنم ... تونستی حتما بیا ... خیلی خوشحال می شم ... آهی کشید. یکم فکر کردم. - امم ... پنجشنبه ... چه عالی ... میریم ... پرید هوا. عاطفه- جدی؟ محمد راست می گی؟ واقعا میریم؟
اره عزیزم ... میریم. به امید خدا ... جمعه رو هم می مونیم شهرتون زنجان ... عاطفه- محمد خیلی گلی ... ای
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت197
دیگه منم پاشدم رفتم دم در. یکم منتظر خانوما موندم. گوشیم زنگ خورد. خانوم کوچولوم بود. شماره اش رو “ جونم “ سیو کرده بودم. جواب دادم. عاطفه- مخمد سمت راستتو ببین ... چرخیدم. داشت واسم دست تکون می داد. عاطفه- بیا اینجا ... کت و شلواری که عروسی مازیار پوشیده بودم تنم بود. رفتم سمتش. دوستاش سلام و احوالپرسی گرمی باهام کردن. معرفیشون کرد بهم. به کیمیا نگاه کردم - خانوم شما چهره اتون چقد اشناس ... خندیدن. کیمیا- ولی من اصلا شما رو نمیشناسم متاسفانه ... - ای ای ای ای ... دوستاش خیلی ذوق کرده بودن. کوچولوی کیمیا روگرفتم تو بغلم و مشغول صحبت باهاش شدم. ای جونم ... عاطفه اومد روبروم ایستاد. رو پاش بلند شد و غزاله رو بوسید. دم گوشش گفتم. -
برام زبون دراورد. بهم نگاه کرد. - اقامون؟ - جونم ضعیفه ... عاطفه- میشه بریم عروس گردونی؟ اقامون خوااهش ... گوشه کتم رو گرفته بود. بدجور هوس بوسیدنش به سرم زده بود. حیف نمیشد. با لهجه اصفی گفتم. - شوما جون بخواه ... دوستاش زدن زیر خنده. عروس و داماد سوار ماشین شدن. میدونستم دوستاشم باهامون میان. راهنماییشون کردم سمت ماشین. با کلیه اومدن. البته فقط سه نفرشون. عاطفه جلو نشست و کیمیا و بقیه هم عقب. کوچولوی کیمیا رو دادام بغلش. نشستم پشت فرمون. دوستاش عذرخواهی می کردن. یکم بعد اینکه راه افتادیم کیمیا یه فلش داد دست عاطفه. - اهنگ داریم ... کیمیا- نه اقا محمد از اینا ندارین ... میدونم ... خندیدیم. عاطفه فلشو انداخت. یاحسین ... عجب اهنگایی ... ادم نمیتونست خودشو کنترل کنه. دوستاش یواشکی از پشت می گفتن اهنگو بلند کنه.
همشون دست می زدن و گاهی کل می کشیدن. کلی شلوغ کردن. هی عاطفه بلند می کرد و هی من کم می کردم. میگفتم - زشته ... کیمیا- اقا محمد به خدا اون تو کلی صلوات فرستادیم ... هر چی جای خودش ... همه زدن زیر خنده. صدای اهنگ باز بلندتر شد. خلاصه کلی شلوغ کردن و ادا اصول دراوردن. ادم پیر نمی شد با اینا. از بس با شور و حال بودن. شلوغ بودن. عروس رو بردن خونه مادرش ... اینا هم رفتن تو! اخه مونده بودم اینا کجا؟ از داخل هم فقط صدای اینا بود که بیرون می اومد. غزاله هم پیش من بود. سیر که شدن اومدن بیرون. همه رو رسوندیم خونه هاشون و رفتیم سمت خونه عزیز اینا. ماشینو پارک کردم و رفتیم داخل. هوا خیلی خوب بود. نمی تونستم دل بکنم. تو حیاط یه گوشه نشستم. عاطفه و کیمیا روبروم ایستادن. -دستت درد نکنه اقا محمد ... دوتایی همزمان گفتن و خندیدن. - قابل شوما را نداشت ... عاطفه- نمیای تو؟
نه بابا ... بشینین از هوای به این قشنگی لذت ببریم خب ... کیمیا- من برم تو پیش شوهرم ... شما دوتا بشینین اینجا و خاطرات عروسیتونو مرور کنید ... رفت او. عاطفه چادرش رو در اورد و نشست کنارم. بیقرار کشیدمش تو بغلم. به اسمو خیره شد. من هم به اون. نگاهش اومد روی صورتم. سرش رو بالا اورد و زیر گردنم رو بوسید. دوباره خودش رو تو بغلم جا کرد. یکم نگاهم کرد ... صورتش رو قایم کرد تو سینه ام. می دونستم هر وقت خجالت می کشه این کارو میکنه. معلوم نبود باز چی تو کله کوچولوش می گذره ... قبل اینکه بپرسم خودش به حرف اومد. عاطفه- مخمد ... - ای جونم ... عاطفه- الان فائزه و شوهرش رفتن خونه خودشون دیگه ... منظورش همین دوستش بود که الان از عروسیش می اومدیم. - خب به سلامتی ... ایشالا خوشبخت بشن ... میدونستم منظورش چیه ولی می خواستم اذیتش کنم. با حرص نفس رو فوت کرد بیرون. محکم فشارش دادم و پیشونی اش رو بوسیدم
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت198
خب که چی؟ عاطفه- مامانای ما رو نگاه کن چه دلخوشن ... ازم نوه می خوان ... ادم چی بگه بهشون؟ برم بگم من هنوز ... .. دیگه ادامه نداد. خندیدم و از زیر روسریش دست کشیدم روی موهاش. یه مشت اروم کوبید رو سینه ام. عاطفه- محمد تو واقعا چطور میتونی جلوی خودتو بگیری؟ با این کارت داری بهم ثابت می کنی که ... که ... دو طرف صورتش رو با دستام گرفتم و سرش رو گرفتم مقابل صورتم. - که؟ صداش رفت پایین. با لحن بچگونه گفت. عاطفه- که از من خوشت نمیاد ... یه لحظه قلبم ایستاد. دست و پام یخ کرد. - یعنی چی؟ این چه حرفی بود که زدی؟ عاطفه- خب پس چه دلیل دیگه ای میتونه داشته باشه ... دستشو گرفتم تو دستم و بازم کشیدمش تو بغلم. - بهت که گفتم ... تو هنوز کوچیکی ... عاطفه- مخمد یعنی چی؟ اصلا دلیل خوبی نیس
دستشو چندبار پشت سر هم بوسیدم. - بی معرفت فکر نکن من هیچ کششی ندارم ... ولله سختترین کار دنیا واسم مقاومت جلوی توعه ... دارم قسم می خورم ... نمیدونی با چه فلاکتی جلو خودمو می گیرم ... عاطفه- خب اخه چرا؟ - چون میخوام بهت عشقمو ثابت کنم ... عشق واقعی رو ... می خوام بهت بفهمونم عشقم عشقه ... بهت ثابت کنم وقتی میگم می خوامت یعنی خودتو می خوام ... وجودتو می خوام ... روحتو ... تو رو جایگزین نکردم ... می خوام بگم عشقم از رو هوس نیست ... خواستنم
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت199
دختره پرسید - خواهرتونه؟ محمد با لحن سردی و درحالی که اخماش تو هم بود بدون اینکه نگاهش کنه گفت. محمد- همسرم هستن ... رنگ از روی دختره پرید. دوستش گفت - شرمنده نمی دونستیم جای خانومتونه ... پاشو بریم اونور. دست دختره رو گرفت و بلندش کرد. من و محمد و شیده کنار هم نشستیم. شهاب و شیده و کیمیا هم پشت سرمون. دخترا که رفتن همشون زدن زیر خنده. شهاب- چی شد عاطی خانوم؟ نمی اومدی؟ دوباره چشمام پر شد. دو تا دختر نشستن روبرومون و زوم کردن رو ما. محمد نگاهم کرد. دستشو گذاشت زیر چونه ام و زل تو چشام. محمد- به خدای احد و واحد قسم ... یه قطره ... فقط یه قطره از اون مرواریدات بریزه ... شهربازی رو رو سر اون دوتا خراب می کنم ... انگار براش مهم نبود پشت سریا و جلوییا دارن می شنون. کیمیا با چه عشق و مهربونی ای نگاهمون می کرد. لبخند زدم
کاش معروف نبودی ... کاش خواننده نبودی ... چشماش برق زد. از ته دلم گفتم. بیشتر خودشو بهم نزدیک کرد. یه دستاشو حلقه کرد دور شونه ام و با دست دیگه اش جفت دستام رو تو دستش گرفت. کشتی صبا حرکت کرد. خیلی اروم. دم گوشش گفتم - خب حق بده بترسم ... تو راحت میتونی اسممو از تو شناسنامه ات پاک کنی ... دو طرف صورتم رو گرفت. محمد- من ... همه روحم ... همه قلبم ... همه فکرمو ذهنم مال توعه ... کامل کامل ... مگه مالکیت ققط جسمیه؟ ها؟ چیزایی از من مال توعه که هیچ وقت از بین نمیره ... کشتی صبا داشت لحظه به لحظه تند تر می شد. سرمو فرو کردم تو سینه اش. داشتم از ترس سکته می کردم. یه لحظه رفت بالا و تند و وحشتناک اومد پایین. جیغ زدم. از اونور هم شیدا خودش رو چسبوند بهم. وقتی پایین می رفت از صندلی جدا میشدم. حالم داشت بد می شد. داشتم سکته می کردم. از یه طرف محمد محکم بغلم کرده بود و از یه طرف شیدا. ولی باز می ترسیدم. می دونستم رنگم مثل گچ سفید شده. مردم و زنده شدم تا ایستاد. برام اندازه یه قرن گذشت. پیاده شدیم. حالم داشت بهم می خورد. بچه ها رفتن سمت بشقاب پرنده.
اصلا حالم خوب نبود ولی برای اینکه محمد ناراحت نشه رفتم. دیگه واقعا اعضا و جوارحم داشت می اومد تو دهنم. به زور خودم رو نگه داشت تا گلاب به روتون بالا نیارم. رفتیم سمت خانواده. سفره شام رو پهن کرده بودن. همه مشغول خوردن شدن. سالاد الویه بود. اصلا نمی تونستم به غذا نگاه کنم. محمد یه لقمه گرفت و داد دستم ... ازش گرفتم. هنوز نبرده بودم تو دهنم که احساس کردم دارم بالا میارم. دستم رو گرفتم جلو دهنم و عق زدم. بلند شدم و دویدم سمت سرویس بهداشتی. لعنتی هم دور بود. به زور خودمو نگه داشتم داشتم. رفتم داخل و بازم گلاب به روتون یکم بالا آوردم و راحت شدم. آخیش ... بیرون که رفتم محمد و شیدا با نگران ایستاده بودن. با خنده گفتم. - بهتون گفتم جنبه اشو ندارم سوار نمیشم ... باور نمی کنین ... خیالشون راحت شد. راه افتادیم سمت اهل بیت! شیدا اروم دم گوشم گفت. شیدا- عجب توانایی هایی داره این محمد ... با خنده پرسیدم. - چطور؟ شیدا- اون بالا چطوری حامله شدی؟ یه نیشگون محکم ازش گرفتم
بی ادب ... رفتیم و باز نشستیم سر سفره. محمد لقمه می گرفت و می داد. دستم. همه نگاها رومون بود و محمد بی توجه. باز احساس ملکه انگلستان بودن بهم دست داد. قبل از اینکه منم باهاش دست بدم متوجه نگاه های موزیانه عزیز شدم. نگاهش که کردم لبخند زد. عزیز- چی شده؟ چرا حالت بد شد؟ - هیچی ... یه حالت تهوع ساده ... عزیر- خبریه؟ چشمام گرد شد. - چه خبری؟ عزیز- بارداری؟ لقمه غذا پرید تو گلوم. همه زدن زیر خنده. کیمیا و شیده که داشتن زمینو گاز می زدن از زور خنده. محمد هم می زد پشتم. هم می خندید. هم برام آب می ریخت. لیوان اب رو سر کشیدم. - عزیز بیخیال ... همه که مشغول کار خودشون شدن دم گوش محمد یه چیزی گفتم. یه تیکه انداختم بهش که جیگرم حال بیاد
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت200
خنده اش رو قورت داد. لقمه توی دستشو گذاشت توی سفره. از حرص دندوناشو رو هم شار می داد و نگاهم می کرد. آروم گفت. محمد- پاشو ... پاشو بریم من باید تو رو ادبت کنم ... پاشو. دستم رو کشید. قلبم داشت می اومد تو دهنم. توجه بقیه جلب شد. محمد- ببخشید ... ما الان میایم ... بلند شد و دستم رو کشید. مجبورا بلند شدم. تند تند راه می رفت و منم یه قدم عقبتر ازش داشتم دنبالش می دویدم. همه نگاهمون می کردن. منو کشود سمت پارکینگ. قفل ماشینو باز کرد و آروم هلم داد صندلی عقب. نشست و مثل اون شب که ویژه برنامه ماه رمضون بود در ها رو قفل کرد. همه جا تاریک بود. دستم رو که بهش تکیه داده بودم کشید و این باعث شد تا بیفتم روی صندلی. پاهام آویزون بود ولی پائین تنه ام کاملا چسبیده بود کف صندلی. خم شد روم. عصبی بود و تند تند نفس می کشید. فاصله صورتش با صورتم میلی متری بود. نفس هاش پخش می شد روی صوتم. محمد- که من زنم رو نمیخوام؟ ها؟ صورتشو واضح نمی دیدم ولی کاملا رو صورتم بود. با