🏠 خانه مشاوره آنلاین
❤️#داستان_زندگی_افسانه #قسمت_نوزدهم چقدر سخت بود پذیرفتن این که دیگر محسن را در زندگی ام ندارم . من
❤️#داستان_زندگی_افسانه
#قسمت_بیستم
آن قدر از محسن خشم داشتم که برای اثبات این که دیگر هیچ وابستگی به او ندارم حتی با همسرش نرگس نیز ارتباط و دوستی ام را قطع کردم. غرور و عزت نفس خصوصیتی بود که در میان اعضای خانواده بیش از همه به ارث برده بودم .از ندیدن محسن دوباره افسرده شده بودم و داشتم نابود می شدم اما به هیچ قیمتی حاضر نبودم غرورم را زیر پا بگذارم. بیش از نبود خود محسن از این ناراحت بودم که دیگر دوستم ندارد و از چشمش افتادم . یک سال گذشت ٬ آن قدر زندگی برایم بی معنا شده بود که دیگر نه اتفاق خوشایندی خوشحالم می کرد و نه مصیبتی اندوهگینم . ای عشق مدفون شده در ژرفای قلبم !! نبودت را چه بنامم؟؟؟ ای آن که از دیده برفتی پس چرا از دل نمیروی ؟؟؟سی سال بیشتر نداشتم اما روحم به اندازه ی هفتاد سال پیر و شکسته شده بود !!
ادامه دارد....
═══✼🍃🌹🍃✼══
🏠 #خانه_مشاوره_آنلاین
http://eitaa.com/joinchat/614793219C5eb00a97bd