eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.7هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
⚠️تاثیر سرزنش کردن در زندگی زناشویی مهم ترین انگیزه افراد متاهلی که به روابط فرازناشویی روی می آورند،تجربه مجدد صمیمیت فردی و جنسی است، چیزی که اکنون آن را در زندگی مشترکشان نمی یابند. بنابراین، جذابیت روابط فرازناشویی بدین دلیل است که هیچ یک از طرفین،انتقاد،سرزنش و شکوه نمی کنند یا نق نمی زنند. حال آن که اگر در روابط زناشویی سرزنش ها و دیگر رفتارهای ویرانگر نباشد،نیازی به برقراری رابطه فرازناشویی احساس نشده و این گونه روابط اصلا آغاز نمی شود. @moshaveronlain 🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
بخوانند ❗️"دوستت دارم" از دید بعضی از آقایان جمله‌ای لوس است و الزامی برای بیانش نیست 🔹 اما همین جمله کوتاه و مختصر قوت قلبی است برای یک زن، وقتی از زیبان شوهرش بشنود. @moshaveronlain 🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
اگر همسر شما در اثر کار، سخنان دلسرد کننده‌ای می گوید معنی‌اش آن نیست که به آخر خط رسیده‌اید معنی‌اش آن است که همسرتان به محبت و حمایت بیشتری نیاز دارد. @moshaveronlain 🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
٧ رمان بامداد خمار و زن دایی می آمدند. از آشپزخانه آن سوی حیاط بوی مرغ و برنج اعلای رشتی و روغن کرمانشاهی می آمد و همه را مست می کرد.مادرم پای اسباب بزک روی چهار پایه نشست. یادم می آید دور تا دور اتاق مهمانخانه اندورنی را که ما به آن پنجدری می گفتیم، مبل های سنگین از مخمل سرخ جا داده بودند. در برابر هر دو مبل یک میز چوب گردوی نسبتاً کوچک قرار داشت. تابستان ها در اتاق نشیمن که دور تا دور آن مخده چیده بودند می نشستیم. مخده ها گلدوزی شده و پشتی ها مروارید دوی شده بودند. زمستان ها کرسی بود. در زمستان ها پدرم دوست داشت کنار بخاری دیواری در پنجدری بنیند، صدای ترق ترق هیزم ها را گوش کند و من برایش کتاب حافظ یا لیلی و مجنون و نظامی را بخوانم. خیلی با صفا بود. زن فیروز درشکه چی که به خاطر پوست تیره اش به او دده خانم می گفتیم جعبه بزک مادرم را آورد و خودش بادبزن به دست بالای سر او ایستاد. مرتب مادرم را باد می زد تا مبادا عرق کند و سفیداب و سرخاب روی صورتش گل شود. من محو تماشا بودم. مادرم تشر زد: – مگر تو کار و زندگی نداری دختر؟ به چه ماتت برده؟ این چیزها برای دختر تماشا ندارد. و در حالی که سرمه به چشم می کشید گفت: – برو پیش انیس خانم. خدا کند لباست تا شب تمام شود. لباسم تا شب تمام نشد. به قول انیس خانم خم رنگرزی که نبود. از آن جا که قرار بود غیر از دو دست لباس یک چادر وال سفید گلدار هم برایم بدوزد و همه این ها لااقل دو سه روزی وقت می خواست، مادرم از انیس خانم خواست که این دو سه شب را در خانه ما بماند. البته انیس از خدا می خواست. سور و ساتش حسابی در خانه ما به راه بود. ولی باید یک نفر به پسر و عروسش خبر می داد. مادرم گفت آقا فیروز با درشکه برود و خبر بدهد. ولی راه دور و کوچه پسکوچه بود. شب هنگام رفتن مهمانها، خاله کوچکم با اصرار خواست که مرا به خانه خودش ببرد. مادرم با این شرط که فردا صبح زود برای امتحان لباسهایم برگردم موافقت کرد. می خواستیم سوار کالسکه خاله بشویم که فکری به ذهن انیس خانم خیاط رسید: – اگر زحمت نباشد سر پیچ کوچه سوم منزلتان نزدیک سقاخانه یک دکان نجّاری است. شاگرد دکان منزل ما را بلد است. خانه اش دو سه کوچه بالاتر از کوچه ماست. دم دکان، کالسکه چی یک دقیقه بایستد و به او پیغام بدهد که من امشب این جا می مانم و بگوید که به پسرم خبر بدهد. آن وقت دیگر لازم نیست فیروز خان تا منزل ما برود. خاله و من و دختر خاله که تقریباً همسن و سال بودیم شاد و شنگول عقب کالسکه نشستیم. من آخرین نفری بودم که سوار شدم و طرف راست نشسته بودم. کمی که رفتیم، پیغام انیس از یاد هر سه ما رفت ولی کالسکه چی وظیفه شناس بود و فراموش نکرده بود. کالسکه نزدیک یک دکان کوچک دودزده ای ایستاد. نزدیک غروب بود. داخل مغازه از چوب و تخته و خرده چوب و تراشه پر بود. وسط مغازه یک نفر روی یک میز چوبی کهنه خم شده و تخته ای را رنده می کشید. شلوار سیاه دبیت گشاد به تن داشت و پیراهن چلوار سفیدش که روی شلوار افتاده بود تا زانو می رسید. آستین ها را بالا زده و موهای بلندش که روی پیشانی ولو شده بود با هر حرکت سرش که روی تخته خم بود موج می خورد. بیشتر به دراویش شباهت داشت تا یک نجار. آن زمان موی مردها کوتاه و روغن خورده به سر چسبیده بود مثل موی تمام مردهایی که من در خانواده خودم می دیدم. مثل تمام اشراف. ولی این موها وحشی و رها بودند. به صدای ایستادن کالسکه سر بلند کرد و به بالا نگریست. نگاهش از سورچی به سه زن مسافر با چادر و چاقچور و روبنده افتاد و دوباره به سوی کالسکه چی منحرف شد. تعجب کرده بود. این خانم ها بااین درشکه مجلل چه کار می توانستند بااوداشته باشند.کالسکه چی صدا زد: – آهای جوان . بی اعتنا جلو آمدوباپشت دست عرق پیشانی راپاک کرد و گفت: – بله! حرکت دستش که عرق ازپیشانی می سترد به نظرم شیرین آمد.با نمک بود. فقط همین.پیغام راشنید و گفت: – چشم نه اوباماحرف زدونه مابااو.ودیگر از خاطرم رفت...
٨ رمان بامداد خمار دست و رویم را شستم. از صدقۀ سر قناتی که از زیر خانۀ ما عبور می کرد آب حوض پاک و شفاف بود. حالا که هوا گرم بود، صبح ها پنجره ها را باز می کردند. نشستن کنار بساط صبحانه و گوش دادن به غلغل سماور و تماشای حوض و گل و گیاه خود عالمی داشت. بعد از ناشتایی می خواستم به بهانۀ دیدار خاله ام از خانه بیرون بروم که خاله خود از راه رسید. پس از سلام و احوالپرسی یک راست رفت کنار مادرم نشست و منوچهر را بغل کرد و قربان صدقه اش رفت. وقتی خجسته وارد اتاق شد، نوبت قربان صدقه رفتن به او رسید. آن گاه رو به مادرم کرد و گفت: – نازنین جان، بالاخره تکلیف این پسر بیچارۀ من چه می شود؟ تا کی بلاتکلیف بنشیند! من امروز آمده ام تکلیف او را روشن کنم. مادرم با متانت جواب داد: – آبجی، تکلیفی ندارد. من که از اوّل گفتم، آقا می گویند تا محبوبه در خانه است که نمی شود خجسته را شوهر داد. – خوب، من که نمی گویم عقدشان کنیم. می گویم یک شیرینی خوران کوچک راه بیندازیم که مطمئن شویم دختر مال ماست… خجسته شرم زده از اتاق خارج شد. مادرم گفت: – آخر آبجی چه عجله ای است که شما می کنید؟ مگر ما بیوه زن شوهر می دهیم که شیرینی خوران کوچک بگیریم؟ ما که از اوّل گفتیم دختر مال شما. ولی تازه یازده سالش است. هنوز دهانش بوی شیر می دهد. – این هم از آن حرف هاست نازنین. من خودم نه ساله بودم که عقدم کردند. حالا تو می گویی خجسته بچه است؟ نه جانم، شما دارید بهانه می گیرید. مادرم گفت: – ای وای، این چه حرفی است آبجی؟ چه بهانه ای؟ به جان خودتان من هم از خدا می خواهم. حمید مثل پسر خودم است. الحمدالله عیب و ایرادی هم که ندارد تا بخواهیم بهانه بگیریم. حالا که این طور شد، چشم. من باز هم با پدرش صحبت می کنم و خبرش را به شما می دهم. این چندمین باری بود که خاله تقاضای نامزد شدن خجسته را پیش می کشید و پدرم و مادرم تعلل می کردند. چون من هنوز ازدواج نکرده بودم. چون حمید می خواست زنش را به گیلان ببرد و آن جا زندگی کند. چون مادرم طاقت دوری فرزندانش را نداشت. خاله جان که رفت، تصمیم خود را گرفتم. بلند شدم. چادر و چاقچور کردم تا به خانۀ خواهرم بروم. مادرم گرفتار منوچهر و کارهای روزمرۀ منزل بود. پرسید: – تنها می روی؟ – پس با که بروم! دایه جان گرفتار منوچهر است. دده خانم هم پا درد دارد. هوا خوبست. دلم می خواهد امروز پیاده بروم. – شب بر می گردی؟ – بله، بر می گردم. بالاخره آبجی نزهت مرا با کسی می فرستد. تنهایم که نمی گذارد! مادرم گفت: – تو هم که سرت را می زنند منزل نزهت هستی، دُمت را می زنند منزل نزهت هستی. به یک چشم بر هم زدن سر کوچۀ سوم رسیده بودم. حالا که تصمیم خود را گرفته بودم، دیگر ترس از آبرو نداشتم. ولی آن روز استادش که پیرمرد زهوار در رفته ای بود، در دکان بود و داشت با رحیم صحبت می کرد. رحیم از مکثی که من بر در دکان کردم مرا شناخت و حواسش پرت و پریشان شد. آهسته راه افتادم. صدای او را شنیدم که مودبانه می خواست استاد نجّار را دست به سر کند. – چشم، حالا شما تشریف ببرید. من تا فردا پس فردا حاظر می کنم، خودم می برم در منزلشان… ظاهراً پیرمرد سمج بود و نمی رفت. صدایش آهسته بود و من نمی شنیدم. دوباره رحیم گفت: – بله حاجی، شما فرمودید. چشم. شما تشریف ببرید تا من زودتر به کارم برسم. فردا عصر قبل از اذان مغرب خودم می برم در منزلشان… راه افتادم و بلاتکلیف از کنار سقاخانه گذشتم. خیلی آهسته قدم بر می داشتم. دیگر رویم نمی شد که شمع روشن کنم. که از خدا کمک بخواهم. که دعا کنم پدر و مادرم قبول کنند کار ما زودتر به سرانجام برسد. دل دل می کردم. پیرمرد مافنگی هنوز در دکان بود. جلوتر رفتم. از دکان عطاری مقداری گل گاوزبان خریدم. آن گاه خود را به تماشای پارچه های بزّازی که کنار عطاری بود مشغول کردم. عاقبت از زیر چشم دیدم که پیرمرد فس فس کنان از دکان نجّاری بیرون آمد. با خیال آسوده چپقش را تکان داد و با طمانینه آن را به پر بالش زد. دستی به پاشنه های گیوه اش کشید ولک لک کنان به راه افتاد. به سوی دکان رفتم. – آخررفت؟ با همان لبخند شیطنت آمیز درحالی که دست ها رابه سینه زده وبه میز وسط دکان تکیه داده بود گفت: – سلام. – سلام. بدون کلامی حرف به ته مغازه رفت ودر آن جاازروی یک طاقچۀ کوچک که در دل دیوار کاه گلی کنده شده بود، از کنار یک چراغ بادی دودزده،چیزی برداشت وبه سوی من آمد. – این مال شماست. – چی هست؟ دست درازکردم،یک دسته موی قیچی شده که بانخ بسته شده بوددر دست هایم قرار گرفت.پیچه رابالا زدم وبه رویش خندیدم.اوهم خندیدوباز آن دندان های سفیدوخوش ترکیب رابه نمایش گذاشت. – برگ سبزیست تحفۀ درویش. مسحور به اونگاه کردم.می خواستم حرف بزنم.پابه پامی شدم ولی نمی دانستم چه بایدبگویم. انگارفهمید بی مقدمه گفت: – می خواهم بیایم خواستگاری. دلم فرو ریخت: – نمی شود. – چرا؟ – می خواهند مرابه پسر عمویم بدهن
دوستان عزیز این رمان بسیاااااار جذاب و معروف بامداد خمار رو از دست ندین😍😘❤️🌹🌹👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍃🍃🍃🍃✨﷽✨🍃🍃🍃🍃🍃 👈پیرزن از صدای خروپف هر شب پیرمرد شکایت داشت، پیرمرد هرگز نمی‌پذیرفت. شبی پیرزن آن صدا را ضبط کرد که صبح حرفش را ثابت کند . اما صبح پیرمرد دیگر هرگز از خواب بیدار نشد و آن صدای ضبط شده، لالایی هر شب پیرزن شد... ☑️قدر لحظات هر چند سخت کنار هم بودن را بدانیم.💝‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @moshaveronlain 🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
🍃🍃🍃🍃🍃✨﷽✨🍃🍃🍃🍃🍃 👩یک خانم آگاه ، هرگز رابطه جنسی را با دیگر مسائل زندگی در هم نمی‌آمیزد و برای تامین خواسته‌هایش هرگز از رابطه جنسی به عنوان اسلحه استفاده نمی‌کند. @moshaveronlain 🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
خانم محترم👱‍♀ آقای عزیز👨 لباسی که برای همسرت نپوشی تا شاد شود به درد چه میخورد ؟ اگر همسرت زیبایی و خوش تیپی تو را دوست دارد، چرا معطلی؟ چقدر بد است مرد یا زن در خانه بسته به شغل مثلا بوی گازوئیل بدهد یا سر کله اش از تدریس گچی باشد یا همیشه بوی قرمه سبزی بدهد . 👈نه ادکلنی 👈نه کنار هم نشستنی 👈نه درک احساسات طرف مقابل . . 💟وقتی در خانه ای تلفن همراهت را کنار بگذار و زندگی کن.. 👌به خودت برس، به خاطر خودت و همسرت @moshaveronlain 🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
اگر درخواستتان پیچیده باشد، همسرتان یا فراموش می‌کند یا با بی‌علاقگی انجام می‌دهد 👈بهتراست درخواست‌هایتان محترمانه و کوتاه باشد تا عاشقانه از آن‌ها استقبال کند. @moshaveronlain 🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
90 درصد مردم چیزهایی را که هرگز نمیتوانند به دیگران بگویند بصورت اس ام اس ارسال میکنند... 💯براي شروع ابراز ب همسرتون و برای اینکه دوباره رابطتتون رو از نو بسازین اولین و بهترين راه ارسال پيام است.. @moshaveronlain 🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
💋از بوسیدن بانوی خود در بدو ورود به منزل غافل نشوید 💋این کار باعث ایجاد آرامش و تولید اندورفین در جسم هردو نفر می شود @moshaveronlain 🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
یک خانم‌ زیبا از دید آقایان خانمیه که آروم باشه و زندگی را با اضطراب‌های بیهوده پر از غم و اندوه نکنه و بتونه احساساتش رو مدیریت کنه وهمیشه اسیر احساسات و هیجانات منفی نباشه @moshaveronlain 🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
🙋♂️ هیچوقت به همسرتان برتریهای دیگر زنان را گوشزد نکنید 👌به خصوص هنگام بحث و دعوا!! زیرا کدورتها رفع میشوند اما حرفهای شما در ذهن همسرتان باقی خواهد ماند @mohsavero lain 🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
زمانی باشوهرتان شوخی و عشقبازی کنید که سرگرم کاری نباشد که روی آن تمرکز کرده مثل انجام کارش یا تماشای برنامه مورد علاقه اش! باید زمانی را انتخاب کنید که خودتون می فهمید وقتشه @moshaveronlain 🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
رمز موفقیت، شروع کردن است. موفقیت ها با تصمیم ها شروع میشوند زیرا تا تصمیمی اتخاذ نشود، تغییری در زندگی رخ نمی دهد، تصمیم بگیرید تا آینده ای را خلق کنید که دیگر هیچ شباهتی به گذشته ی ناکام شما نداشته باشد و بدانید که : فاصله ی نداشتن و داشتن، فقط یک خواستن است، پس "بخواه" @moshaveronlain 🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
#حقوق_فرزند امام علی(ع) : «از جمله حقوق فرزند بر پدر و مادر این است که نامی نیکو بر او بنهد و به‌خوبی تربیتش کند و قرآن را به او بیاموزند». #کانال_مشاوره_آنلاین @moshaveronlain
‌ ❣❣❣ ❣❣ ❣ ❣ خانم خونه 🎀در حرف زدن با مرد رو تعیین کنید رو تعیین کنید و را هم تعیین کنید. 📌اقایان دوست دارن شما سریع برین سر اصل مطلب 📌در صحبت با اقایان خیلی از جزییات و حاشیه نگویید 🌻دکترشاهین فرهنگ @moshaveronlain💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام عزیزان😍 پارت داریم منتظر باشین 😊🙏🌹❤️ رمان فوق العاده جذاب و خواندنی بامداد خمار 👇👇👇
٩رمان بامدادخمار لبخند از لبش محو شد. –آه! ساکت ماند. سربه زیرانداخته بود. گویی قهرکرده بود. رنجیده بود.موهایش روی پیشانی ولو بود. باتک پا تراشه های چوب را به هم می زد. سر بلند کرد و به دیوار روبه رویش خیره شد. من فقط نیم رخ او را دیدم که در نظرم بسیار زیبا بود. با آن گردن کشیده. رگ گردنش می زد. با لحنی پرخاشگر پرسید: – تو هم می خواهی؟ – نه. سکوتی برقرار شد. هر دو غرق فکر به زمین نگاه می کردیم. عاقبت گفتم: – دارم می روم خانۀ خواهرم که به او بگویم پسرعمویم را نمی خواهم. – خوب، حتماً می پرسد پس که را می خواهی؟ – می گویم نجّار محله مان را. با صدای بلند خندید و چه خندۀ شیرینی. به من نگاه کرد. از نگاهش فرار نکردم. گرچه از خجالت صورتم داغ شده بود. پرسید: – راست می گویی؟ – آره. – پس بگذار بیام خواستگاری. – نه، صبر کن. الان وقتش نیست. صبر کن. اوّل خواهرم باید به پدر و مادرم بگوید. بعداً خودم خبرت می کنم. با تعجّب دوباره پرسید: – راستی راستی حاظری زن من بشوی؟ زن من یک لاقبا؟ به خودش نگاه کرد و بعد به من. انگار می خواست بر یک لاقبا بودن خود تاکید کند. حرکاتش همه خواستنی بود. دست راستش را به میز تکیه داده بود. نگاهم به ماهیچه های کشیده و عضلات سخت آن بود. گفتم: – آره. چشمانش می خندید. سرش را به علامت تحسّر و تاسف تکان داد. زلف ها بر پیشانیش پیچ و تاب می خوردند. پرسید: – حیف از تو نیست؟ پرسیدم: – مگر تو چه عیبی داری؟ – عیبم این است که با دست خالی عاشق شده ام. خندیدم و گفتم: – لطفش به همین است. و به طرف خانل خواهرم به راه افتادم. در راه ده بار دسته مو را نگاه کردم. خوش رنگ، خوش حالت، همانی بود که بر چهره اش می لغزید. o باز عمه جان پاکتی را از صندوقچۀ چوبی بیرون کشید و به دست سودابه داد. پاکتی محتوی یک دسته مو بود که بر روی کاغذ سفیدی چسبانده شده بود. در چشم سودابه چیزی غیر معمول و استثنایی نبود. تارهای مو ضخیم و زبر و با پیچ و تاب ملایمی روی کاغذ فشرده شده بود و گذر ایّام آن ها را فرسوده کرده بود. در بعضی قسمت ها موها شکسته و در حال جدا شدن از یکدیگر بود. عمه جان به موها نگاه می کرد. انگار به گذشته برگشته بود. انگار همین الان این بسته را گرفته بود. سودابه نیز مانند عمه جان و به خاطر عمه جان منقلب بود. عمه جان ادامه داد:به خواهرم گفتم آمده ام ناهار پیش شما بمانم. خواهرم گرچه کمی از رفتار من متعجّب شده بود، ولی اظهار خوشحالی کرد. احوال همه را می پرسید و من با پسر او بازی می کردم ولی حواسم جای دیگر بود. گاه جواب های بی معنی می دادم. مثلاً اگر او می پرسید منوچهر چه طور است می گفتم پیش دایه جان است. بچۀ خواهرم در بغلم به گریه افتاد و من بدون آن که جداً به فکر ساکت کردن او باشم ارام آرام بر پشتش می زدم و به قالی جلوی پایم خیره شده بودم. از آن جا که خواهرم شیر نداشت، بنابراین دایۀ جوانی فرزند او را شیر می داد. پسرش یک سال و نیمه بود و هنوز شیر می خورد. خواهرم با تعجّب کودک را از بغل من گرفت و به دست دایه سرد تا ببرد و او را شیر بدهد. بعد آمد کنارم نشست و پرسید: – خوب، تازه چه خبر؟ – قرار است یک هفته به باغ شمیران عموجان برویم. خواهرم پرسید: – باز آقاجان هوس شکار کبک کرده؟ – نه. این دفعه می خواهند حرف من و منصور را بزنند. گل از گل خواهرم شکفت: – ای ناقلا، دیدم حواست پرت است. پس این گجی و حواس پرتی چندان هم بی هود نبوده. به به، پس مبارک است. نزدیکتر به من نشست و هیجان زده گفت: – بگو، تعریف کن. منصور از تو خواستگاری کرده؟ چی گفته؟ منصور جوان نازنینی است ها… از جا بلند شدم و کنار پنجره رفتم و به آن تکیه دادم: – خدا برای مادرش نگهش دارد. – افتخارالملوک را ول کن. منصور اصلاً مثل او نیست. هیچ به او نرفته. انگار نه انگار که پسر آن مادر است. نترس حاج عمو از عهدۀ او بر می آید. حالا بگو ببینم منصور چه گفته؟ افتخارالملوک زن عموی من زنی بددهان، حسود و دوبه هم زن بودولی خوشبختانه هیچ یک ازفرزندانش این خصوصیات را از او به ارث نبرده بودند. زیرا اخلاق ملایم عموجان و تربیت صحیح و روحیۀ عارفانۀ اوبه علاوه مدیریت واحاطه کاملی که برتربیت فرزندان خودداشت تاثیر خود را بر آن ها نهاده بود واز بین فرزندان اومنصور از همه ملایم تر،سلیم النفس تر و در عین حال جدّی تر بود ودرفامیل نزد همه ازاحترام ومحبّت بیشتری برخوردار بود.به خصوص پدرم که تا چندی پیش خود فرزند پسری نداشت او رامثل پسرخوددوست داشت و منصور نیز برای پدرم علاقه واحترامی خاصّ قائل بود. گفتم: – من آن ها راول کرده ام،آن ها دست از سر من بر نمی دارند.عموجان گفت منصور می گوید من ازوقتی ده ساله بودم،ازهمان موقع که محبوبه شیر می خورد ومن بااو بازی می کردم،در همان عالم بچگی دلم می خواست وقتی بزرگ شد زن من بشود.حالا هم که بزرگ و عقل رس شده… خواهرم به صدای بلند خندید: – توچی محبوبه؟… تو از کی چشم
١٠ رمان بامدادخمار چشمت دنبال اوبوده؟ بارنجش ودلسردی گفتم: –من؟من که کاره ای نیستم.خودشان برایم می برند،خودشان هم برایم می دوزند.اون ازپسر عطاالدوله،این هم از آقا منصور.من هیچ وقت چشمم دنبال منصور نبوده. باتعجب وشیطنت یک ابرویش رابالابرد ولبخند زنان پرسید: – پس چشمت دنبال کی بوده؟ پس ازاین شوخی مشغول پک زدن به قلیان شد که کلفتش درآن لحظه برایش آورده بود.به دست چاق گوشتالودش که سر نقره نی قلیان رامحکم گرفته بود خیره شدم.چه بی خیال روی مخده نشسته وقلیان می کشید.صبرکردم تا کلفت ازدرخارج شد،ازپله های حیاط پایین رفت ودرمطبخ سمت چپ حیاط اندرونی ازنظر ناپدید گردید. آهسته ازپنجره کنارآمدم وبه دراتاق نگاه کردم.به پرده های پولک دوزی شده که در آستانه درورودی بادو بندپهن ریشه داربه دوطرف کشیده شده بود،به طاقچه های گپ بری شده وترمه هایی که آن ها را زینت می داد، لاله های رنگین و چراغ های گرد سوزباحباب های سفیدیارنگین که برای روشن شدن انتظار شب را می کشیدند، میز گرد کنار اتاق را چهار صندلی چوب گردو در میان گرفته بود. دور تا دور اتاق را مخده هایی با پشتی های مروارید دوزی شده زینت می داد. دو قالی زمینه لاکی بزرگ سرتاسر اتاق را فرش کرده بود. این ها همه جزو جهاز خواهرم بودند. بدون شک نزهت زن خوشبختی بود. مثل مادرم. می دانستم که شوهرش عاشق اوست. عاشق این زن بچه سال تپل مپل دردوی سیت و سماقی. این زن زرنگ و مدیر و شوخ طبع. می دانستم که نزهت را لوس می کند. هرچه نزهت بخواهد همان است. بگوید بمیر، نصیر خان می میرد. ولی نزهت هم زرنگ بود. عاقل بود او هم به نوبه خود شوهرش را دوست می داشت. می دانست چه موقع ناز کند. تا چه حد خودش را لوس کند. می دانست هر چیزی اندازه دارد. از خودم می پرسیدم این چه جور عشقی است؟ مثل عاشق شدن من است؟ اگر این طور است خوشا به سعادت نزهت. عاشق خوب کسی شده. آدم مناسبی به تورش خورده. آهسته آهسته جلو رفتم. یکی از لباس هایی را که خیاط عمه ام دوخته بود به تن داشتم. یادم می آید که تافته صورتی بود. جوراب سفید به پا کرده بودم. از همان ها که از روسیه می آمد و خانم جانم برای من و خجسته می خرید. حلقه ای از زلفم را به زور لعاب کتیرا روی پیشانی چسبانده بودم. عین دم کژدم. خواهرم به من نگاه می کرد و از نگاهش تحسین می بارید. ولی من اندوهگین تر از آن بودم که لبخند بزنم. می رفتم تا نیش بزنم. مثل کژدم. کنار خواهرم چهار زانو نشستم. با گوشه کمربند لباسم بازی می کردم. یک کمربند پهن از همان پارچه تافته ولی به رنگ سفید. خواهرم با لبخندی مهربان پرسید: – محبوب جان، چرا شربتت را نخوردی؟ – نمی خواهم آبجی. – چرا؟ چه عروس کم خرجی! – تو را به خدا نگویید آبجی. من خوشم نمی آید. خواهرم خنده کنان پرسید: – چرا نگویم؟ خجالت می کشی؟ گفتم بی خود پسر عطاالدوله را رد نمی کنی، ها!! نگو زیر سرت بلند بوده. حواست جای دیگری بوده. سکوت کرده بودم. زیر سرم بلند بود. تنم می لرزید. یخ کرده بودم. خوشحال بودم که شوهر خواهرم در بیرونی مشغول سر و کله زدن با ارباب رجوع و رعایای خودش است. به چپ و راست نگاه می کردم مبادا خدمتکاران وارد شود. دست بردم و لیوان شربت را از کنار دست خواهرم که به مخده تکیه داده بود. برداشتم. دهانم خشک شده بود. کمی از شربت مزه مزه کردم. فایده نداشت. آمدم لیوان را زمین بگذارم افتاد و شربت ها ریخت. خواهرم گفت: – وای وای. همه زندگی نوچ شد. زینت … زینت… کلفتنش را صدا می کرد تا شربت ها را از روی زمین پاک کند. با عجله دست روی زانویش گذاشتم: – تو را به ابوالفضل کسی را صدا نکن آبجی. خودم تمیزش می کنم. دور و برم به دنبال کهنه پارچه ای می گشتم. عاقبت خواهرم که با دهان باز مرا نگاه می کرد و شربت ریخته بر قالی را از یاد برده بود گفت: – چرا این جوری شده ای محبوبه! انگار راه به حال خودت نمی بری. حواست پرت شده. از چیزی واهمه داری؟ نفسم بند آمده بود. حرف توی گلویم گیر کرده بود و خفه ام می کرد. دست خود را که مثل یک تکه یخ بود روی دست گرم او گذاشتم. – آبجی، اگر چیزی بگویم داد و قال نمی کنید؟ شما را به سر آقا جان داد و بی داد راه نیندازیدها! خواهرم دست یخ کرده مرا گرفت و گفت: – چرا این قدر یخ کرده ای محبوبه، چی شده؟ کم کم نگران می شد. وحشت زده ادامه داد: – بگو. بگو ببینم چی شده. نترس. حرفت را بزن. نکند خاطرخواه شده ای؟ از هوش و ذکاوت او تعجب کردم. ولی مثل این که خودش هم حرفی را که زده بود باور نداشت. این جمله را فقط به عنوان تاکیدی بر گیجی و حواس پرتی من به کار برده بود. سرم را زیر انداختم و گفتم: – آره آبجی، خاطرخواه شده ام. و ناگهان بدون آن که بخواهم، چانه ام لرزید و اشک در چشمانم حلقه زد. خواهرم مبهوت با دهان باز به من نگاه می کرد. دو سه بار پلک زد. شاید می کوشید از خواب بیدار شود. بعد آهسته، مثل کسی که در خواب و بیداری حرف می زند پرسید: – عاشق من...
۴۷ سلام بزرگوار وقتتون بخیر ... شوهرم مدتی است که رابطه پنهانی با زنای دیگه داشته و داره و به بعضیاشون وعده ازدواج هم داده با وجود اینکه پیاماشو‌میبینم باز انکار میکنه هر دفعه قسم‌میخوره که دیگه ادامه نمیده ولی باز ....لطفا راهنمایی کنید واقعا خسته شدم از زندگی با ایشون و بریدم و کاملا اعتماد از ایشون سلب شده چون چن بار بعینه از رابطش باخبر شدم 🌐 پاسخ ما👇 سرکارخانم مشاورخانواده سلام خواهر خوبم خب جواب به این پرسش لازمه اش خیلی پرسشها از شماست که خب امکانش نیست اما ایا شما میدانید که طبق فرموده ائمه جهادزن خوب شوهر داری کردن اوست به نظرت خوب شوهر داری کردن یعنی ....بشور وبساب وبپز؟ میدونی همه این کارها را به راحتی یه خدمتکار میتونه انجام بده؟تازه شاید بهتر از تو بدونه منت وبدونه غر زدن'دیگه طلبکار اهل خونه هم نیست که این کارو کر دم یا اون کار رو کردم . گفتم غر میدونی یه عامل مهم فرارمرد از خونه است ؟ اقایون تحمل غرولند ' نصیحت 'اعتراض مدام یا غر زدن رو ندارن اصلا علت اصلی اینکه خیلی راحت میرن دنبال یکی دیگه اینه که دنبال همون توجه وصمیمیت اولیه هستن تا باهاش به ارامش برسند اقایون محتاج توجه وعاطفه همسرشون هستند تا به ارامش برسند اگه فکر میکنی بااین رویه میتونی پابندش کنی سخت در اشتباهی بشین فکر کن ببین کجاها رو کم گذاشتی که باعث شده اقا بیرون از خانه وتو وجود دیگری داره دنبال کمبودش میگرده وشاید باعث ا ر امشش بشه ودیگه اینکه اشتباه کردی که به رخش کشیدی وقبح قضیه رو ازبین بردی لطفا کمی صبوری وکمی خانومی با تغییر رویه سعی کن بازم توجه همسرت رو به خودت جلب کنی با رسیدگی به خودت پوشیدن لباسهای زیبا ودلبر وباعشوه ودلبریهای زنانه با روی خوش باآراایش ظاهر وبا کلام خوش وشیرین وخلاصه با سیاستهای زنانه دوباره این فراری گریز پا را به بند بکش البته بند محبت وشیدایی خودت بدونه نمایش کاملا دلی بدونه منت وغرزدن لطفا مراقب زندگیت باش وبا بچگی کردن ولجبازی خ ابش نکن ..... @moshaveronlain 🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🍃🍀🌿🌿
سوال شماره 51 من 25سالمه 13سالم بوده ازدواج کردم و دوتا دختر دارم با شوهرم 12سال تفاوت سنی دارم اول خودم راضی نبودم ولی بعد از ازدواج واقعا عاشقانه شوهرم رو می‌پرستم شوهرم خیلی آدم خوب و خانواده دوستی هست همه رفاهی هم تامین میکنه برامون ولی 7سال پیش یکی از اقوام نزدیکم طلاق گرفته بود و یه بار شوهرم بهش گفته بود تو اگه بخوای میتونی صیغه بشی و دختره هم به مادرم میگه من از روزی که شنیدم همش عذاب می‌کشم به شوهرم هم نگفتم تا حساس بشه ولی از نظر روحی دا اونم فکر میکنم منظورش برای خودش بوده نمیتونم بافکر بدون شک زندگی کنم به روی شوهرم نیاوردم ولی خیلی خودخوری میکنم
پاسخ ما👇شماره51 سرکارخانم مشاور خانواده سلام خانومی وقتی خو دت میگی که همسرم دوستم داره وهمه جوره داره شمارو تامین می کنه چرا به خاطر یه شک ناصحیح میخوای آرامش زندگی خودت رو به هم بریزی میدونی داشتن ڟن وگمان بد نسبت به دیگران گناه هستش؟ این بنده خدا اقوام شما به هر دلیلی نتونسته کنار همسرش بمونه حالا گناهش چیه که باید دیگران با شک وسوءڟن بهش نگاه کنند ویا خدای ناکرده تهمت بهش بزنند وآ رامش روحی روانی اون رو به خطر بندازند ازهمه بدتر بااین شک کردن به جون خودت وزندگی اروم خودت هم آتیش میندازی که چی؟ آیا رفتار همسرت باشما نسبت به قبل فرق کرده؟ آیا چیزی برات کم ڱذاشته ؟آیا شب به منزل نمیاد؟درغیر این صورت این شک وتوهم رو ا خودت دور کن چون اینجوری خودت وادارش میکنی بره دنبال زن دوم چون مرد برای ادامه زندگی نیازمند توجه ارامش هستش لطفا تجدید نظر کن در افکا ر ورفتار خو دت مجبورش نکن که بره نزاب یکی دیگه واصلا چیزی به روی همسرت نیاری که قبح مسئله از بین بره ‌‌‌موفق باشی @moshavdronlain 🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
🍃🍃🍃🍃🍃✨﷽✨🍃🍃🍃🍃🍃 🍃 اگر هرکدام از زوجین، کاستی‌های خود را قبول کنند 🍃و در صدد رفع آن برآید زندگی زناشویی شیرین می‌شود.! 👌البته نباید... از درک همسر از کاستی‌هایش سوءاستفاده کرد!!! @moshaveronlain 🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸