eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.2هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 📌 از زندگانیم خجالت می‌کشم. در خانه به یک‌باره باز می‌شود. نیلوفر با حالت نگرانی در کنار در می‌ایستد تا آن را ببند. با دیدنش انگار دنیا را بهم داده‌اند. با دیدن من در آن وضعیت متحیر همان طور دم در می‌ایستد. - لیلی! تو الان مگه نباید سر مراسم باشی؟ پس امیر کجاست؟ وا رفته با قدم‌هایی آهسته به سمتش رفتم. قسمتی از لباس را از زیر کفش‌های پاشنه بلندم بیرون کشیدم. می‌خواستم تا بالا تنه‌ام بکشمش اما قسمت بالا تنه‌اش پاره شده بود و کثیف. دوباره روی زمین انداختمش و به سمت اتاقم رفتم. انگار نه انگار که الان زیر دست این مرتیکه بودم! صدای مهران و نیلوفر را پشت سرم می‌شنیدم. - تو خواهر مادر نداری؟ شرف و غیرت چی؟ اون رو هم نداری؟ می‌توانستم پوزخند مهران را در هنگام شنیدن جمله نیلوفر تجسم کنم. داخل اتاق رفتم و مانتوی سفید کوتاهی را با شلوار جذب مشکی پوشیدم. شال جدیدی به سر کردم. تلفنم زنگ خورد. امیر بود. با استیصال دایره را به سمت سبز کشیدم. - جانم؟ تمام سعیم در این بود که حال زارم را متوجه نشود دو ساعته رفتی. مردم مسخره تو نیستن لیلی! دارن میرن. منم میرم. دوباره گذاشتی رفتی؛ بی‌وفایی دیگه چی کارت کنم؟ آدم از یه سوراخ دو بار گزیده نمیشه خانوم گل‌دره‌ای! من پشیمونم از اعتماد دوبارم به یه آدم خطا کار. - امیر من بهت توضیح میدم. به خدا با موتور تصادف کردم! لباس‌هام پاره شد. مجبور شدم برم حموم بعد بیام. الان هم دارم لباس می‌پوشم. امیر یه ربع صبر کن من میام! دوباره نمی‌خوام ترکت کنم. مگه نگفتی تو با من تکمیل میشی؟ بیا و به خاطر من صبر کن. تو رو خدا نذار دوباره از دستت بدم! من رو که می‌شناسی من اهل التماس کردن نیستم اما به خانواده‌ات بگو لیلی گفت صبر کنید، فقط چند دقیقه دیگه. درد دارد شنیدن صدای بوق تلفن آنگاه که دیوانه وار منتظر شنیدن جمله‌ای هستی. مثلا بگوید" عیبی ندارد، فدای یک تار مویت عشق جان!" تا دو پای دیگر قرض بگیری و زودتر برسی. این امیر زمین تا آسمان با امیر من فرق می‌کند! امیر من تلفن را قبل از خداحافظی قطع نمی‌کرد. امیر من از جدایی حرف نمی‌زند. امیر من... چه می‌گویی دلا؟ عاشقت مرد! همان روزی که عشقش را به تاراج بردی. باید شناسنامه‌ام را از مهران می‌گرفتم؛ به هر قیمتی که بود. از خانه بیرون زدم؛ ندیدمش. - نیلو؟ صدایش کنار حوض بدون آب می‌آمد. - شناسنامه‌ات پیش منه. غمت نباشه رفیق. یه سمتش رفتم؛ شناسنامه را گرفتم و بوسه‌ای به صورت خیسش زدم. - به خدا من نمی‌دونستم می‌خوان همچین غلطی کنند یعنی از هوشنگ و عباس انتظار نداشتم. یعنی از... کسی که دوستش داشتم... توقع نداشتم. من متاسفم؛ خیلی هم متاسفم. من دوست خوبی برات نبودم لیلی. لبخند بی‌جانی تحویلش می‌دهم. - دیرم شده برمی‌گردم باهم صحبت می‌کنیم. فقط یکی رو بیار قفل در رو عوض کنه. کلیدش رو هم فقط خودم و خودت داشته باشیم. هوشنگ و عباس رو هم راه نمیدی‌، فهمیدی؟ سرش را به نشانه آره تکان داد. بیرون زدم. حالم گرفته بود؛ آتش درونم با هر حرکت بیشتر شعله می‌کشید. توجهی به اطراف نداشتم. کنار خیابان ایستادم تا ماشینی پیدا شود. مدام به ساعت نگاه می‌کردم. *** امیر را می‌بینم که تنها روی پله‌های محضر نشسته. انگشت‌هایش را داخل موهایش فرو کرده و پاهایش را مدام تکان می‌دهد. صدایی از پشت سرم می‌آید به‌به! چشممون به جمال جمیله روشن شد. هم امیر برمی‌گردد و هم من. - جون! تو فقط متعجب نگاه کن! انقدر نیاومدی نصف جمعیت رفتن. عاقد رو هم به زور سلاح سرد نگه داشتیم. اون طوری نگام نکنا! پام درد گرفت از بس یه جا واستادم قند بسابم تا این بختم باز شه. حالا من به درک این دوست بدبختم که شوهرشم از دستش قاپیدن! این باید دو تا مجلس قند بسابه شاید یکی مغز خر خورده باشه، بگیرتش! دختر کناریش آشنا می‌زند. انگار، انگار که نه خود ارغوان است. چقدر تغییر کرده. مانند دختر ترم اولی که چند ترم بعد نمی‌توانی بشناسیش! - سوری، تمومش کن! - ریختت رو شبیه گاو خشمگین نکن ارغوان که من یه عمره دارم پرنده خشمگین بازی می‌کنم! بعدم این دختر خانوم این همه معطل کرده اون وقت حالا که اومده زیر گردنش کبوده! با من‌من قدمی به عقب برداشتم. - آره خب تصادف کردم! این کبودی عادیه دیگه، نه؟ دختر جوان که نامش سوری بود به سمتم پا تند کرد. - @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
📌 📌 البته برای من و شما این کبودیا روزمرگی شده! - منظور؟ چشمکی حواله‌ام کرد و موهایش را کج روی صورتش ریخت. - تو نمی‌دونی؟ اصلا ولش کن! تا باشه از این کبودی‌ها. آقای فرهود بیا زنت رو بگیر ما کار داریم باید بریم! از پشت سر دختر، ارغوان را دید می‌زدم. چهره پراسترسش رنگ اعتماد به نفس گرفته بود. - امیر نمیای بریم داخل؟ برمی‌خیزد. بدون آنکه نگاهی به من کند؛ به سمت ارغوان می‌رود. من و سوری هاج و واج مانده‌ایم. رو به ارغوان می‌گوید: - من رو ببخش! می‌دونم خیلی سخته، می‌دونم بخشیدن آدمی مثل من که ادعای خداییش میشه اما اعمالش شیطانیه از تویی که قلبت پاکه بر ‌میاد. خانوم هدایت...! امیدوارم یه روزی کسی وارد زندگیت بشه که لایق عشق پاکت باشه! ارغوان محکم و استوار رو به رویش قد علم می‌کند. نگاهش را که تا دیروز همیشه روی کفش‌هایش بود بالا می‌گیرد و به چشم‌های امیر می‌دوزد. - اومده بودم بگم شما من رو ببخشید! درسته که گذشته رو فراموش کردم اما اگه واقعا عاشقتون بودم از یادم نمی‌رفتید امیدوارم بتونید لیلی خانوم رو خوشبخت کنید! سوری مانند جن‌زده‌ها به سمتشان رفت. چشم غره‌ای نثار امیر کرد و با پرخاش رو به ارغوان گفت: - ببخشی؟ نه بابا...! حالا واسه من بخشنده هم شدی. که اومده بودی اینجا به این، بگی تو رو ببخشه؟ احمق اونی که با تو بازی کرده اینه. الان باید بزنی تو گوشش، بگی مگه تو مسخره شی! ارغوان عوض شو لعنتی...! بفهم چی تو دهنت میاری! یادت رفت برای چی گفتم بیای اینجا؟ فکر کن! گوسفند، داره باهات بازی می‌کنه. فکر می‌کنه تو ببخشیش بهشت خدا بهش واجب میشه. بهشت رو حرومش کن! - ساکت شو سوری! این آدمی که گفتی باید ازش انتقام بگیرم لایق فکر کردن منم نیست چه برسه به انتقام! -ارغوان... امیر سرش را پایین انداخت. اگر همان ارغوان سابق بود الان اشکش درآمده بود و سگرمه‌هایش در هم بود. اما این دختر محکم که انقدر راحت به چشم‌های امیر خیره می‌شود و می‌گوید لایق فکر کردن نیست، دختر دیگری ست. امیر به سمتم آمد. - بریم تو منتظرن! باهم داخل رفتیم. شالم را جلوی گردنم کشیدم مادرش با دیدن من رو ترش کرد و کنار گوش پدرش چیزی زمزمه کرد. - امیر؟ -بله؟ - من جز تو کسی رو ندارم؛ تنهام نذار! پوزخندی زد. - یه بارم من به تو گفتم که کسی رو جز تو ندارم، یادته؟ اما تو چی کار کردی لیلی؟ لبم را جویدم. - اما... امیر من به خواست خودم نرفتم. انگشت اشاره‌اش را جلوی صورتش گرفت. دیگر چیزی نگفتم. کنارم روی مبل دو نفره سلطنتی نشست. عاقد شروع به خواندن کرد. از هفت- هشت نفری که حضور داشتند هیچ کدام نه دست می‌زدند و نه حتی لبخند روی صورتشان بود. قبل از آنکه خواندن عاقد تمام شود، کنار لاله‌ی گوشم زمزمه کرد. - دارم له میشم میون این چشم‌های ملامتگر. کجا بودی؟ - گفتم که تصادف کردم تنه‌ای به بازویم زد. - برای بار سوم ازت سوال کرد. جوابش رو بده. به خودم آمدم. - بله. غیر از ارغوان کسی دست نزد! عاقد دوباره خواند تا این‌بار امیر پاسخ بدهد. - واقعا تصادف کردی؟ - آره امیر. به جون تو...! دروغ گفتن چقدر برایم راحت شده بود. - آقای امیر فرهود آیا بنده وکیلم؟ - لیلی همه چی رو بهم راست گفتی؟ - خب معلومه... من به تو دروغ نمیگم. عذاب وجدان گرفتم؛ اما اگر می‌گفتم حتما قبولم نمی‌کرد. سپس با صدای بلندی رو به عاقد گفت: - نه! نه... من راضی نیستم. لیلی، چشم‌های تو قبلا همه‌ی زندگیم بود اما الان نه. تو نباید برمی‌گشتی. تازه داشتم فراموشت می‌کردم..... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
📌 📌 ارغوان" رنگ لیلی مانند گچ شد. آن همه عشق که به خاطرش مرا پس زده بود کجا رفت؟ پس آن همه متن‌های عاشقانه اینستاگرام و کانال تلگرامش برای که بود؟ برای کسی که به این سرعت پس زده شد؟ مردها انقدر فراموش کارند؟ من حافظه‌ام را از دست داده‌ام یا او؟ بی‌شک او. حاج جواد برافروخته به سمت امیر رفت. بی‌توجه به تنه‌هایی که سوری بهم می‌زد جلوتر رفتم. یعنی مراسم عقد من هم انقدر مضحک بود؟ امیر بلند شد و بعد از رد کردن پدرش به سمت در خروجی رفت. لیلی قوی و محکم را این‌گونه به زانو درآورده بود. تنها چیزی که لیلی به آن نیاز داشت تنهایی بود. سکوت کند، کسی نزدیکش نشود. همه با هم پچ‌پچ می‌کردند. از اتاق خارج شدم. داخل راهرو نبود. از پله‌ها پایین رفتم و وارد کوچه شدم. به ماشینش تکیه داده بود. می‌توانستم بغضی که در حال خفه کردنش بود، از پشت سر تشخیص دهم. - فکر نمی‌کردم انقدر کینه‌ای باشید. برگشت. چشم‌هایش سرخ سرخ بودند. کمرش خم شده بود. به سختی خود را سر پا نگه می‌داشت بزرگترین خیانت رو خودم به خودم کردم، وقتی که به‌خاطر دوست داشتن اون هزار تا فرصت دوباره بهش دادم. من کینه‌ای نیستم؛ فقط صبرم یه حدی داشت. لیلیِ من با این دختری که توی چشم‌هام خیره میشه و دروغ میگه خیلی فرق داره. من برای اون لیلی جلوی همه وایسادم، به خاطر اون باعث شدم تو حافظه‌ات رو از دست بدی. من خیلی ضعیفم که نتونستم ببخشم. من مثل تو مهربون نیستم. چادرم را بالا گرفتم و از کنار جوی آب گذشتم. کنارش نزدیک ماشین ایستادم. دست‌هایم را در هم قلاب کردم. - وقتی به هوش اومدم و حرف‌های مامان و سوری رو شنیدم ازت متنفر شدم خواستم انتقام بگیرم اما وقتی اینجا دیدمت؛ فهمیدم ارزشش رو نداری که وقتم و فکرم رو صرف توی بدبخت کنم. آدم یه بار که بیشتر به دنیا نمیاد اون هم به‌خاطر عقده‌هاش خراب کنه؛ در اصل زندگی نکرده. من بخشیدم چون می‌خواستم زندگی کنم. خواستم زندگی غلط و معمولی گذشته‌ام رو تغییر بدم. اون اوایل دنبال این بودم که چه چیزی کم داشتم که باعث بشه یه مرد، کس دیگه‌ای رو به من ترجیح بده. خیلی دنبال این سوال گشتم آخرش خوردم به اینکه تو زیباترین دختر یا پسر دنیا هم که باشی اگه دل طرف نخوادت، هیچ وقت به چشمش نمیای. - منم به چشم تو نیومدم؟ تو اون پسره رو دوست داشتی؟ اسمش چی بود، آها کیوان. بهت زده نگاهش کردم از کی حرف می‌زنی؟ نگاهش را دزدید. - ولش کن...! تو چیزی یادت نمیاد. - کیوان کیه؟ - از لیلی بپرس! اون بهتر می‌دونه و البته سوری خانوم که فقط بلدن نیش بزنند. بدون آنکه تکلیف من بهت زده را روشن کند سوار ماشینش شد و به سمت جایی نامشخص راند. هاج و واج به دود ماشین خیره بودم که ضربه‌ای به کمرم اصابت کرد. - وای خدا چقدر دلم خنک شد. بدون دخالت من و تو ر... شد تو عروسی‌شون! آخ‌آخ قیافه لیلی دیدنی بود! یهو دمغ شد. - ولی گناه داشت. یعنی منم دخترم درکش می‌کنم. یعنیا ارغوان اگه یکی به من نه می‌گفت همون جا جلو همه با صابون می‌شستمش روی بند هم ولوش می‌کردم؛ اما لیلی ساکت شد. اصلا چرا گفت نه؟ کرم داشت؟ بیماری روانی چطور؟ مرتیکه احمق با دخترا بازی می‌کنه! الکی وقتمون رو تلف کردیم اومدیم اینجا. - باید دست بکشی از بخشیدن کسی که هیچ وقت بخشیدنت رو نفهمید! این بار باید لیلی آرزوی بخشش داشته باشه! باید بفهمه از دست دادن چطوریه، بفهمه چقدر تلخه. سوری؟ پوفی کشید و دستش را روی شانه‌ام حلقه کرد. - اگه می‌دونستم ضربه مغزی بشی انقدر فهم و شعورت بالا میره خودم با ماشین زیرت می‌کردم! لعنتی اندازه یه متخصص قلب و کبد و سینه و پا و دهن و گوش و حلق و بینی اطلاعات جمع آوری کردی. ولی اگه من جا لیلی بودم بعد از فحش‌کش کردن امیر بهش می‌گفتم "بیا بهت مردونگی یاد بدم، خب؟" - لیلی چطوره؟ - جلوت رو ببین! داره میره. به رو به رو خیره شدم. لیلی استوار اما سر به زیر از محضر بیرون می‌رفت. کاش گریه می‌کرد! کاش خودش را بیرون می‌ریخت! کاش داد می‌زد و کاش... سوار اولین تاکسی شد و رفت. - دیوانه شد، رفت. منم کار دارم. تفریح تموم شد. پاشو بریم! - بقیه هنوز داخلن؟ @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
: 📌 📌 - ننه بابای امیر دارن معذرت خواهی می‌کنند بنده خداها. من الان پیش سوری هستم... بله حالم خوبه. خیلی هم خوبه.... میام خونه براتون تعریف می‌کنم... حالا خداحافظ. سوری دستش را زیر چانه‌اش برد. - با مادرت درست صحبت کن! حتی اگه گیر هم بده باز مادره و احترامش واجب. چون نه ماه توی بی‌وجود رو توی شکمش پرورش داده و تازه این پایان ماجرا نیست؛ یه عمر تر و خشکت کرده تا اون نوزاد احمق گریه بکن جیش نیز هم، بشه یه دختر بالغ گریه بکن! پس صدات رو برای کسی بالا ببر که دلت رو شکونده و از دستش عصبانی هستی نه اون‌! کیفم را روی میز جا به جا کردم. - تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمی‌بره؟ مثلا تو با مادرت خوب رفتار می‌کنی؟ نگاهش برق زد. لبخند مطمئنی زد؛ زیرا که ایستادن گارسون کنار میز را بهترین راه برای فرار از حقیقت و سوال من می‌دانست. - چی میل دارید؟.... و منو را روی میز شیشه‌ای قرار داد. سوری ابرویی بالا انداخت و در حالی که سعی می‌کرد با سرفه صدایش را رساتر کند‌، منو را به سمت خودش کشید. نام هر کدامشان را که می‌خواند چشم‌هایش گردتر می‌شد. - اوم... همون همیشگی! مرد این پا آن پایی کرد. - شما قبلا هم اینجا اومده بودید؟ سوری بدون آنکه حالت چهره‌اش را تغییر بدهد و نگاه مسخره‌اش را از منو بگیرد، گفت: - بله که حضور داشتم. شش سال پیش با اولین دوست پسرم اومدم! همون موقع هم آهنگ عشق اول رو گذاشته بودید که کلی کیف کردیم. چون عقب افتاده مغزی بودیم و بار زندگی کمرمون رو نشکسته بود راحت می‌خندیدیم و با هر چیزی شاد می‌شدیم. ‌- خانوم اینجا یه سال هم نیست که افتتاح شده! کاسه‌ی صبرم لبریز شد و با صدای بلند خندیدم. سوری چشم غره می‌رفت اما خنده‌ام قطع نمی‌شد. بقیه به دنبال علی بی‌غمی می‌گشتند که این‌گونه می‌خندد. بالاخره بعد از تلاش‌های بسیار توانستم صدایم را خفه کنم و بی‌قید بگویم آقا من شماره‌ی سه رو می‌خورم. سوری لبخندی به پهنای صورت تحویلم داد. - من هم شماره‌ی هشتاد و پ... نگذاشتم ادامه بدهد و جفت پا وسط حرفش پریدم. - سوری! اینجا تا بیست و دو شماره بیشتر نیست. - اوم خب شماره‌ی هشت لطفا. گارسون رفت. گرسنه نبودم، تنها می‌خواستم دیرتر به خانه بروم. آنجا دلم می‌پوسید. بی‌حوصله‌تر از آن بودم که نصیحت‌های مادر و پدرم را آویزه‌ی گوش‌های کرم کنم. - ولی کاش می‌ذاشتی شماره رو می‌گفتم! پسره منتظر بود من شماره رو بگم تو چشم‌هاش ایموجی قلب قرمز روشن شه! حالا این خوبه. تو اتوبوس کلا اینا با چشم‌هاشون لاو می‌ترکونند! فکر کنم تا حالا ده بار مادر شدم و خبر ندارم. - ساکت شو بابا می‌شنون! اگه فردا برم پیش لیلی ضایع است؟ - تو چی می‌خوای از جون اون بدبختِ بی‌نوایِ شوهر نه بگو! - می‌خوام کمکش کنم دوباره بلند شه. به قول خودت اونم یه دختره مثل ما! نگاهش به میز کناری چرخید اون یه دختره مثل من، نه مثل تو! *** "لیلی" خاکستر سیگار را داخل جاسیگاری خالی کردم. سیگار بعدی را آتش زدم. گلویم می‌سوخت. درد داشتم، دردی که دوا نداشت. سرفه‌هایم به اوج خود رسیده بود. همه‌ی زندگیم را باخته بودم؛ مانند یک قمار بازِ همیشه بازنده! کاش من هم دختری بودم اسیر، اسیر قفسِ مردی به نام پدر. کاش مرا زیر بال و پرش می‌گرفت و نمی‌گذاشت وارد جامعه شوم! کاش به خواست عمه‌ی مادرم به دانشگاه نمی‌رفتم! کاش امیر را نمی‌دیدم. کاش نمی‌رفتم و کاش برنمی‌گشتم! نفسم بوی دود می‌داد. کاش مادرم زنده بود و از ترسش این لعنتی را در دست نمی‌گرفتم! من چه کرده بودم که مستحق این عذاب الهی باشم؟ اگر خدایی هست چرا نمی‌بینمش؟ چرا دست به هر چه می‌زنم به بن‌بست می‌خورم؟ چرا مرا نمی‌بیند؟ همین منِ شکست خورده بی‌یار و یاور را. صدای نیلوفر را نزدیکم می‌شنوم. باد خنکی صورتم را نوازش می‌دهد.... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
: 📌 📌 چرا تو حیاط نشستی؟ داری با خودت چی کار می‌کنی؟ همین طور پیش بری می‌میری احمق! هوا سرده. بیا بریم داخل! سیگار بعدی را روشن می‌کنم. مزه‌ی دهانم تلخ تلخ است. - من بمیرم برای تو و بقیه چه فرقی می‌کنه؟ فقط یکی که هوا رو با نفس‌هاش آلوده می‌کنه از بین میره. من نمی‌دونم چی کار کردم... از اولین روز زندگیم همه چی بد بوده. میگن پول خوشی نمیاره اما حرف مفت می‌زنند. مادر من اگه پول داشت و یه ننه بابای درست حسابی، همون اول از اون مرتیکه جدا می‌شد و زندگی ما دست خوش تغییر... نیلو، تا حالا شده بخوای برگردی و گذشته رو تغییر بدی؟ نیلوفر دارم آب میشم از این همه حقارت. کنارم روی پله نشست. انگشتانش را داخل موهایم کرد و سرم را روی شانه‌اش قرار داد. - گریه کن! بغض لعنتیت رو خالی کن! لیلی کی گفته آدم‌های قوی گریه نمی‌کنند؟ یکی رو می‌شناختم خیلی قوی بود، خیلی محکم بود، خیلی مرد بود. تمام عمرش سختی کشیده بود. قوی‌ترین آدم زندگی من بود؛ یه روز دیدم رفته تو بالکن داره زار زار گریه می‌کنه. گفتم بابایی چی شدی؟ گفت طاقت نیاوردم. گفت نتونستم همون طور که به مامانت قول داده بودم خوشبختتون کنم، گفت که مامان حق داشته طلاق بگیره و با یکی دیگه ازدواج کنه. می‌دونی؟ بعد گریه آروم شد. بابام سیگار نکشید... این آرومت نمی‌کنه بدتر داغونت می‌کنه دیگر بغضم را فرو نخوردم. خاکستر آخرین نخ را خالی کردم و به چشم‌هایم اجازه‌ی بارش دادم. - لیلی...! انتخاب امیر به عنوان همسر آینده‌ات اشتباه بزرگی بود. اونا به ما نمی‌خوردند. بچه پولداری مثل اون چه می‌دونه من و توی بدبخت چطوری شکممون رو سیر می‌کنیم. بیا و خاطره‌هاش رو بریز تو سطل آشغال! عکس‌هاتون رو آتیش بزن! گوشیت رو خالی کن از اون و هر چیزی اون عوضی رو به یادت میاره! اگه نمی‌خواستت غلط کرد تا محضر کشوندت... و اگه می‌خواستت هزار تا دلیل پیدا می‌کرد برای با تو بودن. - میگی خاطره‌هام رو از بین ببرم؟ حالا من عکس‌ها و بقیه چیزا رو از بین ببرم، مغزم رو چی کار کنم؟ این دل لعنتی رو چی کار کنم که باز هواش رو می‌کنه. با خودم چی کار کنم که هر جا میرم یاد اون می‌افتم. من نمی‌تونم خودم رو فراموش کنم نیلوفر... نمی‌تونم. در سکوتی مرگ بار هر دو به زمین خیره شده بودیم. صدای تق‌تق در سکوت را شکست. نیلوفر چادر سفیدی روی شانه برهنه‌اش انداخت و به سمت در رفت. صدایش را به خوبی از آن فاصله می‌شنیدم. - آقامهران از اینجا برید! خوش ندارم دوباره لیلی باهاتون روبه‌رو شه... اگه شیر فهم شدی گم شو بیرون! مرتیکه هر... - ساکت شو و بگو لیلی کجاست و بعد بدون آنکه به نیلوفر اجازه‌ی ممانعت بدهد، به سمت جایی که من نشسته بودم آمد. - می‌دونم که از دستم ناراحتی؛ اما خب مالی که برای من نمی‌جوشید... اصلا ولش کن! هیچی. خوبی خودت؟ ببین لیلی! لب تر کنی ده نفر رو می‌فرستم سراغ این پسره‌ی فوفول، لب پرش کنند. تو فقط بگو چطوری بزننش که صدا سگ کنه! فکر کرده بی‌کس و کاری! با حالی زار و مشت‌هایی گره شده از جایم بلند شدم. روبه‌رویش قد علم کردم. به زحمت به شانه‌اش می‌رسیدم. - نیستم؟ اگه بی‌کس و کار نبودم که تو و شِبه تو خفتم نمی‌کردین، می‌کردین؟ هوم...! بذار یه چیزی رو برات روشن کنم! من مال کسی نیستم، بفهم این رو! حالم از همه‌اتون به‌هم می‌خوره. شماها آدم نیستید یه مشت آشغالید که دنبال آدم بی‌کس و کاری مثل من می‌گردن تا عقده‌هاشون رو خالی کنند. آره تو عقده داری... انگشتانش را روی موهایم می‌کشد، پسش می‌زنم. - چرا بهم فرصت نمیدی؟ چرا نمی‌ذاری من ِ به قول خودت آشغال مجنون این لیلی بشم؟ بهم فرصت بده تمام بدبختی‌هایی که تا حالا کشیدی رو تبدیل به خوشبختی کنم! بذار نردبونی باشم که ازش بالا بری و به قدرت و ثروت برسی کافه چی ِ من! ماجرای عصر رو هم فراموش کن! باشه؟ پوزخندی روی لبم نشست بعضی اتفاق‌ها فراموش نشدنی هستن. برای فراموش کردنش باید یه میله آهنی برداری و هی بکوبی تو سرت... شاید یه قسمت‌هاییش یادت بره اما خاطره‌ی تلخی که اون اتفاق تو ذهن آدم می‌ذاره و عواقبش نابودت می‌کنه. آدم عناصر نابود کننده زندگیش رو که یادش نمیره، میره؟ آره... تو نردبونی؛ اما همون نردبون کوتاهی که زیر پای محکوم به اعدام می‌ذارن. شانه‌های لرزانم را محکم فشار داد. از شدت درد آخم بلند شد. چشم‌هایش سرخ شده بودند و پیشانی خوش تراشش پر از خط و خش! - چرا انقدر ازم متنفری؟ - بعضی آدما حتی ارزش نفرت ورزیدن هم ندارن. تو از همونایی که اصلا بهشون فکر نمی‌کنم چه برسه به متنفر شدن! از لای دندان‌های قفل شده‌اش غرید: - یکی دیگه بهت نه گفته، سر من خالی می‌کنی؟ بی‌توجه به سوالش راه داخل را پیش می‌گیرم. - توی این جا سیگاری، چه خبره! با یه انتخاب اشتباه گند زدی به زندگیت. بغضم را در گلو خفه کردم. بدون آنکه برگردم جوابش را دادم.... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
📌 📌 - خودم گند زدم؛ خودمم تا آخرش پای انتخابم می‌مونم....هری...! - ولی من دوستت دارم لیلی. حالا تو هی ناز کن! دوباره نامش را به زبان آوردم، نام آن دخترک شیرین زبان را. - سپیده رو هم دوست داشتی، مگه نه؟ اعصابش به‌هم ریخت. موهایش را چنگ زد. انگشت‌هایش را شکست. جلوتر آمد، اجازه ندادم داخل خانه شود و دست‌هایم را سپر کردم. - سپیده مرده. من تا کی باید به حرمت یک جسد زندگی رو به کام خودم زهر کنم؟ علاقه من به تو بر اساس عقلمه، چون می‌دونم دختر زرنگی هستی اما درمورد سپیده همه چیز فرق می‌کرد. اون خانواده‌اش رو تو زلزله بم از دست داده بود، حسم به اون از روی ترحم بود. اون طوری نگاهم نکن! سپیده یه دختر چادری بود، ریزه میزه بود، هیکل پری داشت، خوشگل نبود اما برای من جذاب‌ترین دختر دنیا بود؛ اما همه‌ی اینا می‌خوره به یه واژه نحسی مثل"بود". چرا نمی‌خوای بفهمی سپیده دو سال پیش توی تصادف مرد؟ خودت هم می‌دونی باعث و بانی اون تصادف کیه... - شایان هدایت! با ماشین عموش سپیده رو زیر گرفت، فقط به خاطر علاقه‌اش به اون و علاقه‌ی اون به تو به خوبی چشم‌های سرخ شده و رگ‌های متورم شده گردنش را زیر نظر می‌گیرم. - یه چیزی هست که باید بدونی. درسته اون حروم زاده تبرئه شد اما من هنوزم کوچه به کوچه دنبالشم. چند بار به امیر زنگ زده، یعنی باهم آشنان. می‌خوام از دست هر دوشون خلاص شم. اگه تو بخوای می‌تونیم از دست هر سه تا شون خلاص بشیم! متعجب نگاهش کردم. امیر را بکشد؟! چه غلط‌ها. عاشق که باشی، حتی اگر سیل بیاید و خودت در حال غرق شدن باشی اول به او فکر می‌کنی که نکند بلایی سرش آمده باشد، بعد به خودت. من چطور می‌توانستم بنشینم و زمین خوردن امیر را مشاهده کنم. حتی اگر او به زمین خوردن من خندیده باشد! - نفر سوم کیه؟ - ارغوان هدایت. دختر عموی شایان و نامزد سابق امیر! گوش‌هایم سوت کشید. ارغوان چه ربطی به ما داشت؟ و چطور تا به حال متوجه فامیلی‌های یکسان او و شایان نشدم؟ - مهران تمومش کن! نکنه نزدیکیت به من فقط برای اینه که از اونا انتقام بگیری؟ آره؟ واقعا برات متاسفم که انقدر آدم بی‌ارزش و ضعیفی هستی. اگه قوی بودی راه‌های بهتری پیدا می‌کردی برای انتقام. من راه خوبی نبودم. حالا گم شو فردا روز آخر زندگیشونه لیلی. می‌خوام باهات حرف بزنم، به خاطر اون عوضی بمون! میخکوب سرجایم خشک شدم. نیلوفر نگران از پله‌ها بالا آمد. - این یارو چرا گورش رو گم نمی‌کنه؟ د پاشو برو بیرون مرتیکه عوضی! - نیلو برو تو اتاق! - ولی لیلی این همونیه که صبح می‌خواست از جهیزیه‌ات کم کنه ها...! حرفش را قطع کردم. - ولی نداره. بیا برو تو! نیلوفر داخل خانه شد و در را بست. جلوتر رفتم و روی پله نشستم. مهران دستش را داخل جیب شلوارش کرد. عجیب بود منتظر اجازه هست برای نشستن! - بشین! کنارم روی پله نشست و جا سیگاری را آن طرفش گذاشت. - چهار سال پیش، با سپیده آشنا شدم. یه دختره پر انرژی که همیشه فکر می‌کردم خیلی مرفه و بی‌دغدغه است. توی همایش‌ها باهم آشنا شدیم، یعنی اون محل نمی‌داد من سریش بودم! کمی که گذشت نمی‌دونم اون پا داد یا علاقه‌ای پیش اومد یا هر چیز دیگه‌ای، بالاخره من‌های سابق شدیم ما. به خاطر اون هر روز تو همایش‌های دانشگاه تهران شرکت می‌کردم تا بیشتر ببینمش، آخه بیرون از اون محیط‌ها دیدنش مشکل بود. می‌گفت خانواده‌اش گیر میدن اما آخرش فهمیدم قضیه یه چیز دیگه است و همه حرف‌هاش دروغه. تا اینجا رو قبلا برات گفته بودم، اما از اینجا به بعدش یه کمی تلخه. سخته هضمش کنی. - کسی که کل زندگیش مثل یه قهوه، تلخ تلخ بود رو از چی می‌ترسونی؟ از هضم نکردن زندگی دختری مثل سپیده؟ نگران نباش! من آدم‌هایی که هم‌جنس خودم باشن رو به خوبی درک می‌کنم. *** "ارغوان" - شما...؟! آقا گفتم شما؟ با کی کار دارید؟ صدایش آرام بود و پر از هراس. - منم ارغوان. کیوانم... مغزم سوت کشید، این نام را قبلا کجا شنیده بودم؟! - به جا نمیارم. مزاحم نشید... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
📌 📌 لحن حرف زدنش ترحم بر انگیز به نظر می‌رسید. - چشم. دیگه مزاحمتون نمیشم... فقط خواهش می‌کنم دیگه ساده نگذر از کسایی که دلت رو به بازی گرفتن! و صدای ممتد بوق. نگاهی به ساعت دیواری انداختم. دوازده شب بود و این تماس از این فرد ناشناس آن هم به تلفن خانه از هر نظر مشکوک به نظر می‌آمد. - ارغوان، کی بود؟ با دیدن نیره با لباس خواب سفیدِ گل‌گلیش شانه‌ای بالا انداختم و آهسته گفتم: - مزاحم. با چشم‌های خمارش چند بار پلک زد. - مزاحم امروز، آشنای دیروزه! منظورش را نفهمیدم و مسیر اتاقم را پیش گرفتم. - یه چیز بهت بگم؟ سرم را تکان دادم. - دیشب برات ایمیل اومد که"من هنوزم شبا به تو فکر می‌کنم و با یاد تو می‌خوابم. مراقب خودت باش متعجب نگاهش کردم. - اون وقت تو از کجا فهمیدی؟ - خب آبجی من بعضی وقت‌ها از لپ‌تاپ تو استفاده می‌کنم! بی‌قید رهسپار اتاقم شدم و برایش دستی تکان دادم. دختره‌ی کنجکاو! روی تخت دراز کشیدم. دستم را کمی خم کردم و برگه‌ای را از زیر کشو تخت بیرون کشیدم. نور چراغ را کمی بیشتر کردم. "ما در ظلمتيم، بدان خاطر که کسي به عشق ما نسوخت! ما تنهاييم، چرا که هرگز کسي ما را به جانب خود نخواند! عشق‌هاي معصوم، بي‌کار و بي‌انگيزه‌اند و دوست داشتن، از سفرهاي دراز، تهي‌دست باز مي‌گردد. ديگر، اميد درودي نيست، اميد نوازشي نيست." و زیر متن با خط خوشی نوشته شده بود کیوان! یادم افتاد کجا نامش را دیده بودم، زیر همین متن شاملو. "کیوان" کسی که برای من از شاملو متن می‌نویسد و داخل پاکت می‌گذارد و هم امیر می‌شناسدش و هم سوری و لیلی! *** نور به داخل اتاق هجوم می‌آورد. دستم را جلوی چشم‌هایم می‌گیرم تا خوابم نپرد؛ اما بی‌فایده است. خوابی که پرید مانند معشوقه‌ای‌ست که از ارتفاعات هیمالیا خودش را به پایین می‌اندازد. همان صفر درصد احتمال عاشق برای زنده ماندن معشوقش را من برای خواب دوباره‌ام داشتم. صدای چاووشی آب سردی روی صورتم پاشید. - بله؟ - پاشو بیا کتابخونه! دارم چند تا کتاب جنایی می‌گیرم که بعد پس ندم، تو هم بیا الکی کتاب بگیر بعد پس بده که فکر کنند منم پس دادم! با صدایی خواب آلود گفتم: - فازت چیه صبح جمعه‌ای زنگ زدی چرت و پرت میگی؟ - نچ نچ نچ...! شب جمعه مگه مال توی سینگل بدبخت بوده که تا یازده ظهر خوابیدی؟ پوکر دستی جلوی دهانم گذاشتم که از حجم خمیازه‌ی کش دارم بکاهد. -چه ربطی داره آخه؟ -ربطش رو شب جمعه هفته دیگه اگه از کنار اتاق خواب بعضی‌ها بگذری می‌فهمی! خنده‌ام را قورت دادم و روی تخت نیم خیز شدم. -سوری کیوان کیه؟ چند لحظه سکوت کرد. سپس با لحنی جدی گفت یه مهره سوخته. دوست پسر سابق من بود که تو ازش خوشت نمی‌اومد واسه همین منم باهاش کات کردم. ببین ارغوان چقدر برام عزیزی که به خاطرت آخرم من سینگل به گور میشم! -جدی پرسیدم. -منم جدی جواب دادم.( صدایش را مانند اخبار گوها کرد.) هم اکنون به خبری که به من رسید توجه بفرمایید! اگر همین الان به کتابخانه سر خیابانتان نیایید، شارژ بنده تمام شده و شما به علت نداشتن مردی عاشق چو من، افسرده و غمگین خواهید شد. بلند خندیدم و از تخت بلند شدم. -تو چطوری این موقع صبح انقدر شادی؟ -زندگی رو ساده گرفتم جانم. زندگی یه دروغ شیرینه که اگه سخت بگیریش دهنت مورد عنایت عالمی قرار می‌گیره! -باشه میام. البته اگه بابا بذاره. -اون که خونه نیست. یه جا دیگه تشریف دارن. دیر نکنی...! خداحافظی نمی‌کنم ولی تو بکن! و تلفن را قطع کرد. صدای غارغار کلاغ‌ها روی اعصابم جت اسکی می‌رفت. انگار می‌خواستند خبر بدی به من بدهند؛ یک خبر خیلی بد... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
بعد از خوردن صبحانه، آماده‌ی خارج شدن از خانه بودم که پیامکی روی گوشی‌ام خود را به رخ کشید. "من نیلوفرم. دوست لیلی... می‌خواستم خارج از خونه باهات صحبت کنم. راجع به دوستت سوری و کیوان" این دیگر چه می‌خواست؟ او هم کیوان را می‌شناخت و من نه! در خانه را باز کردم و از پله‌ها پایین رفتم. جوابش را دادم. " تا یک بعد از ظهر کتابخانه فرهنگ سرا نزدیک کوچه‌ی(..) هستم. به محض دیدن سوری با پتو و زیر شلواری ابروهایم بالا رفتند. با صدای نسبتا بلندی گفتم: - این چه ریختیه؟ - هیس! اینجا باید سکوت کنی بی‌فرهنگ. شلوار لوله‌ایم رو کندم از زیرش زیر شلواری راه راهم در اومد. پتو هم که عادیه. پشت میر نشستم. -شبیه افغانی‌های مقیم مرکز شدی! -ای جان! بعضی‌هاشونم خیلی خوشگلن. البته که تو با همین مانتو آبی نفتی شیک هم شبیه‌شون هستی بپوش بریم اینجا که نمیشه حرف زد. ضربه‌ای به شانه‌ام زد. -شایان پسر عموت بیرون اینجاست! معلوم نیست چه غلطی می‌خواد بکنه که پاش به کتاب و کتابخونه باز شده و جالب‌تر اینکه امیر هم اینجاست. با دهانی باز به سوری خیره شدم. یعنی با هم آمده بودند؟ امیر و شایان که بیشتر از دو بار هم را ندیده بودند! اصلا این دو چه ربطی به هم داشتند؟ - اینجا چی کار می‌کنند؟ اصلا برای چی اومدن تو کتابخونه‌ی محل ما، الان کجان؟ موهای فرش را با انگشت تاب می‌دهد. -کنفرانس سران ملل آمریکا و انگلیس منهای ایران گرفتن عوضیا! حالا تو خون کثیفت رو به لجن نکش! می‌برمت پیششون، مچ گیری! بعد از آنکه خود را مرتب کرد، از فضای خاموش اطراف گذشتیم. - آخیش! آزادی. اصلا دلم نمیاد تُن صدام رو آروم کنم به خاطر دوتا بچه ژیگول!... ا‌ِ، اِ اونجا رو. امروز همه ملت کتابخون شدنا به سمتی که اشاره کرده بود، برمی‌گردم. چشم‌هایم گرد می‌شوند. دست و پایم را گم می‌کنم. - آقا جون اینجا چی کار می‌کنه؟ با دیدن زنی که کنارش روی صندلی می‌نشیند؛ گیج به سوری نگاه می‌کنم. - مامانِ تو... اینجا... پیش آقا جونِ من؛ دست‌های هم رو گرفتن! سوری اینجا چه خبره؟ - هیس! فقط تماشا کن، بابات چه دلبری می‌کنه! البته نمی‌خواد کسی بشناسدش هی اون ماسک رو صورتش رو بالاتر می‌بره! یقه مانتویش را می‌گیرم و صدایم را بالاتر می‌برم. - بهت میگم برای چی گفتی من بیام اینجا؟ برای اینکه خیانت پدری رو ببینم که یه عمر تو گوش خلق الله خونده زن یکی خدا یکی؟ دیدمشون. حالا راحت شدی؟ دیگه می‌تونی با خیال راحت بخوابی؟ امیر و شایان هم راهی بود برای بیرون آوردن من؛ آره؟ یعنی خاک بر سر من که به تو اعتماد داشتم! صدای زنگ موبایل حرفم را قطع می‌کند. شماره‌ی همان نیلوفر است. - من الان اونجام. تو و سوری رو با هم دیدم، بهتره یه جا دیگه بیای که اون نباشه. این دور و ور کافه‌ای چیزی هست؟ نیازی به کافه نیست من الان میام پیشتون. تلفن را قطع کردم و بی‌توجه به سوری به سمت خروجی کتابخانه ‌رفتم. - ارغوان داری اشتباه می‌کنی. تو به من اعتماد داری؟ دروغ میگی مثل سگ. به نظرت عجیب نیست بابات تو رو نمی‌بینه؟ واسه اینه که فعلا مشغوله. نظاره کردن جمال یارشه. یارش، عشق پدر مرحوم منه! آره حق داری من رو درک نکنی چون تو هم یه احمقی مثل مادر من! بی‌توجه به حرف‌هایش برای نیلوفر که با مانتوی کالباسی و شلوار جین ده متر آن‌ورتر ایستاده بود؛ دست تکان دادم. با دیدنم لبخندی زد. - تو باید ارغوان باشی، تو خیلی شبیه لیلی هستی؛ حتی می‌تونید جاتون رو با هم عوض کنید. حالا من رو از کجا شناختی؟ - از پیج اینستاگرامتون! تعجب کرده بود. فضای مجازی به همین دردها می‌خورد دیگر. - خب من می‌شنوم. تمام حواسم پی آقاجون و مادر سوری بود. یعنی الان کنار هم پشت سر مادر من حرف می‌زنند و به ساده لوحیش می‌خندند؟ در حالی که به سمت خیابان قدم بر‌‌ می‌داشتیم، لبش را تر کرد.... لیلی من رو فرستاده. گفت بهت بگم نزدیک‌ترین آدم زندگیت قصد جونت رو داره. ببین! نمی‌دونم اون کیه اما لیلی حدس می‌زنه مهران با سوری یا حتی کیوان هم دسته. چون احتمال برگشتن کیوان به تهران کمه حتما همه چیز زیر سر سوریه! گنگ نگاهش می‌کردم. مانند احمق‌ها شده بودم. - مهران کیه؟‌ کیوان کیه؟ سوری چرا باید قصد جون من رو داشته باشه؟ - ببین! لیلی دیشب دیده که یکی داره با مهران راجع به تو صحبت می‌کنه. البته قبلش هم خود مهران می‌خواست از شر امیر و شایان خلاص بشه! ابرویی بالا انداختم. - خب؟ یعنی کسی می‌خواد امیر و شایان رو بکشه؟ اگه بکشه، ممنونش میشم! نگاهش رنگ دلخوری گرفت. -دارم جدی باهات صحبت می‌کنم. میگم اونا می‌خوان شماها رو بکشن، علتش رو هم نمی‌دونم؛ فقط یه چیزی... - چه چیزی؟ د حرف بزنید! - احتمالش هست تمام این نقشه‌ها زیر سر یکی باشه... کسی که تو می‌شناسیش. نمی‌دونم علت این کاراش چی بوده. شاید تو بدونی داخل پارکی که آن طرف خیابان بود، شدیم. کم‌
📌 📌 چادرم روی زمین کشیده می‌شد و حوصله‌ی بالا گرفتنش را نداشتم. - امیر... اینجا خطرناکه! شایان سوالی نگاهم کرد. - تو اینجا چی کار می‌کنی خاله ریزه؟ - اول شماها بگید کی بهتون گفت بیاید اینجا! امیر زودتر گفت: - سر صبحی یه آقا به نام کیوان زنگ زد و گفت که برای دادن یه سری مدرک باید من رو ببینه. بعد هم مشخصات شایان رو به جای خودش داد! شایان کتانیش را به زمین کوبید. - به منم گفتن باید بیای همون جا که شب حادثه بودی! همون تصادف با سپیده. گفتن پرونده دوباره باز شده و اگه نیای خودشون میان جلوی همسایه‌ها دستگیرت می‌کنند. بعد هم گفتن برو کتابخونه. الانم یه دختره زنگ زد گفت مامورها تو پارکن! سه نفر با سه دلیل مختلف به اینجا کشیده شده بودند. اما دلیل و هدفش مشخص نبود! تعجب و تحیرمان ده دقیقه هم طول نکشید. پدرم همراه با مادر سوری وارد همان قسمت پارک شدند. شایان و امیر کارد بهشان می‌زدی خونشان درنمی‌آمد. به وضوح دیدم دست‌های حاج هدایت لرزید. حتما دلش می‌خواست زمین دهان باز کرده و او را ببلعد. مادر سوری لبخند ملایمی به صورت پر آرایشش نشاند. آخ! حاجی تو همان نیستی که دیروز سر آنکه مادرم کمی سرخاب سفیداب کرده بود، گفتی پوستش خراب می‌شود و سریع پاکش کند؟ برای همسر اولت ایراد داشت برای این یکی نه؟! به سمتشان خیز برداشتم. هووی مادرم با مهربانی جلو آمد تا دست بدهد. دستش را پس زدم. تسبیح از دست آقاجون روی زمین افتاد. خم شدم و تسبیح را بلند کردم و به سمتش گرفتم. - آقا جون؟ یه استخاره کن ببین این همه عبادتت چطوری یه شبه به باد رفته! لب‌هایش لرز داشت. من مانده‌ام چطور توانسته با این زن پا به جایی بگذارد که همه می‌شناسنش! - ارغوان تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟ مادرت می‌دونه اومدی بیرون؟ هوا سرده چرا لباس گرم نپوشیدی؟ لبخند تلخی گوشه‌ی لبم جا خوش کرد. - آقا جون آبروت... به فنا رفت؛ ببین شایان اینجاست، امیر هم کنارشه! به زمین نگاه نکن! این نگاه به زمین انداختنا واسه مسجده و جایی که توش آبرو داشته باشی، نه پیش این آدما‌ که شناختنت! حیفِ مامان! -بذار برات توضیح بدم! من و شهین خانوم اومده بودیم اینجا به خاطر چیز دیگه‌ای! تو اشتباه فکر می‌کنی! به یکباره زن بابایم برگشت. - عشقم؟ حاجیم، خب بهش بگو من و تو سه ساله که باهمیم! آقاجون مانند برق گرفته‌ها شد. - چی دارید می‌گید؟ من به خواست سوری اومدم ببینم مشکل مالیتون چیه! - بسه بابا، بسه! خوبه مامان نیست اینجا ببینتت. صدای سوری همه‌مان را از حرف‌های سابق منحرف کرد. - به‌به! همه که جمع شدن. پدر، دختر، مادر، نامزد سابق، پسر عموی قاتل، دوست رقیب عشقی و زن بابا! - حاج کاظم اینجا چه خبره؟ صدای مادرم بود. صدایش می‌لرزید. هیچ چیز نمی‌تواند زنی را از پا در بیاورد جز خیانت؛ جز ترجیح زن دیگری به او. آقا جون با حالی خراب به سمتش رفت. مادرم اشک‌هایش را با چادر پاک کرد. -هیچی نگو! هیچی. سوری همه چی رو بهم گفت. نمی‌دونم تو زندگی با تو چی کم گذاشتم اما از اول زندگیمون هم، تو دوستم نداشتی. از اول هم شهین رو می‌خواستی اما فرهنگ خانواده‌هاتون فرق می‌کرد و نذاشتن به‌هم برسید. بعد که سوری و ارغوان با هم دوست شدن و پدر سوری مرد شما دو تا دوباره با هم شدید. از اول هم من اضافی بودم. آقا جون چینی میان پیشانیش انداخت. - علاقه‌ی من به شهین خانوم مربوط به قبل از ازدواجم با توئه. بعد اون فقط به چشم مادر دوست دخترم دیدمش! -ها... ها! - امیر، اون چاقو دستشه...! - یا خدا...! صدای گریه کودک، صدای فریادها، تپش قلب‌ها‌ و تبسم سوری باعث شد به عقب برگردم. به جایی که امیر دستش را روی شکمش گذاشته بود و خود را به میله کنار تاب تکیه داده بود و لیلی ای که کنارش فریاد می‌کشید و می‌گفت: - کمک...! زنگ بزنید اورژانس! نفس نمی‌کشه. حراست به دنبال ضارب داخل پارک رژه می‌رفت و عده‌ای مامور شده بودند تا نگذارند کسی خارج شود. این میان جای شایان خالی بود. انگار غیب شده باشد. -ارغوان؟ - بله؟ به سمت صدا برگشتم. - من کیوانم، توی گروه باهم آشنا شدیم. تو بی‌خبر بودی اما... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
📌 📌 من از قبل می‌شناختمت. من اهل دزفول نیستم. نوزده سالمم نیست. من و سوری یه سال قبل با هم طرح دوستی ریختیم اما شرط سوری این بود که برای تفریحم که شده من با یه دختر الکی رفیق شم و با هم پیام‌ها رو بخونیم. اون دختر تو بودی! قرار بود سر نامزدیت سر برسم و به خواست سوری بهم بزنمش تا اونم قبولم کنه. بیست و چهار سالمه، اهل تهرانم! اون ماشینی که به تو زد دوست من بود! قرار بود تو زودتر بمیری تا من و سوری راحت و بدون دغدغه با هم ازدواج کنیم. - اِ! عزیزم عجب وقتی رسیدی! ببین پدر و مادرش هم هستن! بذار بفهمن شماها عاشق هم هستید! به سمتش هجوم بردم. - آخ آخ! ارغوان شاخه‌ی در خون جدا مانده‌ی کیوان... وحشی نشو پرنسس! به ریخت شما پولدارها نمیاد. بدبخت، واقعا فکر کردی کسی هم از تو خوشش میاد؟ دختره‌ی ماست‌ ِ بی‌ریخت با اون اخلاق گند و ساده لوحیت خراب کردی زندگیت رو! دندان‌هایم را به هم فشردم. - خفه شو عوضی! چرا پلیس نمیاد این عوضی رو دستگیر کنه؟ همین امیر رو کشته. همین نارفیق! کیوان جلوتر آمد و همین لیلی بی‌وفا! من مجنونش بودم و اون عاشق یکی دیگه! سوری لباسش را کمی تکاند. - عشقم! من عاشق خودمم نیستم این که بقیه ان. به نظرت کسی که عاشق خودش نیست؛ می‌تونه عاشق کس دیگه‌ای باشه؟ مامان... تو بگو. تویی که یه عمر عاشق شوهرت نبودی! چرا؟ چون حاجی رو دوست داشتی اما همین حاجی چی کار کرد برات؟ هان؟ جز اینکه می‌خواست با حق السکوت خفه نگهمون داره؟ هان، تو بگو! می‌دونست چه غلطی می‌کنم ها اما به هیچ جاش نبود. بابام بود ها. اونطوری نگاهم نکن خاله فاطمه! قبل از شما، ثمره اون رابطه‌ی عاشقانه مامان من و شوهرت‌، من بودم که چون دو ماهشم نبود حاجی‌تون نفهمید! مامان من ازدواج کرد و تندی شکمش بالا اومد! شوهرش شک کرده بود ها اما از اینکه قرار بود بابا شه خوشحال بود نمی‌خواست خرابش کنه. تا اینکه من هشت سالم شد و با یه آزمایش فهمید من بچه‌اش نیستم. می‌دونی چه کارایی که با من‌ِ هشت ساله نکرد! زود بزرگ شدم. بیشترم از سنم عقلم رشد کرد. مامانم رو هر روز می‌فرستاد خونه‌ی دوستای عملیش! وقتی شوهر ننه‌ام مرد، اول دبیرستان بودم. رفتم سراغ همین حاج آقا که مامانم گفته بود. بیرونم کرد، گفت تو بچه من نیستی. اما وقتی مامانم رو دید همه چیز عوض شد. کلی پول بهمون داد تا خفه شیم! من دخترش بودم، ارغوان هم دخترش بود؛ اما چقدر هوای اون رو داشت! من رو نادیده می‌گرفت. کیف‌های گرون کفش‌های مارک همه‌اشون برای اون دختره‌ی سیاه سوخته بود. بچه‌های مدرسه می‌گفتن چه پولداره که هر روز با یه چیز میاد! اما من کل این سال‌ها با کفش پاره بودم. از همه‌اتون بدم میاد. از مامانم هم بدم میاد که چه راحت خودش رو در اختیار این عوضی گذاشته بود. وقتی می‌دونست خانواده‌ی اون راضی نیستن و اون پخمه است و یه ماه بعد ازدواج می‌کنه! یه عمر با عقده بزرگ شدم که یکی هوام رو داشته باشه. صورتش خیس خیس بود. دست‌هاش همراه با صداش می‌لرزید. آقاجون! تو چی کار کردی؟ لیلی و نیلوفر همراه با امیر و آمبولانس رفته بودند. مادر سوری روی نیمکت پارک زار زار گریه می‌کرد. به سمت سوری پا تند کردم. در برابر مادر زخم خورده و پدر سرافکنده‌ام سوری را در آغوش گرفتم. - خواهری! تو از اول هم خواهر من بودی. تو که نامرد نبودی، بودی؟ آره حق داری. من زشت‌ترین آدم روی کره زمین بودم و تو خوشگل، جذاب، قد بلند، خوش هیکل و مستقل! من بهت حسودی می‌کردم سوری. - ارغوان؟ امیر رو آدم‌های مهران زدن، شایان هم پیش اوناست. تو هم جونت در خطره. یعنی خواسته من بود که تو رو هم از بین ببرن تا بابات عذاب بکشه! یکیشون هنوز پارکه. داره نگاهمون می‌کنه... تو باید بری. من اشتباه کردم، خیلی هم اشتباه کردم ارغوان از اینجا برو! - با هم میریم. صدای کیوان را شنیدم که با صدای ملایمی گفت: - ارغوان تو دختر خوبی هستی اما هر آدمی لیاقت این حجم از خوبی رو نداره. سوری مرا از آغوشش بیرون کشید. -چرا نمیرید؟ همه‌تون از اینجا برید! بعد رو به یکی از مامورهای پارک که هنوز دنبال ضارب می‌گشتند، گفت: - آقای حراست مگه جز من کس دیگه‌ای هم باید بمونه؟ سوال‌هاتون رو من جواب میدم فقط بذارید اینا برن! مرد با تکان دادن سر، اجازه خروجمان را صادر کرد. همه به سمت خروجی حرکت کردیم. - سوری؟ آقا جون بی‌گناهه، نه؟ پوزخندی تحویلم داد. - الان آره، قبل ازدواجش نه! - می‌بخشیش؟... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
📌 📌 اگه می‌خواستم ببخشم، اینجا نبودم! با صدای مادرم از جا کنده شدم. نگاهی به اطراف انداختم و وقتی مطمئن شدم کسی نیست؛ پا به خیابان گذاشتم. حس عجیبی می‌گفت داخل خیابان نشو، حداقل الان نشو! اما راهی جز عبور از آن نداشتم. به محض آنکه بقیه به آن طرف خیابان رسیدند، به سرعت خواستم بگذرم که صدای سوری مانعم شد. -ارغوان مراقب باش! خودم را کنار کشیدم. صدای بوق بقیه ماشین‌ها نشان از رخداد غیر منتظره‌ای می‌داد. به عقب نگاه کردم. خون موجود در بدنم منجمد شد. قلبم تندتر از همیشه می‌زد. عابران دورش جمع شده بودند و راه ماشین‌ها را سد کرده بودند و آن میان دختر آشنایی روی زمین افتاده بود. لب‌هایش تکان می‌خوردند. به سمتش رفتم. - سوری...! قطره اشکی روی گونه زخمیش چکید. - قصه‌ی ما فقیر بیچاره‌ها این میشه دیگه. فدا میشیم واسه شما پول‌دارا. بلند و فریاد وار گفتم زنگ بزنید اورژانس! مادر سوری و کیوان بالا سرمان رسیدند. خاله شهین شروع به سیلی زدن و چنگ انداختن به صورتش کرد. - یا خدا...! چرا با خودت این کار رو کردی دختر؟ منِ احمق چرا همراهیت کردم. سوریِ من با خودت چی کار کردی. به آقاجون خیره شدم که آن طرف ایستاده بود و هیچ توجهی به وضع سوری نداشت. صدای آرام سوری باعث شد همهمه جمعیت بخوابد. - ارغوان... یکی از آرزوهام این بود بابات رو بابا صدا کنم و اون بهم بگه دخترم! خواهرِ جوجه اردک زشتم، تو باید من رو ببخشی. تو مدرسه پشتت بد می‌گفتم تا کسی باهات دوست نشه. به یکی گفتم تو ویروس خطرناکی داری. به سیمین که بغل دستیت بود گفتم دیگه پیشت نشینه چون ایدز داری! آبجی کوچیکه! ماشینی که به من زد... در رفت! دنبالش نرید، پای منم گیره! (صدای سرفه‌اش به اوج رسید.) آدرس مهران رو از لیلی بگیر تا بتونی شایان رو نجات بدی البت اگه زنده... باشه! کیوان‌، خره مرد که گریه نمی‌کنه... نکبت من خوبم، ببین هنوز... ن... فس می‌... کِش... و چشم‌هایش را آرام بست. صدای آمبولانس نزدیک‌تر شد. سرم تیر کشید. خاطره‌هایی از جلوی چشم‌هایم عبور کردند. خاطره‌هایی که مربوط به گذشته بودند. کیوان مدام می‌گفت لیلی بی‌وفای من، هنوز خیلی زوده برای رفتن. هنوز هیچ خیابونی رو با هم قدم نزدیم ها، هنوز اون مانتو قرمز رو برام نپوشیدی ها... *** "لیلی" پنج سال بعد: -آری... چرا نگویمت ای چشم آشنا من هستم آن عروس خیالات دیر پا من هستم آن زنی که سبک پا نهاده است بر گور سرد و خامُش لیلیِ بی‌وفا این شعر مناسبه سنگ قبره آخه؟ نه خدایی ارغوان با این سلیقه‌اش ری... استارت کرده! امیر چپ‌چپ نگاهم کرد. لبخند دندان نمایی زدم و ویلچرش را جا به جا کردم. - اگه سوری این کارها رو نمی‌کرد الان تو سالم بودی و از ارغوان سه چهار تا بچه داشتی! نگاهش رنگ غم گرفت. دستی به ریش‌هایش که حالا یک سومشان جوگندمی شده بود، کشید. - اولا پشت سر مرده حرف نزن خانوم؛ ثانیا الان بابام میاد میگه‌ عروس گلم هیچ وقت غیبت نکن؛ ثالثا کجا آدم خوشه آن جا که دل خوشه! من بدون پا هم کنارِ تو خوشم! تو بیچاره باید تحملم کنی! میگم خانوم عجیب نیست سالگرد سوری، ارغوان نیاومده باشه؟ - ما هم اگه قرار نبود بریم سر خاک پدر دوست تو، نمی‌اومدیم! ارغوان دو هفته است برای کاوش رفته شیراز، فکر نکنم بیاد. اِ امیر، اون کیوان نیست؟ به سمت مردی که با کت و شلوار و پیراهن مشکی و چند شاخه گل مریم از کنار سنگ قبرها رد می‌شد برگشت. - آره خودشه. مثل روحانی‌ها شده! از کی ریش‌هاش رو نزده؟! برایش زبان در آوردم و تار مویی که از روسریم بیرون زده بود را داخل کشیدم. جوان گل‌ها را روی قبر سوری گذاشت و بعد از خواندن فاتحه نگاهی به ما انداخت. - سلام... خیلی خوشحال شدم با هم دیدمتون. حتما سوری هم الان خوشحاله! البته سوری وقتی بیشتر خوشحال شد که مهران و دار و دستش رو دستگیر کردن. مگه نه سوری؟ البته که مادرت خیلی عوض شده! متاسفم که گوشه‌نشینی اختیار کرده. بعد از تو با هیچ کس حرف نزده! ارغوانم خوبه... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
📌 📌 هر دو نگاهی به‌هم انداختیم. کیوان عقلش را از دست داده بود! عاشقِ دیوانه هنوز هم با سوری زندگی می‌کرد. عشق چه به روز آدم می‌آورد که بعد از گذشت پنج سال باز هم در قلب مجنون زنده‌ای! پدر و مادرم چه احمقانه نام مرا لیلی گذاشتند در حالی که لیلی واقعی کسی جز "سوری" نبود! - سلام! سرم را بالا گرفتم. ارغوان با پالتویی که زیر چادر پوشیده بود مانند بادکنک شده بود. - سلام. مراقب باش باد نبرتت! به سمت سنگ قبر سوری رفت و گل سرخی رویش قرار داد. - تلخ بود غم از دست دادن رفیق... اون هم کسی که به خاطر من جونش رو از دست داد. بعد از مرگ سوری قلبم دیگه مثل سابق نزد! حافظه‌ام رو به دست آوردم و تمام اون چهل روز اول با یاد و خاطره اون گذشت. اما تنها چیزی که دوباره بلندم کرد و از فضای غم زده درونم نجاتم داد همین لیلی خانومتون بود. انقدر که خوبه! خندیدم. - خب خانوم، شما این همه دانشگاه رفتی، مخ پسری رو نزدی که بگیرتت؟! گونه‌اش گل انداخت من قصد ادامه تحصیل دارم خانوم! کیوان هم لبخند تلخی روی صورتش نشاند. - راستی هفته دیگه عروسی ملیحه و رضاست! حتما بیاید. و مامان بالاخره آقاجون رو بخشید. خیلی طول کشید اما خب بالاخره بخشید. و دوباره نام سوری برایش مانند قهوه‌ای تلخ شد و کامش را زهر کرد. خم شدم و چادرم را روی پای امیر انداختم. - عشقم! هوا سرده. منم حجابم کامله، این چادر هم فعلا برای تو! تند جوابم را داد. -مگه من گفتم سرت کن؟ چشمکی نثارش کردم. - نچ! - راستی ارغوان خانوم، شایان چی شد؟ هنوز زندانه؟ ارغوان به سمت کیوان برگشت. - آره. حقشه البته! علاوه بر قتل سپیده کلی کار دیگه هم کرده بود؛ کلاه برداری و هر چی! به یاد سپیده افتادم و ابروهایم در هم گره خورد. بیچاره مهران! حق داشت دست و پای شایان را بشکند! نگاهی به امیر انداختم و از روی گوشی شعری از قیصر امین پور را زمزمه کردم. -من به چشم‌های بی‌قرارِ تو ، قول می‌دهم ریشه‌های ما به آب، شاخه‌های ما به آفتاب می‌رسد؛ ما دوباره سبز می‌شویم... *** به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺