.. می خوام با خانومم برم مسافرت ... بابا بذار یه خورده هم افتخار نصیب من بشه ... شایان- آخه...
آخه نداره دیگه قبول کن ... شایان- آخه منم یه کاری داشتم ... با تعجب پرسیدم - چه کاری؟ شایان نفس عمیقی کشید. شایان- هیچی بیخیال ... مهم نیست..باشه، پس خودت جمعش کن دیگه ... - مرسی قربونت ... کاری نداری؟ شایان- نه ... خداحافظ ... قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم ... باید هر طور شده تموم می کردم این عذابا رو ... مردم و زنده شدم تا بالاخره فردا رسید ... قبلا به عاطفه از پشت در اتاقش گفتم که جلسه آخره و شایانم نمیاد ... تا اینکه بالاخره زنگ در زده شد و ناهید اومد تو ... خودم درو واسش باز کردم ... خیلی استرس داشتم ... می دونستم که به خاطر ناهیدم که شده تو اتاق نمی مونه و میاد بیرون ... دلم براش یه ذره شده بود ... ناهید دیدنش رو هم برام حرام کرده بود ... عاطفه هم اومد بیرون ... با ناهید دست داد و سلام احوال پرسی کرد. ناهید- حسرت به دلم موند که یه بار زرنگ تر از تو باشم و زود تر از تو برسم
هر دو خندیدن..اصلا بهم نگاه نمی کرد ... ناهید به من نگاه کرد. ناهید- آقا شایان نیومدن هنوز؟ تعارفشون کردم بشینن. - امروز من به جای شایان هستم خدمتتون ... عاطفه مقنعه روی سرش رو مرتب کرد. عاطفه- ناهید جونم ... امروز حاج خانوم طبقه اول مهمون داره من میرم کمکش ... اگه میشه خوب نکته ها رو یادداشت کن ... ازت می گیرمشون ... ناهید- یعنی نیستی سر کلاس؟ عاطفه- نه ... به بنده خدا قول دادم کمکش کنم باید برم ... حتی ازم اجازه نگرفت ... ناهید رو بوسید و سریع رفت ... دلم فشرده شد ... چرا این قدر از من بدش می اومد؟ شاید به خاطر کار اون شبم بود ... ولی پشیمون نبودم ... پاش می افتاد بازم انجامش می دادم ... شاید بیشتر از اونو ... ناهید نشست و من روبروش ... نفس عمیقی کشیدم ... - میشه درمورد یه سری مسائل دیگه صحبت کنیم؟ نگام کرد. ناهید- چه مسائلی؟
گفتن جمله ای که تو ذهنم بود برام از جون کندن بدتر بود ولی باید می گفتم ... صدام و حتی دست و پام می لرزید ... - نمیخوای برگردی؟ با تعجب نگام کرد. - من هنوز منتظر برگشتن تو هستم ... ناهید- اقا محمد زده به سرتون؟ یادتون رفته زن دارین؟ همه پریشونیم رو ریختم رو صدام ... فریاد زدم ... - اون زن من نیست ... اصلا از رفتارم تعجب نکرد ... خیلی خونسرد و آروم نگام می کرد ... لبخندی زد و سرش رو انداخت پایین ... واای نه ... یعنی خوشحال شد از حرفم؟ صدامو آروم تر کردم ... - برگرد ناهید ... برگرد ... خدای احد و واحد شاهده که جون دادن از این اصرار ها سخت تر نبود ... دلم می خواست بمیرم فقط ... باز لبخند زد..پس خوشش اومد از حرفم ... پس خوشحال شد از این که عاطفه رو نمیخوام ... برم بمیرم ... ناهید- اقا محمد ... این قدر خودتونو اذیت نکنین ... شما مجبور نیستین به من و خودتون و بقیه دروغ بگین
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
در این شب دل انگیز
ازخدای مهربان برایتان
یڪ حس قشنگ
یڪ شادے بی دلیل
یڪ نفس عطر خدا
یڪ بغل یاد دوست
یہ دنیا ،آرزوی خوب
خواستـارم
وامید وارم که غرق در
رحمت بی نهایت الهی
باشید🌸
شب بخیر 🌃
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🌙✨🌙✨🌙✨🌙
اولین پنجشنبه ماه مبارک رمضان🌙
و ياد درگذشتگان😔
🌹 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🌹
🙏 التماس دعا 🙏
🌙🌷🌙🌷🌙🌷
اولین پنجشنبه ماه رمضان 🌙
یادی کنیم از اونایی که سالهای
قبل سر سفرههای افطاری و سحری
کنار ما بودن...😔
با ذکر #فاتحه و #صلوات🙏
روحشون شاد ویاد شون گرامی 😔
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕مهمترین مسئله
در ارتباطِ بینِ دو نفر که قصدِ ازدواج دارند
این است که
این دو نفر
همیشه حرف برای گفتن داشته باشند
و فقط وقتی با هم حرف نزنند که
از نظر فیزیکی خسته شده باشند
و برایِ حرف زدن و گفتگو با هم
هیجان داشته باشند
و همین قدر که فکر کنند
می خواهند با هم حرف بزنند
خوشحال شوند.
بنابراین مهم این است که
شما حرفی برای گفتن و شنیدن داشته باشید
مهم این است که
همدیگر را به چالش بکشید
و این باعث شود
بعداً دوباره راجع به آن موضوع فکر کنید
و بعداً دنبالش را بگیرید
و برای ادامه آن گفتگو
یا گفتگوهایی مانند آن
هیجان داشته باشید.
وگرنه در دنیای پیچیده امروز
یک رابطه سطحی
مبتنی بر وقت گذرانی
به هیچ عنوان نشان دهنده این نیست که
شما می توانید با هم زندگی کنید.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘
این ذهنیت که
اگر من را خواستند
من خوبم
و اگر من را نخواستند
من بدم
ذهنیتِ کاملاً غلط و نادرستی است
اینکه یک نفر به خواستگاری شما بیاید
و شما بگویید " نه "
این " نه "
نه نشانه خوبیِ شماست
و نه نشانه بدیِ اوست
تنها نشاندهنده این موضوع است که
شما و او برای هم مناسب نیستید.
مثلاً فرض بفرمایید
شما خانمِ 30 ساله ای هستید
و یک پسر 18 ساله به شما می گوید
من می خواهم با تو ازدواج کنم
و شما می گویید " نه "
اما این " نه "
به این خاطر نیست که
سنِ او یا خودش ایرادی دارد
یا شما حُسنی دارید
فقط نشاندهنده این است که
شما به هم نمی خورید.
ماجرایِ زن و شوهری
و ماجرایِ عشق یا ازدواج
ماجرایِ مکمل و متممِ هم بودن است
و به همین جهت است که
یک شباهت هایی
برای گره خوردن ها
باید وجود داشته باشد.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕ وقتی فردی شما را آزار می دهد،
➖شما را کوچک میکند و اجازه نمیدهد شما در بهترین حالتی که میتوانید باشید
و دائما حال شما را میگیرد، دیگر جایی برای احساساتی بودن نمی ماند.
➖احساسات درخور عشق و مهربانی است، درخور کسانیست که اهرم های مثبتی در زندگی شما هستند.
➖احساسات خود را برای کسانی نگه دارید که نسبت به شما با مهربانی و حرمت و منزلت رفتار می کنند.
➖احساساتتان را خرج کسانی که سعی در تخریب شما دارند و نمیخواهند به شما اجازه رشد دهند، نکنید!
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
سوال920
سلام خوب هسین؟
من ۱۹ساله و شوهرم ۲۱به علت فوت پدر شوهر داریم با مادر شوهرم زندگی میکنیم یعنی از اول عروسی پیش مادرشوهرم هسیم قبلا ها که مشکلی بین من و ایشون بود با غصه خوردن برطرف میشد ولی الان که دوماهه باردارم بشدت دارن اذیتم میکنن به شوهرمم که میگم میگن اشتباه میکنی ولی روزها که شوهرم کارهستن بشدت بمن تیکه میزنه و همش داره از پدرشوهرمرحوم و برادر های ناتنی شوهرم بد میگن و من پاسخی نمیدم توی جمع همسایه یا فامیل از نقطه ضعف هایم حرف میزنن و من تنها باسکوت و لبخند میگذرم ولی در این دکماه بارداری بشدت در حالت بده روحی روانی هسم همش میگه که زود بود بچه دارشدین و جاریه بنده ک چاارساله عروسی کردن و دوبار سقط داشتن رو بامن مقایسع میکنه بشدت ناراحتم که فرزند بافرزند چه فرقی داره خیلی ناراحتم که مبادا روی جنین تاثیربدی بزارم با این حاله روحی نامساعد قران میخوانم ولی همش درگیرم به شوهرم بگم که چرا بامن این مشگلو داره مادرت زود جبهه میگیره مادرش بشدت از ناز کردن من توسط پسرش بیزاره ب وضوح مشخصه وقتی ما ب مشکل میخوریم ایشون منرا مقصر دانسته و باخندیدن پسرش را از اینکه زن گرفته سرزنش میکنه انگار دوسداره ما قهر باشیم همش و دراین صورت خیلی خوب میشه باهام وقتی ب پسرش محل نمیدم
شبا همش خواب میبینم یبلای سرم میخوادبیاره شوهرم خیلی دوسم داره ابراز علاقه میکنه و از اینکه باردلرم بشدت خوشحاله ولی مادر شوهرم نه ما در یک خونه زندگی میکنیم و فقط اتاق ما جداس ووسایلمون رو بزور در این اتاق جا دادیم شوهرم همش از حسن من حرف میزنه و ایشون با تمسخر ضرب المثل واسمون میزنه با جاریم بشدت خوبه منم خیلی باهاش راحتم بهش میگم چرا بامن این مشگلو داره میگه حس میکنه تو پسرشو بعد تنها شدنش که همدردش بوده رو ازش گرفتی هرحرفی که میزنم پیش جاریام میگه بخدا از وقتی عروسی کردیم حمام کردن برام سخته اخه میگه مگه چقد رابطه دارین درک نمیکنه که انسان نیاز به تمیزی داره همش مامانم که میاد خونمون لباس روشن میپوشه رو مسخره میکنه که چرا انقد امروزی هست یا از برادرام ایراد میگیره کلا باهام مشکل داره کمکم کنید دوس ندارم اینجوری باشم تااخرعمر و بچم انرژی منفی منو دریافت کنه راه حلی چیزی پیشنهاد کنید من همه کارای خونه رو انجام میدادم ولی دیدم بشدت از کارام بیخودی ایراد میگیره که اون جاش اونجا نیسو خوب پاک نکردی دیگ بجز ظرف شستن و غذادرس کردن کاری دیگ نمیکنم همش از غذاها ایراد میگیره یا شبا ظرفای چرکشو نمیشوره که خودش اخرشب استفاده کرده میزاره من صب برم بشورم اصنم بروی خودش نمیاره باردارم و دکتر گفته بشدت مراعات کن چون کم سنو سالی و بچه اولتم هست هی میگه کار کنی سفت میشی ولی اون جاریم قبل سقط ک بمون سرمیزدو براش غذا جدادرس میکرد گفتم چکارمیکنی باهات خوبه گف از اول عروسی هیچکاری براش نکردم و بهش رو ندادم اصنم باهاش گرم نشدم گیر میداد منم گیرمیدادم ولی من نمیتونم اینجوری باشم گفت اوایل بامنم اینجوری بود ولی وقتی مثل خودش شدم باهام بهتر شد من نمیتونم بدی کنم
پاسخ ما👇
سرکارخانم@شمس مشاور خانواده
👇👇👇👇
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت101
منظورت چیه؟ ناهید- اقا محمد شما منو خیلی دوست داشتی ... قبول ... می فهمم ... باور دارم ... ولی الان چیزی فراتر از دوست داشتن رو توی چشماتون می بینم ... اقا محمدشما عاشق عاطفه هستی ... عذاب نده خودت رو ... - اشتباه می کنی ... من چیزی از عشق نمی فهمم ... ناهید- اشتباه نمی کنم ... بذار برات روشن کنم که دیگه شما عذاب نکشی ... اقا محمد یادمه اون روزی که در حد انفجار از دستم عصبی شدی ... بلند داد زدی و گفتی که منو نمی خوای ... گفتی که کسی رو که منو به خاطر شهرتم بخواد رو نمیخوام ... گفتی طلاق ... یادته؟ نیازی نیست شرمنده باشی ... من مطمئن بودم که شما اون حرفا رو از رو عصبانیت زدی و حرفا و واقعیت دلت نبود ... مطمئن بودم و هستم ولی من که عصبی نبودم ... وقتی از پیشت رفتم ... چند روز خودم رو توی اتاقم زندانی کردم و فکر کردم ... به همه چی ... به خاطر تو ... به خاطر خودم ... من دوست داشتم ... ولی تو ذهنم همه چیز رو گذاشتم کنار ... فکر کردم ... شما رو تصور کردم ... بدون این که خواننده باشی ... بدون این که مشهور باشی ... بدون این که پولدار باشی ... تصور کردم که یه آدم معمولی تحصیل کرده به اسم محمد نصر اومده خواستگاریم ... اقا محمد من تو ذهنم مردد موندم که چه جوابی بهت بدم ... در حالیکه وقتی محمد نصر خواننده و مشهور اومد خواستگاریم بدون لحظه ای تردید قبول کردم ... از این جا فهمیدم که من و شما نمی تونیم یه زندگی عالی بسازیم
نمیگم دوست نداشتم ... چرا داشتم ولی با خودم که خلوت کردم دیدم برای من زن خواننده بودن لذت بیشتری داره تا زن محمد نصر بودن ... از این جا به خودم شک کردم ... اگه ادامه می دادم باهات عین نامردی بود ... چون ممکن بود روزی به هر دلیلی این شهرتتو کنار بذاری و یا ازت گرفته بشه ... نمی تونستم تصور کنم اون لحظه چه احساسی بهت خواهم داشت ... شما عصبی بودی و گفتی طلاق ... از ته دلتم نبود ... ولی من نشستم و منطقی فکر کردم و منطقی جواب دادم که باشه ... طلاق ... نه از روی احساس و لجبازی با شما ... اقا محمد اگه می موندم باهات شاید زندگی هردو مون خراب می شد ... پس هم به خاطر خودم و هم به خاطر تو کشیدم کنار ... الانم هیچ احساسی بهت ندارم ... اینا رو گفتم که خودت رو مدیون من ندونی ... من خودم انتخاب کردم ... تو هم عاشقی اقا محمد ... پس من و شما دیگه هیچ دینی به هم نداریم ... اولین بار بود که از اینکه می شنیدم کسی به خاطر شهرتم منو می خواد ذوق کردم ... واقعا ذوق کردم ... ولی شاید بازم داشت به خاطر من کوتاه می اومد ... - ناهید من به تو بد کردم ... غیر منطقی تصمیم گرفتم ... علاقه ای هم به عاطفه ندارم ... بیا برگرد ... نیا ... نیا ... نفس عمیقی کشید و تکیه داد ... ناهید- من بچه نیستم که به خاطر یه دعوا و عصبانیت زندگیم رو خراب کنم ... اقا محمد این هم به نفع منه هم شما ... قبول کن ... می خوای ثابت کنم که عاشق عاطفه ای؟
چشام گرد شد ... - چطوری؟ خندید ... ناهید- من تو رو خوب می شناسم محمد ... ساده اس ... فکر کن الان عاطفه همه حرف های من و تو رو شنیده باشه ... حتما فهمیده که من واقعا قرار نیست برگردم ... پس دیگه قرارداد بین تو و اونم تموم شده و هر وقت اراده کنه می تونه برگرده شهرشون ... چشام شد اندازه بشقاب ... واقعا در اومدن شاخ رو روی سرم حس می کردم ... - تو ... تو ... تو از کجا خبر داری؟ بازم خندید ... ناهید- من خیلی وقته که می دونم محمد ... دقیقا از یه شب قبل این که بیاین عزاداری علی اینا ... اگه قبول کردم بیام این کلاسا واسه این بود که یه موقعیت جور شه و اینا رو بهت بگم ... - تو واقعا همه این مدت اینا رو می دونستی؟ از کجا؟ آخه چطوری؟ ناهید- مرتضی بهم گفته بود ... دستم رو زدم به پیشونیم
چرا؟ چرا؟ آخه چرا مرتضی؟ ناهید- آخه می خواست بدونه من واقعا می خوام برگردم یا نه ... - آخه به اون چه ربطی داره؟ به اون چه مربوط؟ ناهید- چون مرتضی عاطفه جونم رو می خواد ... خون تو رگهام یخ بست ... همینطور خیره بودم به ناهید ... اونم با دقت داشت نگام می کرد ... حدس می کردم ... باید می فهمیدم ... وقتی که من و عاطفه رو در حال شوخی دید رفت و در رو کوبید ... وقتی از همون اول حرص می خورد و با تمام وجود می خواست مانعم بشه از آوردن عاطفه ... از همون نگاهاش به عاطفه ... دیگه واقعا دستم به جایی بند نبود ... فقط خدایا ... عاطفمو از خودت می خوام ... درمونده بودم ... اگه عاطفه هم اونو بخواد؟ نه ... نه ... نه ... ناهید- دیدی چقدر دوسش داری؟ بهت ثابت شد؟ تا حالا هیچوقت ندیده بودم چشمات پر بشه ... صدام خیلی آروم بود ... - عاطفه چی؟ ناهید- بهت قول میدم که اونم تو رو دوست داره ... - نداره ... نداره ... من اینقدر خوش شانس نیستم
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت102
ناهید- بذار زمان همه چیو درست می کنه ... میخوای من باهاش؟ نذاشتم ادامه بده. - نه ... میش
ه فعلا عاطفه چیزی ندونه؟ اون وقت به قول تو دیگه قراری بین من و اون نمی مونه ... ناهید- حتما اقا محمد ... حتما ... درست میشه ... به خدا توکل کن ... رفتم دو تا چایی ریختم و آوردم ... اون قدر سبک شده بودم که حس می کردم می تونم پرواز کنم ... - ناهید تو چی به مرتضی گفتی؟ ناهید- جوابی بهش ندادم ... سکوت کردم ... یکم تو سکوت سپری شد زمان ... - کار خدا رو ببین ... اون حرف بی اراده ای که اول بار وقتی عاطفه رو دیدم به زبون اومد ... آوردمش تا تو رو برگردونم ... بازم سکوت حاکم شد ... یه مدت زیاد ... فنجون چایی اش رو گرفت دستش ... ناهید- محمد ... هم من و هم تو ... دقیقا 8 ماه قبل ناراحت بودیم و گله داشتیم از زندگی ...
توی زندگی، خدا یه اتفاقایی رو برای بنده هاش پیش میاره که فقط با گذشت زمان و صبر حکمت هاشون معلوم میشه ... ببین حکمت خدا رو ... تو فکر کردی به قول خودت عاطفه رو آوردی که من رو برگردونی ولی در واقع من رو به دست آورده بودی تا عشق زندگیت رو پیدا کنی ... خندیم ... حرف قشنگی زد ... راست میگفت ... فکر می کردم که خدا عاطفه رو فرستاده برای برگشتن ناهید ولی ثابت کرد که ناهید رو فرستاده برای هدیه دادن عاطفه به من ... دست کشیدم بین مو هام ... - ناهید ... چیکار کنم حالا؟ یه جرعه از چاییش رو خورد ... دوباره حرف زدنش رسمی شد. ناهید- بهش بگید دوسش دارید ... رنگ از روم رفت ... - نه مطمئنم اون منو نمی خواد ... اونوقت می فهمه بازی تموم شده و ... همین لحظه زنگ در زده شد ... ناهید- واای دیدین چی شد؟ به من گفته بود جزوه بنویسم براش ... همون طور که می رفتم سمت در آروم گفتم - بگو کلاسش عملی بود ... محمد بعدا بهت یاد میده
دو تا مونم ریز خندیدیم ... در رو باز کردم ... دلم می خواست تعظیم کنم واسه خانوم خونه ام ... خانوم من ... عشق من ... ضعیفه من ... کوچولوی من ... در رو باز کردم و دست چپم رو به علامت راهنمایی کامل باز کردم ... - بفرمائید بانو ... زیر لب سلامی داد و رفت تو ... از ناهید عذر خواهی کرد و رفت دستشویی ... رفتم جلو ... عین پسر بچه های شیطون شده بودم ... لحنم رو لوس و بچگونه کردم ... - آه ناهیدخانوم ببین بیچاره ام کرده این کوچولو ... منو دوست نداره ... اصلا آدم حسابم نمی کنه ... دیدی که؟ بلند خندید ولی سریع دستش رو گرفت جلوی دهنش ... ناهید- بسوزه پدر عاشقی ... نه بدش نمیاد ... باور کن این رفتاری که می بینی معنیش این نیست که آدم حسابتون نمی کنه ... نمیدونم چرا ولی حس دخترونه ام بهم میگه از یه چیزی داره خجالت می کشه ... منم خجالت کشیدنی اینطوری میشم ... عاطفه اومد بیرون ... عاطفه- ببخشید دستام خیلی کثیف بود ... با ناهید دست داد ... ناهید بلند شد
ناهید- خسته نباشی خانوم کوچولو ... به من نگاهی کرد ... ریز خندیدم ... اگه تمام دنیا رو بهم می دادن اینقدر که الان خوشحال بودم ذوق نمی کردم ... دستام رو فرو کردم تو جیبم ... حالا دیگه می تونستم بدون عذاب وجدان هرچقدر که می تونم به زنم محبت کنم ... زن اوچولوی خودم ... خودمم یواش یواش داشت می زد به سرم ... اوچولو دیگه چی بود؟ ناهید خداحافظی کرد و رفت بیرون ... عاطفه دوید و رفت تو اتاقش ... هویجوری داشتم دیدش می زدم ... دلم تالاپ تولوپ می زد واسش ... در رو بست ... آها ... پس از من خجالت می کشی کوچولو؟ الان حسابت رو می رسم ... باید ترک کنی خجالتو ... واستا اول یه زنگ به علی بزنم ... یه هفته اس بیچاره ام کردی ... گوشی رو برداشتم و شماره علی رو گرفتم ... سریع جواب داد ... - علی ناهید منو نمی خواد ... علی قهقهه زد ... علی- ای کوفت ... سلامت کو؟ ببین چه ذوقیم می کنه ... بچه شدی؟ *** عاطفه ناخنام رو می جویدم از شدت حرص ... خب آخه خاک تو سرت واسه چی می ذاری بری که بعدش بشینی حرص بخوری؟ یعنی چی گفتن به هم؟ با حرص مقنعه ام رو از سرم کشیدم
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
@beheshte
✅بیاییم تو این 30 روز، چندتا کار خوب رو هم کنارش تمرین کنیم !
🍃🌸یک روز دروغ نگوئیم؛ به خدا، به خودمون، به دیگران
🍃🌸یک روز مهربان باشیم؛ با خودمان و با دیگران
🍃🌸یک روز ببخشیم؛ دیگران و خودمون رو
🍃🌸یک روز لبخند بزنیم؛ چه در آینه و چه در برابر نگاه دیگران
🍃🌸یک روز بد هیچ کس رو نخوایم؛ حتی دشمنمون
🍃🌸یک روز بد هیچ کس را نگیم؛ حتی بدخواهمان
🍃🌸یک روز با انصاف باشیم؛ به دیگران حق بدیم، همون اندازه که به خودمون حق میدیم
🍃🌸یک روز افتاده باشیم؛ هر چه که هستیم زمین بگذاریم و متواضع باشیم
🍃🌸یک روز به دیگری کمک کنیم حتی در کاری که به ما مربوط نیست
🍃🌸یک روز کسی را با زبان نرنجونیم؛ هیچ کس رو دلگیر نکنیم حتی اگه خودمون لبریز بودیم
🍃🌸یک روز پیش قدم بشیم تو مهربونی؛ بدون توقع، بدون انتظار جبران
🍃🌸یک روز به دیگران احترام بگذاریم؛ فکر کنیم نزدیک ترین آدمهامون به چی نیاز دارن که ما براشون فراهم کنیم
🍃🌸 یک روز با خدا خلوت کنیم؛ از تمام اشتباهاتمون عذر خواهی کنیم و بخواهیم که دستمان را بگیرد
🍃🌸یک روز صدامون رو کنترل کنیم؛ چه در خنده چه در خشم
🍃🌸یک روز نگاهمان رو کنترل کنیم؛ چه در شهر چه در فضای مجازی چه در خلوت
🍃🌸یک روز به کسی توجه کنیم؛ بچه یا افراد سالمند و ناتوان، مثلا به یه جانباز کمک کنیم که عمریه مدیونشون هستیم
🍃🌸یک روز به خاک کسی سر بزنیم؛ براش طلب آمرزش کنیم
🍃🌸یک روز به پدر و مادرمان محبت کنیم؛ بشیم همون چیزی که اونها میخوان
🍃🌸یک روز از خوراکمان ببخشیم؛ به نیازمندی کنار خیابون
🍃🌸یک روز پیش قدم باشیم؛ در سلام و کار و عبادت
🍃🌸یک روز شاکر باشیم؛ برای همه چیزهایی که داریم
شاید همه این ها کنار روزه ی ماه رمضان از ما انسان های بهتری بسازد👌
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕تحقیقات کارشناسان ثابت کرده است، مغز هر انسانی می تواند در هر مرتبه، به طور متوسط 5 تا 9 موضوع را به خاطر بسپارد.
➖به همین دلیل است که کودکان وقتی بیشتر از ظرفیت خود می شنوند، دیگر تمایلی به گوش کردن ادامه حرف ها ندارند.
➖اگر می خواهید مسایل زیادی به فرزند خود بیاموزید، آن را به چندین بخش کوتاه تقسیم کنید تا نتیجه بهتری داشته باشد.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
اینکه می گویند
" بچه بغلی می شود "
حرفِ بسیار بی معنی و خطرناکی است
بچه باید تا 1 سالگی
خاطرش از بابتِ چسبندگی اش به پدر و مادر آسوده شود
یعنی یک توجه و محبتِ 24 ساعته می خواهد
بعد از آن بچه سیراب می شود
و می رود دنبالِ کارش
مثلاً در 20 ماهگی به شما می گوید
مامان برو
من می خواهم با دوستم باشم
در 2 سالگی راحت به مهدکودک می رود
و وقتی می خواهید او را به خانه ببرید
می گوید
الان نمی خواهم بیایم
در نتیجه مشکلی با او نخواهیم داشت.
من و شما به عنوانِ پدر و مادر
باید هر وقت فرزندمان خواست
او را بغل کنیم
یا حتی قبل از اینکه او بخواهد
ما پیش بینی کرده باشیم
و بغلش کنیم
در این صورت ما هیچ مشکلی
با فرزندمان نخواهیم داشت.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت103
مانتوم رو هم عین وحشی ها کندم از تنم ... جلوی آئینه به موهایی که ریخته بود روی صورتم نگاه می کردم ... خندیدم به خودم ... الحق که بچه بودم ... یاد اون شب توی بالکن افتادم ... البته که اصلا از ذهنم نمی رفت ... بی اراده دستم رو کشیدم روی لبهام ... دوباره به خودم نگاه کردم ... پامو کوبیدم رو زمین - محمد ... بازم میخوام ... بازم میخوام ... دوباره به خل بازیای خودم خندیدم ... چه خوش اشتها ... یعنی دوسم داره؟ دوباره ادای گریه به خودم گرفتم و جلوی آئینه پامو کوبیدم زمین ... - محمد بازم ... بازم ... بازم می خوام ... همین لحظه در اتاق زده شد ... یا خدا باز محمده ... ازش خجالت می کشم ... سریع مو هام رو با کلیپس جمع کردم ... دلم براش تنگیده بود ... مشت زد به در ... محمد- باز کن ضعیفه ... خندم گرفت ... داد زدم - در بازه ... در رو باز کرد و محکم کوبید به در ... مثلا که عصبانی بود ... باز داش مشتی شده بود ... ای قربونت بشم من تهنا تهنا ... مشتش رو کوبید به در ... داد زد ... محمد- بیا جلو
خندیدم و رفتم جلو ... محمد- ضعیفه کاری نکن که کاری کنم که تا آخر عمرت تو این اتاق بمونی ها ... - مثلا میخوای چیکار کنی؟ چونه ام رو با دستاش گرفت ... زل زد تو چشمام ... لحنش آروم و صمیمی شد ... دست از شوخی کشید ... محمد- به خاطر اون شب، یه هفته اس نذاشتی ببینمت و صداتو بشنوم ... میخوای زندانی بشی؟ زبونم و در آوردم براش ... - نمی تونی زندانیم کنی ... چشماشو ریز کرد ... محمد- نمی تونم؟ جواب ندادم ... چونه ام رو ول کرد و دو طرف صورتم رو گرفت ... سرش رو آورد جلو و پیشونیم رو آروم و بلند بوسید ... سرشو برد و عقب و خیره شد تو چشمام ... محمد- این یه هفته ... اومد جلو و چشم راستم رو بوسید ... رفت عقب ...
محمد- دو هفته اومد جلو ... چشم چپم رو بوسید ... رفت عقب ... محمد- سه هفته ... اومد جلو ... گونه راستم رو بوسید ... رفت عقب ... محمد- چهار ... گونه چپم رو بوسید ... محمد- پنج هفته ... چونه ام رو بوسید ... محمد- تا اینجا یک و نیم ماه زندانی هستی از خجالت تو اتاق ... داشتم دیوونه اش می شدم ... روانیش می شدم ... بند بند وجودم رو به تصرف در آورده بود ... صورتش رو نزدیک صورتم آورد ... آخ خدایا قربونت برم ... دیدی؟ همه دیدید دوسم داره؟ دیدید؟ طول کشید تا ازم دور شه ... واقعا داشتم آب می شدم ... هیچ عکس العملی هم نشون ندادم ... بعد اینکه جدا شد باز خیره شد تو چشام ... یقه اش رو گرفتم و کشیدمش تو اتاق ... با تعجب نگام می کرد ... هلش دادم روی تخت و سریع کلید رو از پشت در برداشتم و دویدم بیرون ... لحظه آخر سرم رو بردم تو اتاق. همونطور ولو بود روی تخت ... زبون درازی کردم و گفتم ... - فعلا تو دو ماه اینجا زندانی باش تا این چیزا از ذهنت بپره
. غش غش خندیدم و در رو بستم و قفل کردم ... نشستم پشت در و دلم رو گرفتم و حالا نخند و کی بخند ... از تو داد می زد ... محمد- ضعیفه مگه دستم بهت نرسه ... براش یه بوس فرستادم و دستم رو گذاشتم رو لبم ... آروم طوری که نشنوه گفتم - کاش یه چیز دیگه خواسته بودم ... بلند شدم و دویدم تو اتاق محمد ... باز پام سر خورد ... با مغز داشتم می رفتم تو زمین ... خداروشکر به موقع چارچوب در رو گرفتم ... یکی زدم پس کله خودم و رفتم تو ... جلوی آئینش ایستادم ... - مثل اینکه خیلی روش موثریه ... دوباره مو هام رو ریختم روی صورتم ... و ژست رو که جلوی آئینه اتاق خودم ایستاده بودم رو گرفتم ... بازم پامو کوبیدم زمین و این بار بی قرار تر از قبل گفتم - میخوام ... میخوام ... خدایا محمدو میخوام ... خدا میخوام ... به خودم خندیدم ... دوباره یه هفته بود به سر و صورت خونه دست نزده بودم..
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت104
خو خجالت می کشیدم تو چشاش نگا کنم ... با یادآوری کاراش دمای بدنم به شدت می رفت بالا ... به آرزوم رسیدم ... ولی نه همه آرزوهام ... یکیش محمد بود ... فکر نمی کردم بهش برسم ... ولی آخه اون من رو بوسید ... هیچ برادری اینطور با خواهرش رفتار نمی کنه ... عاطفه ... بیخیال ... توهم نزن دختر ... محمد تو رو دوست نداره ... تو اونقدر خوش شانس نیستی ... اون ناهید رو میخواد ... اینو بفهم ... باز چشام پر شد ... در عین داشتن نداشتمش ... گریه و زاری رو گذاشتم واسه قنوت نمازم و بلند شدم خونه رو سر تا پا تمیز کردم و یه غذای درست حسابی هم در حین کار پختم ... همه جا رو تمیز کردم و پارکتها و بقیه جا ها رو دستمال کشیدم ... با عشق وجب به وجب رو تمیز می کردم و هرجایی رو که دیده بودم دست مخمد خورده رو می بوسیدم ... پاک مجنون شده بودم ... این کارا از منی که تو خونه دست به سیاه و سفید نمی زدم و همیشه داد مادرم رو در می آوردم بعی
د بود ... کارم که تموم شد، غذا هم آماده بود ... ساعت 2 بود ... طفلکی 3 ساعته که تو اتاقه و صداشم در نمی اومد ... دلم سوخت واسش ... دوباره براش بوس فرستادم ... میز رو چیدم ... شایدم بهتر بود غذاشو تو سینی می ذاشتم و می بردم می ذاشتم تو اتاق و در می رفتم ... تو افکارم بودم که تلفن خونه زنگ زد ... گوشیو برداشتم.. - بفرمایید؟ علی- سلام آبجی خانوم؟ احوالات؟ سراغی از ما نمی گیرین؟ خوش می گذره؟
سلام آقا داداش ... اختیار دارید این چه حرفیه؟ ما که همیشه یاد شماییم ... علی خندید ... علی- بله دیگه ... همینطوری زبون ریختی که ... ادامه نداد - که چی؟ علی- حیف اینجا نیستی مث خودت واست زبون درازی کنم ... شب میاید دیگه؟ بیام دنبالتون یا خودتون میاید؟ چشام گرد شد ... - کجا؟ قراره جایی بریم؟ علی- از دست این محمد عاشق حواس پرت ... الان خونه ست؟ حالم گرفته شد. - داداش ... شما هم؟ علی- من چی؟ - ببخشید می دونم گفتنش درست نیست ولی حداقل شما به روم نیار که محمد عاشقه ... علی خندید ...
اصلا انگار نه انگار این همون پسریه که از ناراحتی من ناراحت می شد ... - بله خونس ... الان گوشیو میدم بهش ... با لب و لوچه آویزون رفتم جلو در اتاقم و کلید رو چرخوندم ... هیچ کس من رو درک نمی کرد ... آروم درو باز کردم ... آخی عزیزم خوابش برده بود ... پس بگو چرا صداش در نمی اومد ... آروم رفتم جلو تر ... خم شدم روش تا مطمئن شم خوابه یا نه ... یه دفعه چشاشو باز کرد و من رو کشید ... افتادم روش ... تو یه حرکت ماهرانه و سریع چرخید و جای من و اون عوض شد ... یه جیغ آروم کشیدم ... آبرو حیثیتمون جلو علی نره خوبه ... دستش رو گذاشت روی دهنم و گوشیو از دستم کشید ... بیشعور کاملا افتاده بود روم ... چقدم سنگین بود ... یکم خودش رو بلند کرد ... و گوشیو گذاشت در گوشش ... دستش رو از رو دهنم برداشت محمد- بله بفرمائید؟ خیره شده بود بهم و منم خیره به اون ... دیوونه چه حرکتی زد ... محمد- واسه چی زنگ زدی خونه؟ ... محمد- علی دهن منو باز نکنا ... خندید. محمد- آره میایم
محمد- دلم خواست نگم ... تو فضولی؟ چرا تو مسائل خانوادگی ما دخالت می کنی؟ دوتا مونم خندیدیم. ازم چشم نمی گرفت ... me too ... محمد- نه خودمون میایم ... ساعت چند فقط؟ ... محمد- اوکی ... مرتضی چه دست و دلباز شده ... ... محمد- نه قربونت ... یا علی خدافظ ... تلفن رو پرت کرد رو تخت بغلی ... محمد- که منو زندانی می کنی ضعیفه؟ خندیدم ... باز خیره شد بهم ... به تک تک اجزای صورتم ... صدای نفس هاش داشت تغییر می کرد ... بیشعور چقدر سنگین بود ... از پنجره به آسمون نگاه کردم ... محمد همچنان حرف نمی زد ... دوباره که بهش نگاه کردم دلم ریخت ... فکر کنم وضعیت قرمز بود ... چشاش خمارشده بود ... چقد خوشگل بودن چشماش ... واسش زبون درازی کردم. سرش داشت می اومد جلو. فکر کنم مثل خودم معتاد این کارش شده بود
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 #ابتکار_قهر_نکردن
💠 وقتی روابط شما #خوب است از تمام صفات #مثبتی که در ارتباط با همسرتان به فکرتان میرسد #فهرستی تهیه کنید تا هر زمان که روابط شما تیره شد این فهرست را بخوانید.
💠 روی صفات خوبش در لحظات دلخوری #تفکر کنید تا به تدریج ناراحتی شما کم شده و دلتان نسبت به او #نرم گردد.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 #بهشت_قدردانی
💠 گفتن یک کلمه «ممنونم» برای هر خدمتِ همسر (ولو خدمتی به کوچکی دادن قاشق به شما بر سر سفره) به ظاهر #ساده است اما تاثیر زیادی بر طرز #فکر و رفتارهای بعدی همسرتان دارد.
💠در واقع با گفتن این جمله، ثابت میکنید که #شکرگزار و قدرشناس هر کاری که برای شما انجام میدهد، هستید.
💠در نتیجه، همسرتان #احساس خواهد کرد که به تک تک کارهایی که برایتان انجام میدهد، توجه داشته و #آگاهید لذا سعی میکند به رفتارهای خوبش #ادامه دهد و همیشه در #بهشتِ نگاهِ قدردان شما لذت ببرد.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 #رهبر_انقلاب:
💠 همه ما #نقص داریم. خب؛ حالا تا از هم دوریم، این نقصها را نمیدانیم؛ به مجردی که #ازدواج انجام شد و کنار هم قرار گرفتیم، کمکم کمبودها ظاهر میشود. حالا ناراضی باشیم؟ نخیر؛ باید زندگی را آنگونه که هست، #پذیرفت و با آن ساخت.
💠 البته یک عیبهایی هست که قابل برطرف شدن است، آنها را #برطرف کنید.
💠 یک عیبهایی هم هست که قابل برطرف شدن نیست؛ با آنها هم باید #بسازید.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
سوال921
سلام من ۱۸سالمه دیپلم دارم
ی خواستگار ۲۴ساله دارم ک فعلا برای آشنایی
معرفی کردن و من هنوز ایشون رو ندیدم
هنوز نیومدن خونمون که ببینمش و حرف بزنیم ک تحصیلاتش ووکار ووعقایدش رو بگه
من توی روستا زندگی میکنم
چندسال قبل با ی پسری دوست بودم
دوستی مون رو همه انگار متوجه شدن
در 7 ماهی که دوست بودم باهاش 5 باری رفتم پیشش تو ماشین
متاسفانه دست به بدنم زد بوس و به اندام تناسلیم هم دست زد ولی دیگه رابطه جنسی برقرار نشد
من 12 سالم بود اون موقع
بچه بودم
نفهم بودم
خواستم بپرسم لزومی داره ک راجب این موضوع با خواستگارها صحبت کنم
یا بهشون بگم
چجوری ازشون شناخت پیدا کنم
بفهمم مرد مناسب زندگی هستند؟
ممنون میشم راهنمایی ام کنید
پاسخ ما👇
سرکارخانم@شمس مشاور خانواده
با سلام
خدمت خواهر خوبم وبا آرزوی عاقبت بخیری برای همه جوانان وطن مون
ببین عزیزم یه اشتباهی در دوران کودکی شما اتفاق افتاده که خدا رو شکر به جاهای باریک کشیده نشده وبه خیر گذشته ودر حد لمس و بوسه باقی مانده که البته نمی بایست اتفاق میافتاده که خب مربوط به دوره خامی ناآگاهی شما بوده که انشاالله خدا ببخشه و الان شما از لحاظ وجدانی ناراحت هستی که امیدوارم با توبه و استغفار به آرامش برسی چون خداوند ستار العیوب است وغفارالذنوب هستش پس اصلا لزومی نداره که شما اعتراف کنی چون اعتراف به گناه در دین اسلام خودش گناه است و اصلا نیاید انجام شود پس لطفا اصلا به این قضیه فکر نکن و حتی کلامی هم از گذشته خود برای طرف بیان نکنید مهم الان است که شما شکر خدا با کسی نیستی ...و انشاالله با ازدواج خوب عاقبت بخیر میشوی
مهم اینه که آدم به همسرش پایبند باشه و بهش خیانت نکنه ودر همه موارد خدا رو در نظر داشته باشه
پس لطفا کلمه ای در این زمینه هیچگاه برای کسی بیان نکن وبا توکل بر خدا آینده خودت رو بساز
منم برات آرزوی عاقبت بخیری دارم
موفق باشی
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت105
ولی نه ... نمی خواستم در نبود ناهیدش ازم استفاده کنه. دستم رو گذاشتم روی صورتم و داد زدم - جلو نیایی ها ... عین این بچه ها که بخوان با ماسک لولو خرخره بترسوننشون. یکم مکث کرد. از روم بلند شد و نشست لب تخت. از لای انگشتام دیدش می زدم. آرنج هاش رو گذاشت روی رون پاش. محمد- میدونم از من بدت میاد ولی آدم کثیفی نیستم ... به هر حال ببخشید ... متاسفم ... دلم تیکه تیکه شد. - محمد ... نذاشت حرفم رو ادامه بدم. بلافاصله گفت محمد- هیچی نگو ... خودم همه چیزو میدونم . هیچی نگو . ساکت شدم. من که نمی تونستم و نباید بهش می گفتم که دوسش دارم نمی تونستم و نباید بهش می گفتم که من هزار برار بیشتر از اون محتاجم ... پس سکوت بهترین کار بود. محمد- اون سه شبی که من نبودم چی به سرت اومد؟ با یادآوری اونهمه ترس و وحشت بغض نشست تو گلوم. نشستم روی تخت مهم نیس ... یه دفعه چرخید سمتم. محمد- دیگه هیچوقت به من همچین جوابی نده ... ازت سوال پرسیدم ... جواب درست میخوام ... بد اخلاق ... سرم رو انداختم پایین. محمد- واسم تعریف کن ... همه چیو ... یکم سکوت کردم و مختصر و مفید توضیح دادم. - محمد فقط خیلی گریه کردم ... اتفاق خاصی نیقتاد ... باور کن ... من همیشه از تاریکی و تنهایی وحشت داشتم ... تو اون سه شب دوتاشم باهم اومده بود سراغم ... خب خیلی ترسیده بودم ... نمیدونستم چیکار کنم ... با هرصدایی می پریدم ... خیلی بد بود ... خیلی ... انگشتاش رو فرو لای موهام. هیچ لذتی بالاتر ازین برام نمی شد. چه حس خوبی داشت بهم منتقل می کرد با همین کارش. محمد- چرا بمن نگفتی نرم؟ چرا بهم نگفتی که میترسی؟ چرا بهم زنگ نزدی و خبرم نکردی؟ ها؟ دستشو آروم زد به پاش. - محمد من اومدم که کمک باشم واسه تو ... نه مایه زحمت و دردسرت ... واسه چی زنگ میزدم؟ کارتو ول کنی؟
داد زد. ترسیدم. محمد- گور بابای کار لعنتی من ... پس چیکار کردی؟ اگه از ترس بلایی سرت می اومد چی؟ گریه ام گرفت. - همه چراغا رو باهم روشن می کردم ... صدای تلویزیون رو هم تا آخر می دادم بالا ... عین دیوونه یه گوشه ای مینشستم که پشتم دیوار باشه و بتونم همه جا رو ببیم ... این شب آحرم همش صدای پا می اومد ... دلم میخواست فقط از خونه فرار کنم. حاج خانوم هم خونه نبود برم پیشش ... پناه بردم به بالکن ... حداقل بیرون ازین محیط بود ... ولی ترسم کم نمیشد ... صدای تو رو گذاشتم تو گوشم تا بلکه آروم بگیرم ... این جمله آخر رو عمدا گفتم ... کاش می فهمید چقدر دوسش دارم. گریه ام رو قورت دادام. صدام رو پایین آوردم و گفتم - موفق هم شدم ... ترسمو کم کرد ... ولی سایه ات رو که دیدم اول ترسیدم ... بعد متوجه شدم تویی ... میدونستم تویی ولی نمیتونستم چشامو باز کنم ... بعضی وقتا آدم وقتی مشکلاتش تموم میشه و یا یه پناهگاه پیدا می کنه تازه میفهمه تو چه سختی ای بوده و رمقش میره ... یه مدت نگاهم کرد ... سرم پایین بود ولی می دیدم و حس می کردم نگاهشو ... دوباره برگشت.
پشتشو بهم کرد و تو حالت اولش نشست. دلم بغل میخواست ... ولی بی خیال ... لحنم رو بچگونه کردم - مخمد ... شب کژا موخوایم بلیم؟ صاف نشست ... محمد- خونه مرتضی اینا ... واسه چهارشنبه سوری ... اووف. باید ازین ناراحتی درش می آوردم. محمد- مخمد؟ نگاهم کرد. - نمای بلیم ناخار بخولیم؟ من عیلی گشنمه ... بعدم پاشدم و دستشو گرفتم و کشیدم تا بلند شه. چقدر حال داشت گرفتن دستاش. قلبم با همین یه کارم هم داشت خودشو نابود می کرد از بس کوبیده میشد به قفسه سینم. پا نشد. دوباره کشیدم. باز پا نشد. اینبار محمد دستم گرفت رو کشید. برگشتم و نگاهش کردم. محمد- کوچولو ... - بله ... محمد- اجازه بده دیگه
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت106
ضربان قلبم رفت روی هزار. دستم رو از تو دستش کشیدم بیرون و در رفتم. آره خودم از خدام بود ولی ... ولی می خواستم رفتارش از روی عشق باشه. ولی متاسفانه عشقی درکار نبود. رفتم تو آشپزخونه و ناهار رو کشیدم. یه کم بعد اومد بیرون و دستاش رو شست و بدون حرف نشست جلوم و شروع کرد به خوردن. خیلی ناراحت بود از دستم فکر کنم. دیوونه نمیفهمید طاقت سکوتش رو ندارم. لبخندی زدم و گفتم - آق محمد ... شوما پ چرا لهجه ندارین؟ لهجتونا عمل کِردین؟ با لهجه اصفهانی گفتم. نگاهم کرد و لبخندی به صورتم پاشید که مهربون تر از اون رو به عمرم ندیده بودم. خون یه دفعه هجوم آورد به صورتم. همون لبخندش لالم کرد. دیگه نتونستم حرف بزنم. سرم رو انداختم پایین و عین بچه آدم ناهارم رو خوردم. غذامون که تموم شد بلند شدم و میز رو جمع کردم. محمد همونجا نشسته بود. سرشم پایین بود و تو فکر بود عمیقا. کاملا مشخص بود. دستم رو بردم جلو تا بشقابش رو از مقابلش بردارم. دستم هنوز به بشقاب نرسیده بود که محکم دستم رو گرفت تو دست راستش. فشار داد. آروم دستم رو بوسید و از جاش بلند شد
محمد- دستت درد نکنه ... خیلی خوشمزه بود ... من عین مجسمه
خشک شده بودم سرجام. وای خدای من ... تشکر ازین قشنگتر تو جهانت وجود داشت اصلا؟ - نوش جان ... نگاهم کرد. رفت تو استدیوش و درشم قفل کرد. منم دیدم کار ندارم رفتم سراغ درسم. هر چند دیگه کلاسای دانشگاه تشکیل نمی شد ولی باز می خوندم. از بیکاری که بهتر بود. چه کنیم درس خونم دیگه! ساعت 6 شد وای محمد همچنان تو استدیوش بود. کم کم شروع کردم به آماده شدن. بالاخره بیرون می اومد دیگه. هر چی منتظر شدم نیومد. در زدم. جواب نداد. آروم گوشه در رو باز کردم. آخی یاد اونشب فضولی افتادم. خنده ام گرفت. ولی زیاد دووم نیاورد. خدای من؟ چی می شنیدم؟ به گوش هام اعتماد نداشتم ... صدای من؟ صدای من کل استودیش رو پر کرده بود. محمد نشسته بود روی صندلی چرخدار پشت سیستماش و سرش رو گذاشته بود روی میز. سریع در رو بستم. نمیخواستم بفهمه شنیدم. رفتم خودمو ولو کردم روی مبل. حالا اون دیوونه رو چطور بکشم بیرون؟ یعنی معنی این رفتاراش چیه؟ عاطفه جان. عزیز دلم. توهم ... نزن
گوشیم زنگ خورد. - الو ... شیدا- الو کصافط کجایی؟ مگه قرار نبود چهارشنبه سوری بیای اینجا؟ ادای گریه درآورد. کلی بهش خندیدم. - خب چیکار کنم دیوونه؟ نخواستم زورش کنم ... عوضش هفته بعد میایم عید دیدنی ... دوباره ادای گریه درآورد. شیدا- پس تنهایید؟ دوتایی؟ - نه داریم میریم خونه اون مرتضاعه. شیده داد زد شیده- علی هم هست؟ خندیدم - اره ... دلت بسوزه. شیدا- ای بمیری ... خدا ... محمد اومد بیرون. - بچه ها من دیگه باید برم
شیدا- برو کوفتت شه ... خدافظ خندیدم. بای دادم و قطع کردم. محمد- برم لباس عوض کنم بریم. سر تکون دادم و بلند شدم. از کنارم رد شدنی سویچ رو گرفت طرفم. ازش گرفتم و با لبخندم تشکر کردم. اروم از پله ها رفتم پایین و نشستم تو ماشین. سریع اومد. نشست پشت فرمون ماشینو از پارکینگ درآورد و راه افتادیم. طبق معمول داشتم از پنجره به خیابون و چراغها و مغازه ها نگاه می کردم. هوا تقریبا تاریک شده بود. خیابونا تقریبا شلوغ بود. محمد- اون استاد سرودتون که میگفتی؟ - خب؟ محمد- چندبار واسش خوندی؟ - یه بار که بچه ها بلند کرد دونه دونه از اول تا اخر سرودو همه خوندیم براش ... نوبت منم شد و خوندم ... فقط همونجا بود که ازم خواست چند بار بخونم ... محمد- چرا؟ مگه چی گفت؟ - نمیدونم ... میگفت عین خودم احساسی می خونی ... بعد با ذوق براش تعریف کردم
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 چند نکته طلایی ماه رمضان👌
✍ استاد #حاج_بابا
✅ بهترین تایم برای پاکسازی کبد و دیگر اعضای رئیسه لحظه افطار است سعی کنید دمنوش هایی از خاکشیر کاسنی اسفرزه خارخاسک یا از عرق های این گیاهان استفاده کنید👌
✅ بنده به تمام دوستان قول میدهم با این روش پوستتان بقدری زیبا میشود که هر شخصی بعد از ماه رمضان شمارو دید اذعان کند به زیباشدن چهره شما.
✅ طبق گفته حکما بهترین وقت برای خوردن غذای شما همان وقت افطار است بعد از مصرف جوشونده وچند لقمه نون نهایت تا نیمساعت بعد شامتون رو میل کنید و به هیچ عنوان 3وعده غذا مصرف نکنید👌
✅ بدن بعد ازچندین ساعت استراحت نیاز دارد بهترین مقوی ترین خوراک را دریافت کند تا جذب حداکثری رخ دهد.
❌ در فصل ماه رمضان سرخ کردنی به هیچ عنوان مصرف نکنید تا پاکسازی بدن به نحو احسنت انجام شود👌
✅ برای تایم سحری زودتر از موعد معین بیدار شوید حداقل از زمان صرف غذای شما تا اذان صبح 1ساعت تایم خالی داشته باشید (میتوانید اختصاص دهید به مطالعه رازو نیاز نمازشب و..)
✅ حکما بشدت نهی کرده اند کسی را که سحر را غذا مصرف کند سپس بخوابد حکیم بوعلی جرجانی میفرمایند کسی ک اینکار را انجام دهد دیر یا زود سکته خواهد کرد.و بالای 30مورد عوارض مهم در این باب بیان فرمودند. گرفتگی عروق
ناراحتی جهاز هاضمه
پیری کبد
ناراحتی کلیه و... نمونه ای از عوارض خواب بعد سحر است.
✅ برای رفع تشنگی از خرما و چای استفاده نکنید و در عوض از شربت های خاکشیر تخم شربتی و.... استفاده کنید
✅ و نکته آخر که بسیار مبتلابه جامعه است این است خوردن هندوانه بعد از غذا بسیار بسیار نهی شده است در منابع کتب های طب سنتی واسلامی حداقل فاصله باید 2ساعت باشد بشدت سستی اندام می اورد و نابودگر معده میباشد.
عکس این مورد خوردن خربزه میباشد که خوردنش بعد از غذا باعث قوای بدن میشود.
📢 اگر سلامتی هم وطن هایتان مهم است متن مورد نظر را فوروارد کنید برای دیگران🙏
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 #یک_معاملهی_شیرین
💠 زن یا مردی که به دلایلی با #خانواده همسرش روابط سردی دارد، ماه #رمضان بهترین فرصت برای اصلاح روابط است.
💠 یکی از ترفندهایی که این رابطه را #گرم میکند این است که مستقلّاً و بدون درخواست همسرتان، فیالبداهه و با #میل خودتان بگویید دوست دارم خانواده شما را برای #افطار دعوت کنم.
💠 نتیجهی اینکار، #محبوبیّت زیاد شما در نزد همسر و اطرافیان است. البته برای تسریع در اصلاح روابط، بهتر است خودتان مستقیماً و بدون واسطه، از خانواده همسرتان #دعوت کنید.
💠 این #گذشت، یک معاملهی شیرین با خداست که در ماه مهمانی خدا، #برکات و آثار زیاد مادی و معنوی در پی خواهد داشت.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺