❤️#داستان_زندگی_افسانه
#قسمت_نوزدهم
چقدر سخت بود پذیرفتن این که دیگر محسن را در زندگی ام ندارم . من او را با تمام وجود دوست داشتم و آن قدر به دیدنش خو گرفته بودم که فقدانش برایم چون از دست دادن عزیزی از اعضای خانواده سخت و جان کاه بود! افسردگی دوباره و با شدت بیشتری به سراغم آمده بود ! خودم با خودم به جنگ برخواسته بودم و بی رحمانه خود را سرکوب می کردم ! محسن از این بازی موش و گربه آن قدر لجش گرفته بود که بی اطلاع از حال و روزم و برای التیام غرور جریحه دار شده اش همان سالی یکی دوبار دیدار عید نوروز و مناسبت های دیگر از قبیل شب یلدا و عیدفطر و عید قربان را که در خانه پدرش جمع می شدیم را هم از من دریغ کرد . تمام دلخوشی ام به همین دیدار ها بود که آن هم ...!! خودم هم نمی دانستم از خودم چه می خواهم ٬ از طرفی خودم را از محسن مخفی می کردم و از طرفی هم از این که از دیدار با من سر باز می زد از او عصبانی و خشمگین بودم. حالا دیگر به من هم بر خورده بود.
من و محسن سر اثبات غرورمان به هم دیگر با هم لج کرده بودیم .
ادامه دارد...
═══✼🍃🌹🍃✼══
🏠 #خانه_مشاوره_آنلاین
http://eitaa.com/joinchat/614793219C5eb00a97bd