👈 #رمان 👉
#داستان_زندگی_افسانه
#قسمت_هجدهم
محسن آن چنان از زندگی مان محو شد که از او فقط نامش برایمان باقی ماند !!! گمان می کنم از من دلخور شده بود ٬ چون همان دیدار معمول و دیدو بازدید های متداول بین برادر ها را هم دیگر نداشت ! به یاد دارم پس از آخرین پیام و تماس تلفنی که با هم داشتیم ٬ چند بار دیگر هم برایم مطلب فرستاده بود . !!! او همیشه برایم مطلب می فرستاد٬ مطالب آموزنده و امید بخش و جالب . اما این بار محتوای آن با همیشه متفاوت بود . متنی با محتوای ستایش مقام زن بود و یک ترانه !!! هرگز این ترانه از خاطرم پاک نمی شود :
به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی و دلم ٬ ثانیه ای بند نشد
از شنیدن این ترانه متعجب شده بودم . گویی محسن در این ترانه حرف دلش را زده بود. هیچ وقت علاقه اش را ابراز نکرده بود ! گمان می کنم دل کندن برای او نیز سخت بود . امابنا به حرفی که زده بودم دوست نداشتم به مسعود خیانت کنم و مادامی که با او زندگی
می کنم به کس دیگری علاقه مند باشم !! بر خلاف میل باطنی ام و علاقه ی عمیقی که به محسن داشتم برای اینکه او را از خودم نا امید کنم به مکان ها و مهمانی ها و مناسبت هایی که او حضور داشت نمی رفتم . جواب پیام هایش را نمی دادم و اگر جایی به اتفاق و یا اجبار او را می دیدم خیلی سرد و بی تفاوت رفتار می کردم و خودم را از تیر رس نگاه او مخفی می کردم .
ادامه دارد.....
═══✼🍃🌹🍃✼══
🏠 #خانه_مشاوره_آنلاین
http://eitaa.com/joinchat/614793219C5eb00a97bd