📌
#رمان #عاشقانه
#لیلی_بیوفا #پارت_33
📌
با دیدن چهرهی من، چشمهایش گرد شدند و ابروهایش بالا رفتند. هاج و واج نگاهم میکرد. - ل... یلی، خودتی؟ شانهای بالا انداختم و چشم غرهای نثارش کردم. - نه عزرائیلم اومدم جونت رو بگیرم! لرزش دستها و پلکهایش را به خوبی حس میکردم. - حالا گم میشی کنار؛ برم پیش شوهرم؟ پوزخندی زد. - شوهرت؟ امیر ازدواج کرده لیلی! صدایم را بالا بردم و دستهایش را از جلوی در کنار زدم. در اتاق را باز کردم. پاهای امیر روی میز بود. چشمهایش دو کاسه خون، دهانش از شدت تعجب نای بسته شدن نداشت. و من آرام و قرار نداشتم. تنهای به شیدا زدم و داخل اتاق شدم. پاهایش را جمع کرد و از روی صندلی چرمش بلند شد. - خواب میبینم؟ لبخند مطمئنی به رویش پاشیدم. - نه داری کابوس میبینی...
جلوتر آمد. انگشتهایش را لای موهای مجعدش برد و چنگ زد. - رویاست. - اما واقعیته امیر، منم لیلی. اومدم برای تمام اشتباهات ازت عذر خواهی کنم. من قدرت رو ندونستم. حالا میخوام جبران کنم البته اگه فرصتی برای جبران باشه! صدای "هه" گفتنش در اتاق پیچید. - فرصت؟ تو راه برگشتی رو هم برای خودت گذاشتی؟ نه... لیلی تو برای من تموم شدی. سکوت کرد و زمزمهوار چیزی گفت: - قیافهاش رو کرده مثل ذخایر ملی! زن بیاعتماد به نفس! حالا با این چهرهی درب و داغون توقع داره بخشیده هم بشه. به سختی خودم را کنترل کردم تا عصبانی نشوم. - من از تو خواستم که ببخشیم؟ من گفتم برای جبران اومدم. صدایش را بالا برد. برای تکان خوردنم نیمفاصله هم نگذاشته بود! سرش دقیقا بالای سرم بود. از شدت بالا گرفتن صورتم، استخوانهای گردنم یک به یک در حال شکستن بودند. - جبران؟ تو میخوای چی رو جبران کنی؟ آبروی من؟ انگشت نما شدنم؟ توهینهام به پدر؟ هان! تو چی رو میخوای جبران کنی لیلی؟
صدایش لحن مظلومانهای گرفت. - من عاشقت بودم، پشت پا زدی به اون همه عشق برای پول؟ حاجی راست میگه امثال تو دنبال پولید، فقط همین. چیه؟ پول کم آوردی اومدی پیش این مرد غریبه؟ فهمیدی چی به من گذشت وقتی اون طوری ترکم کردی؟ چشمهایش خیس بود، مرد من گریه میکرد! کاش سیگارم را در میآوردم و به او میگفتم که هر دویمان بعد از هم تمام شدیم. دختری که گریه امانش را برید و سیگار کشید و پسری که سیگار دوای دردش نشد و اشک ریخت! عطش نگاه کردنش در تمام اجزای بدنم جریان پیدا کرده بود. نبضم تندتر از همیشه میکوبید. انگار آخرین بار است که چشم در چشم هم میشویم. بعضم را قورت دادم. - امیر، شنیدم نامزد کردی. حق داری دیگه اسم من رو هم نیاری. چه تو ذهنت، چه تو نوار خالی مغزت و چه توی... شناسنامهات! اما من دلم نمیخواد فراموش بشم. میخوام دوباره مثل دو تا دوست بشیم با این تفاوت وسط زندگیمون یه دختره هست! مغرش قفل کرد.
گیج نگاهم میکرد، از بیپرواییم جا خورده بود امیر من، سنگ صبورم، فقط میخوام بهت بگم اون روز که گذاشتم و برای همیشه رفتم برای چی بود! منتظر نگاهم میکرد. از زیر دستش راه صندلی کنار میز را پیش گرفتم و رویش جا خوش کردم. روی کاناپه نسکافهای اتاقش که با کاغذ دیواریهای قهوهای بیشتر شبیه کارخانه قهوه یا نسکافه سازی بود، نشست. - اون روز همین شیدا، منشیت که قبلا دوست صمیمی من بود، رفت و به بابات گفت با من میگردی. زندگی من رو از اول تا آخر براش شرح داده. نمیدونم حرفهای من تا چه حد برای تو سنده اما این دختره تو این دفتر وصله ناجوره! میخکوب نگاهم شده بود و دستهای در هم قلاب کردهاش را از هم جدا کرد و انگشت اشارهاش را به سمت من گرفت. - اونی که تو این دفتر وصله ناجوره تویی. تو ناجورترین آدمی هستی که سهوا وارد زندگیم کردم. فکر کردی ندونسته شیدا رو استخدام کردم؟ نه! چند بار تو دانشگاه کنار هم دیدمتون. بهم گفت توی همین چند ماه که رفتی یا همون وقتهایی که با هم بودیم با چند نفر رابطه داشتی! حرفش رو باور کردم چون تو رفته بودی. سراسیمه با چشمهایی که از شدت لرزش مردمکش سنگین شده بود به سمت درب اتاق رفتم. دست شیدا را که همچنان رو به روی ما ایستاده بود و تمام حرفهایمان را هم شنیده بود، گرفتم و به داخل آوردم...
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
#سوال_736
سلام ممنون از کانال خوبتون خواهش میکنم جوابم رو بدید قبلا پیام دادم ولی جوابی نگرفتم زنی هستم 37ساله با مردی ازدواج کردم که ازدواج دومم هست من بخاطر بچهام با این اقا تو یه خونه زندگی نمیکنم یعنی قرار بود یه مدت اینجور باشه تا بچها را اماده کنیم و باهم زندگی کنیم این اقا خیلی بد بین هستند به حدی که این حس بد بینی بمنم منتقل شده از نظر شوهرم اگه اون باهر خانمی صحبت کنه یا رفت و امد کنه هیچ اشکالی نداره ولی اگه من در مکان عمومی ناخداگاه چشمم به چشم مردی افتاد یعنی میخوام با اون اقا ارتباط داشته باشم واقعا از این رفتارهاش خسته شدم هربار میام باهاش حرف بزنم که من از این رفتارهات ناراحت میشم جنگ و دعوا راه می اندازه و نمیذاره حرفم تمام بشه و منو به جدایی تهدید میکنه هرچی بهش میگم یه کلید از در خونه بمن بده نمیده همه رفتارهاش مشکوکه دیگه نمیدونم چیکار کنم جدایی برام سخته خیلی دوستش دارم ولی تحمل این وضعم برام سخته تورو خدا راهنماییم کنید که چیکار کنم امروز گفته دیگه هیچوقت حق ندارم برم پیشش ایا بنظر شما جدا بشم کمکم کنید خواهش میکنم
پاسخ ما👇
سرکارخانم #شمس مشاور خانواده
باسلام
متأسفانه بدون درنظر گرفتن تفاوتهای موجود بین زن و مرد، زمانی را جهت درک و احترام گذاشتن به یکدیگر اختصاص نمی دهیم.
به همین دلیل به فردی پرتوقع، زودرنج، خرده گیر و کم تحمل تبدیل می شویم.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ازدواج درست و آگاهانه
🔴 #معنای_زیبای_مهریه
#استاد_ماندگاری
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🔴 #تواضع_در_همسرداری
💠 آقایون بدانید! برخی کارها در منزل، هم شما رو محبوب همسرتان میکند و هم برای #تهذیب_نفس مناسب است.
💠 مثلا گاهی #جوراب یا لباس همسرتان را بشویید. گاهی سرویس دستشویی منزل را نظافت کنید و ....
💠 ظاهر برخی کارها، کوچک است اما بسیاری از کینهها و دلخوریهای بزرگ را از بین میبرد و اثرات #تربیتی خوبی دارد.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
:
📌
#رمان #عاشقانه
#لیلی_بیوفا #پارت_34
📌
سیلی محکمی به صورتش زدم که دست امیر جلویم آمد. - اونی که باید سیلی بخوره تویی نه اون! شیدا بگو لیلی کجا کار میکنه؟ صاحب کارش کیه؟ نهنه نمیخواد بگی خودم میدونم. رابطهاش با صاحب کارش فرای رابطه کاریه و گاهی دیده شده بره خونهاش! چشمهایم سرخ سرخ شده بودند و رگهای گردن امیر متورمتر. دست و پاهایم میلرزیدند. باید مانند متهمها برای حفظ آبروی خودم میجنگیدم! - همه چیز اونطوری نیست که به تو گفتن. نگذاشت ادامه بدهم؛ فریاد زد: - لعنتی من خودم دیدمت! با صدای باز شدن کامل درب، هر سهمان به عقب برگشتیم. حاج جواد فرهود آمده بود. شیدا موهایش را داخل برد. - سلام آقای فرهود، خوش اومدین! امیر گیج و منگ بود، نمیتوانست به خودش مسلط شود. با نگرانی رو به پدرش گفت: - من گفتم که بیاد. تقصیر لیلی نیست، نتونستم مثل شما خودم رو فراموش کنم! اون دختر نانجیب که میگید خود گم شده منه! این همه تناقض در حرفهای امیر چشمهایم را گرد کرد
حاج جواد که تا این لحظه سکوت کرده بود، جلوتر آمد و رو به روی من و کنار امیر ایستاد. - امروز سفتههات رو میذارم اجرا. گفته بودم تو خانوادهی ما وصله ناجوری! هوای اتاق برایم غیر قابل تحمل شده بود. نبض احساسات خاموشم جریان یافته و مغز و دهانم را قفل کرد. قطرهای اشک چشمهایم را به بازی گرفت. من دارم جلوی این آدمهای مرفه بیدرد اشک میریزم؟ شکنجه روحی بالاتر از اینکه بیایی برای جبران و بعد همه دار و ندارت را بگیرند؟ گرمای دستان آشنایی را روی شانهام حس میکنم. - لیلی...! حالت خوبه؟ شونههات دارن میلرزن. خانوم شیدا، یه لیوان آب بیار! نمیتوانم حرف بزنم، بغض دارد خفهام میکند. چانهام میلرزد. صدای سیلی داخل اتاق میپیچد. برمیگردم. امیر دستش را روی صورتش گذاشته و رو به روی غضب پدرش ایستاده. - به خاطر این دختره با من اینطوری حرف میزنی نمک به حروم؟ این تو عمرش چند بار سر به مهر برده؟ چند بار به خاطر رضای خدا روزه گرفته؟ میدونی ورود این دختر دست خورده تو خانوادهی ما یعنی چی؟ یعنی ننگ و بیآبرویی منی که یه محل روی اسمم قسم میخورن؟
اوایل انقلاب همین ما بودیم که دخترهای بد حجاب رو وادار میکردیم موهاشون رو بکشن تو تا اون افسار بیصاحابشون جوون مردم رو از راه به در نکنه! حالا تک پسر من به خاطر امثال این بیهمه چیز، جلوی پدرش وایساده! نکنه به خاطر ورود دوبارهی این دختره قید ارغوان پاک و معصوم رو زدی؟! حیف اون دختر! چرا آمدم؟ خواستم خودم را تحقیر کنم؟ چرا خفه شدهام و نمیروم تف بیاندازم روی صورت این مردک متظاهر و ناسزا بارانش کنم؟ با لباس شخصی آمده بود. راحتتر میتوانستم هر چه از دهانم در میآمد بارش کنم. آرام آرام جلو رفتم. شیدا لیوان را به دستم داد. کمکم این اشکهای محقر، جای خود را چشمهای سرخ از نفرت و خشم داد. ابروهایم را در هم کشیدم، نفسم را رها کردم. از شدت فشاری که بر لیوان آوردم، توی دستم شکست، امیر نگران نگاهم میکرد. جلوتر رفتم، رو به روی پدرش ایستادم. زخم دستهایم یک هزارم زخم زبانهای آن مردک نبود. سعی کردم لحنم را درست کنم تا اثری از بغض در آن هویدا نباشد. - ظاهرتون قشنگه، دینتون هم کامله، حجاب زن و بچههاتون هم که خیلی عالیه، یقههای تا آخر بسته شدهتون هم که اوف! دل میبره. نگاههاتون انقدر پاکه که از زیر عینک دودی هم پر و پاچهی ناموس مردم رو دید نمیزنید! اما باطنتون زیادی کثیفه که به خودتون اجازه میدید بقیه رو قضاوت کنید. من اومده بودم که به امیر بگم چه پیشنهاد بیشرمانهای بهم دادین و بعد برم. از همین میترسید؟ نگران نباشید! من به کسی نمیگم. به قول شماها آبروی مومن از همه چی مهمتره!
کاش خودتون به حرفهاتون عمل کنید! قطرههای خون روی سرامیک اتاق میچکیدند. نگاه خصمانهام همچنان روی او بود. دانههای تسبیحش را تکان میداد و زیر لب ذکری زمزمه میکرد. امیر دوباره نگاهی به دستم انداخت و بعد به سمت میزش رفت. از داخل کشو یک پارچه سفید بیرون آورد. لبهایم خشک خشک بود. قلبم تیر میکشید، دلم منبع آرامشی میخواست که در این اتاق بود اما نه برای من! بدون آن که دستم را لمس کند، پارچه را زیرش گذاشت. تازه یادم افتاد چقدر درد دارم و درمان نه! نگاه تارم روی سفتههایی افتاد که از جیب کتش درآورد. یک به یک پاره شان کرد، سپس رو به امیر گفت: - امشب با این دختره بیا خونه! بذار مادرت هم تصمیم بگیره. و بعد از
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سوال737
سلام خداقوت من خانوم ۲۰سالمه ک کلاًخودم بادیگران مقایسه میکنم چرا اونا دارن من ندارم بااینکه چن تا دوستام موقعیت خوبی نداشتن ولی من داشتم از نظر جهزیه عالی ولی وقتی ازدواج کردم چرا پول اینا ندارم مثلاًچرا پدرشوهرم کمک نمکنن ولی دوستام جهزیه عالی نداشتن و قیافه انچنانی ندارن ولی وقتی ازدواج کردن موقعیت مالی شون خوبن
چکار کنم ک این فکرا نیاد سراغم
حتی بعضی وقتا خیلی ناراحت مشم ک توخودم میریزم
پاسخ ما 👇
سرکارخانم #شمس مشاور خانواده
با سلام
دختر خوب بزرگترین ایراد کار همون مقایسه است حتی توی خونه دوتا خواهر و برادر رو هم میتونی مقایسه کنی در حالی که یه غذا رو خوردن یه پدر مادر دارن و یک جا بزرگ شده اند تا چه رسد به مقایسه با دیگران خود خداوند میگه که ما شمارو گروه گروه و قبیله قبیله قرار دادم تا همدیگه رو بشناسید و بعدش میگه عده ای را با فقر وعده ای رو با ثروت امتحان میکنم ومیفرماید که اموال و اولاد وهمسرانتان را وسیله ابتلاء و امتحان شما قرار داده ام پس لطفا مقایسه نکنید شاعر می فرماید به روزگار خوش کسی مکن آرزو مندی دست کسا که به روزگار تو آرزو مندن بهتره که بشینی داشته های خودت رو لیست کنی و باباش شکر خدا رو به جا بیاری دو حسن داره اول اینکه حالت رو خوب میکنه کدوم اینکه شکر نعمت نعمتت افزون کند توی زندگی جهیزیه و پول عامل خوشبختی نیست فقط یه جور آسایش هست که تو داری نباید شکرش رو به جا بیاری عامل خوشبختی حسن خلق و حسن رفتار هستش که میتونی به این وسیله همه رو جذب خودت کنی چه همسر و چه خانواده اش
اما طبق روایت گرامی ترین افراد با تقواترین آنهاست پس سعی کن خدامونه باشی وهر قدمی رو برای رضای اوبردار واز خودش مرد بگیر تا کمکت کنه و بهت عزت ببخشه
موفق باشی
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🌸🌺🌸🌺
💕🌸گفتم ز پا افتاده ام
💕🌸گفتی بلندت میڪنم
🌸
💕🌸گفتم نظر بر من نما
💕🌸گفتی 7نگاهت می ڪنم
🌸
💕🌸گفتم بهشتم می برے؟
💕🌸گفتی ضمانت می ڪنم
🌸
💕🌸گفتم که ادعونے بگم
💕🌸گفتے اجابت می ڪنم
🌸
💕🌸گفتم ڪه من شرمنده ام
💕🌸گفتے که پاڪت مے ڪنم
🌸
💕🌸گفتم ڪه یارم مے شوے
💕🌸گفتے رفاقت میڪنم
🌸
💕🌸گفتم ندارم توشه اے
💕🌸گفتے عطایت میڪنم
🌸
💕🌸گفتم دردمندم خدا
💕🌸گفتے مداوایت ڪنم
🌸
💕🌸گفتم پناهے نے مرا
💕🌸گفتے پناهت مے دهم
شب تون در پناه خدا
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
💕سلام
🌸آخرهفته تون عالی
💕براتون روزی پراز
🌸نشاط، شادی و عشق
💕آرزو می کنم
🌸امیدوارم لحظات را به شادی
💕و آرامش در کنار خانواده
🌸و دوستانتون سپری کنید
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
مولاناچه زيبا عشق را معني کرده❣
🌹عشق يعني مشکلي اسان کني
🌹دردي از درمانده اي درمان کني
🌹در ميان اينهمه غوغا و شر
🌹عشق يعني کاهش رنج بشر
🌹عشق يعني گل به جاي خار باش
🌹پل به جاي اين همه ديوار باش
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🔴 #مخفی_کردن_از_شوهر_ممنوع
💠 برخی کارها بشدت از #محبوبیت شما در نزد شوهر میکاهد.
مثلا مخفیکاری و #پنهان کردن برخی کارها در زندگی از شوهر از آن موارد است.
💠 وقتی شوهر از امور پنهان، مطلع شود او را #ناراحت میکند چرا که او فکر میکند او را حساب نکردهاید و نظرش برایتان مهم نبوده است.
💠 با اینکار، شوهرتان نسبت به کارهای آینده شما #بدبین میشود. به #صداقت شما در برخی کارها شک میکند و عامل بسیاری از بگومگوها و #مشاجرات میگردد.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 محبتِ دوطرفه
#استاد_دهنوی
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سوال738
سلام میگم قبلابهتون پیام داده بودم ولی به خداخیلی سخته بادوتابچه شوهرت کنارت نباشه زودعصبی میشم ازکوره درمیرم.خیلی نگران تربیت بچه هام هستم عقده ای بارنیان .یااینکه باادب تربیت بشن.همیشه بعدنمازام براعاقبت بخیرشون خیلی دعامیکنم خیلی متوسل به اقاامام حوادمیشم وخداروشکرجوابم گرفتم.ولی صبور نیستم.دوست دارم صبورباشم.توعمل ممنون میشم دوباره راهنماییم کنید
پاسخ ما👇
سرکارخانم#شمس مشاور خانواده
باسلام
عزیزم ان الله مع الصابرین خداوند با صابرین هستش قبول کن که اگه همسرت این سختی رو تحمل نکنه وغم غربت رو به جون نخره که نمیتونه برای شما امنیت واسایش وارامش فراهم کنه ومجبوریدبا نداری وحسرت سر کنید کیا نزد دیگران دست نیاز دراز کنید پس خدارو شکر کن به خاطر یه همچین همسر با غیرت ووظیفه شناسی که از خودگذشتگی وفداکاری میکنه وبه خودش سختی میده تا شما راحت باشید وبه پاس این گذشتش باید که صبور باشی وبه امور خانه وفرزندان با عشق رسیدگی کنی وقدر دان زحماتش باشی وبا غر زدن وعز وجز باری اضافه روی دوشش نذاری وفرزندانش رو با مهر ولطف بدونه سختگیری بیجا پرورش بدی با توکل بر خداوند ....
با ارزوی توفیق
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🔴 #توقع_نامناسب
💠 وقتی #مشکلی دارید به شوهرتان بگویید.
درست نیست به او بگویید مشکلی ندارم و سپس از او #توقع داشته باشید حدس بزند مشکلتان چیست.
💠 توقع #ذهنخوانی از همسر خود نداشته باشید. این توقع باعث زیاد شدن #کینه و سوءظنهای مخرّب و سرد شدن روابط میشود!
#کانال_مشاوره_آنلاین
@onlinmoshavereh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #استاد_رائفی_پور:
🔴کاش میتوانستم این مطلب را انتقال بدهم قبل اینکه #تجربه کنید.
#مجردها با دقت بیشتری گوش بدن.
#کانال_مشاوره_آنلاین
@onlinmoshavereh
جان را تو صفا ده به صفای صلوات
همراه ملک شو به نوای صلوات🌺🍃
برهرچه خدا، قیمتی داد ، ولـی
گلزار بهشت است بهای صلوات🌺🍃
خواهی که شود مشکلت آسان بفرست🌺🍃
بر چهره ی دلربای محمد مصطفی ع صلوات🌺🍃
🌺اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ
وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌺
@onlinmoshavereh
🌺🌸🌺🍀🌺🌸🌺
Mohammad:
سلام خسته نباشی
سوال739
سلام خسته نباشی
من سال 93عقد کردم تقریبا دو سالی مشکل داشتیم دادگاهی شدیم تا اینکه دوباره اشتی کردیم خدا رو شکر رفتارش باهام خیلی خوبه ولی رابطه جنسی اصلا نداره خودم یکم نگرانم میشه راهنماییم کنین
البته ناگفته نماند تابستون میخواست عروسی کنه ک داداشم تصادف کرد فوت کرد
پاسخ ما👇
سرکار خانم#شمس مشاور خانواده
باسلام
خواهر خوبم اخه نامزدی باید این همه طول بکشه؟!
مگه نمیدونی از نامزدی طولانی بلا خیزد ؟باعث میشه که هرکس به خودش اجازه دخالت در امور رو بده وخلاصه یه چیزایی از این رابطه در پیدت کنه که عامل سوءاستفاده اطرافبا وایجاد اختلاف بشه واز لحاظ روانی ادمی تحت فشار باشه وباعث بشه که روی دو طرف به هم باز بشه وفرصتی میدا بشه برای توهین وبی احترامی ومتوقع شدن بی جا نسبت به هم .....که نمونه بارزش رو خودت تجربه کردی ومتاسفانه به دادگاه هم کشیده شده !
حالا که به حمد خدا رابطه اصلاح شده بهت توصیه میکنم که دیگه کافیه وبهتره که هرچه زودتر به سر زندگی خودتون برید البته اگه واقعا دیگه با هم مشکلی ندارید وخواهان هم هستید تا چیزی این وسط به وجود نیومده زودتر عروسی بگیرید
خدا رحمت کنه برادرتون رو مطمئن باش که اونم راضی نیست عامل دوری شما ویا اختلاف شما باشه پس زودتر اقدام کنید کمی ساده تر ومختصر تر به جایی بر نمیخوره وحتی باعث راحتی انجام کار هم میشه.
واما رابطه عاقلانه تر اینه که در دوره نامزدی اصلا رابطه زناشویی نباشه تا اگه اختلافات اینچنینی به وجود اومد به بن بست نرسید ودیگه اینکه شیرینی شب زفاف وبه هم رسیدن براتون لوس نشه وخاطره اش براتون بمونه...
موفق باشید
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
پنج شنبه است و ياد درگذشتگان😔
🌹 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ التماس دعا 🙏
برای حاضرهای زندگیتون محبت
@onlinmoshavereh
📌
#رمان #عاشقانه
#لیلی_بیوفا #پارت_36
📌
اما نمیتوانست. - سلام مامان، ببخشید باعث آزارتون شدم! حاج جواد جلو آمد. لبخندی زد و سپس رو به عصمت خانم گفت: - عروسمون اومده، نمیخوای بری کنار تا داخل بشه؟ این بود رسم مهمان نوازی؟ با دلهره کنار رفت. - سلام آقاجون! امیر آقا هستن؟ عصمت خانم پیشدستی کرد. - آره عزیز دلم. البته حالش خوش نیست. داخل اتاقش دراز کشیده. کفشهایم را درآوردم. دوباره به اینجا برگشته بودم، به همان جایی که آن روزم را زهر کرد؛ زهری که دوا نداشت. دختری را دیدم، روی مبل بالای خانه نشسته و انگشتهایش را میشکند. با مانتویی جذب که تمام اجزای بدنش را به نمایش گذاشته. دختر موهای بلند و رنگ کردهاش را از روی صورتش کنار زد. در جا خشکم زد. لیلی! آب دهانم را قورت دادم. پلکهایم مدام میپریدند. لیلی از روی مبل برخواست و به سمتم آمد. ابروهای خوش حالتش را بالا داد. دست باندپیچی شدهاش را جلو آورد. با اکراه دست دادم
سلام! نگاههای حاج جواد و همسرش به آن دختر خصمانه بود. با سر جواب سلامش را دادم. صدای امیر داخل نشیمن پیچید. - لیلی، کجا رفتی پس؟ آقا جون، نکنه چیزی بهش گفتی؟ لیلی عزیز دلم، خانوم کجایی پس؟ بهت گفتم تو اون اتاق بیصاحاب من بمون تا بابا و مامان با هم حرف بزنند! با حوله آبی حمامش نزدیک شد. با دیدن من سیخ ایستاد. حاج جواد در خانه را بست. - ارغوان جان، بیا بشین برات توضیح میدم! توضیح؟ توضیحی واضحتر از این؟ زمانی که میبینی کس دیگری در قلبش است، غلط میکنی وارد زندگیش شوی! - ببخشید! فکر نمیکردم مهمون داشته باشید، مزاحم شدم. کیفم را به سختی در دستم نگه داشته بودم. در برابر دیدگان آنها با قطرات اشکی که بیملاحظه روی صورتم روان شدند، از آن جهنم بیرون رفتم. دلم میخواست تا صبح در کوچه پس کوچههای شهر رژه بروم و فریاد بکشم.
مقصر تحقیر شدن من، پدر و مادرم بودند، اگر اصرار نمیکردند، اگر... به خودم که آمدم وسط خیابان بودم، قطرات باران به چادرم شلاق میزدند. کفشهایم که با لبههای تا کرده پا کرده بودم، از پایم درآمده بودند و من دختری شده بودم تنها... در فصلی نه چندان سرد! صدای بوق ماشینها میآمد، جلویم را تار میدیدم. کسی از دور اسمم را صدا زد. " ارغوان، مراقب باش!" با برخورد جسم سنگینی به شکمم، روی هوا چرخ زدم. *** "لیلی" همهمان به سمت دختر دویدیم. پسرک مو فرفری بود که مدام عجز و ناله میکرد و مشخص نبود از کجا پیدایش شده. داشت آبروی دخترک میرفت. بچه بود هنوز، خیلی زود بود تا طعم بیکسی را بچشد. مادر امیر با اشکهایی که قصد بند آمدن نداشت؛ فریاد میزد: - ببین پسرهی احمق چه به روز دختره مردم آوردی! آمبولانس پس چی شد؟ الان جواب حاج کاظم رو چی باید بدیم؟ خدایا خودت به این دختر معصوم رحم کن! معصوم بود؟ اگر از کیوان گوشیش را میگرفتم و چتهایش با این دختر را میخواندم آن وقت باز هم میگفت معصوم؟
امیر دستان سرد و خیسش را روی شانهام گذاشت. - تو این پسر رو میشناسی؟ با ارغوان چه نسبتی داره؟ در دل نگران حیثیت دختری شدم که زیر باران دراز به دراز افتاده بود و اورژانس میگفت نباید تکانش بدهیم؛ اما در زبان نه! - دوست پسرشه. به چهرهی متعجب امیر خندیدم. برایش غیر قابل هضم بود که این دخترک معصوم، آفتاب مهتاب ندیده نیست! ناباور گفت: - باورم نمیشه. آخه ارغوان همچین دختری نیست. یعنی میخواد با یه مرد حرف بزنه ده بار سرخ و سفید میشه؛ یعنی... (صدایش را بالا برد.) آمبولانس اومد. جسم بیروح ارغوان را به سمت آمبولانس بردند. من همچنان نگاهم خنثی بود. شاید از ته دل از بلایی که سر رقیب عشقیم آمده بود، خرسند بودم. اصلا کاش بمیرد! امیر و پدر و مادرش به سمت ماشین خودشان رفتند تا آمبولانس را همراهی کنند. من اما چشمان گستاخم را به کیوانی دوخته بودم که از ترس آبروی دختر، دنبالشان نرفت. آمبولانس و ماشین پشت به پشت هم حرکت کردند؛ انگار که لیلی وجود خارجی نداشته...
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕ #روزی که همسرتان از شما پرسید که کجا بودید و می دانید که هدف همسر شما از این سئوال این است که آیا خانه مادرت رفتی یا نرفتی؟
از همان اول تمام، کمال، حقیقت را بگویید.
در نتیجه اول بگویید که خانهی مادرم رفتم و بعد بگویید از صبح تا حالا کجا بودید و خودتان را خلاص کنید نه اینکه هزار حرف دیگر بزنید.
❄️ @onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕ #استقلال روانی
➖منظور از استقلال روانی این است که فرد برای اتخاذ تصمیم های خود بتواند به روان خویش مراجعه کرده وبر اساس معیارها وتوان های خود گزینه ای را انتخاب کند وبا درایت خویش مسیر تحقق را بپذیرد و نتایج حاصله را نیز کاملا قبول کند وبرای آن آمادگی مناسب داشته باشد.
➖اما اگر فرد به این استقلال نرسیده باشد مدام در جهت راضی کردن دیگران قدم برمیدارد ودر اثر این روند به مرور جاده روانی خود را گم میکند وکم کم از خود وانتخابها وسبک زندگی اش لذت نمیبرد ودر اثر این وضعیت دچار پرخاشگری شده ومدام دیگران را که با او آن گونه که وی توقع داشته همراهی نکرده اند را مسئول میداند و بر سر آنها فریاد میزند.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕ شده تا حالا به همسرت زنگ بزنی بگی خانمم امشب دوست دارم با هم شام بریم بیرون بعدشم قدم بزنیم؟
شده حرفاتو تو یه نامه با دست خطت بنویسی و بذاری تو یه پاکت و بهش بدی؟
شده شبا براش قصه بگی ...براش کتاب بخونی؟
شده بگی دوست دارم همین الان بغلت کنم ؟ شده بعد ده سال زندگی تو چشماش نگاه کنی بگی هنوزم عاشقتم؟
اینا سادس اما برای زنان یه دنیا ارزش داره ....خرید طلا ، لوازم سفر و امثالهم فقط موقتا نیاز به توجه خانم هارو جواب میده
زنان نیاز به احساسات و توجه عمیق دارن با کارای ساده و کم هزینه هم میشه همه دنیاش بشی
امتحان کن همین امروز ...
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺