📚داستانک...
روزی یک مرد جوان رفت پیش #دکتر وینسنت پیل و بهش گفت آقای دکتر من #خسته شدم. من نمی تونم از پس #مشکلاتم بر بیام. لطفاً به من کمک کنید زندگیم جوری بشه که دیگه #هیچ_مشکلی نداشته باشم
دکتر پیل جواب داد: باشه فقط یکم صبر کن من یک سخنرانی دارم بعد از سخنرانی به تو جایی رو نشون میدم که #هیچکس اونجا #مشکلی_نداره.
مرد جوان #خوشحال میشه و میگه:باشه من منتظرم. هر طور شده به هر قیمتی من به اونجا میرم.
بعد از سخنرانی پیل اون مرد رو به اون مکان برد. میتونید حدس بزنید اونجا کجا بود؟
#قبرستان
پیل یه نگاهی به مرد جوان انداخت و گفت:اینجا 150 نفر اقامت دارن بدون اینکه مشکلی داشته باشن.
#مطمئنی که میخوای به اینجا بیای....؟؟؟؟
_________________
🏠 #خانه_مشاوره_آنلاین
http://eitaa.com/joinchat/614793219C5eb00a97bd