eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.9هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
43 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان قسمت75 تصور مرگش اینقدر وحشتناک بود اگر به حقیقت می پیوست حتما می مرد. در دلش نالید"خدا !اصلا من بنده بد و گناهکار،حواست هست،مجازاتت خیلی سخته،یه کم ارومتر" دوباره چشمه اشکش جوشید.این روزها مثل دخترها دل نازک شده بود و اشکش دائم می ریخت.ضعف داشت و یارای بلند شدن نداشت.از دیشب چیزی نخورده بود.دست روی معده اش گذاشت که جعبه ای جلوی رویش قرار گرفت.مرد میانسالی با لبخندی باز بلند او را خطاب قرار داد -بفرما...بفرما برادر دهنت رو شیرین کن...بابا شدم ....بعد دوازده سال...دو قلو دلش بالا و پایین شد.یکی می مرد و یکی به دنیا می آمد.با لبخندی بی رنگ یک شیرینی دانمارکی برداشت و تبریک گفت -قدمشون خیر باشه براتون.مبارکه آنقدر خوشحال بود که بی توجه محکم به پشتش زد -ان شالله تو هم بابا میشی...خیلی کیف داره با زور گازی به شیرینی زد اما اشک و بغض مانع از خوردنش شد.دوباره تکه گاز زده را در آورد. ...فاخته آنجا ضعیف افتاده بود،از گلویش هیچی پایین نمی رفت.شیرینی را در زباله انداخت و دوباره به داخل بیمارستان برگشت. در سالن نشسته بودند که صدای زنگ تلفنش بلند شد.فرهود بود -بله -سلام.یه ذره صدات بهتر شده ها ...آدم می فهمه چی می گی. چی شد خانمت. -هنوز نیاوردنش بخش -می یاد آن شالله. حالشو داری یه چیزی بهت بگم -در مورد.؟؟ صدای نفس عمیق فرهود آمد -ببین من دلم نمی یاد انحلال بزنم برای شرکت.فعلا سر موعدش امسال اظهار نامه پر می کنیم. ...نه نگو دیگه باشه دستی به پیشانیش کشید -پول لازم دارم پسره خنگ.سهمم رو چطور حساب کنم -تو از سهمت خرج کن ....چی کار به انحلال داری خو.بابا زنگ زدم یه چیز دیگه بگم -اوف بگو...این همه حرف زدی هنوز اصلیه نبوده -مهتاب رو دیدن تو یکی از این مهمونیای شبانه.نیما واقعا مثل اینکه بار داره...هر چند زنکه با اون شکم دست از عیاشی برنداشته....برات دست کلک نچینه نیما چشمان د ردناکش را مالید -فرهود من واقعا انرژی فکر کردن به مهتاب رو ندارم.ولی به همین آدما بگو دوباره دیدنش خبر بدن با پلیس بریم سر وقتش.به جرم کلاهبرداری. .. بالش را پشت سرش صاف کرد.خواست کمی صاف تر بنشیند صدای آخش بلند شد -مواظب باش! یه ذره آرومتر تکیه داد و نگاهش کرد.رنگ و رو پریده و بی حال بود کنارش نشست -سردت نیست نچی گفت.نگاهش کرد -نیما -جانم -چرا انقدر لاغر شدی تو. موهایش را پشت گوشش زد -تو به فکر خودت باش.چیزی می خوری برات بیارم سرش را تکان داد اینبار اخم کرد -یعنی چی!باید بخوری تا قوت بگیری.یه چیزی بخور بخواب منم برم برای گوسفند کمک کنم -برو .من که اینجا خوابیدم دوباره بلند شد و بالش را از پشتش برداشت.آرام او را خواباند -پس یه ذره بخواب ،بعد باهم غذا می خوریم باشه بوسه ای روی لبهایش نشاند -برم یه ذره کمک بعد می یام همینجا کنارت می خوابم.این مامان منم چه سریع تخت دو نفره خریده واسه ما بی حال خندید.دوباره با بوسه ای او را تنها گذاشت.می خندید اما بخاطر نیما.دل نیما هم به همین خوش بود.او آرام باشد.آنقدر به دیوار رو به رویش خیره ماند تا خواب مهمان چشمانش شد. در اتاق را که بست مادرش با سینی غذا سر رسید -دختر رو با شکم گشنه خوابوندی -خسته بود مامان!یه نیم ساعت بخوابه بعد با سینی برگشت -باشه مادر هر طور تو بگی به طرف سفره ای که وسط هال پهن شده بود ،رفت و نشست.همین را کم داشت .رفت و رو به روی سهراب آنطرف سفره نشست.خوشبختانه دو قلوها بچه های ساکتی بودند و بیشتر سرشان به کار خودشان بود.نازنین هم در آشپزخانه بود.صدای سلامش را که شنید سرش را بلند کرد.آرام جوابش را داد.تکه ای از گوشتها را برداشت و به کارش مشغول شد.هر کار می کرد از دلش در نمی آمد. در مرگ نوید نه کاملا اما او را مقصر می دانست. ادامه دارد... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
قسمت76 .از اول هم که زیاد از او خوشش نمی آمد اما از مرگ نوید به اینطرف اصلا با او حرف نمی زد.آن روز کذایی نوید از سهراب ماشین او را قرض کرد اما سهراب هیچ وقت اشاره ای به خرابی چرخ ماشینش نکرد.هر چند علت تصادف سرعت بیش از حد نوید بود اما در رفتن چرخ ماشین باعث انحراف ماشین در جاده شده بود.البته آتش ناراحتی اش فرو کش کرده بود اما باز هم دیگر تلاشی برای بر قراری ارتباط با او نمی کرد.حتی سلامش را جواب نمی داد.این اولین جواب سلامی بود که در این دو سال و نیم داده بود. هر کدام بدون حرفی به کارشان مشغول شدند حاج خانم هم نشسته بود و تکه های گوشتهای قربانی را جدا می کرد و تقسیم میکرد برای پخش بین در و همسایه.سهراب کارش را زودتر تمام کرد و بلند شد.حاج خانم به رویش لبخند زد -دستت درد نکنه مادر.بشین چای بیارم -مرسی ...برم پایین نیما هنوز هم سرش به کار گرم بود و نگاهش نمی کرد -کار دیگه با من نداری نیما مخصوصا نامش را صدا کرد تا او را نگاه کند.کمی نگاهش کرد و تکه ای گوشت در لگن انداخت -نه دستت درد نکنه -کاری نکردم.به هر حال پایینم.کاری بود خبرم کن فقط با سر تایید کرد.او هم بی سر و صدا گذاشت و رفت.صدای حاج خانم بلند شد -میگم مادر.این کینه شتری تو تموم نشد....نمی خوای آشتی کنی... بدون اینکه به حاج خانم نگاه کند تکه ای دیگر گوشت در لگن انداخت -من باهاش قهر نیستم فقط حوصله حرف زدن باهاش رو ندارم -قربونت مادر.بیا و تموم کن این جوونم از عذاب وجدان در بیاد... از کار کردن ایستاد و نگاهش کرد -خب من چی کار با اون دارم.نکنه قراره این جام بیایم هی زیر گوش من از خوبی سهراب خان بگی با حرص بلند شد -اوف....با تو هم نمیشه دو کلوم حرف زد....مثل چی می پری به آدم بلند شد و به آشپز خانه رفت.صدایی از اتاق نامش را صدا می کرد. سریع بلند شد و به اتاق رفت.فاخته به رنگی پریده دوباره شیشه قلبش را خراش داد -موبایلت هی زنگ می خوره به شماره روی گوشی نگاه کرد و پاسخ داد -جانم جناب وحدت -جناب پورداوود سلام.میگم این طلبکارات رو هم از اینجا جمع می کردی.فلنگو بستی رفتی این آقا اومده اینجا دادو بیداد و آبرو ریزی.میگه پول ازت طلب داره از عصبانیت محکم به پیشانیش زد.کاملا فراموشش کرده بود حتی شماره را به به پدرش هم نداده بود -ایشون شماره منو دارن برای چی اومدن اونجا.شرمنده واقعا -من نمی دونم آ قا.بیا دهن این بی فرهنگ رو ببند من حالیم نیست چشمی گفت و سریع گوشی را قطع کرد.رو به فاخته کرد که نگران نگاهش می کرد -برم زود می یام باشه.فقط قول بده یه چیزی بخوری -دعوا نکنیا حق به جانب نگاهش کرد -دعوا کدومه.. .برم ببینم مرگش چیه آرام گونه اش را بوسید و از اتاق بیرون رفت.مادر هم داشت دنبالش می رفت و به سفارشات نیما گوش می کرد.کفشهایش را پا کرده بود تا برود که زنگ خانه به صدا در آمد. در را سهراب که در حیاط بود باز کرد.با دیدن قوم تاتار که امروز آوار شده بود، زیر لب غرید -همینو کم داشتیم خاله ملوک و سارا دختر خاله اش بودند که با عجله از پله ها بالا آمدند.خاله ملوک به طرف حاج خانم رفت -خواهر آدم، نباید تو ناراحتی بهش بگه.باید از مردم بشنوم سارا نگاهی به نیما انداخت -خدا بد نده نیما متعجب پرسید -چی رو بد نده صدای خاله اش را شنید -وا خاله جان.پنهان کاری برای چی،مگه ما غریبه ایم یا دشمن کفشهایش را در آورد و بدون تعارف تو رفت.نگاهی به مادرش انداخت.او هم شانه هایش را بالا انداخت و داخل رفت.پشت سرشان او هم داخل شد. خاله ملوک به سفره پهن شده وسط هال نگاه کرد -خوب کار کردین قربونی کردین.بلا به دور باشه چادرش را در آورد و روی مبل نشست و با ناراحتی به نیما زل زد -لاغر شدی خاله.. نه که خیلی چاق بودی...دورت بگردم...خیلی سخته دستش را روی قلبش گذاشت و خودش را با ناله ای کوتاه تکان داد.سارا هم کنار مادرش نشست -از خواهر شوهرم شنیدم...تو بیمارستان دیده بود شما رو...نمی دونی چه حالی شدم ادامه دارد... @0nlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
قسمت77 یک آب سرد روی نیما خالی شد گویا.همین را کم داشت که صد تا هم روی حرفهایشان بگذارند و آنها را نقل مجلس کنند.همیشه از این خانواده متنفر بود.مادرش بدتر از نیما .نمی دانست چه بگوید.آنها هم یکریز یاوه می گفتند و به خیال خودشان همدردی می کردند.ناگهان بلند شد و به سمت اتاق نیما رفت.دستپاچه دنبالش راه افتاد -برم ببینم دختر بیچاره....سنی هم نداره تا بخواهد به او برسد دستگیره در را پایین داد و وارد شد.فاخته روی تخت نشسته بود و هراسان و در عین حال اندوهگین چشم به نیما دوخت.خاله قیافه ناراحتی به خود گرفت -بمیرم برات...خدا انشالله شفا بده...نا امید نباش مادر....وای سارا مامان بیا ببین مو هاشم کوتاه کرده دیگر داشت صبرش را از دست می داد. از این خیرخواه ها و دوستان داشته باشی دیگر چه نیاز به دشمن.آمده بودند متلک پرانی و لیچار بار کردن.آمده بودند الکی برای نیما دل بسوزانند و بیشتر نیشتر بزنند.فاخته سرش را از خجالت یا ناراحتی بود پایین انداخته بود.سارا چهره مزخرف غمناکش را به نیما دوخت - آن شالله دیگه غم نبینی از عصبانیت بر آشفت.هنوز هیچ چیز نشده بود مجلس سوم و هفتم هم راه انداخته بودند.با تمام توان داد زد -بیرون سکوت همه جا را فرا گرفت.همه چشمها به نیما دوخته شد.دستش را به طرف در دراز کرد و دوباره فریاد زد -گفتم بیرون خاله طلبکار دست به کمر زد -چته فریاد می زنی...اومدم خونه خواهرم داد زد -تا وقتی من تو این خونه ام حق ندارین پاتونو اینجا بزارین.من از اینجا رفتم تا دلت خواست بیا ببین خواهرتو با عصبانیت از در بیرون رفت -و اه واه...نوبرش رو آورده. ..حالا خوبه عمرش به دنیا نیست.خواهر شوهرم با دکترش حرف زده گفته خیلی بمونه شش ماه...ببینم بعدش سوسه می یای یا نه اینبار حاج خانم عصبانی شد -این حرفا چیه ملوک...شما درمونین یا درد...خجالت نمی کشی... خاله فریاد زد -خجالت پسرت نمی کشه صدا شو انداخته روی سرش.یادته گفتی سارا رو برا پسرم. ... اینبار نیما فریاد زد -مامان تو چی کار کردی صدای در آمد.نازنین با شنیدن سر و صدا بالا آمده بود -چه خبرتونه حاج خانم با اخم به سمت خواهرش رفت -تو اشتباه فکر کردی ملوک ...من سارا رو برای نیما نگفتم تو اشتباه فهمیدی....بهت گفتم تو اشتباه کردی ولی تو گوشت نرفت.حالا هی می یای نیما رو می جز ونی که چی..بچه امو ناراحت کنی دلت خنک میشه....اومدی از ناراحتی نیما به نفع خودت.چی بهت میرسه.. .بخدا خدا رو خوش نمی یاد. .اومدی اون دختر رو ناراحت کنی که چی چادرش را با عصبانیت سر کرد -باشه حق باشه با تو..اصلا خاک تو سر تون که لیاقتت همون دختره س.دختر من اصلا لیاقتش پسر تو نیست. باشه من اشتباه فهمیده بودم دوباره داد زد -می ری بیرون یا پرتتون کنم بیرون جیغ کشید -بریم سارا.جواب خوبی ما همین بود رفتند و در را محکم پشت سرشان بستند.با عجله به اتاق رفت.نشسته بود روی تخت و آرام و بی صدا اشک می ریخت.رو به رویش نشست.دستش را روی صورت ا شکبارش گذاشت -فاخته عزیزم -شش ماه دیگه میشه یه سال.تقریبا همون موقع که اومدم می رم غمزده نگاهش را به نیما داد.اشک در چشمانش جمع بود -چرت گفتن...بخدا اصلا دکتر چیزی نگفته اشکهایش جاری شد -قول بده با هر کی ازدواج می کنی...با سارا نه...با سارا نه محکم در آغوشش گرفت -دروغه فدات شم...قربونت برم. ..اصلا میریم فردا یه جای دنج....میریم عید یه حای خوش آب و هوا. ..نمی زارم اینجا بمونی...محاله بزارم غصه بخوری صدای گریه اش بلندتر شد امان از زبانی که بد موقع باز شود.می توان با تیر یک حرف کسی را در آن واحد کشت.مثل فاخته که از دیروز تا الان که در راه شمال بودند کلمه ای حرف نزده بود.همان یک ذره روحیه هم مرده بود.شش ماه دیگر باید وداع می کرد.تمام منظره ها از جلوی چشمانش بی هیچ جلب توجهی رد می شدند.برای او که امدن به سفر شمال و دیدن جاده پر پیچ و خمش آرزو بود،الان فقط به داشبورد ماشین نگاه می کرد ادامه دارد... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
قسمت78 .لذت بردن از این چیزها دیگر ذره ای برایش اهمیت نداشت.نیما مانده بود و یک تابلوی نقاشی از فاخته.عزیزش یک روز تمام حرف نزده بود.او هم با بیرحمی تمام دق و دلی اش را سر مادرش خالی کرد.رنجاند مادرش را، به عمد نه، اما سکوت فاخته دیوانه اش کرده بود.هر چه بر زبانش آمد گفت .خود نیما هم حال و روز خوبی نداشت. دیروز آنقدر حرف زده بود تا فاخته به حرف بیاید اما سکوت فاخته شکستش داد.حالا او هم در سکوتی محض فقط رانندگی می کرد.نه حرفی، نه عاشقانه ای،نه حتی نفسی. جلوی درب ویلای کوچکی نگه داشت و از ماشین پیاده شد.نگاهش سمت نیما کشیده شد لاغر شده بود.چقدر موهایش بهم ریخته بود.دیروز در خانه طوفان به پا کرد،هر که در تیر رس نیما بود تیری به او پرتاب کرد.آه !نیمای عزیزش....سرش را پایین انداخت تا بیشتر با نگاه کردنش نسوزد.بدبختی اینجا بود که او داشت می مرد ،پس چرا هرروز احساس عشق بیشتری به نیما داشت...مگر نباید دل می کند اما بیشتر وابسته میشد.از همه چیز دل می کند اما نیما نه!تصمیم گرفته بود دیگر با او زیاد هم کلام نشود تا صدایش، غذای روحش نباشد.باید به روحش گرسنگی می داد تا بمیرد. ...دوست نداشت نگاهش کند بیشتر تشنه همسری میشد که باید خیلی زود تر کش می کرد. چشم دوخت به دستهای لاغرش....دیگر امکان نداشت چاق شود....خیلی دوست داشت از اینی که هست چاق تر باشد اما حیف....حتی همین آرزوهای پیش و پا افتاده اش هم بر آورده نمی شدند.در سمت خودش باز شد -پیاده شو آرام از ماشین پیاده شد.هوا سرد بود.پتویی دورش پیچیده شد.دستان نیما بود اما نیما هم نگاهش نمی کرد.از فاخته ناراحت بود.بغضش بیشتر شد.کاش باز هم نازش را می کشید و قربان صدقه اش می رفت.به این ابراز احساسات دلخوش بود اما اکنون در کنارش بی هیچ حرفی راه می رفت و فقط مواظبش بود.وارد یک ویلای نقلی کوچک شدند.که دو اتاق در طبقه بالا و یک هال و آشپزخانه در پایین داشت.بنای خانه زیاد نو نبود اما داخلش بازسازی شده و تر و تمیز بود.کسی قبلا آمده بود و آنجا را تمیز کرده بود.حتی بخاری را هم روشن کرده بود تا خانه گرم باشد.نیما او را به طرف مبلی در کنار بخاری برد و نشاند.به آشپزخانه رفت و کتری را پر از آب کرد.دوباره بیرون آمد و نگاهش کرد -من برم وسائل ها رو از بیرون بیارم.همونجا بشین باشه فقط سر تکان داد و رفتنش را نگاه کرد. بیست دقیقه ای بود گذشته بود و نیما نیامد.نگران حالش شد.آرام از جایش بلند شد و به سمت در رفت.آرام صدایش زد -نیما جوابی نیامد.یک دمپایی زنانه حلوی در بود .پا کرد و آرام به راه افتاد. -نیما کمی سردش شد.بدنش ضعیف شده بود و در این هوا سریع به لرز می افتاد.دستانش را دورش پیچید. کمی زانوانش می لرزید.به حیاط رسید.نیما دم در بود و با تلفن حرف می زد.حرف که نه،فریاد می زد.پشت تلفن با کسی بحث می کرد اما زیاد متوجه نمی شد چه می گوید.کمی صدایش را بلند تر کرد -نیما انگار صدایش را شنید .به سمتش چرخید و با دیدنش اخم کرد.تلفن را قطع و با عجله به سمتش دوید -چرا اینجوری اومدی بیرون .سرما می خوری. بهت گفتم حواست باشه، نباید سرما بخوری سوئی شرت تنش را در آورد و روی شانه های فاخته انداخت.گله مند دست دورش انداخت -می خوای منو بکشی مگه نه....با سکوتت...با بی احتیاطی..با بی محلی....با نگاه نکردنت...با آدم حساب نکردنم ای خدا نیما داشت چه می گفت. او را به حساب نمی آورد ،او که تمام دنیایش بود...عجب نظریه مزخرفی.دوباره بغض و دوباره اشک...هر چه سعی کرد بگوید تو را از جان بیشتر دوست دارد قفل لعنتی دهانش باز نشد.به داخل خانه باز گشتند و دوباره کنار بخاری نشست.البته اینبار سردش شده بود و نیما را با این بی احتیاطی عصبانی کرده بود.پتو را رویش کشید.یک پتوی دیگر هم روی پتوی اول کشید -مثل اینکه می خوای از دماغمون در بیاد.قرار شد خیلی احتیاط کنی...خیلی...حرف منم که باد هواست..نیما کی باشه که به حرفش گوش کنی نیما؟نیما که بود؟!نیما، همه کسش بود و فرا موش کرده بود.با ناراحتی تنهایش گذاشت و به آشپزخانه رفت.صدای باز کردن کابینت و صدای شیر آب می آمد.نیما برایش همه کار می کرد اما فاخته دوست نداشت.نه اینکه با منت انجام دهد آن حس بیرنگ ته چشمانش را می خواند.او ه
م نا امید فقط دست و پا می زد.کمی که گرمش شد آرام بلند شد و آهسته به طرف آشپزخانه رفت.نیما داشت چای دم می کرد.دو نفری آمده بودند آنجا که گوشه عزلت بنشینند و غصه بخورند.قوری را روی کتری می گذاشت ،که دستی دور کمرش حلقه شد.زیبای دوست داشتنی اش بود در افسرده ترین حالت.مرگ از هر دشمنی بدتر است ،بین دو آدم عاشق جدایی ابدی می اندازد ادامه دارد @ravanshenasiravansabz قسمت79 .صدای گریه اش بلند شد طاقت نیاورد. دستانش را باز کرد و به سمتش چرخید.دستان خود را دورش حلقه کرد -من دوست دارم نیما.....دیگه نگو که برام مهم نیستی سرش را بوسید -پس نکن اینجوری قربونت برم....سکوتت و این افسردگی بد ترین عذابه واسه من....حالا یه خری یه چیزی گفت....از دیروز دق دادی منو....دیدی از عصبانیت با مادرم چی کار کردم،ولی الان و تو این لحظه هیچی به غیر از تو برام مهم نیست...مهم نیست فاخته...مهم فقط تویی و حضور گرمت. ...سرد نباش منم سرد می کنی از آغوشش جدا شد و اشکهایش را پاک کرد -باشه هر چی تو بگی.ولی زنگ بزن از مامانت عذر خواهی کن شب عیدی.گناه داره دلش شکست تقصیر اون که نبود.تا نصفه شب وقت داریا....داره سال نو می یاد دوباره آرام در آغوشش گرفت -قربون اون دلت که آنقدر مهربونی.فردا راه می افتن می یان اینجا.امکان نداره تنهامون بزارن -خیلی خوبه که پیشمی نگاهش کرد چه سال نویی.سالی که نکوست از بهارش پیداست.باید فرصتی هم پیدا می کرد تا دوباره به فرهود زنگ بزند. آدم فقط کافیست سنگی زیر پایش برود و تلو تلو بخورد،دیگر افتادنش قطعی ست.مثل همین بد بیاری های نیما که پشت هم برایش ردیف می شد دوباره درازش کرد و رویش پتو کشید.او هم کنارش دراز کشید.به پهلو روبه روی هم دراز کشیده بوند و هی بهم نگاه می کردند -راستی نیما!با کی حرف می زدی انقدر عصبانی بودی خودش را به آن راه زد -عصبانی؟من...نه ....کی؟ -دم در صدات کردم -بیخیال فاخته....همه تصمیم گرفتن بارشون رو رو دوش من بزارن.ولش کن -اما همش تو فکری دستش را دورش انداخت -تو فکرم فردا از دل مامان چطور در بیارم -کار نداره که.میری بغلش می کنی می گی غلط کردم....یه چیز دیگه هم خوردم خندید -بی تربیت لبخند زد تا دو ساعت دیگر سال نو می شد.سال نو می شد اما سال دل آنها پاییز بود.موهایش را نوازش کرد.. -عید واسه من وقت یه که تو بخندی...نه اینجوری، از ته دل...بهار واسم وقتیه که صدات مثل آواز گنجشکها پر نشاط باشه....هرروز من ولی کنارت بهار یه -یعنی من اون بهاری که تو می گی رو می بینم -می بینی خوشگلم .. میبینی چشمش گرم خواب شد و پلکهایش بسته.خوابید و نیما فقط نگاهش کرد.به صدای تلفن آرام از کنارش بلند شد -بله -سلام باباجان...عیدتون مبارک کدام عید .دل همه چقدر خوش بود -ممنون عید شما هم مبارک آقا جون -مادر تم سلام می رسونه دستی به گردنش کشید -به مادر جون بگین رو چشم نیماست قدمهاش.بیاد اینجا دستاشو می بوسم -دلگیر نیست ازت بابا!درکت می کنه.ما صبح راه می افتیم دیگه اگه خیلی شلوغ نباشه تا ظهر می رسیم.فاخته نیست باهاش حرف بزنیم -ببخشید بابا خوابه .دیگه بیدارش نکنم -اصلا این کارو نکن بابا.پس خداحافظ او هم خداحافظی کرد.خواب از سرش پریده بود.آرام در را باز کرد و به خلوت خودش پناه برد. اینجا دیگر تظاهر به قوی بودن نمی کرد...راحت اشک می ریخت و غصه های دلش را دور می کرد.تنها شاهدش خدایی بود که می دانست او محرم ترین به قلب انسان است.در اعماق فکر خود شعری از خاطرش گذشت من در اين غربت تنهايي تلخ در پس كوچه خاموش فراموشيها از غم دوري تو و ز دلواپسي رفتن تو -ميلرزم دشت خاكي دل از سبزه تهي است دلم از شادي لرزان است همه جا از سفرت....ويران است دل من صد افسوس صبح كافوري را هيچ باور نكند اي طلوع طپش فاصله ها من زدلتنگي حجم هجرت من ز آشفتگي وحدت جمع و زتنگي قفس مي ترسم سفرت وسعت زجر آور نزع مرو اي ساقي عشق مرو اي منشاءالهام غزل هجرتت رشته ي جان ميگسلد من نميدانم آه به تن مرمر عشق زخم اين فاجعه را ميبيني ؟! گيسويت بحرطويل ديدگانت شب شعر دو لبت دفتر شعر حافظ: پيكرت شعر بلند همه را ميسازد آه اي قهر آلود.... هجرتت رجعت باد رجعتت،بعثت باد... من نميدانم آه كه گل خنده شاداب لبت كي ميشود آب؟! من و بيچارگي و شب گردي پرسه زن در دل شب... گو تو الان همه جا در خوابند ادامه دارد... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
قسمت۸۰ كاشكي تردي انگشتانت در فضاي دل من فانوسي از صميميت نور ...از تفاهم....از شوق مي افروخت دلم از تلخي ايام شكست كمرم از غم تفريق دوتاست آه... تو نميداني معني لحظه ي جان كندن چيست؟! بعد تو ... فاصله ها بين من و شاديهاست اي بهار سفري اين ترنجستان هم بي تو رنجستان است..... تو نميداني من عزادارترين مرثيه خواني هستم كه به خوشباوريم ميگريم اي راوي اشعار بلند حافظ به غم خستگيم ميخندي بودنم در گرو ماندن توست دل من از سفرت ميميرد تو مرو-تو مرو. آبرو دار عزيز آبرو ريز مباش صدف بس‌ته ي دل را مشكن دست لرزان مرا در اين وادي -تو بگير دلم از دست بشد تنم از ياد برفت داغ دلتنگي و آشفتگيم مانده به دل رنگ دل مردگيم مانده به روح تو بگو...تو بخند خنده از كرسي لبهاي من عمريست جداست سفرت نزديك كوله بارت بر دوش اسب كالسكه رفتن قبراق بختياران همراه اين طفيلي(دل من) بختياريست كه همگام تو.... ره ميپيمايد به سلامت اي عشق به سلامت اي دوست.... «ميروي شاد و دريغ...بعد اين فاصله ها كمر صبر مرا ميشكند» با احساس نوازش دستی چشمانش را باز کرد. نیما بود به او می خندید -سلام خوابالو صبحت بخیر.سال نو ات هم مبارک بلند شد و نشست -سلام چرا دیشب بیدارم نکردی. رویش را بوسید -دلم نیومد.خیلی ناز و آروم خوابیده بودی آه کشید -می خواستم قبل سال نو دعا کنم -من جات دعا کردم.پاشو دست و صورت تو بشو.مامان و بابا هم همین الان رسیدن آرام پتو را کنار زد -حضرت آقا از دل مامانت در آوردی خندید -چه جو رم خواست کمکش کند تا از تخت پایین بیاید مانع شد -می تونم خودم نیما.داری خیلی لوسم می کنی باز هم خندید و دستش را گرفت -بده مگه .اصلا می خوای کولیت بدم ،مثل این کره ایها با تصور کولی گرفتن از نیما خندید -نه بابا یه وقت می ندازیم زمین از روی پله ها چشمش به حاج خانم افتاد که داشت ساکی را زمین می گذاشت -سلام مادر جون حاج خانم سرش را بالا کرد و لبخند پر مهری به او زد -سلام عزیزم خواست به قدمهایش سرعت دهد تا زودتر به پایین برسد دستی بازویش را گرفت و مانع شد -یواشتر فاخته...حواست کجاست به صورتش نگاه کرد و به نگرانیش لبخند زد -خوبم نیما!!حواسم هست دستش را گرفت و آرام با هم از پله ها پایین رفتند.حالا دیگر حاج آقا هم داخل آمده بود.با هردو روبوسی کرد و سال نو را تبریک گفت.حاج خانم به آشپزخانه رفت و از همانجا بلند نیما را صدا زد -نیما !مادر کلی وسیله لازم داریم باید بری خرید نیما هم از پذیرایی بلند جوابش را داد -آره می دونم ولی فاخته رو نمی شد تنها بزارم صبر کردم بیاین بعد برم.هر چی می خوای بگو برم بخرم رو به فاخته کرد -من برم خرید بیام باشه.شما هم بالا استراحت بی حوصله نفس عمیقی کشید -نمیشه همین پایین باشم.میشینم همین جا کنار بخاری.از جام تکونم نمی خورم چشمانش راضی نبود اما زبانش قبول کرد -باشه .پس دیگه سفارش نکنم صدای پدرش را از پشت شنید -برو پسر جان ما هستیم .نگران چی هستی؟ بالاخره راضی شد.به طبقه بالا رفت .لباس پوشید و برای خرید خانه را ترک کرد. کنار بخاری نشسته بود و گرما بی حال و خواب آلود ه اش کرده بود.خمیازه کشید.حاج آقا کنارش نشست -خسته شدی دخترم کمی صاف تر نشست راستش بعله.نیما نمی زاره از جام تکون بخورم. حاج آقا بعد از کمی دل دل کردن،برای گفتن حرفهایش نگاهش را به فاخته دوخت -دوست داری کمی با هم حرف بزنیم تعجب کرد -ال....البته چرا که نه....فقط راجع به چی لبخند دلگرم کننده ای زد که یعنی چیز بدی نیست.عینکش را برداشت.باید کمی برایش توضیح می داد. دیگر با شرایط جدید فاخته بهتر دید کمی راجع به بعضی چیزها با او حرف بزند می خوام یه قصه قدیمی بگم برات بیشتر کنجکاو شد -قصه؟؟ -اوهوم ..قصه دو تا آدم. ..قصه علی و فریده ادامه دارد... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
nazanin: قسمت۸۱ حاج آقا نفس عمیقی کشید: -سی سال پیش بود .بیست و دو ساله بودم.اون موقع ها مثل الان نبود بابا جان.جوونا زود ازدواج می کردن .بیست و دو سالم بود.سر بازی هم رفته بودم و تو حجره پدر کار می کردم.پدرم جزو معتمدهای محل بود. یه حاج احمد می گفتن،همه به اسمش هم به طرف اعتماد می کردن.اونموقع ها یه حاج کمالی بود.کیا بیایی داشت.تجارت فرش می کرد و کلی شناس بود.یه دختر داشت.... نگاهش را به فاخته دوخت -اسمش فریده بود. با شنیدن نام مادرش صاف تر نشست و با حیرت به صورت حاج آقا چشم دوخت -فریده....مادر من!! چشمانش را باز و بسته کرد.صدای بسته شدن دری آمد.انگار حاج خانم به حمام رفته بود -اون موقع فریده چهارده ساله بود.دخترقشنگی بود و پدرش اولا با پدر من خیلی رفیق بودن.برای من نشونش کردن.دیگه وقتی هم دختری برا پسری نشون میشد مدرسه هم نمی رفت.خوب بودیم باهم.گهگداری می زاشتن ببینمش و باهاش حرف بزنم.مثل الان نبود اون زمون.سخت می گرفتن یک ماهی بود نامزد بودیم.حاج کمال کارش روز به روز بیشتر می گرفت و کم کم زمزمه یه کارهای خلافش بلند شد.چو افتاد با تجارت فرش قاچاق عتیقه هم می کنه.کم کم رفت و آمدهاش با آدمهای دیگه ای شد.امان از رفیق ناباب.دور و برش پر شد از اراذل. اختلاف خانوادگی با زنش که خیلی مومن بود پیدا کرد.زنش فریده رو گذاشت و رفت.بهانه تراشی های مادر منم شروع شد.همون فریده ای که با به به و چه چه پیش همه پزش رو می داد،عیب و ایراد ازش زیاد شد.منم اون موقع ها جوون بودم.خام، بی تجربه....تحت تاثیر حرفهای خانواده...از طرفی زمزمه اعتیاد حاج کمال وضع رو بدتر کرد.نشون پس دادیم. طفلک فریده خیلی گریه کرد.امیدش به ازدواج با من بود.اما خب من بلد نبودم جز حرفهای بزرگترها....قبول نکردم.برام زهرا رو پسندیدن... همسن خودم بود....خیلی خانوم و مهربون. .مهرش افتاد به دلم.نصیب من زهرا شد و قسمت فریده بعد از اعتیاد پدرش و به باد رفتن اون همه ثروت، شد منوچهر. بیست سال ازش بزرگتر و زن طلاق داده.می گن اعتیاد از هر دری بیاد تو،غیرت از در دیگه بیرون میره.تو این وسط فریده ضربه ندانم کاریهای پدرش رو خورد. منم چون یه بار نامزد پس نشسته بودم سر ماه عروسی گرفتم و رفتم پی زندگیم.همون سال خدا به من نوید رو داد و دوسال بعد ،نیما و نازنین.فریده چهارده سال بعد تو رو به دنیا آورد. البته اینها رو خود مادرت به من گفت.زندگی سخت داشته.شوهر معتاد و دست به زن.دو بار سر کتک های زیاد سقط جنین داشته.تا اینکه تو با هزار نذر و نیاز موندی براش.ظاهرا پدرت پسر می خواسته و گفته برای تو هیچ کاری نمی کنه.فریده تو رو به دندون گرفت.با هزار بدبختی بزرگت کرد.من مادرت رو سی سال بعد سر غمه کشی پسر زور گیرمنوچهر خان دیدم. برای دیه و رضایت اذیت می کردند.التماسها رو شنیدم که می گفت نداریم.رضایت نمی دادن....همونجا بعد سی سال رو در رو شدیم.بدون حرفی فقط نگاهم کرد و رفت.تا اینکه یه هفته بعد خودش اومد حجره من.نشست و در مورد زجرهاش گفت....از تو گفت ....کمک خواست....خسته شده بود از بس کار کرده بود و شوهرش دود کرده بود رفته بود هوا.خواست رضایت حاج یونس رو بگیرم تا مسعود آزاد بشه.هر جور می تونه نون پدرش رو هم بده.می گفت نون کلفتی من حرومه برای منوچهر. دخترم رو اذیت می کنه. همه فکر و ذکرش تو بودی....یه فاخته می گفت و صد تا فاخته از دهنش بیرون میریخت. ..ازش خواستم حلالم کنه گفت به یه شرط..تو رو به یه بهونه ببرم از اون خونه....اون خونه جای دختر معصومی مثل تو نیست می گفت.گفت اگه اونجا باشی یکی میشی مثل خودش، بدبخت. قبول کردم...منم در حقش بدی کرده بودم...فقط به گناه پدرش اون رو از خودم روندم. برای حلال کردنم قبول کردم.گفتم رضایت پدر شاکی رو می گیرم تو هم فاخته رو بفرست خونه من.اول نمی خواستمت برای نیما.اما دیدم اون جور هم یه حرف و حدیث برات در می یارن.برای بیش از ده بار استخاره کردم خوب اومد،هر چند میگن در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست.با هر زوری شده نیما رو راضی کردم.تو همچین غریبه نبودی بابا جان.مادرت فقط می خواست از اون خونه بری .با خودش تو رو نمی تونست ببره.کار و باری نداشت.می گفت نمی تونه برات آینده بسازه دستان لرزان فاخته را در دست گرفت و به صورت گریانش نگاه کرد -اینا رو برای ناراحتیت نگفتم فقط خواستم از مادرت گفته باشم که تو رو خیلی دوست داشت -کاش به خودمم می گفت آقا جون.نمی دونیم چقدر ازش دلگیر شدم من رو ول کرد به امان خدا هق هق اش بلند شد.پاکتی در دستانش گذاشته شد. -اینو هم برای تو گذاشته. می خواستم هر موقع اومدی تو خونه خودتون پیش ما بهت بدم.می تونی وقتی رفتی تو اتاقت بخونی بابا جان ادامه دارد... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
رمان قسمت۸۲ کمی به طرفش خم شد و سرش را بوسید.صدای حاج خانم را شنید -چای می خورین. تازه دمه ها لبخندی به آنهمه مهربانی زد.با نگاهش بخاطر آنهمه فهمیده بودنش تشکر کرد.حاج خانم هم با لبخندی جوابش را داد. در را که باز کرد و قیافه گریان فاخته را دید همانجا خریدها را جلوی در گذاشت و با نگرانی به سمت فاخته آمد -فاخته....خوبی...چی شده نگاه گریانش را به نیما داد و با سر تایید کرد حالش خوب است.نیما نگاهی به پدرش انداخت.می دانست قرار است با فاخته حرف بزند.بازوی فاخته را گرفت -پاشو بریم بالا یه ذره استراحت کن بی هیچ حرفی در حالیکه پاکت را در دستش می فشرد ،تکیه بر نیما به طبقه بالا رفت.آرام روی تخت نشست.نیما هم کنارش.اشکهایش را پاک کرد.آرام بودن نیما هم نشانه این بود که می داند -نیما -جانم -تو می دونستی جوابی نداد.به صورتش نگاه کرد .به چشمان مهربانش -چرا هیچوقت هیچی نگفتی .اصلا کی فهمیدی دستان فاخته را گرفت و بوسه ای زد -اولا نگفتم چون وظیفه من نبود.پدرم و مادرت با هم این تصمیم رو گرفتن.آقا جونم قرار بود خودش یه روزی مثل امروز بهت بگه..اومممم...من کی فهمیدم.. همون موقع که احساس کردم به تو بی میلم نیستم همچین .رفتم پیش بابا و مفصل باهاش حرف زدم.نمی خواستم دیگه بی شناخت کسی رو به زندگیم راه بدم....بعدشم گفتنش به تو هیچ تغییری تو وضعیت نمی داد.....در هر صورت تو هم با این شرایط کنار اومده بودی سرش را روی شانه نیما گذاشت -لااقل می دونستم چرا.کاش یه نشونی از خودش می داد.دلم می خواد ببینمش.به تظرت اگه بفهمه من مریضم چه حالی میشه نیما....خیلی بده بچه ها زودتر از پدر و مادراشون می میرن،مگه نه؟!نه !همون بهتر که نفهمه...بفهمه برای یه زندگی بهتر با من این کارو کرده و حالا زندگی جوابم کرده پس می افته...همینجور دوری بهتره با خودش حرف می زد و اشک می ریخت و خودش هم جواب می داد.انگار نه انگار که نیمایی هم هست.وقتی حرکت دستان نیما را روی موهایش احساس کرد به خود آمد -نیما انگار او هم در فکر بود -هومم -می گم تو کی از من خوشت اومد،هان؟ آرام خندید -فضولی مگه آهسته روی ران پایش زد -بد جنس!!خب بگو دیگه -خانوم کوچولو!نمی تونی از من حرف بکشی کمی سکوت کرد و دوباره صدایش زد -فاخته با لبخندی دلنشین صورتش را به نیما کرد -جان فاخته خندید. -اگر خوندن پاکت الان ناراحتت می کنه بزار باشه واسه بعد.نمی خوام ناراحت باشی -کنجکاوم!اما ناراحت نه!قبلا بیشتر ناراحت بودم اما امروز خیلی راحتم -پس آروم باش.باشه عزیزم!هر جا دیدی خوندنش بهت فشار می یاره ولش کن باشه لبخند زد -هر چی تو بگی بوسه ای بر موهایش زد و از کنارش بلند شد -پس من تنهات می زارم. می رم پایین فعلا.دیگه سفارش نکنم هوای خودت رو داشته باش باشه ای گفت و نیما رفت.به پاکت سفید رنگی نگاه می کرد.تنها یادگاری از مادرش...یه چند کلمه حرف و دل نوشته.چسب روی پاکت نشان می داد تا به حال باز نشده است.حاج آقا امانتدار خوبی بود.پاکت را با دستهایی ارزان باز کرد و برگه ای تا خورده از آن بیرون آورد. هنوز کلمه ای از آنرا نخوانده، اشکهایش جاری شد.دلش بیتاب دیدن مادرش بود...از او نوشته نمی خواست...حضور پر مهرش را طالب بود.. اما...زمانه کی بر وفق مراد او بود که اینبار باشد.سعی کرد در نهایت آرامش نوشتههای روی کاغذ را بخواند ادامه دارد... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
قسمت83 دختر عزیزتر از جونم.عشق زندگی من.تنها دلیل زندگی من.می دونم الان که این نامه رو بخونی قبلش حاج علی خیلی چیزا رو به تو گفته.پس دیگه تکرارش فایده نداره.فاخته قشنگم....می دونی چرا اسمت رو فاخته گذاشتم چون مثل پرنده قشنگی به اسم فاخته آوای غمناکی داشت ورودت.برای من نه! اشتباه نکن..تو برای من تنها دلیل زندگی و تحمل سختی شدی...برای خودت که می دونستم پا به این دنیا گذاشتی اما روی خوشبختی رو نمی بینی...تمام زندگیم تو بودی ...هر چقدر کار کردم تا تو بهتر زندگی کنی نشد...با وجود پدری که هیچ بهره ای از غیرت و خصلت پدری نداشت ،رسوندن تو به جایی، مثل نوری در تاریکی بود.مخصوصا که مهر پدری هم نداشتی .بعد از چهارده سال وقتی مادر شدم و سهمم از مادرش شدن کلی تحقیر و کتک و کفر نعمت بود،با خودم عهد بستم تا وقتی زنده باشم برای نجات تو از این جهنم هر کاری بکنم.روزش رسید....وقتی حاج علی رو دیدم ....خیلی با خودم کلنجار رفتم.. اون یکبار به من پشت کرده بود اما هیچوقت نفرینش نکردم. همیشه برای عاقبت بخیر شدنش دعا کردم اما دیدنش بیشتر کمرم رو شکست .من کجا بودم و اون کجا....خیلی وقت بود دیگه زندگی با منوچهر برام به تنگنا رسیده بود.دیگه داشتم در کنارش خفه میشدم.یه شکنجه سی ساله بس بود برای من....حقم نبود اما راضی شدم به رضای خدا.پیشنهاد حاج علی رو قبول کردم ..که مسعود بیاد بیرون و بره پیش پدرش ...تو رو هم می سپردم به یه امین و معتمد.خودم هم میرم یه گوشه ای .خدای بالا سرم گواهه اگر ذره ای به بد بودن حاج علی شک می کردم هیچوقت از دل و جونم تو رو جدا نمی کردم.من برای خوشبختی و لبخند تو حاضرم جون هم بدم...حلالم کن دختر قشنگم از اینکه شاید رنجیده باشی از من.اما برگشت مسعود تو اون خونه با وجود دختر تو اون خونه خطر بزرگی بود.خیلی سخته بگم که ذره ای به اون مثلا برادر و دوستای بدتر از خودش اعتماد ندارم.دیگه جای تو تو اون خونه نبود.امکان نداشت فریده دیگه ای پرورش می دادم...ببخش غنچه گل سرخ من ......امیدوارم وقتی این نامه رو بخونی..لبهات پر از خنده و تنت سالم و زندگیت پر از خوشی باشه.برای من همین بس که هر از گاهی منو لا به لای خوشیهات به یاد بیاری. خیلی خیلی خیلی دوست دارم خداحافظ گل من" اشکهایش روی برگه میریخت. پر از شادی بود از این همه مهر،سرشار از غم و ناراحتی بود از دوری او هق هق بلند گریه اش نیما را دوباره سراسیمه به اتاق کشید.خط آخر نامه اش بیشتر دلش را می سوزاند...نه لبش می خندید ،نه تنش سالم بود و نه قرار بود آینده ای را ببیند.نیما محکم در آغشوش گرفت.با گریه داد زد -مامان هیچکدوم از اون چیزایی که برام دعا کردی ..نمی شه..هیچ کدومش .. نامه را از دستش کشید و کناری انداخت.غرق در بوسه های پر از مهر نیما قلب دردناک و تن رنجورش را به نوازشهای نیما سپرد، شاید کمی از زخمهای دلش التیام یابد. آرام در ماشین نشست.باد صبحگاهی لرز بر اندام لا غرش انداخت.هوای سرد عید در شمال دیدنی بود درختان باران خورده.صدای شرشر باران تا صبح همراه با فاخته شب زنده داری کردند.پتو را روی پاهایش انداخت.نیما که پشت فرمان نشست با لبخندی خوب بودن حالش را اعلام کرد.داشتند به ساحل می رفتند.باید دریا را می دید.مگر میشد اینهمه راه آمد و بی تفاوت از دیدن دریا گذشت. دیدن دریا آنهم طوفانی حال و هوای خودش را داشت.به یک تفریحگاه نزدیک ویلا رفتند و ماشین را با خودشان داخل بردند.از ماشین که پیاده شد قطرات ریز باران روی صورتش نشست.نیما هم پیاده شد و کلاه کاپشنش را روی سرش انداخت.جلوی فاخته آمد.کلاه کاپشن فاخته را هم روی سرش گذاشت.هر روز انگار رسم شده بود ،یک کدامشان روزه سکوت بگیرند.پتو را برداشت و دست سرد فاخته را گرفت. خیلی آرام پرسید -سردت نیست او هم در جواب نه آرامی گفت.روی یک آلاچیق کوچک که لب ساحل بود نشستند.آرام نشست و به دریا چشم دوخت.پتویی روی پاهایش انداخته شد. از او تشکر کرد و دو باره به دریا چشم دوخت -خیلی قشنگه -اوهوم -می دونی اولین باره دریا رو میبینم.حق دارن مردم هر سال دلشون هوای شمال رو می کنه -این موقع سال سرده،تابستون خوبه به شانه نیما تکیه داد.نیما هم دستش را حلقه شانه های فاخته کرد -دوست داری تابستون هم می یایم -فکر نکنم دیگه بشه -همی چی امکان داره.فقط کافیه یه ذره مثبت فکر کنی -اگه تونستیم می یایم...نیما! ادامه دارد... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
👇🏻 قسمت84 جانم -به نظرت بر گردیم دکتر بهمون چی میگه -نمی دونم عزیزم -کاش انقدر فرصت داشتم تا همه جای ایرانو می دیدم -اونم میشه...چرا که نه! -یه خواهشی کنم نیما -تو جون بخواه -دوست دارم..دوست دارم تو خونمون زندگی کنیم حتی شده یه ماه -هر چی تو بخوای تکیه اش را از نیما برداشت و به چشمان ترش نگاه کرد -حتی شده یه ماه ،می خوام خوشبخت ترین زن باشم.باید بزاری عادی باشم.خودم می خوام غذا درست کنم...چای دم کنم ...می خوام زن خونت باشم. اشک ،چشمان نیمایش را شفاف کرده بود -مگه الان نیستی....الانم زن خونه ای دیگه سرش را پایین انداخت -اینجوری نه....تو مواظب من باشی.... دوباره او را به سمت خود کشید و در آغوش گرفت -زندگی همینه عزیزم...بالا و پایین زیاد داره...غصه زیاد بخوری بیشتر بهت گیر میده....تا منو داری غمگین نباش.تو ملکه خونه منی....یه ملکه اخمو که بازم از دیروز باهام حرف نمی زنه -غصه نداشتنت...آه نیما!دوست ندارم ازت جدا شم ،دست خودم نیست. -تو قرار نیست جایی بری قشنگم....پیش خودمی تا ابد وقتی اینجوری هستی نمی دونی چه عذابی می دی بهم -من ،تشنمه فاخته را از خود جدا کرد. -همینجا بشین الان با آب و چایی بر می گردم. کلاهش را روی سرش گذاشت و از تخت پایین رفت.نیما که دور و دور تر شد.او هم آرام از تخت پایین آمد.بیخیال پوشیدن کفش روی شنهای خیس قدم گذاشت.پاهایش در شن فرو رفت.حس غریبی، به او نوید رها شدن می داد.پاچه های شلوارش خیس و ماسه به آن چسبیده بود.زیر باران اندک ساحل به سمت دریا حرکت کرد.کاش دریا او را با خود می برد .کاش یک دفعه از این همه غصه خلاص میشد.تنش را دریا می بلعید و به یکباره چشم از نیما می بست.نه اینگونه ذره ذره و با زجر.هر چه نیما بیشتر محبت می کرد ،احساس می کرد به زمان رفتن نزدیک تر است.دوباره به دریا نزدیک شد.آب سرد دریا به روی پاهایش آمد.هوا سرد بود اما از دل او سرد تر،نه!کمی بیشتر جلو رفت و فریاد زد -ببینم تو مهمون نمی خوای !!!!! اشکهایش را باران شست.کمی داشت احساس سرما می کرد.. باز هم کمی جلوتر رفت...آب با شدت به پاهایش خورد.تا زانوانش خیس شد.صدای فریادی آمد ...دستانش را زیر باران باز کرد... -فاخته!!! فریاد زد -منو با خودت ببر....من دوست دارم همین الان بمیرم یا نه ،این درد رو از تن بشور و ببر دستی کمرش را گرفت -دیوونه شدی به عقب کشیده شد.جیغ کشید.با پاهایش کمی مانع شد .فریاد زد -نیما ..ولم کن..می خوام زیر بارون باشم...ولم کن با عصبانیت ولش کرد.چند نفری ایستادند و نگاه کردند -منظورت از این کارا چیه هان...می خوای منو دق بدی متعجب اشکهایش را با آستین کاپشنش پاک کرد -نه !من!من فقط دوست دارم زیر بارون باشم اخمهایش بیشتر شد -راه بیافت بریم...دیگه واقعا نمی دونم باید چی کار کنم دستپاچه دستهای نیما را گرفت.چشمش به سینی چای واژگون شده افتاد.دوباره نیما را نگاه گرد.ناراحت شده بود و اخمهایش در هم بود.اشکهایش دوباره آمد.به نیما لبخند زد و بلند گفت -دوست دارم اخمهای گره خورده اش باز و از تعجب بالا پرید -هیس...حالا چرا داد می زنی به مو های خیس شده اش زیر باران نگاه کرد و صدایش را بلند تر کرد -دوست دارم ...دوست دارم.. دستانش را محکم کشید .به سمت نیما کشیده شد -چی کار داری می کنی فاخته دوباره لبخند زد.روسری اش خیس بود -شاید دیگه وقت نکنم. می خوام فریاد بزنم همه بدونن دوست دارم...دوست دارم... دستانش را از نیما باز کرد.صورتش را به آسمان کرد،شاید باران غمهایش را بشوید -میشنوی خدا!من دوسش دارم...ولی باید بیام پیش تو!!نمیشه یه کم دیگه بیشتر وقت بدی. نمیشه فعلا اسم منو خط بزنی صدای ناله گریه مانند نیما آمد چشمانش را باز کرد -فاخته!!!جون نیما نکن...بیا بریم به نیما نگاه کرد...وای خدایا!!نیمایش اشک میریخت...آن زنی که مردش در کنارش نخندد ،پس به چه دردی می خورد -شاید صدام و شنید اینجا خدا!!!هان...شاید دلش برای من بسوزه. ..شاید اگه ببینه چقدر دوست دارم شاید دلش برای من رحم بیاد دوباره با بغض صدایش زد -فاخته...نکن عزیزم دستان فاخته را گرفت -بیا بریم ملتمسانه دستش را کشید -یه کم دیگه بمونیم نیما مردم دور شان جمع شده بودند و در گوشی صحبت می کردند. همه نگاهشان می کردند و فاخته دیوانه وار در حال خودش زیر باران به عشق نیما اعتراف می کرد.اینبار با عصبانیت دستش را کشید ادامه دارد... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
👇🏻 قسمت85 -بیا بریم...راه بیافت دستش را دور شانه اش انداخت و او را با خودش برد .با گریه همراهش از دریا دور شد با پا محکم به در زد.در را حاج خانوم باز کرد و با دو موش آب کشیده روبه رو شد.نیما که فاخته را بغل زده بود و به محض باز شدن در سریع به سمت پله ها رفت و وارد اتاق شد.باز هم با پا در را بست و روی زمین کنار بخاری نشست.شعله بخاری را زیاد کرد.نفس نفس می زد.در اتاق باز شد.تا مادرش را دید با صدایی گرفته رو به مادر کرد -مامان..بیزحمت از اون ساک لباس بیار.همه چی بیار روسری را از سرش کند و تند و تند لباسهای خیس را از تن فاخته در می آورد. نمی دانست باید از او ناراحت باشد و یا آشفتگی اش را درک کند.مثل مجسمه زل زده بود به نیما.اوهم هنوز نفس نفس می زد و تند تند لباسهای فاخته را در می آورد. خودش هم خیس آب بود اما اهمیت نداد.لباس هایی را که مادرش گذاشته بود برداشت و یکی یکی تنش کرد.اشک مادر هم با دیدن فاخته در آمده بود.لباسهارا تنش کرد اما فاخته هنوز همینطور بی جان نیما را نگاه می کرد. از همانجا بلند داد زد -مامان حاج خانم که انگار هنوز پشت در بود آهسته در را باز کرد.نیما دست دور فاخته انداخت و آرام بلند ش کرد .نگاهی به مادرش انداخت که منتظر حرف او دم در ایستاده بود -اون شسوارو می یاری بی زحمت سرش را تکان داد و خواست برود که نیما دوباره صدایش زد -مامان حاج خانم دوباره برگشت -بعدشم بیزحمت به چیز داغ می یاری فاخته بخوره اینبار با اشک و آه سرش را تکان داد و رفت.حوله فاخته را برداشت و تا آمدن مادرش روی سرش انداخت.فاخته اما همینطور آرام نشسته بود.دو دست سردش را روی صورت فاخته گذاشت و به چشمان بی روحش خیره ماند -خوبی....بهت گفتم نامه رو نخون. ...ببین دوباره به چه حالی افتادی... اگه سرما بخوری چی دلش می خواست هیچ چیز نگوید و فقط نگاهش کند.دوباره بغضش گرفت.با اینکه از کارش ناراحت بود اما به رویش نمی زد...چرا...چون مریض بود...چون قرار بود بمیرد ملاحظه اش می کرد.این حس دردآور سربار بودن برای نیما، از خود سرطان کشنده تر بود. کاپشنش را در آورد و دستی به مو های خیسش کشید نمدار بود و حالت موهایش بیشتر شده بود.مادرش در زد و سشوار را به نیما داد -شانسی امروز سوپ درست کردم،الان می یارم مادر بیحال تشکر کرد -دستت درد نکنه مامان در را بست و سشوار را روشن کرد کار خشک کردن موهایش هم تمام شد.آرام درازش کرد و پتو را رویش کشید. -دراز بکش تا برگردم نگاهی به صورت رنگ پریده اش انداخت و از اتاق بیرون رفت.در را بست و از پله ها پایین رفت.داشت از خانه بیرون می رفت صدای مادرش را شنید -سوپ رو کشیدم مادر نگاه غمگینش را به مادر داد -خودت زحمتش رو بکش،ببخشید سریع بیرون رفت و در را بست.وارد حیاط شد.هنوز هم باران نم نم می بارید.کاش می توانست با تمام بغض دردناک گلویش، مثل فاخته فریاد بزند،به زانو بیافتد و به خدا التماس کند فاخته را از او نگیرد.نفس عمیق کشید تا اشکش را مهار کند اما نشد.در دلش اندوه، زیادی تلمبار شده بود.باران از موهایش روی صورتش روان میشد. لباسش از خیسی به تنش چسبیده بود.آرام قدم بر می داشت تا به ماشینش برسد .به ماشین که رسید توان سوار شدن نداشت.دستش را به سقف ماشین زد.دستی روی شانه اش اش نشست. به سرعت برگشت و با قیافه آرام پدرش رو به رو شد. دلش گریه می خواست، چه می شد مگر.اصلا هر چه می خواهند بگویند.چرت گفته اند که مرد گریه نمی کند،وقتی کوه غصه باشی ،اشکهای مرد بیشتر از زنها روان است.در مانده و نا توان در حالیکه آرام اشک میریخت به پدرش نگاه کرد -آقا جون سرش که روی شانه های پدر گذاشته شد.شانه هایش از گریه لرزید.آنروز طاقت از دست داده بود -عیب نداره باباجان..گریه کن تا سبک بشی..خیلی سخته ولی باید خودت مرهم خودت بشی... فاخته دیگه خودش رو باخته....ازش توقع قوی بودن نداشته باش...اگه تو رو هم اینقدر در مونده ببینه ...از این هم که هست بدتر میشه سرش را از شانه پدر برداشت.حتی توان حرف زدن برایش نگذاشت بود بغض لعنتی -ولی اینطوری دووم نمی یاره بابا. ..دووم نمی یاره...زیادی ناامید و افسرده ست دوباره گریه اش گرفت و کنار ماشینش سر خورد و روی زمین نشست.سرش را بین دستانش گرفت و گریست.پدر کنارش زانو زد و دست روی شانه اش گذاشت ادامه دارد... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
قسمت86 فاخته توان مقابله رو از دست داده...ولی تا خدا نخواد برگی از درخت نمی افته...تو چرا امیدتو از دست دادی بابا در همان حال صدای گرفته اش بلند شد -من طاقت اینجوری دیدنش رو ندارم...هر روز چراغ امیدش خاموش تر میشه -پاشو بابا..بارون داره شدید میشه. ..مریض میشی. ..پاشو یه دوش آب داغ بگیر حالت بیاد سر جاش..پاشو پسر ...پاشو بازویش توسط پدر کشیده شد.با آخرین توانش بلند شد.با پدر به داخل رفتند و خودش را به داغی آب در حمام سپرد تا تن سردش را گرمی بخشد و درد و غصه هایش را بسوزاند و ببرد چشمانش را بازکرد.کمی هنوز تار می دید.نیما کنارش خوابیده بود.دیروز را به خاطر آورد. آنهمه پریشانی و سکوت نیما را.حالا شاهزاده رویاهایش کنارش خوابیده بود.دست در پیچ یک تکه از موهایش کرد و آرام نجوا کرد -یعنی می بینم وقتی رو که یه دختر عین باباش دارم،دوست داشتنی هنوز حرفش تمام نشده اشک در چشمانش جمع شد.چشمانش را بست.صدای گرفته نیما خون به رگهایش جاری کرد -دختر شبیه من که خیلی زشت میشه چشمانش را باز کرد.پلکهای نیما هنوز بسته بود اما امان از آن لبخند کمرنگ کنج لبش که بارها دل فاخته را فروریخته بود -صدام و شنیدی با همان پلکهای بسته سرش را کمی روی بالش جابجا کرد.پلکهایش را کمی باز کرد -دخترمون شبیه من بشه رو دستمون می مونه می ترشه خندید.به اینهمه آرامشش غبطه خورد.هر چند نمی دانست تا نیما به این آرامش برسد، در خفا چه ضجه ها که نزده است. -نیما صدای خواب آلوده نیما، به گوشش زیبا می آمد -جانم -بابت دیروز ببخشید ..من! چشمانش را به صورت زیبای رنگ پریده اش باز کرد.لبخند زد -بدم نشدا...میگم...از دوست داشتن من به جنون رسیدی...نمی دونستم اینقدر دوست داشتنی ام من گونه هایش گل انداخت.دست مردانه اش روی صورت ظریفش نشست -خیلی دلم می خواست مثل تو جرات فریاد زدن داشتم...منم فریاد بزنم همه بدونن چقدر دوست دارم...دیروز با هم دیوونگی می کردیم مردمکهای چشمانش لرزید.باید از اینهمه خوبی دل می کند.صاف خوابید و چشمانش را بست.نفسهای آرام می کشید .چه زود خوابش برد.برای اطمینان صدایش کرد -نیما خواب و بیدار بود اما جوابش را حتما می داد -جان نیما صدای خش دار و گرفته اش بازهم قلبش را مملو از دوست داشتن کرد.بغضش را قورت داد.نیما دید جوابی نیامد به پهلو شد و چشمانش را باز کرد -چیزی می خوای قشنگم آخر سر اشکش ریخت.کمی به سمت نیما رفت و خودش را در آغوشش جای داد -هیچی فقط بغلم کن که پیش تو حالم خوبه حصار دستان مهربانش که او را تنگ در آغوشش گرفت ،قلب بی تابش را به تپیدن انداخت -یه روزی واقعا فکرشو نمی کردم دل به دل تو بدم.به بابا گفته بودم عمرا ازش خوشم بیاد.اما فرشته ها خیلی زود دل آدمها رو می برن،منم توی خونم یه فرشته کوچولو داشتم و خیلی زودتر از اونی که فکر می کردم اسیر دل مهربونت شدم. سرش را محکمتر در سینه اش فرو کرد.قلب نیما چقدر تند می زد -من حس قشنگی رو با تو تجربه می کنم.یه دوست داشتن ناب.اصلا ربطی به جسم و اینا نداره اما من با وجود تو وقتی قلبم مثل حالا تند تر می زنه. .وقتی هی تند تند دلم برات تنگ میشه...وقتی نباشی نفسم تنگ میشه...وقتی آشفته ای می میرم و زنده میشم یعنی من بی تو نمی تونم....من تو رو از خودمم بیشتر دوست دارم فاخته....تو خودت نمی دونی با دل من چه کردی،بد جنس خانوم!تو رو با هر حالی دوست دارم .. چون معنی زندگیم الان فقط تویی قشنگم...دل من از بودن تو پیشم قرصه...پس به دل من اعتماد کن گاهی دروغها هم شیرین هستند.مثل دروغهای زیبایی که نیما می گفت.سر خود از جانب خود، قول حیات به فاخته می داد.شاید خدا هم مرامی بگذارد و دروغش را رو نکند،در عوض با جان شیرین دادن به فاخته او را یک عمر شرمنده نیکیهای عظیمش بکند. بالاخره لحظه حساس بعد از پانزده روز رسید.در سکوتی وحشتناک به قیافه دکتر چشم دوخته بود.پاهایش را از استرس تکان می داد.انگشتانش را در هم قفل کرده بود و فشار می آورد.لرزش دستانش زیادی محسوس بود.صدای دانه های تسبیح پدر، مثل کشیدن سوهان به روح او بود.در میان اینهمه آشوب دل، دکتر آرام ،نتایج و آزمایشها را نگاه می کرد. عینکش را که در آورد نفس در سینه اش حبس شد.نگاهی به نیمای زیادی پریشان انداخت.در دلش با عصبانیت توپید"اه.. حرف بزن دیگه ،قلبم اومد توی دهنم" -جواب از قبل مشخصه ادامه دارد... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
قسمت87 خب همان یک جمله کافی بود.هر چه حس بود از بدنش رخت بر بست -قبلا هم گفته بودم وضعیت کلیه دیگه هم خوب نیست.اما شاید بگم یک شانس باشه هنوز اندامهای دیگه رو در بر نگرفته.باید شیمی درمانی رو شروع کنیم همانطور صاف نشسته بود و به پدرش زل زده بود. قطره اشکی از چشمش چکید.هیچ چیز خوب پیش نمی رفت .چرا؟؟؟؟ -حالتون خوبه به صدای دکتر نگاهش را از پدر به او داد -چقدر امید هست؟؟؟ دکتر نفس عمیقی کشید -من هیچوقت قطعا حرف نمی زنم.چون تو تمام سالهای کاریم حتی مریضها بدتری دیدم که به طور معجزه آسایی زنده موندن.و یا خیلی ها که خیلی دلخراش در یک آن،از دنیا رفتن.فقط باید صبور باشین. با انگشت شصتش اشک را از گوشه چشم گرفت -یعنی هیچ راهی نیست -هست !یه کلیه برای پیوند... دیگر طاقت نیاورد و با عجله از اتاق بیرون رفت. داشت خفه میشد.به حیاط بیمارستان که رسید ،پاهایش شل شد.روی نیمکتی نشت و سرش را میان دستانش گرفت.چقدر دکتر راحت می گفت باید صبور بود.. صبر دیگر چه معنی می داد...داشت جانش بالا می آمد -مریض داری جوون؟؟ با شنیدن صدایی سرش را بلند کرد.پیرمردی کنارش نشسته بود.اصلا حوصله حرف زدن نداشت .فقط سرش را تکان داد -کیت مریضه؟؟ نفس عمیقی کشید.چند ثانیه ای نگاهش کرد -خانومم -خدا شفا بده.چش هست دوباره اشکش آمد. صدایش لرزید -سرطان دستان پیرمرد روی رانش نشست -اجرت پیش خدا محفوظه..منم دختر سرطان داره...سینه..شوهرش بچه هاشو برداشت و برد شهرستان پیش مادرش. دخترم درد سرطان نمی کشه دوری بچه هاش از پا در آوردش. پیشش بمون جوون با ناراحتی به پیرمرد گریان نگاه کرد.فرزندش را به دوش می کشید و برای درمان می آورد .آه. .خدایا..او امکان نداشت فاخته را تنها بگذارد.آنقدر آنجا نشست تا پدرش هم بیاید و به خانه بروند.در خانه که باز شد حاج خانم و نازنین کنجکاو جلوی در آمدند و قیافه نیما خودش همه چیز را می گفت.بدون حرفی به آرامی از آنها گذشت و وارد اتاق شد.فاخته نشسته بود روی تخت منتظر، تا قاصدش پیام خوش بیاورد.لبخندی زورکی زد -سلام دقیق شد در چهره نیما.خسته بود،چشمانش قرمز بود .چرا هی لبش را با زبان تر می کرد.بلند شد و رو به رویش ایستاد.دستان نیما را گرفت -نیما !!هر چی شده بهم بگو.دیگه از مردن بیشتر که نیست به لکنت افتاد.چه می گفت وقتی کورسوی امید ته چشمانش را می دید -هیچی...هیچی.. قطعی نگفت ...باید آزمایش بدی... پایش را آرام به زمین زد -بازم آزمایش. .خسته شدم پیشانیش را بوسید -قرار نشد هی غر بزنی دیگه خندید -غر می زنی زشت میشی.مثل جوجه اردک زشت بینی اش را کشید صدای دادش در آمد -ای نکن دماغم.بدم می یادا اخم کرد -عادت کردی به غر زد نا صدای در آمد -بیا تو نازنین داخل شد و دستپاچه به نیما نگاه کرد -نیما...یکی اومده پشت در داد و بیداد راه انداخته.... اخمهایش در هم رفت -کیه نگاه مرددش را به فاخته بعد به نیما دوخت -چه می دونم خودت بیا نگاهی به فاخته کرد -می یام الان،برم ببینم کیه همین را گفت و از در بیرون رفت.یعنی اینکه فاخته نیاید شانه ای بالا انداخت رو روی تخت نشست اما کنجکاوی اش بیشتر شد.یعنی چه کسی می توانست باشد.آرام پشت پنجره رفت. پرده را که کنار زد آرزو کرد کاش مرده بود.خودش بود همان زیبارویی که فاخته حتی در عکس هم به او حسادت می کرد.نگاهش به سمت شکم بر آمده اش کشیده شد.صورتش پر تر و تازه خوشگل تر از عکس شده بود.نا خودآگاه دستی به موهایش کشید. موهایی که حالا تا روی شانه هایش بود .رنگ موهای آن زن با اینکه از ریشه در آمده بود اما از زیبایی صورتش کم نکرده بود.بلند بلند چیزی می گفت .از پشت پنجره بسته نامفهوم می شنید.آمده بود نیمای او را ببیند.برایش مهمان آورده بود.پرده در دستانش مشت شد.اندام نیما را از پشت پنجره دید که دارد از پله ها پایین می آید.نکند نیما دلش برای او تنگ شود....شاید هم بعد فاخته دوباره به همین زن برگردد.دستی به پهلویش کشید.کمی تیر می کشید. کاش نیما با او حرف نزند.آرام از پنجره کنار رفت. طاقت دیدن صحبت کردن نیما را با آن زن نداشت.زن زیبای لعنتی.....اشکش روان شد ادامه دارد... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
قسمت88 همین که در ورودی خانه را باز کرد و چشمش به مهتاب افتاد خشکش زد.بالاخره سر و کله اش اینجا پیدا شد.شمال که بودند فرهود زنگ زده بود و گفته بود مهتاب را دیده اند.به یکی سفارش کرده بود تا تعقیبش کنند و آدرس خانه اش را پیدا.فرهود با ماموری به در خانه رفته بود و او را به کلانتری برده بودند اما چون طرف اصلی شکایت یعنی نیما حضور نداشت کاری از پیش برده نشده بود و مهتاب را ول کرده بودند.نگاهش به شکمش افتاد.حالش بد شد.دمپایی به پا کرد و از پله ها پایین رفت.چشم مهتاب به نیما افتاد.کمی براندازش کرد .به نظرش لاغرتر از قبل آمد. پوزخند مسخره ای زد -به به !جناب نیما خان...سر و کله ات پیدا شد بچه حاجی دست به کمر زد و داد زد -چه غلطی می کنی اینجا...اصلا به چه حقی پای کثیفت رو تو این خونه گذاشتی به طرز مسخره ای خندید -به مادر بچه ات توهین می کنی. خون تو، تو رگهاشه نیما خان خونش به جوش آمد.صدای محزون مادرش را شنید -این زن چی می گی نیما!مادر! تو چی کار کردی؟ فریاد زد -گورکن گم می کنی یا زنگ بزنم پلیس او هم داد زد -صدا تو بالا نبر واسه من.از من به جرم کلاهبرداری شکایت می کنی، خوب کردم !سر آدم احمقی مثل تو رو باید کلاه گذاشت.اون پول حق من بود.حق اون یه سالی که صرف توی احمق کردم.تو رو چه به زنی مثل من.الانم اومدم، محاله بزارم حق بچه ام ضایع بشه سرش تیر می کشید -از کدوم حق حرف می زنی کثافت.اون موقع که تو خونه من کثافتکاری می کردی باید مثل یک آشغال پرتت میکردم بیرون.دلم به حالت سوخت آشغال....بهت اجازه دادم تو اون خونه بمونی شاید اگه سر پناه داشته باشی دست از این کارات برداری ولی تو لجن تر از این حرفا بودی. قیافه حق به جانبی به خود گرفت. -کدوم کار تهمت می زنی عوضی... دستش را به حالت مسخره کردن طرف حاج خانم گرفت -هه...باید از اول می فهمیدم بچه یه همچین مادری، آملی مثل تو میشه. مگه من دنبالت افتادم .اون موقع که کلاس می زاشتی و دنبالم موس موس می کردی و به پام افتادی التماس، خاک بر سر من که توی دهاتی رو انتخاب کردم سرش گیج می رفت ،اینروزها به اندازه کافی تحت فشار روحی بود این یکی دیگر زیادش بود.احمق ایستاده بود و مادرش را مسخره می کرد. خودش یاد نداشت با وجود اختلاف نظرهای فراوان با آنها هیچ زمان از وجودشان شرمنده باشد.داشت از خجالت آب میشد.به طرفش پا تند کرد تا در دهانش بکوبد مچ دستش گیر افتاد.با عصبانیت به طرف سهراب برگشت که مچ دستش را گرفته بود.دستش را کشید تا مچ دستش آزاد شود.سهراب محکمتر مچش را گرفت.در سرش فریاد زد -ولم کن در حالیکه مستقیم به چشمانش نگاه می کرد صدای آرامش بلند شد -این زن فقط همینو می خواد، نمی بینی.اومده شر به پا کنه،هر بلائی سرش بیاد الان پات گیره دوباره به طرف مهتاب فریاد زد -گورتو گم می کنی یا زنگ بزنم پلیس هیکل نحست و ببره. در آن لحظه نگاه مهتاب که سمت پله ها کشیده شد.همه به همان سمت نگاه کردن.در آن لحظه نیما دوست داشت از شرمندگی همانجا خدا جانش را بگیرد. با رنگی زرد و بی روح در آستانه در ایستاده بود و آنها را نگاه می کرد.صدای ناله مانندش بلند شد. -فاخته خنده تمسخر آمیز مهتاب بلند شد -زنته مگه نه؟همون محجوب،خانم ،با وفا هه،همون بنجول در پیته،خاک تو سرت نیما لااقل بعد من یه چیزی پیدا می کردی به جونت بچسبه بدون توجه به یاوه های مهتاب به سمت فاخته دوید.از پله ها بالا رفت و رو به رویش ایستاد -مگه نگفتم نیا بیرون گریان در حالیکه چشمش به شکم بر آمده مهتاب بود نیما را خطاب قرار داد -بچه توئه؟مگه نه! بازوهایش را گرفت -دروغه !به کی قسم بخورم دروغه هنوز در بهت بود و نیما را نگاه می کرد -به مادرش بره که خیلی خوشگل میشه -فاخته تو دیگه اذیت نکن،به قرآن دروغه دوباره به مهتاب و پوزخندش نگاه کرد -فکر کنم من بچه دار نشم اینبار تکانش داد و داد زد -فاخته !میفهمی چی می گم بازوهایش را از دستان نیما آزاد کرد.صدای بلند مهتاب بلند شد -همین جور آدما لیاقت تو رو دارن.یه بار دیدمتون تو خیابون...مثل گدا گشنه ها بود زنت.لیاقت تو با یه همچین خانواده ای همینه.حق و حقوق بچه مو بده من نمی زارم اینجا بزرگ بشه پشتش را کرد تا بدون حرفی داخل برود.از صدای نیما التماس می بارید -فاخته!! ادامه دارد... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
قسمت89 فاخته بی توجه به نیما داخل رفت.در باز شد و حاج آقا داخل آمد. با دیدن مهتاب و اشکهای حاج خانم اخمهایش در هم رفت -چه خبره اینجا،محله پر شده از صدای شما مهتاب به سمت حاج آقا برگشت -به به حاجی.چه خوب شد اومدی پدر شوهرمم دیدم نگاه تند و تیز حاج آقا بیشتر نیما را شرمنده کرد -خب حاجی جون به فکر نوه اتم باش.چون امروز و فردا پیداش میشه حاج آقا در حالیکه بیتفاوت از کنارش رد میشد آرام حرفهایش را زد -تا اثبات نشه هیچ چیز معلوم نیست....تو اثباتش کن بعد بیاد داد و هوار.الانم برو...پلیس سر کوچه ست دادش بلند شد -سر تو ننداز پایین برو حاج دوزاری.به پسرت بگو پای غلطش بمونه صدای حاج آقا بلند شد -نیما !چه اینجا وایستادی!برو تو مهتاب از اینکه حرفهایش به پشیزی ارزش داده نشد آخرین تیر را هم رها کرد.فریاد زد -تازه واسه اون دوستتم دارم نیما.خبر نداری تو نبودت چقدر از من سو استفاده کرد با سرعت به سمتش دوید.این یکی دیگر زیادی بود .تحملش را از دست داد.به مهتاب رسید مانتویش را به شدت کشید و به سمت در رفت.صدای جیغ مهتاب بلند شد -کثافت ولم کن.از دماغت در می یارم فریاد زد -گمشو برو تا نکشتمت مهتاب داشت کشان کشان به سمت در حیاط می کشاندش، که با صدای جیغ بلندی که از خانه آمد ناگهان دلش ریخت.دختر نازنین با گریه در حیاط دوید -دایی!دایی!زندایی، بدو مهتاب را هل داد و با آخرین سرعت به سمت خانه دوید .پاهایش شل شد!فاخته بیحال در کنار در اتاق روی زمین افتاده بود دکتر که از در اتاق بیرون آمد جلویش سبز شد -چی شد دکتر وضعیتش خوبه. -قرار بود در آرامش باشه بی صبرانه تکرار کرد -دکتر خواهش می کنم فقط می خوام بدونم حالش چطوره.تو خونه از حال رفته بود بهوش اومد همش می گفت درد دارم از کنار نیما رد شد -حالش خوبه ولی امشب اینجا بمونه بهتره. دستی به سر د ردناکش کشید.صدای پدرش را شنید -بهتره بریم.شب که اینجاست سرش را تکان داد -نه من همینجا می مونم صدای زنگ گوشی همراه حاج آقا بلند شد.حاج آقا جواب تلفنش را داد.نیما هم به او نگاه می کرد گرفته و ناراحت زل زد به نیما -دیگه چی شده هان.مامان که حالش خوبه؟؟ با سر تایید کرد و دوباره نگاهش کرد -مادرت خوبه.مهتاب زایمان زود رس انجام داده،ادعا کرده مرگ بچه تقصیر تو بوده هلش دادی.ازت شکایت کرده.یه مردی رو با مامور فرستاده دم خونه با ناباوری پدرش را نگاه کرد -چی!!!من طوری هلش ندادم که زمین بخوره،یعنی اصلا زمین نخورد فقط خورد به در خونه حاج آقا نفس عمیقی کشید -یه سری از اشتباهات جبران که نمی شن هیچ ،هر چی بیشتر دست و پا بزنی بدتر غرقت می کنن سرش را پایین انداخت و بی رمق روی نیمکت در راهروی بیمارستان نشست.حاج آقا دست روی شانه اش گذشت -پاشو بریم خونه....یه حال و هوایی عوض کن بعد دوباره بیا.پاشو بابا ترجیح داد به خانه برود.فاخته را هم که نمی شد دید.آنروز آنقدر روز بدی بود که از سر و کولش همش بد شانسی بارید.چشمانش را کمی مالید درد در سرش پیچید .مهتاب معلوم نبود چرا ادعا می کرد بچه مال اوست.چیزی که خیلی راحت می شد اثباتش کرد.ادعایش راجع به فرهود هم کفرش را در آورد. مگر میشد کسی زیر گوشش کاری کند و او آنقدر پخمه باشد که نفهمد.امکان نداشت. تمام مسیر را به این چیزها فکر کرد.فکر می کرد و بیشتر اعصابش به هم می ریخت.به خانه رسیدند.بی هیچ حرفی به اتاقش رفت و روی تخت دراز کشید.فاخته نازنینش کنارش نبود.دختر ییچاره ،تا کمی روحیه می گرفت و حالش بهتر میشد.یک نفر پیدا می شد و او را دوباره به قعر چاه ناامیدی می انداخت.دوباره یاد مهتاب افتاد و از نفرت پر شد. در این روزهای حساس که تمام فکر و ذکرش فاخته بود همین مهتاب را کم داشت.قرار بود از هفته دیگر شیمی درمانی را شروع کنند و حالا با این اوضاع دو مرتبه روحیه اش خراب شده.نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست.بلکه بتواند کمی فکر و خیال را از ذهنش دور و خواب را مهمان چشمانش کند. صبح دنبال فاخته رفته بود.باز هم در خود فرو رفته و ساکت در ماشین نشسته بود و از شیشه اتومبیل بیرون را تماشا می کرد.اینبار او هم سکوت کرده بود از جنس شرمندگی و خجالت.او به فاخته خیانت نکرده بود اما مهرش بر پیشانی اش خورده بود.در راه نزدیک خانه ایستاد و چند نان سنگک خرید.به فاخته تعارف کرد اما برنداشت.نان را در عقب ماشین گذاشت و دوباره به سمت خانه راند.همین که داخل کوچه پیچیدند بادیدن چند مامور در جلوی در خانه ماشین را نگه داشت.آب دهانش را قورت داد و به چهره رنگ پریده فاخته نگاه کرد ادامه دارد... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
قسمت 90 دیگر تا بیمارستان حرفی زده نشد.هر چه به بیمارستان نزدیکتر می شدند دوباره ترس بر فاخته غلبه می کرد.می دانست این رفتنها پیامد خوبی ندارد اما بخاطر نیما لب فرو بسته بود.به بیمارستان رسیدند.پدر هم دیگر با آنها همراه شد.به سمت پرستاری پشت نیز پذیرش رفتند و سراغ دکتر را گرفتند.پرستار با شنیدن اسم آنها کمی تامل کرد -جناب پورداوود....دکتر تاکید کردن حتما اومدین یه سر برین پیش ایشون فاخته بازوی نیما را جنگ زد -مشکلی هست پرستار نگاهی به نیما و بعد به فاخته کرد -بنده اطلاعی ندارم با خودشون تماس بگیرین...در هر صورت ایشون امروز تا ساعت دوازده بیشتر اینجا نیستن حاج آقا نگاهی به ساعتش انداخت -بریم بابا ببینیم چی کار داره... چیزی تا ظهر نمونده دست سرد فاخته را گرفت و به سمت اتاق دکتر به راه افتادند.دم در فاخته ایستاد.نیما به چهره پر از استرس فاخته نگاه کرد -من نیام نیما....بزار هر چی می گه به تو بگه استرس فاخته را که دید او هم به این نتیجه رسید که فاخته نباشد بهتر است.شاید دکتر چیزی بگوید که شنیدنش برای فاخته مطلوب نباشد -باشه عزیزم. ..پس همین جا روی نیمکت بشین تا بیایم قبول کرد و همانجا نشست.نیما به همراه پدرش در زدند و بعد از اجازه دکتر وارد اتاق شدند.دکتر با دیدن آنها با لبخندی بلند شد -زودتر منتظرتون بودم نیما هم با دکتر دست داد و نشست -نشد دیگه ببخشید ...موردی پیش اومده دکتر دکتر لبی تر کرد و به صندلی اش تکیه زد -شاید بشه اسمش رو معجزه هم گذاشت.... بعد اون همه آدم که برای کمک حاضر شده بودن کلیه به خانمتون بدن.حتی اون دوستتون یادم نمیره.انقدر به فکر کمک به شما بود کلا فراموش کرده بود خودش یه کلیه بیشتر نداره.اسمش چی بود؟ -فرهود -بله درسته.ایشون همیشه به خاطرم می مونه.من که واقعا خوشحالم ....پس خیلی سریعا خبر خوب رو بهتون میدم یک مورد برای پیوند کلیه به خانم شما پیش اومده که فکر می کنم و البته مطمئنم که با شرایط همسر شما کاملا جور هست نیما که انگار اشتباه شنیده باشد با تحیر به دهان دکتر چشم دوخته بود -اشتباه نمی شنوم؟؟وای!!!! یعنی ممکنه -اوهوم چرا که نه.منتظر جواب قطعی آزمایشات هستم به لکنت افتاده بود از خوشحالی -چ.....چطور ممکنه...چه جوری به روی نیما که هنوز در شوک خبر بود لبخند زد -دو روز پیش درست جلوی همین بیمارستان البته در اون سمت خیابون تصادفی صورت می گیره. خانمی در اثر تصادف امروز بعد از فقط دو روز کما در اثر شدت ضربه دچار مرگ مغزی شدن.تا همین الان به غیر از اسمشون هیچ اطلاعی از بستگان به دست نیاوردیم.خانم نسبتا جوانی هستن حدودا شاید چهل و پنج ساله.خانم فریده بابایی حاج آقا که دست روی قلبش گذاشت نیما سریع از جا بلند شد -بابا....آقا جون خوبی؟ چت شد یهو دکتر در لیوان خود آب ریخت و جلوی نیما گرفت -دهن نزدم هنوز بدین بخوره تشکر کرد و لیوان را به دهان پدر نزدیک کرد.چند دقیقه ای گذشت تا حال حاج آقا سر جایش بیاید.نیما هم کمی شانه هایش را مالید -بهتر شدی آقا جون دست روی دست نیما که روی شانه اش بود گذاشت -خوبم بابا جان ...ممنون نیما آمد و دوباره سر جایش روبه روی حاج آقا نشست. حاج آقا رو به دکتر کرد -این خانم رو میشه دید -حدس می زنم می شناسین این خانم رو.چون تا اسمش رو بردم حالتون بد شد حاج آقا سری به نشانه تایید تکان داد و رو به دکتر کرد -میشناسم به این نام خانمی رو.که حدس می زنم خودشون باشن نیما نگاه پرسشگرش را به پدر دوخت -کی هست این خانم مگه حاج آقا نفس عمیقی کشید -مادر خود فاخته ست بابا جان چشمان نیما از تعجب گرد شد -ولی مگه نگفتین مادرش رفته و.... حرف پسرش را برید -آره پسرم اما یه شماره برای مبادا با اصرار ازش گرفتم.البته شماره کسی بود که اون فقط از فریده خبر داشت.زنگ زدم و خواستم تا بیاد تو این تاریخ بیمارستان.کمی مساله رو توضیح دادم برای اون خانم و گفت حتما خبرش می کنم.گفتم شاید بهتر باشه این دوتا یکبار دیگه هم رو ببینن، دیدار نباشه به قیامت.قرار بود که شما دو روز پیش برای بقیه درمان اینجا باشین پف بلندی کشید -چرا به من نگفتین بابا -خب شما دو تا که اصلا تو حال و هوای خودتون نبودین که.این جریانات اخیرم.. اینبار نفس عمیق دکتر بلند شد ادامه دارد... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
👈قسمت 91 نفس عمیق کشید -نتونستم.از دیشب کلی کلنجار رفتم ولی نشد.امروز ولی...وای خدا باورم نمی شه....قرار اعضا این بیمار اهدا بشه -نه من نمی خوام به قیافه گرفته اش نگاه کرد.لبخند از لبش پر کشید و رفت -یعنی چی نمی خوای فاخته اشک در چشمانش جمع شد -یکی بمیره و من خوشحال از زنده موندن خودم یاد حرف دکتر افتاد.حق با او بود فاخته تحمل شنیدن مرگ مادرش را نداشت -فاخته ببین...حق داری منم بخاطر مرگ اون زن خوشحال نیستم اما واقعا بخاطر به دست آوردن سلامتی تو سر از پا نمیشناسم،خواهش می کنم یه کم منطقی تر باش -کدوم منطق نیما؟؟؟؟یکی رو تن بی روحش رو پاره می کنن و بین چند نفر تقسیم. دوباره رویش را به شیشه اتومبیل برگرداند.دست نیما چانه اش را گرفت و به سمت خودش کرد -منطق پذیرفتن پیوند.این کار میدونی تا حالا جون چند نفر رو نجات داده.فاخته عزیزم!حتی تو اگر قبول نکنی قلب این زن قراره برای یکی دیگه پیوند بشه قشنگم.قلب این زن به یکی حیات دوباره میده به آدمی که کلا از درمانش قطع امید کردن -شاید راضی نباشه -رضایت دادن -اطرافیانش رضایت دادن شاید خود طرف.... گریه اجازه ادامه حرف زدن به فاخته را نداد -این کارها همیشه با رضایت بستگان درجه یک متوفی انجام میشه.اما من تا اونجا که فهمیدم خود بیمار قبلا فرم اهدا عضو پر کرده بوده شاید کمی دروغ اینجا بد نباشد.فاخته اشکهایش را پاک کرد -واقعا برای د روغش فقط سری به تایید تکان داد.با گریه رو به نیما کرد -به یه شرط.هر پنجشنبه براش خیرات کنیم.بعدا سر مزارش هم بریم لبخندی زد -براش خیرات می کنیم و قول می دم هر موقع سلامتی کاملت رو به دست آوردی تو رو سر خاکش ببرم.قول میدم خوشحالی خبر پیوند در خانه برای همه سرایت کرد .حتی سهراب که زیاد گرم صحبت نمی شد هم، چندین بار برای نیما و فاخته ابراز خوشحالی کرد.کینه نیما از سهراب از بین رفته بود.با هم نه خیلی گرم اما چند کلمه ای رد و بدل کردند.نیما هم در محبتش را امشب باز کرده بود و مشت مشت از کاسه محبتش خرج فاخته می کرد. فاخته هم هرچند ناراحت بود از قبول پیوند اما فکر که می کرد با این عمل بیشتر پیش نیما می ماند موجی از خوشحالی در برش می گرفت.دردهای گاه و بی گاه پهلویش را فراموش کرده بود بلند بلند می خندید و از خوشحالی اش،چشمان نیما بیشتر برق می زد.نیما امشب خوشحال بود برای او همین بس!!!!لبخند از ته دل و دندان نمای نیما را ببیند.. پدر شدنش را.. پدر فرزندی که فاخته برایش می آورد. وای تمام این افکار در ذهن فاخته ردیف نی شد و بیشتر او را دلگرم به محبتهای بی دریغ نیما می کرد.نیمای دوست داشتنی اش امشب با آوردن کیکی که هیچ کس از آن خبر نداشت دل فاخته را بیشتر برای عطش عشق او بیقرار کرد.نیما در بدترین حالات هم پیشش ماند، دنبالش آمد و از خانه مادر بزرگ فرهود او را برداشت و با خود برد.در فکر بود اما چشمش به کیکی بود که نیما جلویش می گذاشت -یه آرزو کن و این شمع رو فوت کن چشمانش را بست.آرزو کرد برای سلامتی همه اعضا خانواده.برای آمرزیده شدن مرحومی که به او جانی دوباره می داد. آرزو کرد برای سلامتی همه بیماران که شاید شانس مثل فاخته برای رهایی از بیماری نداشتن.شمع را فوت کرد و با صدای دست بقیه چشمانش را باز کرد.نیما روبه رویش آنطرف میزنشست -پریشب خیلی دلم گرفته بود.دلتنگی عجیبی داشتم دنبال یه آرامش می گشتم.قرص آرامبخش که پیدا نکردم دلم هوای خدایی رو کرد که اینروزا بهم ثابت کرد داره شو نه به شو نه من راه می یاد و من خودمو زده بودم به نفهمیدن. آنقدر پر بودم که نفهمیدم چطور دو رکعت نماز حاجت رو خوندم.ولی با خدا حرف که می زنی می تونی از هر دری بگی.از دلتنگی گفتم.کلی گله کردم ازش که اگه قرار بود فاخته رو از من بگیری چرا جلو راهم سبزش کردی.دوست داشتن یه وقتایی حسهای عجیبی بهت می ده.مثل دوست داشتن تو که تازه به من فهموند کجای زندگی ول معطلم.با خدا عهد بستم فاخته...گفتم تو به من فاخته رو بده من هر چی برای سلامتی اون کنار گذاشتم تا خرج کنم می دمش به یه دختر بچه به اسم زینب سادات.تو همون بیمارستانه بغضش گرفت ادامه دارد... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🌸
قسمت۹۲ وقتی برای عمل اول تو رفته بودیم بیمارستان دیدمش.یه دختر پنج ساله طفل معصوم که سرطان کبد داره.هزینه درمان بالا.پیوند هم زدن بهش اما ظاهرا بدنش قبول نکرده.چشمهای سبز خوشگلش، رنگی از زندگی نداره . فهمیدم پدرش برای درمان تک دخترش ماشین و خونه و هر چی با ارزش داشتن فروخته ،از کار هم انداختنش بیرون.حالا به یمن این شب عزیز،حالا که خدا منت به سرم گذاشت و تو دو باره به من داده منم نذرم رو فردا ادا می کنم. اشکهای فاخته دیگر سیل عظیمی بود برای خودش.از پشت میز بلند شد و گریان خود را در آغوش نیما انداخت -ممنون نیما!!!برای همه چی...برای بودنت ...برای قلب مهربونت. ...ممنون که هستی این دو نفر و عشق ورزیدن هایشان امشب ،اشک همه حتی حاج آقا را در آورد. ** قرآن را بوسید و از زیرش رد شد.بعد با نازنین روبوسی کرد -دعا کن برام -برو در پناه خدا.ان شالله به سلامت تموم میشه امروز. نیما از پشت شانه هایش را گرفت -بریم قشنگم ....نگرانی و ترس برای چی. تا منو داری غم نداشته باش فقط لبخند زد اما دست خودش نبود.از عمل و اتاق عمل و دکتر هایی با ماسک که بالا سرش می ایستادند و او را نگاه می کردند می ترسید.دست نیما را محکم در دست گرفت.صدایش را در کنار گوشش شنید -تا آخرش پیشت می شینم.دست مو ول نکن.بابا قراره رانندگی کنه دستپاچه و نگران به قیافه خندان نیما نگاه کرد -اگه دیگه نببینمت ایستاد و اخم کرد -بیخود....من همونجا پشت در منتظرتم ....تا چشمای قشنگت رو باز کنی منو می بینی عزیزم باز هم اشک -خدا کنه صدای مادرش آمد -بیاین دیگه مادر جان.معطل چی هستین.تو ماشین حرف بزنین از همانجا بلند گفت -چشم!الان می یام صدای سهراب را پشت سرش شنید.با کاسه ای در دست پشت آنها می آمد تا آب بریزد -برید در پناه خدا.بخیر و خوشی تموم میشه امروز -ممنون.ان شالله .در که باز شد با دیدن دو مامور و مردی حدودا سی و شش هفت ساله،آنهم آن موقع صبح،بر شانس بدش لعنت فرستاد رنگ از روی خود نیما هم پرید -بفرمائید -آقای نیما پور داوودی -خودمم.امرتون -اگر لطف کنین همراه ما تا کلانتری بیاین.این آقا ادعا هایی داشتن در مورد شما و شما قرار بوده هفته پیش بیاین کلانتری اخمهای نیما در هم رفت -من کاری به ادعاهای بی اساس این خانم ندارم .تازه من باید شاکی باشم اومدن تو محل داد و بیداد راه انداختن.تازه خانم من اونروز حالش بد شد مرد که همراه ماموران آمده بود جلوتر آمد -من اصرار دارم بیاین.باید یکسری از مسائل برام روشن بشه.من دنبال پدر اون بچه هم هستم فاخته هراسان بازوی نیما را چسبید -نیما این یارو چی میگه. به حرف فاخته جواب نداد و رو به مرد کرد -خب برو دنبالش بگرد واسه چی اومدی اینجا -تو کلانتری توضیح میدم یکی از ماموران نیما را صدا کرد -جناب اگر ممکنه وقت تلف نکنین و با ما بیاین .یه چند تا سو اله پرسیده میشه و تمام نیما اینبار صدایش را بلند کرد -من نمی تونم بیام جناب من الان باید بیمارستان باشم وقت منو گرفتین همسرم امروز عمل مهمی دارن مامور دیگر هم تن صدایش را بالاتر برد -تشریف بیارین .طول نمی کشه به عمل خانومتون هم میرسی. چند تا خانم داری شما از تکه مامور خوشش نیامد.مامور دیگر که آرامتر بود دوباره به حرف آمد -طولی نمی کشه.فوق فوقش یکی دو ساعت برگشت و مردد به فاخته نگاه کرد.فاخته دوباره بازویش را چسبید -نیما اصلا فکر شم نکن.من بدون تو هیچ جا نمی رم محکم بازوی فاخته را چسبید و براق نگاهش کرد -یعنی چی نمی رم فاخته .هیچ می فهمی داری چی می گی.این عمل خیلی مهمه....هرروز نمیشه انجامش داد سرش را تکان داد -تو نیای نه!نیما من بدون تو نمی تونم برم .خواهش می کنم دست حاج آقا روی شانه فاخته نشست و نگاهش را به ماموران داد -امروز روز خیلی مهمی برای ماست.امروز روز سرنوشت ساز یه....پسرم نمی تونه به چیز دیگه ای فکر کنه -ما ماموریم و ما ذور حاجی. دست ما نیست که نیما عصبانی دستش را لای موهایش کرد. -گیر چه زبون نفهمایی افتادم...نمی یام....برید هر کار دلتون می خواد بکنین حاج آقا فشار کمی به شانه فاخته آورد -بابا بزار نیما بره دخترم.تو هم همین الان عملت نمی کنن که....تا آماده بشی برای عمل، نیما اومده ادامه دارد... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
قسمت۹۲ اشک فاخته در آمد از صبح که استرس داشت حالا هم که اینجور شده بود شدیدا دلهره داشت -من نمی تونم....نیما من می ترسم...اگه نیای چی لبخند زد -یعنی چی اگه نیام فاخته...امکان نداره تنهاست بزارم فقط یه ساعت دیرتر می یام همین دوباره اشک ربه پخت.سر فاخته را در آغوشش گرفت -آخ...عزیز دلم از هیچی نترس! باشه گلم.با بابا برو منم می یام دستانش را محکم دور کمر نیما سفت کرد -نیما من بدون تو می میرم. باشه میرم ولی تو رو خدا زود بیا....تو قول دادی وقتی چشمامو باز کنم پیشم باشی سرش را بوسید -شک نکن فاخته...تا چشمای قشنگت رو باز کنی منو می بینی....بهت قول می دم حاج خانم از پشت شانه های فاخته را گرفت و از نیما جدا کرد.صدای گریه فاخته بلندتر شد -بیا عزیزم. ..بیا بریم دختر گلم...می یاد نیما....بی قراری نکن مادر حاج خانم فاخته را به سمت در ماشین برد تا سوار شود.فاخته دوباره هراسان برگشت و به نیما چشم دوخت -نیما...منتظرتم -برو عزیز. ..حتما می یام رو به پدرش کرد -بابا حاج اقا در حالیکه در سمت راننده را باز می کرد به نیما چشم دوخت -بابا...به فرهود بگو بیاد کلانتری.من حوصله ندارم زنگ بزنم -باشه بابا خیالت راحت.هر مشکلی پیش اومد بهم زنگ بزن سهراب هنوز دم در بود -می خوای من باهات بیام غمگین بود و دلشوره داشت.چشمان گریان فاخته از جلوی چشمش نمی رفت -نه بمون شاید بیمارستان کمکی بشه با سهراب خداحافظی کرد و همراه ماموران رفت اما دلش پیش فاخته بود که از عمل می ترسید و با کلی حر ف برای امروز آماده اش کرده بود.همه چیز خراب شد! !! در کلانتری نشسته بود و از عصبانیت دایم پاهایش را تکان می داد.به پدر زنگ زده بود و او هم گفته بود فاخته همینجور گریان چشم به راه اوست.هر از گاهی هم با خشم به مرد خونسرد روبه رویش خیره میشد.چهره مرد خونسرد بود اما همینجور غرق در فکر به نقطه ای خیره مانده بود. -چقدر دیگه باید منتظر بمونم من جناب سروان.من باید بیمارستان باشم زیر چشمی نگاهی به نیما کرد -عرض کردم منتظر جواب بیمارستانیم دوباره با نفرت به مرد زل زد -فقط منتظر جواب بیمارستانم.ازت شکایت می کنم مرتیکه.اگه فقط به موقع به بیمارستان نرسم، من می دونم و تو صدای سروان از پشت میز بلند شد -می تونین بیرون منتظر باشین از خدا خواسته بلند شد و بیرون رفت.به محض بیرون آمدن فرهود را دید که سریع به سمتش می آید -خره اینجا چی کار می کنی دستی دور لبش کشید -می بینی که گیر کی افتادم.منتظر جواب بیمارستانم -جواب بیمارستان برای چی؟؟؟؟ -برای زمان و علت مرگ بچه.این یارو معلوم نیست چه کاره مهتابه محکم نفسش را بیرون داد -چه مسخره.خب که چی ؟؟؟ شانه هایش را بالا انداخت -چه می دونم.دلم مثل سیر و سرکه می جوشه سربازی با پاکت وارد اتاق شد و در را بست.فرهود به ساعت مچی اش نگاه کرد و دست به کمر زد -منم سه چهار ساعت دیگه پرواز دارم متعجب نگاهش کرد -چی!...پرواز؟!..ببخشید به کجا اونوقت؟ جدی نگاهش کرد -مرض چیه مگه به ما نمی یاد... دارم میرم پیش ددی. ...اون زنک ولش کرده اونجا، یادش افتاده پسر داره ابروهایش بالا پرید -پس بخشیدی بابا تو کلافه نفسی کشید -چه بدونم...مامان گوهر میگه هر چی باشه باباته...اون که برای من پدری نکرد بزار حق پسری خودمو به جا بیارم..برم ببینم در چه وضعه. هر چند چشم بسته هم می دونم تو چه افتضاحی داره دست و پا می زنه آرام به شانه اش زد -پس شرمنده رفیق.مزاحمت شدم -بیخیال.باید می دیدمت برای خداحافظی. می خواستم بیام بیمارستان -ممنون.زحمتت می شد ناگهان بلند خندید -تو رو بهونه می کنم دیگه ابروهایش بالا پرید -یعنی چی -دفعه قبل که برای آزمایش پیوند اومده بودم بیمارستان یکی از پرستارا مخمو زد.....شماره داد بهم تعحب نیما را که دید باز هم خندید -جون تو...برای آشنایی شماره نداد برای مادر بزرگم چیزی پرسیدم شمارش رو داد تا درباره اش از دکتر بپر سه و بگه.هیچی دیگه...الان یه مدتی میشه تلفنی حرف می زنیم. ..پیام میدیم تلگرام و اینا....برم و بر گردم باهاش قرار می زارم خوشحال به شانه اش زد -پس تو هم بله آه کشید -فراموش کردن رویا خیلی سخته....اما تنهایی سختره....خیلی تنهام نیما درست میشه. ..خود رویا هم راضی به این تنهایی تو نیست....برات خیلی خوشحالم فرهود ادامه دارد... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
قسمت۹۳ در باز شد و فرصت جواب دادن از فرهود را گرفت. سربازی که تو رفته بود اسم نیما را صدا زد -پورداوودی سریع بلند شد.به صدای فرهود برگشت -نیما اگر شاهدی چیزی خواست.صدام کن باشه تایید کرد.از فرهود در مورد ادعای مهتاب از او پرسیده بود.اوهم در مورد گیر دادنهای مهتاب توضیح داده بود.تمام پیامکهای مهتاب را نگه داشته بود و یکی از مکالماتشان را ضبط کرده بود تا در چنین روزی به عنوان مدرک رو کند. داخل رفت.همان مرد نشسته بود و مثل مادر مرده ها گریه می کرد. نیما هم نشست و منتظر به دهان سروان چشم دوخت -ما از شما خیلی معذرت می خوایم آقای پورداوودی. این آقا روشن شدن مساله براش خیلی مهم بود .این خانم عقد موقت این آقا بودن ناگهان از جا بلند شد. افتضاح بود!!!! این یعنی اوج رذالت این زن.وقتی فکرش را می کرد با زنی در رابطه بوده که کلا حرام و حلالی حالیش نبود مو به اندامش سیخ شد -چی دارین می گین؟ ؟؟ صدای گریه مرد بلند شد -همه زندگیمو به پاش ریختم.بخاطر خودخواهی و زیاده خواهیش زندان افتادم.زنکه می گفت منتظرم می مونه.بعد که بیام بیرون عقد دایم میشیم.بعد یه سال که بدهی هام و دادم اومدم بیرون.دیدم شکمش بالا اومده. من بخاطر این زن از خانواده طرد شدم اما گفتم ارزشش رو داره. داشتن مهتاب ارزشش رو داره.بدبختم کرد.کثافت آشغال. بهم گفت فقط با تو بوده.برام جواب آزمایش مهم بود.باید میدیدم چقدر به من خیانت کرده ناباور پوزخندی زد -فقط یه بار به خود من خیانت کرده.کجای کاری.تو از منم پخمه تری سروان از جایش بلند شد -در مورد مرگ بچه هم ...نوزاد کلا مادرزاد نارس بوده و قبلا در شکم این خانم مرده بوده.ما دیگه کاری با شما نداریم.ببخشید که امروز از کار مهم خودتون واسه این مساله موندین برآشفت و فریاد زد -فقط یه ببخشید..آره !!تموم شد و رفت رو کرد به مرد -حالا فهمیدی بابای اون بچه من نبودم چی کار می خوای بکنی عوضی. ...هیچ غلطی نمی تونی بکنی. بدبخت تا الان مگه چی کار کردی .فقط من موندم که امروز زنم جراحی مهمی داشت بخاطر اثبات شبهات شما.اگر مشکلی پیش بیاد از هیچ کدومتون نمی گذرم ناگهان مرد خشمگین بلند شد و از در بیرون رفت سروان بار دیگر از او عذرخواهی کرد.نیما اینبار سراسیمه بیرون رفت.فرهود جلو رفت. -بریم تو راه برات می گم.فقط سریع بریم بیمارستان فرهود سریع از در کلانتری بیرون رفتند.تلفن نیما زنگ زد پدرش بود.داشتند فاخته را به اتاق عمل می بردند و او به فاخته نرسیده بود.داشت تند و تند برای فرهود ماجرا را تعریف می کرد که ناگهان صدای جیغ زنی از خیابان آمد. به طرف صدا برگشتند.زنی را دیدند که از ماشینی پیاده شده بود و به این سمت خیابان دوید.فرهود زودتر زن را تشخیص داد -هی نیما....اون مهتاب نیست...اون مرده داره دنبالش می دوئه نیما کمی چشمانش را تنگ و دقیقتر نگاه کرد.مهتاب بود.با ظاهری آشفته که هیچوقت اورا اینجور ندیده بود هراسان و فریاد زنان به این سمت خیابان می آمد.می خواست از دست مرد که دیوانه شده بود به پلیس پناه ببرد.بلند جیغ می زد و کمک کمک می کرد. ناگهان یاد فاخته افتاد.الان در اتاق عمل بود و او اینجا ایستاده بود و به جیغ و داد مهتاب نگاه می کرد.بیخیال نگاه کردن به بلائی که مهتاب خودش با رفتارهای نادرستش بر سر خود آورده بود به بازوی فرهود زد -بیخیال بابا!!!هر خری..فرهود من عجله دارم فرهود هم نگاه گرفت و داشتند از در کلانتری بیرون می آمدند که صدای شلیک گلوله ای و جیغ چند عابر باز هم آنها را بر سر جایشان میخکوب کرد.صدای لرزان فرهود آمد -این یارو دیوونه شده.الان می خوره به یکی دیگه اندام مهتاب ظاهر شد.دوان دوان به سمت آنها می آمد. فریاد زد -نیما کمک!!! صدای شلیک گلوله و جیغ عابران اینبار ماموران پلیس را هم بیرون ریخت.مرد ایستاده بود و شلیک می کرد.فرهود کمی نیما را عقب زد -نیما بیا بریم او نور این زنکه احمق چرا داره می یاد طرف ما. ماموران بیرون آمده و ایست دادند.بدون توجه به ماموران فریاد زد -وایستا بد کاره احمق شلیک کرد و یکی از ماموران هم وقتی دید توجه به ایست آنها نکرد شلیک کرد.گلوله ای به پای مرد خورد و روی زمین افتاد .صدای جیغ و فریاد از یک خیابان سوت و کور در نزدیکیهای ظهر ،آشفته بازاری از همهمه و فریاد ساخته بود.همه از پنجره ساختمانها هم بیرون آمده و نگاه می کردند.نیما و فرهود مستاصل از وضعیت بوجود آمده قدرت هر گونه عکس العملی را از دست داده بودند.مهتاب دیگر در دو قدمی آنها بود که با بلند شدن صدای شلیک بعدی تن فرهود با ضرب به نیما خورد و پخش زمین شد. ادامه دارد... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
قست94 با برخورد تن فرهود او هم تعادلش بهم خورد و زمین افتاد.مثل برق گرفته ها به تن غرق در خون فرهود و چشمان بسته اش خیره ماند.اما کمی بعد از شوک در آمد سر فرهود را بغل کرد و بالا آورد.آرام به گونه اش زد -فرهود چشمانش بسته بود و سخت نفس میکشید.دست روی گردنش گذاشت. نبض کندی را زیر انگشتش احساس کرد.دوباره به گونه اش زد -فرهود نگاه به اطراف انداخت .به مهتاب که همان جا که پایش پیچید و افتاد و باعث شد تیر به سینه فرهود بخورد نشسته بود و تن غرق در خون فرهود را نگاه می کرد. مثل دیوانه ها کمی می خندید و بعد ساکت به گوشه ای زل می زد.دوباره به فرهود نگاه کرد و بلند تر نامش را صدا زد -فرهود!تورو خدا چشماتو باز کن هیچ حرکتی از فرهود ندید .اشکش ریخت و فریاد زد -فرهود تکانش داد اما چشمان بسته فرهود باز نشد.فریاد زد -کمک!یکی کمک کنه!زنگ بزنین آمبولانس! داره می میره. دوباره با بغض و فریاد تکانش داد -فرهود ماموران مرد را دستگیر کرده بودند.او هم زخمی بود و در گوشه ای نشسته بود و از درد فریاد می زد.مامور پلیس دیگری نزدیک شد و ضربان را کنترل کرد -الان آمبولانس می رسه فقط اشک ریخت و بدن غرق در خون دوستش را بغل زد.سرش را به سر فرهود چسباند -فرهود دووم بیار داداش.. بخدا بری خیلی نامردی آرام آرام اشکش ریخت و او را در بغلش نگه داشته بود.بیست دقیقه ای تا آمدن آمبولانس طول کشید.بیست دقیقه جانکاه.بیست دقیقه ای که ماندن و رفتن یک نفر را خیلی راحت رقم می زد.دقایقی که برای جراحت در سینه فرهود بسیار طولانی بود.آتش به جان نیما افتاد وقتی فقط چشمانش را باز کرد و با نهایت توانش لبخند زد -نیما نیما با شنیدن صدای فرهود با شوقی وصف ناپذیر گونه اش را بوسید -الان آمبولانس می رسه به خودت فشار نیار...دووم بیار فرهود باز هم لبخند زد -باید برم....رویا طاقت نداشت منو با کس دیگه ای ببینه..داره منو می بره پیش خودش گریه امانش نمی داد -خوب میشی دووم بیار.....نامرد می خوام ساقدوشت بشم فریاد زد -پس کو این آمبولانس لا مصب موهای فرهود را از پیشانی اش کنار زد.دوباره چشمانش را باز کرد -فاخته منتظر ته برو -تنهات نمی زارم ... -دارم میرم...تو هم برو پیش زنت دوباره چشمانش را بست.صدای فریادش در کلانتری پیچید -فرهود..نه....فرهود...نباید بری او هنوز همانجور بی هوش در بغل نیما بود.بالاخره امبولانس لعنتی رسید.فرهود را از بغل نیما جدا کردند و روی برانکار می گذاشتند که تلفنش زنگ خورد -الو با شنیدن صدای پدرش بغضش ترکید -نیما بابا!تو کجایی پسر جان...گفتی داری می یای با صدایی لرزان پدرش را صدا زد -بابا -چی شده نیما بابا همینطور که روی زمین نشسته بود دست خونی اش را لای موهایش کرد.نالید -بابا فرهود!بابا -چی شده بابا فرهود چی؟؟؟ با گریه فریاد زد -بابا....کشتنش بابا....تیر خورد -چی داری می گی..الو تلفنش را قطع کرد و با صدای بلند گریه کرد.هنوز در شوک بود.اصلا باورش نمی شد ....همانجا نشسته بود روی زمین ...احمقانه منتظر بود تا فرهود بیاید و با هم به بیمارستان بروند.دستانش را خون دوستش رنگی کرده بود.نگاهش به سوئیچ ماشینش افتاد.که از جیبش بیرون افتاده بود.تلخ خندید...یاد شوخی هایش افتاد که دائم می گفت سهم منو بده از این پراید خلاص بشم.اشکش را با دست خونی اش پاک کرد......بلند شد.چشمانش سیاهی رفت.نگاهش به مهتاب انداخت که هنوز همانجا نشسته بود.با تمام نفرت نگاهش کرد یه روزی بد می میری مهتاب....با فلاکت می میری. اینم نفرین من برای تو...هرچند می گن نباید کسی رو نفرین کنی از کنارش رد شد.ضجه مهتاب دوباره بلند شد.باید حالا حالاها ضجه می زد.عدالت نبود فرهود بمیرد و مهتاب باز هم در کنار مردهای دیگر لوندی کند.به خیابان رفت.دزدگیر ماشین را زد تا ببیند پراید فرهود کجا پارک شده است. دویست متری پائینتر بود.به طرف پراید سفید دوستش رفت.در را باز کرد و پشت فرمان نشست.اشکش را پاک کرد و استارت زد.روشن نشد.دوباره اشکش ریخت.یادش آمد باطری ماشینش خراب بود و باید عوضش می کرد.با هزار بدبختی و استارت زدن ماشین روشن شد به آدرسی که از آمبولانس گرفته بود حرکت کرد. ادامه دارد... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
قسمت95 در باز شد و فرصت جواب دادن از فرهود را گرفت. سربازی که تو رفته بود اسم نیما را صدا زد -پورداوودی سریع بلند شد.به صدای فرهود برگشت -نیما اگر شاهدی چیزی خواست.صدام کن باشه تایید کرد.از فرهود در مورد ادعای مهتاب از او پرسیده بود.اوهم در مورد گیر دادنهای مهتاب توضیح داده بود.تمام پیامکهای مهتاب را نگه داشته بود و یکی از مکالماتشان را ضبط کرده بود تا در چنین روزی به عنوان مدرک رو کند. داخل رفت.همان مرد نشسته بود و مثل مادر مرده ها گریه می کرد. نیما هم نشست و منتظر به دهان سروان چشم دوخت -ما از شما خیلی معذرت می خوایم آقای پورداوودی. این آقا روشن شدن مساله براش خیلی مهم بود .این خانم عقد موقت این آقا بودن ناگهان از جا بلند شد. افتضاح بود!!!! این یعنی اوج رذالت این زن.وقتی فکرش را می کرد با زنی در رابطه بوده که کلا حرام و حلالی حالیش نبود مو به اندامش سیخ شد -چی دارین می گین؟ ؟؟ صدای گریه مرد بلند شد -همه زندگیمو به پاش ریختم.بخاطر خودخواهی و زیاده خواهیش زندان افتادم.زنکه می گفت منتظرم می مونه.بعد که بیام بیرون عقد دایم میشیم.بعد یه سال که بدهی هام و دادم اومدم بیرون.دیدم شکمش بالا اومده. من بخاطر این زن از خانواده طرد شدم اما گفتم ارزشش رو داره. داشتن مهتاب ارزشش رو داره.بدبختم کرد.کثافت آشغال. بهم گفت فقط با تو بوده.برام جواب آزمایش مهم بود.باید میدیدم چقدر به من خیانت کرده ناباور پوزخندی زد -فقط یه بار به خود من خیانت کرده.کجای کاری.تو از منم پخمه تری سروان از جایش بلند شد -در مورد مرگ بچه هم ...نوزاد کلا مادرزاد نارس بوده و قبلا در شکم این خانم مرده بوده.ما دیگه کاری با شما نداریم.ببخشید که امروز از کار مهم خودتون واسه این مساله موندین برآشفت و فریاد زد -فقط یه ببخشید..آره !!تموم شد و رفت رو کرد به مرد -حالا فهمیدی بابای اون بچه من نبودم چی کار می خوای بکنی عوضی. ...هیچ غلطی نمی تونی بکنی. بدبخت تا الان مگه چی کار کردی .فقط من موندم که امروز زنم جراحی مهمی داشت بخاطر اثبات شبهات شما.اگر مشکلی پیش بیاد از هیچ کدومتون نمی گذرم ناگهان مرد خشمگین بلند شد و از در بیرون رفت سروان بار دیگر از او عذرخواهی کرد.نیما اینبار سراسیمه بیرون رفت.فرهود جلو رفت. -بریم تو راه برات می گم.فقط سریع بریم بیمارستان فرهود سریع از در کلانتری بیرون رفتند.تلفن نیما زنگ زد پدرش بود.داشتند فاخته را به اتاق عمل می بردند و او به فاخته نرسیده بود.داشت تند و تند برای فرهود ماجرا را تعریف می کرد که ناگهان صدای جیغ زنی از خیابان آمد. به طرف صدا برگشتند.زنی را دیدند که از ماشینی پیاده شده بود و به این سمت خیابان دوید.فرهود زودتر زن را تشخیص داد -هی نیما....اون مهتاب نیست...اون مرده داره دنبالش می دوئه نیما کمی چشمانش را تنگ و دقیقتر نگاه کرد.مهتاب بود.با ظاهری آشفته که هیچوقت اورا اینجور ندیده بود هراسان و فریاد زنان به این سمت خیابان می آمد.می خواست از دست مرد که دیوانه شده بود به پلیس پناه ببرد.بلند جیغ می زد و کمک کمک می کرد. ناگهان یاد فاخته افتاد.الان در اتاق عمل بود و او اینجا ایستاده بود و به جیغ و داد مهتاب نگاه می کرد.بیخیال نگاه کردن به بلائی که مهتاب خودش با رفتارهای نادرستش بر سر خود آورده بود به بازوی فرهود زد -بیخیال بابا!!!هر خری..فرهود من عجله دارم فرهود هم نگاه گرفت و داشتند از در کلانتری بیرون می آمدند که صدای شلیک گلوله ای و جیغ چند عابر باز هم آنها را بر سر جایشان میخکوب کرد.صدای لرزان فرهود آمد -این یارو دیوونه شده.الان می خوره به یکی دیگه اندام مهتاب ظاهر شد.دوان دوان به سمت آنها می آمد. فریاد زد -نیما کمک!!! صدای شلیک گلوله و جیغ عابران اینبار ماموران پلیس را هم بیرون ریخت.مرد ایستاده بود و شلیک می کرد.فرهود کمی نیما را عقب زد -نیما بیا بریم او نور این زنکه احمق چرا داره می یاد طرف ما. ماموران بیرون آمده و ایست دادند.بدون توجه به ماموران فریاد زد -وایستا بد کاره احمق شلیک کرد و یکی از ماموران هم وقتی دید توجه به ایست آنها نکرد شلیک کرد.گلوله ای به پای مرد خورد و روی زمین افتاد .صدای جیغ و فریاد از یک خیابان سوت و کور در نزدیکیهای ظهر ،آشفته بازاری از همهمه و فریاد ساخته بود.همه از پنجره ساختمانها هم بیرون آمده و نگاه می کردند.نیما و فرهود مستاصل از وضعیت بوجود آمده قدرت هر گونه عکس العملی را از دست داده بودند.مهتاب دیگر در دو قدمی آنها بود که با بلند شدن صدای شلیک بعدی تن فرهود با ضرب به نیما خورد و پخش زمین شد. ادامه دارد... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
قسمت۹۶ اشک فاخته در آمد از صبح که استرس داشت حالا هم که اینجور شده بود شدیدا دلهره داشت -من نمی تونم....نیما من می ترسم...اگه نیای چی لبخند زد -یعنی چی اگه نیام فاخته...امکان نداره تنهاست بزارم فقط یه ساعت دیرتر می یام همین دوباره اشک ربه پخت.سر فاخته را در آغوشش گرفت -آخ...عزیز دلم از هیچی نترس! باشه گلم.با بابا برو منم می یام دستانش را محکم دور کمر نیما سفت کرد -نیما من بدون تو می میرم. باشه میرم ولی تو رو خدا زود بیا....تو قول دادی وقتی چشمامو باز کنم پیشم باشی سرش را بوسید -شک نکن فاخته...تا چشمای قشنگت رو باز کنی منو می بینی....بهت قول می دم حاج خانم از پشت شانه های فاخته را گرفت و از نیما جدا کرد.صدای گریه فاخته بلندتر شد -بیا عزیزم. ..بیا بریم دختر گلم...می یاد نیما....بی قراری نکن مادر حاج خانم فاخته را به سمت در ماشین برد تا سوار شود.فاخته دوباره هراسان برگشت و به نیما چشم دوخت -نیما...منتظرتم -برو عزیز. ..حتما می یام رو به پدرش کرد -بابا حاج اقا در حالیکه در سمت راننده را باز می کرد به نیما چشم دوخت -بابا...به فرهود بگو بیاد کلانتری.من حوصله ندارم زنگ بزنم -باشه بابا خیالت راحت.هر مشکلی پیش اومد بهم زنگ بزن سهراب هنوز دم در بود -می خوای من باهات بیام غمگین بود و دلشوره داشت.چشمان گریان فاخته از جلوی چشمش نمی رفت -نه بمون شاید بیمارستان کمکی بشه با سهراب خداحافظی کرد و همراه ماموران رفت اما دلش پیش فاخته بود که از عمل می ترسید و با کلی حر ف برای امروز آماده اش کرده بود.همه چیز خراب شد! !! در کلانتری نشسته بود و از عصبانیت دایم پاهایش را تکان می داد.به پدر زنگ زده بود و او هم گفته بود فاخته همینجور گریان چشم به راه اوست.هر از گاهی هم با خشم به مرد خونسرد روبه رویش خیره میشد.چهره مرد خونسرد بود اما همینجور غرق در فکر به نقطه ای خیره مانده بود. -چقدر دیگه باید منتظر بمونم من جناب سروان.من باید بیمارستان باشم زیر چشمی نگاهی به نیما کرد -عرض کردم منتظر جواب بیمارستانیم دوباره با نفرت به مرد زل زد -فقط منتظر جواب بیمارستانم.ازت شکایت می کنم مرتیکه.اگه فقط به موقع به بیمارستان نرسم، من می دونم و تو صدای سروان از پشت میز بلند شد -می تونین بیرون منتظر باشین از خدا خواسته بلند شد و بیرون رفت.به محض بیرون آمدن فرهود را دید که سریع به سمتش می آید -خره اینجا چی کار می کنی دستی دور لبش کشید -می بینی که گیر کی افتادم.منتظر جواب بیمارستانم -جواب بیمارستان برای چی؟؟؟؟ -برای زمان و علت مرگ بچه.این یارو معلوم نیست چه کاره مهتابه محکم نفسش را بیرون داد -چه مسخره.خب که چی ؟؟؟ شانه هایش را بالا انداخت -چه می دونم.دلم مثل سیر و سرکه می جوشه سربازی با پاکت وارد اتاق شد و در را بست.فرهود به ساعت مچی اش نگاه کرد و دست به کمر زد -منم سه چهار ساعت دیگه پرواز دارم متعجب نگاهش کرد -چی!...پرواز؟!..ببخشید به کجا اونوقت؟ جدی نگاهش کرد -مرض چیه مگه به ما نمی یاد... دارم میرم پیش ددی. ...اون زنک ولش کرده اونجا، یادش افتاده پسر داره ابروهایش بالا پرید -پس بخشیدی بابا تو کلافه نفسی کشید -چه بدونم...مامان گوهر میگه هر چی باشه باباته...اون که برای من پدری نکرد بزار حق پسری خودمو به جا بیارم..برم ببینم در چه وضعه. هر چند چشم بسته هم می دونم تو چه افتضاحی داره دست و پا می زنه آرام به شانه اش زد -پس شرمنده رفیق.مزاحمت شدم -بیخیال.باید می دیدمت برای خداحافظی. می خواستم بیام بیمارستان -ممنون.زحمتت می شد ناگهان بلند خندید -تو رو بهونه می کنم دیگه ابروهایش بالا پرید -یعنی چی -دفعه قبل که برای آزمایش پیوند اومده بودم بیمارستان یکی از پرستارا مخمو زد.....شماره داد بهم تعحب نیما را که دید باز هم خندید -جون تو...برای آشنایی شماره نداد برای مادر بزرگم چیزی پرسیدم شمارش رو داد تا درباره اش از دکتر بپر سه و بگه.هیچی دیگه...الان یه مدتی میشه تلفنی حرف می زنیم. ..پیام میدیم تلگرام و اینا....برم و بر گردم باهاش قرار می زارم خوشحال به شانه اش زد -پس تو هم بله آه کشید -فراموش کردن رویا خیلی سخته....اما تنهایی سختره....خیلی تنهام نیما درست میشه. ..خود رویا هم راضی به این تنهایی تو نیست....برات خیلی خوشحالم فرهود ادامه دارد... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
قسمت97 با کلی مصیبت بالاخره جای پارک پیدا کرد. نگاهی به ساعتش انداخت.ماشین را خاموش کرد و پیاده شد.با سرعت هر چه تمامتر به آن سمت خیابان رفت و وارد بیمارستان شد.در حیاط بیمارستان ایستاد و کمی نفس تازه کرد.اینبار با قدمهای سریع به بیمارستان رفت.مادرش را دید تسبیح در دست و ذکر گویان روی نیمکتی نشسته است.حاج آقا هم داشت در راهرو راه می رفت و گوشی موبایلش هم در دستش بود.پیدا بود دارد شماره می گیرد.صدای زنگ موبایل نیما که بلند شد حاج آقا و حاج خانم هر دو با هم به طرف نیما نگاه کردند.حاجی به سرعت به سمتش آمد.صدای یا حسین مادرش را شنید.احتمالا وضع آشفته نیما زیادی در چشم بود -کجایی بابا جان.. نصفه عمر شدیم.. چرا گوشیتو جواب نمی دی.این چه قیافه ایه چشمانش از اشک پر شد -پیش فرهود بودم.بردنش اتاق عمل.اوضاعش وخیمه. ناگهان ضعف بر پاهایش غلبه کرد.حاجی انگار فهمید که سریع زیر بازویش را گرفت و به سمت نیمکت هدایتش کرد تا بنشیند.حاج خانم کنارش نشست و دستان سرد پسرش را گرفت -بمیرم امروز چی کشیدی مادر.این چه بلائی بود سر دوستت اومد اخه سر دردناکش را به دیوار پشت سرش چسباند -امشب پرواز داشت.بخاطر من اومد کلانتری.من احمق ازش خواسته بودم.توی اینهمه شلوغی تیر باید بیاد صاف بخوره به فرهود....تقصیر من بود از لای چشمان بسته اش اشک سرازیر شد.دست حاجی روی شانه اش نشست -بیا پسرم آب بخور..تو چه میدونستی امروز چی میشه.....آب رو بخور بعد برو یه آبی به دست و صورتت بزن.برو بابا....از حال فاخته باخبر بشیم با هم میریم بیمارستان سرش گیج میرفت.لیوان را به زور در دست لرزانش گرفت تا نیافتد.دست مادر روی دستش نشست تا کمکش کند آب را بنوشد.از مادرش تشکر کرد -دستت درد نکنه.مامان مسکن نداری تو کیفت..سرم داره می ترکه بدون حرفی دنبال مسکن در کیفش می گشت.چند ساعتی بود که فاخته در اتاق عمل بود.مسکن را از مادرش گرفت و خورد و چشمانش را بست.فرهود دائم جلوی چشمش بود .می خواست پیش او بماند اما عزیزتر از جانی هم در اینجا داشت.وقتی از بیمارستان بیرون آمد برای بی کسی رفیقش خیلی غصه خورد.حتی یک نفر نبود به او زنگ بزند تا پشت در اتاق عمل چشم به راه او باشد.خدای بزرگ....تو هم جان میدهی و هم می گیری....به کرم و بخشش و بزرگیت اینبار جان بده....از روح خداییت به این دونفر جان بده.فرهود هرچند رفیق بود اما بعد از مرگ برادرش واقعا حس برادری نسبت به او داشت.حتما که نباید از یک خون بود او را چون برادرش دوست داشت.احساس خیسی اشک روی صورتش را سریع با دستانش از بین برو.اصلا اوضاع روحی خوبی نداشت.نمی دانست باید به کدام فکر کند .....به فاخته که عزیز تر از جانش بود یا برادری که شمارش معکوس مرگش بود.با دردی که در سر داشت قدرت فکر کردن هم نداشت.چشمانش را باز کرد .نگاهش به دانه های تسبیح پدر ثابت ماند.زمزمه روح بخش یا الله حاج آقا دلش را زیر و رو می کرد.یالله...یاالله...یا ارحم الرحمین، بغض راه گلویش را بسته بود.دلش برای سجاده ای که در خانه پدرش جا گذاشت و رفت تنگ بود.زمزمه های پدر حال دلش را عجیب می کرد. ...خدا تنگ در کنارشان نشسته بود.گاهی دست بر سرشان می کشید و گاهی استغفارشان را اجابت می کرد.بیتاب و سر گشته، درمانده و به بن بست خورده،احساس خفگی می کرد.با حال عجیبی بلند شد -کجا مادر؟؟؟ با بیتابی به سمت پله ها دوان شد -می یام الان مشت دیگر و دوباره مشتی دیگر.....آه خدایا....شاهد حال دل غریبان....اینبار اول نظری بر ما کن....دوباره مشتش را پرآب کرد و به صورتش پاشید. از سردرد حالت تهوع داشت.آستین پیراهنش را تا کرد.شروع کرد وضو گرفتن....به نماز خانه بیمارستان رفت.مهری کوچک برداشت و قامت بست.الله اکبر....بغضش را فرو خورد.....انگار خجالت می کشید بعد از مدتها در پیشگاه خدا بایستد.....بسم الله الرحمن الرحیم.....حمد و ستایش مخصوص توست اما امان از بندگان فراموش کارت.....تا خوبند از خودشان میبینند و وقتی به مصیبتی گرفتار شوند رو به تو می آورند.اشک میریخت و زمزمه می کرد.....اهدنا الصراط المستقیم. ....برس به داد کسانیکه بر خود مغرور میشوند و تو را از یاد می برند......سلام نماز راهم داد و به سجده افتاد...امن یجیب مضطر اذا دعاه و یکشف سوء....خدایا من تو را از یاد بردم اما تو مرا از یاد نبر....به مصیبتی گرفتار شدم....خدایا خودت برطرف کننده مصیبت و راهگشای تمام بن بست هایی.... ادامه دارد... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
( قسمت آخر ) امن یجیب مضطر اذا دعاه و یکشف سوء دست دعا می برم به درگاهت برای پاک شدن از گناهم...تو خدای بزرگی که به کرمت یکبار به عزیز من جان دادی....اینبار هم نظری بیانداز و جانی تازه کن... از نفس خودت بر روح عزیزی جان بده.... حسبنا الله و نعم الوکیل توکل می کنم بر تو که خودت ولی و سرپرست مایی از روی سجده بلند شد.تسبیح برداشت و ذکر می گفت یالله...یالله...سبحان الله....یا ارحم الرحمین با روی سیاه اومدم و روبروت نشستم.مگه نمی گن تو ستار عیوب و گناهی.ببخش و جون بده به معصومی و بی گناهی که امروز مظلومانه رو تخت بیمارستان افتاد... یکبار اجابتم کردی اما روم زیاده اومدم یه بار دیگه برای اجابت دعا....تو رو به بزرگیت قسم کمکش کن.یه بار دیگه بی برادرم نکن. اشک دوباره از چشمانش سرازیر شد.موبایلش را که کنارش گذاشته بود زنگ خورد.با دیدن شماره ناشناس که حدس می زد از طرف بیمارستانی که فرهود در آنجا بود باشد ،خودش موقع خروج شماره داره بود،بسم الله هی گفت و تلفن را پاسخ داد. سر روی پاهای مادر گذاشته بود و به رایحه گلهای بهاری مست میشد.تاجی از گل بر روی سرش بود.گلهای رنگ و رو رفته چادر مادرش هم عطر یاس داشت.مادر دست بر چهره زیبایش می کشید و برایش دعا می خواند. -مامان....صدای دعا می یاد -آره مادر. ...صدای دعا می یاد از روی پای مادرش بلند شد.مادر هم چادر کهنه را بر سر کشید و از جایش برخاست.چهره مادرش در پس آن چادر کهنه مانند حوریان بهشتی بود اما -کجا داری میری مامان -برم مامان! نشسته بودم تنها نباشی....عزیزت اومد چهره بهاری دخترش را بوسید .گونه هایش گل انداخته و با طراوت بود.نگاهش به جوانی افتاد که از کنارشان عبور کرد -مامان من این جوون و میشناسم پیشانی دخترش را بوسید -من باید برم ....این جوون هم مثل تو بوی یاس می داد مادر.....اومده بود اینجا اما داره بر می گرده،موندگار نشد اینجا همانطور که به جوان خیره شده بود مادرش دور و دور تر شد. ** چشمانش را باز کرد.در میان آنهمه سفیدی در آن اتاق رنگ شب موهای مجعد نیما ،برایش از هر گل معطر زیباتر بود.خیلی تشنه بود و گلویش خشک شده بود.اما نامش را که مسکن روحش بود صدا زد -نیما نیازمند جانی بود که خالصانه تقدیمش می کرد -جان نیما -اومدی بالاخره بد قول -مگه میشد نیام عشقم. چشمانش را بیحال باز کرد.دلش برای لبخندهایش تنگ بود -چند ساعته مگه ندیدمت -چطور -خیلی دلم برات تنگ شده با احساس لبهای نیما روی پیشانیش دوباره چشمانش را باز کرد -دل من بیشتر برات تنگ بود عزیزم.به زندگی دوباره خوش اومدی لبخند زد.هرچند بیجان بود اما از ته دل بود.تازه بهوش آمده بود و زیاد توان حرف زدن نداشت اما برای شنیدن صدای نیما بیتاب بود -نیما -جانم -من داشتم خواب عجیبی می دیدم سکوتش یعنی منتظر ادامه است. چشمانش را باز کرد -مامانم تا همین الان که تو بیای، پیشم نشسته بود.تو خواب خیلی خوشگل تر و جوون تر بود.اما همینکه تو اومدی رفت آه از این خواب فاخته.. مادرش برای دیدن رویش آمده بود.....بعضی خوابها مو بر اندام آدم سیخ می کنند .سعی کرد صدایش نلرزد -خیره ان شالله -یه نفر دیگه رو هم دیدم....دوست تورو دیدم....اما رنگ و رو پریده بود اشکی که داشت از قفسه جشمانش آزاد می شد را پس زد. -مامان گفت اومده بوده بمونه ولی برگشت.....اتفاقی برای دوستت افتاده پیشانی اش از بوسه عشقش داغ شد -خدا امروز با اجابت دعا هام منو بد جوری شرمنده خودش کرد.فعلا استراحت کن....کلی راه داری برای خوب شدن....باید خوب بشی....کلی وقت باید تلافی کنیم......نمی خوام دیگه حتی یه لحظه از کنار تو بودن غافل بشم. تو نه تنها عشق زندگیم هستی دلیل تمام زندگیم شدی.......چشم بسته من رو به روی خیلی چیزا با خوبیهات باز کردی ......از اینکه تو زندگیم هستی روزی هزار مرتبه شاکر خدا هستم عزیزم......بگیر استراحت کن چشمانش را اینبار با شیرینی حرفهای عشقش که از هر سرمی موثرتر بود بست -نیما -جان نیما -دوست دارم -منم دوست دارم عشقم...تا ابد پایان @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺