❤️#داستان_زندگی_افسانه
#قسمت_سیزدهم
بعد از مستقل شدن من و مسعود٬ وضع روز به روز بهتر می شد و دیگر هیچ وابستگی مالی به خانواده اش نداشتیم با اینکه فشار زیادی روی من بود و حسابی از پا می افتادم اما بازهم خوشحال بودم . از آنجایی که آدم کینه توز و انتقام جویی نبودم خانواده مسعود را در دل بخشیدم و همه چیز را فراموش کردم . مسعود بیش از گذشته در گیر کار و تلاش برای معاش خانواده شده بود و ظاهرا او هم از اینکه سرش پیش کسی پایین نیست راضی بود . محسن اما همچنان بود ٬ با اینکه مثل سابق فرصتی برایم نمی ماند ٬ محسن انقدر برایم مهم و عزیز بود که با تمام خستگی ها و گرفتاری ها تقریبا هر روز و یا هر چند روز یکبار او را دیدار کنیم و پذیرای او باشیم . محسن همچنان به من توجه میکرد اما نمی دانم چه شده بود که دیگر از این توجه لذت نمی بردم و چیزی در اعماق وجودم مرا آزار می داد نمی دانم چه شده بود که دیگر وقتی احترام و محبت محسن را دریافت می کردم از خودم بدم می آمد !!!
ادامه دارد...
═══✼🍃🌹🍃✼══
🏠 #خانه_مشاوره_آنلاین
http://eitaa.com/joinchat/614793219C5eb00a97bd