🔴 چند نکته طلایی ماه رمضان👌
✍ استاد #حاج_بابا
✅ بهترین تایم برای پاکسازی کبد و دیگر اعضای رئیسه لحظه افطار است سعی کنید دمنوش هایی از خاکشیر کاسنی اسفرزه خارخاسک یا از عرق های این گیاهان استفاده کنید👌
✅ بنده به تمام دوستان قول میدهم با این روش پوستتان بقدری زیبا میشود که هر شخصی بعد از ماه رمضان شمارو دید اذعان کند به زیباشدن چهره شما.
✅ طبق گفته حکما بهترین وقت برای خوردن غذای شما همان وقت افطار است بعد از مصرف جوشونده وچند لقمه نون نهایت تا نیمساعت بعد شامتون رو میل کنید و به هیچ عنوان 3وعده غذا مصرف نکنید👌
✅ بدن بعد ازچندین ساعت استراحت نیاز دارد بهترین مقوی ترین خوراک را دریافت کند تا جذب حداکثری رخ دهد.
❌ در فصل ماه رمضان سرخ کردنی به هیچ عنوان مصرف نکنید تا پاکسازی بدن به نحو احسنت انجام شود👌
✅ برای تایم سحری زودتر از موعد معین بیدار شوید حداقل از زمان صرف غذای شما تا اذان صبح 1ساعت تایم خالی داشته باشید (میتوانید اختصاص دهید به مطالعه رازو نیاز نمازشب و..)
✅ حکما بشدت نهی کرده اند کسی را که سحر را غذا مصرف کند سپس بخوابد حکیم بوعلی جرجانی میفرمایند کسی ک اینکار را انجام دهد دیر یا زود سکته خواهد کرد.و بالای 30مورد عوارض مهم در این باب بیان فرمودند. گرفتگی عروق
ناراحتی جهاز هاضمه
پیری کبد
ناراحتی کلیه و... نمونه ای از عوارض خواب بعد سحر است.
✅ برای رفع تشنگی از خرما و چای استفاده نکنید و در عوض از شربت های خاکشیر تخم شربتی و.... استفاده کنید
✅ و نکته آخر که بسیار مبتلابه جامعه است این است خوردن هندوانه بعد از غذا بسیار بسیار نهی شده است در منابع کتب های طب سنتی واسلامی حداقل فاصله باید 2ساعت باشد بشدت سستی اندام می اورد و نابودگر معده میباشد.
عکس این مورد خوردن خربزه میباشد که خوردنش بعد از غذا باعث قوای بدن میشود.
📢 اگر سلامتی هم وطن هایتان مهم است متن مورد نظر را فوروارد کنید برای دیگران🙏
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 #یک_معاملهی_شیرین
💠 زن یا مردی که به دلایلی با #خانواده همسرش روابط سردی دارد، ماه #رمضان بهترین فرصت برای اصلاح روابط است.
💠 یکی از ترفندهایی که این رابطه را #گرم میکند این است که مستقلّاً و بدون درخواست همسرتان، فیالبداهه و با #میل خودتان بگویید دوست دارم خانواده شما را برای #افطار دعوت کنم.
💠 نتیجهی اینکار، #محبوبیّت زیاد شما در نزد همسر و اطرافیان است. البته برای تسریع در اصلاح روابط، بهتر است خودتان مستقیماً و بدون واسطه، از خانواده همسرتان #دعوت کنید.
💠 این #گذشت، یک معاملهی شیرین با خداست که در ماه مهمانی خدا، #برکات و آثار زیاد مادی و معنوی در پی خواهد داشت.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
💠﷽💠
🔴 #سمّ_ذهنی
💠 فردى نمیتوانست با #همسر خود کنار بیاید و هر روز با همسرش جرّوبحث داشت. نزد داروسازی قدیمی رفت و از او خواست #سمّی بدهد تا بتواند با آن همسر خود را بکشد. داروساز گفت اگر سمّی قوی به تو بدهم که همسرت فوراً کشته شود همه به تو شک میکنند پس سمّ #ضعیفی میدهم که هر روز در خوراک او بریزی و کم کم او را از پای درآورى.
💠 و توصیه کرد برای اینکه بعد از مرگش کسی به تو شک نکند در مدتی که به او #سمّ میدهی تا میتوانی به همسرت #مهربانی کن! این فرد، #معجون را گرفت و به توصیههای داروساز عمل کرد.
💠 هفتهها گذشت و #مهربانی او کار خود را کرد و اخلاق همسر را تغییر داد تا آنجا که او نزد داروساز رفت و گفت من او را به قدر #مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمیخواهد او بمیرد #دارویی بده تا سمّ را از بدن او خارج کند! داروساز #لبخندی زد و گفت آنچه به تو دادم #سمّ نبود!
💠 سمّ در #ذهن خود تو بود و حالا با مهر و محبّت، آن سمّ از ذهنت بیرون رفته است.
💠 #مهربانی قویترین معجونیست که به صورت تضمینی، #نفرت، کینه و خشم را نابود میکند!
💠 ماه مبارک #رمضان بهترین فرصت برای سمّزدایی ذهن است تا با آرامش و #لذّت روحی، زندگی کنیم.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مرد دوست دارد #سلطان خانه باشد
🔴 #استاد_پناهیان
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت107
نمیدونی که ... وسطای خوندنم آهنگو قطع کرد ... زد از اول ... گفت اشاره کردم باهام بخون ... یه قسمتایی رو اون میخوند ... یه قسمتایی رو اشاره می کرد من میخوندم ... بقیه شم با هم دوتایی ... وسطاشم هی میگفت به به ... اصلا یه چیز توپی بود ... بچه ها می گفتن چه کنسرتی راه انداخته بودین ... خععععلی توپ شد ... سرمو چرخوندم ببینم محمد چیکار میکنه. چنان نگاهی بهم کرد که کم مونده بود خودمو خیس کنم. دیگه ادامه ندادم. محمد- تو استدیو هم تنها خوندی؟ - آره ... محمد- خب چی شد؟ چی گفت؟ - هیچی دیگه ... خوندم ... یهو داد زد. محمد- صد دفعه بهت نگفتم به من جواب سربالا نده ... با صدای فریادش تکون شدیدی خوردم. آروم گفتم - خب همش دعوا می کنی آخه ... گاهی وقتا شک می کردم که یه دختر نوزده ساله هستم. محمد- جواب من؟
خوندم ... خیلی خوشش اومد ... جلسه بعدشم از بین بیست و یک نفر سه تا صدا آورده بود تو سی دی ... گفت اولین صدایی که میشنوین بهترینتون بود ... لب هام رو غنچه کردم و آروم تر گفتم - اونم صدای من بود ... نفسش رو محکم فوت کرد بیرون و با انگشتاش ضرب گرفت روی فرمون. محمد- میخوام بدونم دقیقا با چه جمله هایی ازت تعریف کرد؟ اووف. بیخیالم نمیشه ... خدا امشبمونو بخیر کنه خودش ... دلشوره گرفتم ... نمیخواستم دروغ بگم بهش پس راستشو گفتم. - گفت بقیه که میخوندن فقط گوش می دادم ولی تو خوندنی بارها پیش اومد که لبخند بزنم ... حتی چند بار بعدشم گوش کردم صداتو ... ولی ... محمد باور کن بعد این قضیه دیگه اصلا تکی براش نخوندم ... یه بارم گیر داده بود اذان بگو پسره خل ... گفتم بلد نیستم ... نیم ساعت توی کلاس رژه رفت و گیر داد و آخرشم عصبانی شد. بچه هام میگفتن چرا ناز می کنی؟ اونم همش پشت سر هم میگفت اذان بگو ... کم کم داشت گریه ام می گرفت ولی سرسختی کردم و نگفتم ... اونم قهر کرد کتشو برداشت رفت. ایندفعه خندید. وای خدایا شکرت
محمد- حقشه پسره پررو ... رسیدیم و ماشینو پارک جلوی در ورودی باغ و پیاده شدیم. داشتم پیاده می شدم که دستم رو گرفت. نگاهش کردم. محمد- ببخش که ناراحتت کردم ... خندیدم. از ته دل - ناراحت نشدم ... یه چشمک بامزه بهم زد و دستمو ول کرد. پیاده شدیم. زنگ رو زدیم و در بلافاصله برامون باز شد. محمد در رو کامل باز کرد و کشید کنار تا اول من برم داخل. یه لحظه حس کردم ملکه انگلستانم. هنوز در رو نبسته بودیم که که علی پرید بیرون. علی- بابا کجایید شما؟ نیایید تو نیایید تو ... اول بریم ترقه بازی بعد ... خندیدیم. کم کم کلی آدم ریختن تو حیاط ... مرتضی اومد و سلام و احوالپرسی به شدت گرمی کرد و دونه دونه همه رو معرفی کرد. خواهرو شوهر خواهرش ، برادرش ، مازیار بود و نامزدش ، شاینم بود. خانواده های همشون ... واای خدایا ... ناهید و برادرش و پدر و مادرشونم بودن ... پس چرا محمد بهم چیزی نگفت؟ چیزی نسپرد؟ حتما میدونه که خودم وظیفمو میدونم ... با همه سلام و احوالپرسی کردیم یکی یکی. انصافا نگاههای مرتضی خیلی به نظرم سنگین می اومد. خیلی غیر عادی بود
نمیدونم چرا ولی به نظرم نگاهاش عادی نبودن. سوراخم می کرد. وقتی نگاهش نمیکردم هم نگاهشو حس می کردم. خیلی سنگین بود. علی اومد جلو. علی- خب محمد ... حالا چطوری استتار کنیم؟ این صاحبای باغای اطراف فیلم می گیرن آبرومون بر باد میره ... محمد دستاشو فرو کرد تو جیباش. خندید و شونه بالا انداخت. مرتضی بهمون ملحق شد. علی- عینک دودی بزنیم؟ محمد- اونوقت همه میفهمن کوری ... علی- خب چفیه ببندیم به دهن و دماغ؟ خندیدم. - مگه میرین راهپیمایی؟ هرسه تاشون قهقهه زدن. مرتضی- بابا استتار نمیخواد که ... الان تاریکه اولا ... همه سرگرم کار خودشونن دوما ... سوما کی تو رو میشناسه آخه؟ علی به شوخی چپ چپ نگاهش کرد مرتضی- بابا ملت با شما چیکار دارن؟ بیاین بریم
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت108
بعدش به من نگاه کرد و گفت مرتضی- عاطفه خانوم چادرتون رو در بیارین راحت باشین ... اینطور خطرناکه ... به محمد نگاه کردم. چنان نگاهی به مرتضی کرد که من خودمو خیس کردم. نمی خواستم امشبم کوفتم شه. لبم رو به دندون گرفتم. یه نوچ گفتم و همزمان ابروهامو بالا انداختم. بعدش سرم رو انداختم پایین و در همون حالت چشمامو گرفتم بالا و به محمدخیره شدم و با شیطنت گفتم - آقامون ناراحت میشه ... علی خنده یه شیرینی کرد و دست به صورتش کشید. دوباره به محمد نگاه کردم. یه لبخند خیلی بزرگ رو لبش نشست. پلک هاشو روهم فشار داد و لب زد محمد- بیا ... رفتم جلوتر. علی و مرتضی خلوت کردن و رفتن. چادرم رو از طرفین باز کرد محمد- مانتوت بلنده ... ولی تنگه ... اندامت کاملا معلومه ... دوست ندارم که ... نذاشتم ادامه بده - گفتم که درنمیارم ... محمد- اینجوریم که نمیشه
کتش رو درآورد و بعد چادر من رو از سرم باز کرد. چادر رو انداخت روی ساعدش و کتش رو بهم پوشوند. خیلی واسم بزرگ بود. ریز خندیدم. ب
ازوهام رو گرفت. خم شد و خودشو باهام هم قد کرد و صورتشو مقابل صورتم گرفت. محمد- اینطوری اندامتم مشخص نیست ... فقط ... یهویی حرفشو قطع کرد و از سرتا پا بهم نگاه کرد. تعجب کردم ازینکه یه دفعه ای حرفشو خورد. سرشو کج کرد. زل زد تو چشام و با لبخندی که هوش از سرم می برد گفت. محمد- الان دلم میخواد بخورمت ... خون دوید زیر پوستم. چقد شیرین گفت. نگاهمو ازش دزدیم و بحثو عوض کردم. - فقط چی؟ انگشت اشاره اش رو زد روی بینیم محمد- از کنار من جم نمی خوری ... با مرتضی هم شوخی و خنده نداریم ... من که از خدام بود. قندکیلو کیلو تو دلم آب می شد. هرچند که میدونستم همش به خاطر فیلم بازی کردن جلو ناهیده. چشمامو رو هم فشار دادم. - چشم ... محمد- بی بلا
رفتیم دم در. چادرم رو گذاشت تو ماشین. وای که چقدر شلوغ می کردن این علی و محمد. انقدر وسایل آتیش بازی داشتن که از تعجب شاخ درآوردم. بلند بلند می خندیدن و شلوغ کاری می کردن و آتیش بازی. با ناهیدم که گاهی شوخی میکردن خیلی حالم گرفته می شد. البته تقصیر علی بود ها. علی سربه سر همه میذاشت. ولی در کل خیلی خوش گذشت بهم. هر چندکه اضافی بودم. محمد هر چند دقیقه یه بار داد می زد. محمد- به خانوم کوچولوی من فقط فشفشه بدیناا ... چیز خطرناک نبینم دادین دستش؟ همه هم می خندیدن. علی و محمد یه کارایی می کردن که دهنم شش متر باز مونده بود. خب حقم داشتن طفلکیا. از بس تو چش بودن و جلو مردم و جلو دوربین خیلی معقول وآروم رفتار می کردن. الان که نه دوربینی بود نه غریبه ای ... چقدر شلوغ بودن این دوتا و رو نمی کردن. یکم بعد محمد اومد طرفم. دیوونه میگه از من جدا نشو بعد منو میکاره اینجا میره خوشگذرونی. روبروم ایستاد. محمد- فشفشه میخوای برات بیارم؟ می دونستم داره شوخی می کنه ولی اصلا نخندیدم. به وسیله های توی دستش اشاره کردم و گفتم
از اینا ... نوچی کرد. با حالت قهر رومو برگردوندم و اومد جلوتر و آروم گفت محمد- ببین ... جلو بقیه نمیتونم حسابتو برسم ... پس قهر نکن ... آخه اینا خطرناکه ... بهش نگاه کردم. دست راستم رو زدم به کمرم و گفتم - چرا واسه تو خطر نداره؟ دقیقا ژست منو گرفت و با لحن خودم جوابمو داد. محمد- چون من بزرگم ... واای که چقد دلم میخواست قهقهه بزنم ولی جلو خودمو گرفتم چون باید قهر می کردم. - تو از منم بچه تری ... خندید و گفت - با تو بودنی بچه می شم ... مرتضی اومد کنارمون. یه ابشار گرفت طرفم. با کلی ذوق ازش تشکر کردم. اومدم بگیرمش که محمد قاپش زد. محمد- بیا خودم واست روشنش می کنم ... زیر لب بد و بیراه بهش گفتم.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
✨در این ایام که از رحمت و برکت انباشته است
✨در این ایام که فرشته ها راحت میان ما قدم میزنند
✨و در این شب ها که از انوار خدا سفیدی گرفته اند
✨ما را از نسیم دعا فراموش نکنید🙏
#شب_بخیر✨
التماس دعا 🙏
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔊 نتیجه #مقایسه کردن
همسر با دیگری
🔴 #استاد_عباسی
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕افراد قدرت طلب
➖کسانی هستند که همیشه می خواهند نقش اول را به عهده داشته باشند و مهم ترین فرد باشند.
➖این افراد شخصیتی کنترل گر دارند.آن ها همیشه می خواهند از همه چیز مطلع باشند؛
➖از شایعه ها، روابط دوستانشان با دیگران، روابط زن و شوهرهای فامیل با یکدیگر و....
➖در حالی که هیچ وقت آرامشی در وجود آنها دیده نمی شود.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
☀️ماهرانه زندگی ڪن.
قدرتمند و پرانرژی
☀️خودت را برای تغییر و تبدیل
به هرآنچه بهترین است آماده ڪن
☀️و خالق همهی زیباییها باش.
ظهر بخیر 🌤
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕ قانون "پل طلایی" در روانشناسی روابط
➖اگر کسی موقع حرف زدن به شما دروغ گفت و شما متوجه شدید که او دروغ میگوید، نباید این مسئله را مطرح کنید. به عبارتی، ما اصلا حق نداریم طرف مقابلمان را ضایع کنیم.
چرا که در مذاکره، طرف مقابل، یا همکار من است یا دوست یا یکی از اعضای خانواده من.
➖باید به یاد داشته باشیم که به هر حال، میخواهم رابطهام را با این فرد ادامه بدهم و اگر بخواهم دروغش را به رویش بیاورم، برای خودم نامطلوب خواهد بود.
چرا که حرمتها از بین میرود و دیگر به سختی میتوان رابطه را ادامه داد.
➖به همین دلیل در مذاکره مفهومی داریم به نام «پل طلایی».
این مفهوم که یک قانون خیلی قدیمی چینی است، میگوید اگر دشمن به شما حمله کرد و از پلی بر روی رودخانهای گذشت، پل پشت سرش را خراب نکنید؛
➖چون وقتی دشمن بداند دیگر راه برگشتی ندارد، انرژی و تلاشش برای شکست دادن شما مضاعف خواهد شد.
➖در عوض بروید و پل پشت سرش را از طلا بسازید تا اگر خواست عقبنشینی کند، احساس کند که روی این پل طلایی، حتی عقبنشینی هم افتخار است.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
سوال922
سلااام.خواهش میکنم من رو راهنمایی کنید.
من حدودا۳سال هست که ازدواج کردم.همسرم مؤمن ومتدینن.الحمدلله هیچ مشکل جدی نداریم به جز یه مورد
مدتی هست که شوهرم یه اشتباهی ازخانوادم دید که دلش شکست.از اون وقت دلچرکینه.بااینکه خودش خیلی ناراحته ومیگه نباید اینجوری باشم و از خدا میخوام درستم کنه
وضعیت اونقدروخیم شدکه مجبورشدم بایکی از اعضاء خانوادم تقریبا قطع رابطه کنم.خیلی درحقم جفاکرد،خیلی دلم شکست، ولی اونقدردلم براش تنگ شده که گاهی اوقات خوابشو میبینم
شوهرم میگه اگ باهاش حرف بزنی درحق من خیانت کردی،این کارت یعنی اون راست میگه و من اشتباه کردم
اوایل سعی میکردم رفتارهارو توجیه کنم تا آرومش کنم،دیدم بدترشد.الان سعی میکنم صحبت نکنم،اجازه ی ورودبه کسی ندم.شوهرم خیلی آروم ترشد.ولی شد یه زخم کهنه.من نمیخوام این روند ادامه داشته باشه.چندین بارنشستیم منطقی حرف زدیم.البته اخیرا،اوایلش که اصلا همینم امکان پذیرنبود
کم کم فامیلهاام دارن میفهمن ما باهم قهریم و این اصلا برای خانوادم خوب نیست
نمیدونم با شوهرم چه جوری رفتار کنم سراین قضیه
ایشون فوق العاده منطقی هستن ولی سراین قضیه اینجوری شدن
حالا هرچی بشینم منطقی بحث کنم بی فایدست
موندم بین خوشبختی خودم و شوهرم یا دلموخانوادم
خواهش میکنم راهنماییم کنید که کدوم راه رو انتخاب کنم
پاسخ ما👇
سرکارخانم@شمس مشاور خانواده
👇👇👇👇👇
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت109
ولی وقتی دو قدم رفت جلوتر و زانو زد تا واسم روشنش کنه همه فحشامو پس گرفتم و دو برابرشو نثار خودم کردم که به این ... این ... فداش بشم حرف بد زدم. خیره به آبشاری بودم که داشت اوج می گرفت. علی بلند محمد رو صدا زد. همه نگاهش کردیم. علی با دست به محمد اشاره کرد که زود بره. مرتضی- محمد ... علی کارت داره ... محمد یکم مکث کرد. محمد- ناهید خانووم؟ با این کارش و صدا کردن ناهید همه وجودم لرزید. خشک شدم سر جام. ناهید از جمع برادرش و شایان جدا شد و اومد طرف ما. راستی چرا خانواده ناهید با محمد اینقد خوب بودن؟ دخترشونو طلاق داده بود مثلنا ... با اینکه خیلی باهاش خوب و با احترام برخورد می کردن ولی باز مشخص بود که سعی میکنن زیاد نزدیک نشن به هم. رفتارشون خوب بود باهم ولی صمیمی نبودن. نبایدم می بودن ... محمد فرصت فکر رو ازم گرفت. نذاشت ناهید بیاد جلوتر چون خودش دوید طرف ناهید. همونطور که از کنار ناهید رد می شد خم شد و در گوشش یه چیزی گفت که ناهید بلند خندید. بغضم گرفت. یه بغض سنگین. به سنگینی تمام دنیا. چشمام داشت پر می شد. اونقدر ناهیدو دوست داشت که وقتی ناهید بلند می خندید
دعواش نمی کرد. اصلا از اون روزی که سر کلاس تنهاشون گذاشتم و رفتم بیرون اینقد خوب شد میونشون. والا تا قبل اون محمد خیلی سرسنگین بود. ولی خداییش رفتار ناهید از اول که دیدم همین بود. خیلی عادی و راحت با محمد برخورد می کرد. انگار هیچ حس مالکیتی روش نداشت. حالا اونوقت منی که تازه از راه رسیدم با یه نگاهش به ناهید می میرم و زنده می شم. ناهید اومد کنارم واستاد. ناهید- فشفشه هات تموم شد؟ مرتضی اومد نزدیک ناهید- آقا مرتضی داداشم کارتون داشت ... خندید. به زور لبخند زدم تا اشک هام سرازیر نشن. متوجه حالم شد انگار. یکم نگام کرد. بعد با لحن مهربون بهم گفت ناهید- میدونی چی بهم گفت؟ شونه بالا انداختم. - مهم نیس ... ناهید- باشه ... واسه تو مهم نیس ولی واسه من مهمه که بهت بگم ... گفت بیام کنارت واستم و نذارم مرتضی بهت نزدیک شه و باهات صحبت کنه ... قلبم ریخت. با اینکه دلیلش رو هم می دونستم
چون من امانتم دستش ... میخواد به بهترین صورت امانت داری کنه ... باز هم نگام کرد. انگار می خواست یه چیزی بگه. نگاهشو یه جا دیگه پرتاب کرد. رد نگاهشو گرفتم و رسیدم به محمد. بسه دیگه چقدر دارید خوردم می کنید؟ - ببخشید من برم تو ... نماز نخوندم اصلا حواسم نبود ... فقط با این دروغ خواستم از موقعیت فرار کنم. شما ها بمونید و نگاه های عاشقونتون به همدیگه. رفتم داخل و دورکعت نماز خوندم تا آروم شم. کسی تو خونه نبود. رفتم سجده و راحت زدم زیر گریه. بالاخره دل کندم و از سجده بلند شدم. توی اتاق بودم و چراغ هم خاموش. اشکام رو پاک کردم. خواستم پاشم برم که چراغ روشن شد. نورش چشمم رو زد. نتونستم نگاه کنم ببینم کیه چون چشمم رو بستم. - میشه خاموش باشه؟ خاموش کرد. مرتضی- گریه کردی؟ واای این بشر چقدر فضول بود. قلبم تند تند می زد. می ترسیدم باز محمد سر برسه و ... مرتضی- میدونم چقدر داری عذاب می کشی
آه عمیقی کشید مرتضی- کاش محمد دوست صمیمیم نبود و همین الان میتونستم بهت بگم ... ولی صبر می کنم ... تا وقتی ناهید خانوم برگرده ... شده صد سال صبر کنم میکنم ... بالاخره که ناهید میاد ... بالاخره که زمان گفتن حرفم می رسه ... تکیه داده بود به در و نگاهش به روبروش بود. از حرفاش سر در نمی آوردم. مرتضی- می دونم ... وحشتناکه ... تو یه دختری ... می فهمم که حس می کنی غرورت داره شکسته میشه ... - من متوجه منظورتون نمی شم ... مرتضی- منظورم رفتارای محمد با توعه ... جلوی بقیه ... بقیه نمیدونن ... ما که می دونیم همش فیلمه ... آهی کشیدم. راست می گفت. آروم جوابشو دادم - نه تنها غرورم ... شخصیتم ... احساساتم ... من هنوز اونقدر بزرگ نشدم ... مرتضی- میدونم ... کاش میشد بهت بگم ... یه خورده دیگه صبر کن ... تحمل کن ... هرطور شده ناهید رو برمی گردونم ... از همه این غصه ها نجاتت میدم ... خودم ... خودم کمکت می کنم ... که ... که ... یکم سکوت کرد. آخه تو چطور میخوای به من کمک کنی وقتی....
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت110
دردمو نمی دونی؟ نجات من اینه که کنار محمد بمونم با اومدن ناهید فقط نابود میشم ... نجات پیدا نمی کنم ... مرتضی- خدایا دیگه نمی تونم تو خودم نگه دارم ... منو ببخش محمد ... چرخید رو به من. چراغای بیرون روشن بود و به همین دلی من از داخل اتاق فقط سایه و سیاهی مرتضی رو می دیدم. چشام می سوخت چون گریه کرده بودم. به همین دلیل انگار سایه دونفر رو می دیدم تو قاب در. مرتضی- عاطفه ... من ... هنوز حرفشو نزده بود که سایه ای که دوتا می دیدم کاملا از هم تفکیک شدن. چشام اشتباه نمی دید. واقعا دونفر اونجا بودن. مرگ رو جلوی چشمام دیدم. محمد بود ... مرتضی تکیه داده بود به در و محمد هم دستشو گذاشت رو چهارچوب در. محمد- مرتضی باید باها
ت حرف بزنم ... به نظر آروم می اومد. ولی من واقعا ترسیده بودم. مرتضی تکیه اش رو از در گرفت و چرخید طرف محمد. محمد روبروش ایستاد و دستاش رو فرو کرد تو جیبش. از جا بلند شدم و جا نماز رو گذاشتم یه گوشه و رفتم بیرون. علی و ناهید هم استاده بودن جلو در ورودی خونه. ناهیدم مثل من رنگش پریده بود. معلوم بود نگرانه. رفتم جلو و با التماس به علی خیره شدم. چشاشو روی هم فشار داد
علی- نگران نباش آبجی ... همه چی درست میشه ... علی خیلی آروم بود و این من رو هم آروم تر کرد. حتما محمد عصبانی نبود دیگه. سرمو چرخوندم طرف محمد و مرتضی. خیلی آروم با هم پچ پچ می کردن. نمی شنیدم چی می گفتن. کامل برگشتم و کنار ناهید ایستادم. آروم دم گوشم گفت ... ناهید- کاش می ایستادی تا بهت می گفتم اون چیزی رو که باید بدونی ... ولی حالا دیگه قول دادم ... با چشای باز نگاهش می کردم. اومدم بپرسم چرا که یه صدایی اومد. با وحشت به محمد و مرتضی نگاه کردم. محمد محکم کف دستاشو کوبید به سینه مرتضی و بعد پیرهنش رو گرفت تو مشتش. داد می زد. محمد- مرتضی بفهم داری چی میگی ... بفهمممم ... مرتضی نیشخند زد. محمد محکم کوبیدش به دیوار و همونطور که یقه اش تو مشتش بود داد زد. محمد- یه بار دیگه از این غلطا کنی دندوناتو خورد می کنم ... مرتضی هیچ حرکتی واسه دفاع از خودش نمی کرد. فقط محمدو نگاه می کرد. مرتضی- هه ... قبلا هم میخواستی اینکارو کنی ... یادته به خاطر کی؟ یا من یادت بیارم؟
محمد چشماشو بست. محکم چنگ زد لای موهاش. دستاش رو از موهاش کشید بیرون و محکم مشت کوبید به دیوار. خیلی ترسیده بودم. وحشتناک بود حال محمدم. هیچ بعید نبود بزنه بکشه یکیو. مرتضی بیشعورم که لال نمی شد. عوضی. مرتضی- من دلیل این دیوونه بازیات رو نمی فهمم محمد ... تو هیچ مالکیتی روش نداری ... خودتم اینو خوب می دونی ... محمد جوری داد زد که فکر کنم حنجره اش پاره شد. محمد- مرتضی ... مرتضی ... علی چرخید طرف ناهید. بدتر از من این دو تا ترسیده بودن. علی کاملا جا خورده بود. مرتضی با صدای بلند گفت مرتضی- من با این مسخره بازیات بیخیالش نمیشم ... تو هم هیچ کاری نمی تونی بکنی ... من ولش نمی کنم محمد ... ولش ن می ک نم ... محمد یه سیلی محکم زد تو گوش مرتضی. از شدت ترس به هق هق افتادم. محمد- خفه شو مرتضی ... نذار بهت بی احترامی کنم ... خفه شو ... علی- ناهید خانوم شما برو بیرون نذار کسی بیاد تو چن دقیقه
کسی چیزی نفهمه ... بدو ... ناهید دستپاچه رفت. علی دوید طرف اون دوتا. مرتضی همینطوری یه ریز داشت از مالکیت و اینجور چیزا حرف می زد. اونقدر بلند گریه می کردم که نمی فهمیدم چی می گفت. علی- مرتضی بس کن لطفا ... علی دو تا شونم هل داد توی اتاق و درو بست و قفل کرد. اخه منه خاک برسر برا چی اومدم تو ویلا. داشتم سکته می کردم. فقط و فقط هم به خاطر حال محمد. هیچوقت اینطوری ندیده بودمش. همه وجودش داشت می لرزید. به شدت داشت می لرزید. به خاطر حال محمدم وحشت کرده بودم. معلوم نبود مرتضی احمق چی به نفس من گفته بود که به این حال افتاده. همینطور زل زده بودم به در اتاق و هق هق می کردم. با شنیدن یه سری سر و صدا فهمیدم که دارن میان تو بقیه. سریع دویدم توی دستشویی. اون قدر موندم و آب یخ به سر و صورتم زدم تا قرمزی بینی و چشام از بین رفت. اومدم بیرون و دیدم نصف سفره رو انداختن. رفتم کمک. با ناهید مشغول چیدن سفره شدیم. یکی از یکی بد تر بود حالمون. هر از گاهی نگاه نگرانمون رو به هم می دوختیم. ناهید همش سعی داشت با لبخندش آرومم کنه ولی چشاش نگرانیشو داد می زدن. بقیه هم فکر می کردن پسرا سه تایی رفتن تو اتاق و حرفای دوستانه و خصوصی می زنن. نشسته بودن درمورد دوستی قشنگ این سه نفر حرف می زدن. تا در بیان بیرون واسم اندازه یه قرن طول کشید. ولی بالاخره در باز شد. من و ناهید...
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🌸ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﭼﻮﻥ ﻭ ﭼﺮﺍ ﮐﺮﺩﻡ ،
ﺧﻄﺎ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﺮ ﺩﺭ ﻧﺎ ﺍﻣﯿﺪﯼ ، ﺗﮑﯿﻪ ﺟﺰ ﺑﺮ ﮐﺒﺮﯾﺎ ﮐﺮﺩﻡ ،
ﺧﻄﺎ ﮐﺮﺩﻡ
🌸خدايا ﺍﮔﺮ ﺍﺳﻤﯽ ﺑﻪ ﺟﺰ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺁﻣﺪ ﺑﺮ ﺯﺑﺎﻧﻢ
ﻣﻦ ﭘﺸﯿﻤﺎﻧﻢ ﻭ ﮔﺮ ﺩﺭ ﻧﯿﮏ ﺭﻭﺯﯼ ؛
ﻏﻔﻠﺖ ﺍﺯ ﺷﮑﺮ ﻭ ﺩﻋﺎ ﮐﺮﺩﻡ ، ﺧﻄﺎ ﮐﺮﺩﻡ
🌸بار الها ﺍﮔﺮ ﻟﻐﺰﯾﺪﻩ ﮔﺎﻫﯽ ﺫﺭﻩ ﺍﯼ ﭘﺎﯾﻢ ،
ﺑﺒﺨﺸﺎﯾﻢ ﻭ ﮔﺮ ﺍﺯ ﻓﺮﺵ ﺯﯾﺮﻡ ﺍﻧﺪﮐﯽ ﭘﺎﺭﺍ ﻓﺮﺍ ﮐﺮﺩﻡ ،
ﺧﻄﺎ ﮐﺮﺩﻡ
🌸رحيما ﻣﻦ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺩﻳﺪﻡ
ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻋﺸﻖ ﺍﻭﻝ ﻭ ﺁﺧﺮ ﺗﻮﯾﯽ ﻋﺸﻖ ﺁﻓﺮﯾﻨﺎ ،
ﻣﻦ ﺧﻄﺎ ﮐﺮدم
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕نکات مهم و ناب برای داشتن زندگی بهتر 👇👇👇
➖وقتي حرف بزنيد كه مطمئن هستيد ، همه گوش مي كنند.
➖ در عصبانيت امواج ذهني ناخودآگاه فعاله. و منطق كار نميكنه.
➖داناييهارو عمل كنيد تا بهبودي و تغيير حاصل بشه.
➖ آدم بدبين زياد غيبت مي كنه.
➖افكار منفي در بيكاري بيشتر رشد ميكنه.
➖شما با كار زياد و درس خوندن زياد، پولدار نميشيد.
شما با روابط قوي پولدار ميشيد.
➖اگه مي خواي موفق باشي، آدم مفيد زياد براي خودت جمع كن.
➖به بچه هاتون الگوهاي موفق رو نشون بديد. نه ناموفق!
➖ قبل از انجام هر كاري، دستتان را روي دلتان بزاريد و از خودتون بپرسيدكه آيا واقعاً خودت مي خواهي اينكار رو انجام بدي؟ آيا بدون توقع مي خواهي اينكار را انجام بدي؟ و اگر جوابتون بله بود، انجام بديد.
➖هميشه و هرجا هستيد، شرمنده هيچ كار و خدمتي نباشيد.
بدونيد هر زمان بهترين اونموقع خودمون بوده ايم.
➖بي توقع بودن يعني اينكه من هركاري خدمت و كمكم، بخاطر دل خودم، بخاطر احترام بخودم كرده ام. نه كس ديگر!
➖وقتي آدما از شنيدن چيزي، خيلي ناراحت ميشوند، حتما خود خودشن!
➖آدما موقع عصبانيت، واقعي ترين نظرشون رو ميگن!.
➖واكنشها و آدمهاي عجيب و غريب اطرافمون، باعث ميشن، توانمنديمون رو در هرزمان، يك مرحله بالاتر ببريم.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 #مهارت_همسرداری
💠 اگر با همسرتان سر یک قضیه #اختلاف سلیقه دارید و با نظرش مخالف هستید اصلا در جمع دوستان و اقوام #مطرح نکنید.
💠 جلوی دیگران با زیرکی خاصی خود را همنظر و متحد با همسرتان نشان دهید تا باعث #کدورت و مشاجره نشود.
💠 اختلاف خود را در خلوت خودتان و با آرامش #حل کنید.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت111
دستپاچه سریع چرخیدیم به سمت در. محمد با مو های وحشتناک ژولیده که معلوم بود مدام چنگشون زده اومد بیرون. دکمه بالای پیرهنشم باز بود. پدر علی بلند خندید. پدر علی- کشتی می گرفتین؟ همه خندیدند. جز من و ناهید. محمد لبخند خیلی مصنوعی زد و به من اشاره کرد برم جلو. آروم رفتم. ای بمیری مرتضی. ببین چه به روزش آوردی ... محمد- جمع کن بریم ... صداش می لرزید. از دست مرتضی بی نهایت عصبی بودم. دلم می خواست یکی بزنم تو گوشش و بپرسم چی گفتی بهش؟ رفتم تو اتاق. مرتضی روی صندلی نشسته بود و کف دستاش سرش رو محاصره کرده بودن و آرنجاشم روی رون پاش. علی هم جلوش روی زانو نشسته بود روی زمین و دستاشم رو زانو های مرتضی بود. وضعیت جور نبود انگار. بیخیال شدم و رفتم بیرون. - من اماده ام ... بریم ... محمد کلی عذرخواهی کرد و گفت که داره واسمون مهمون میاد و خداحافظی کرد. ولی پدر و مادر مرتضی بیخیال نشدن و غذامونم کشیدن توی ظرف و به زور گذاشتن پشت ماشین. کلی تشکر کردیم و سوار ماشین شدیم. محمد راه افتاد. داشت پرواز می کرد. عاشق سرعت بودم ولی می دونستم الان حال درستی نداره و حواسش به رانندگی نیست اصلا.
یکم ترسیده بودم ولی جرات نداشتم حرف بزنم. می دونستم اصلا اعصاب نداره. ترجیح دادم ساکت بمونم. به بیرون خیره شدم. ساعت نزدیکای یازده بود. خیابونا خلوت بود ولی باز هم هرازگاهی صدای سوت و ترقه می اومد. معمولا عصبی بودنی یا با انگشت یا پاش ضرب می گرفت ولی الان خیلی آروم نشسته بود و تکونم نمی خورد. ولی مطمئن بودم عصبیه. پیچیدیم تو خیابون خودمون. چند تا قطره بارون نشست روی شیشه جلوی ماشین. آخی ... بارون ... بارون چهارشنبه سوری رو ندیده بودم تا حالا. تا برسیم جلو آپارتمان شیشه پرشد از قطره های بارون. از جلوی ورودی پارکینگ رد شد و جلوی آپارتمان نگه داشت. ماشین رو خاموش کرد. خیلی آروم از ماشین پیاده شد و درو بست و تکیه داد به در. یه خورده نشستم و به قطره های بارونی که می ریخت نگاه کردم و فکر کردم. یه ربع بعد من هم پیاده شدم. ماشین رو دور زدم و کنار ایستادم و به در عقب تکیه دادم. بهش نگاه کردم. دست هاش روی سینه اش بود و پای راستش رو از روی پای چپش ضربدری رد کرده بود و نوک پای راستش روی زمین بود. سرشم پایین بود و به زمین نگاه می کرد. فک کنم آروم شده بود. بارون همینطوری روی سر و صورتمون می بارید. نم نم بود ولی خیلی حال می داد. آروم کتش رو که تنم بود در آوردم تا بندازم روی دوشش. آخه داشت خیس می شد. هنوز دستام بهش نرسیده بودن که کت رو از دستام کشید بیرون و محکم کوبوندش روی زمین. دهنم باز مونده بود. خشکم زد اصلا. کت رو از روی زمین برداشتم و دویدم بالا. همونطور که از پله ها بالا می رفتم و اشکام می ریخت با خودم حرف می زدم و خودم رو فحش می دادم
انگار من کیسه بکس اش هستم. یا سر و صورتم رو کبود می کنه یا همه حرص و ناراحتیاشو سر من خالی می کنه. این دفعه دیگه امکان نداره باهاش آشتی کنم. کلید رو برداشتم. خودم درو باز کردم و پشت سرم کوبیدم. کتش رو با حرص پرت کردم روی مبل و دویدم توی اتاق و درو محکم بستم و خودم رو انداختم روی تخت. کلی گریه کردم. انقدر گریه کردم و کردم و کردم تا خوابم برد. با صدای وحشتناکی از خواب پریدم. سریع نشستم. تمام بدنم خیس عرق سردی بود. صدای دینامیتی چیزی بود یعنی؟ صدای انفجار شاید. تو همین فکرا بودم که اتاق روشن شد و دوباره صدا بلند شد. یه رعد و برق وحشتناک زده شد. بی اراده جیغ کشیدم. همه جا هم تاریک بود لعنتی. قلبم از ترس داشت می اومد تو دهنم که یه صدای دیگه ای هم اضافه شد. یه چیزی محکم می خورد به شیشه. آروم رفتم جلو و پرده رو زدم کنار. تگرگ بود یا دونه های درشت بارون نمی دونم فقط خیلی سنگین بودن. بدجور با شیشه برخورد می کردن. داشتم سکته می کردم. لباسام هنوز تنم بود. روسریم رو روی سرم مرتب کردم و تند رفتم بیرون و دنبال محمد گشتم تا بهش پناه ببرم. ساعت 4 صبح بود. محمد نبود. باز معلوم نبود کجا گذاشته رفته نصفه شبی. نمی دونه من وحشت دارم از تنهایی و تاریکی؟ همه جا رو گشتم. گریه ام گرفت. کلا کارم شده بود گریه از وقتی محمد وارد زندگیم شده بود. از اتاقش اومدم بیرون که چشمم افتاد به کتش روی مبل. قلبم ریخت. یه دونه محکم کوبیدم تو سرم و دویدم بیرون. از دستپاچگی در رو هم پشت سرم نبستم.
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت112
حتی نتونستم منتظر آسانسور بایستم و از پله ها دویدم پایین. در ورودی آپارتمان رو باز کردم. یا امام حسین. حدسم درست بود. محمد هنوز به همون حالت ایستاده بود و تکیه داده بود به ماشین و سرشم پایین بود. از ساعت 11 شب تا حالا مونده زیر بارون. واای خدای من. این بارون کصافط هم معلوم بود اصلا بند نیومده. دویدم کنارش ایستادم و بازوش رو کشیدم. مقاومت کرد. ضجه زدم. - محمد ... گریه می کردم. - بیا بریم تو ... وحشتناک خیس شده بود. فقط آب از صورت
و سر و بدن و لباساش می چکید. دوباره کشیدمش. کنده نشد. - محمد ... جون من ... بیا بریم تو ... آخه تو چته؟ دوباره کشیدمش. ایندفعه جدا شد از ماشین. سریع سویچ رو برداشتم و ماشین رو قفل کردم و بازوش رو گرفتم بغلم و بردمش طرف خونه. احساس می کردم خیلی بی جون و بی حاله. با آسانسور بردمش بالا. انگار زیر دوش ایستاده بود. فقط آب می جکید از همه جاش. رسیدیم طبقه خودمون. در آسانسور رو باز کردم و نگه داشتم تا بره بیرون. با قدم های سست و نا متعادل و سنگین رفت بیرون. منم دنبالش. هنوز به در نرسیده بود که دستشو گرفت به دیوار. دویدم جلو و گرفتمش. یه لحظه دیر رسیده بودم، افتاده بود. خیلی مست بود. دست چپش رو انداختم پشت گردنم.
محکم انگشتاشو....گرفتم و دست راست خودم رو حلقه کردم دور کمرش. همه زورم رو واسه نگه داشتنش به کار بسته بودم. هی داشت سست و سست تر می شد. به این اشک های لعنتی ام هم که امونم نمی دادن ببینم دارم چیکار می کنم. نگاش کردم. اشکام نذاشتن چیزی ببینم. همه لباسام خیس شده بود. با پشت دست محمد که تو دستم بود چشامو پاک کردم و نگاش کردم. سرش یه طرفی افتاده بود و چشاشم بسته بود. برام تحمل وزنش خیلی سخت بود. دیگه نمی تونستم نگهش دارم. یه یا علی گفتم و هرچی زور داشتم به کار بستم تا ببرمش تو. خودشم طفلک با اون حالش می خواست قدم برداره به زور. با هر بدبختی ای بود تا اتاقش رسوندمش و خوابوندمش روی تخت. دویدم تو اتاقم و لباسام رو کندم و برگشتم. ای وای. همه پتوش خیس آب بود. باید تا خیسی تنش به تشک تخت در نیومده یه کاری می کردم. از کمدش با عجله یه تی شرت و شلوار و کت گرم کن برداشتم. حوله بزرگ هم برداشتم از اتاقم و رفتم سراغش. اول آروم دکمه های پیرهنشو بازکردم و دست هاشو از آستیناش کشیدم بیرون. تا حالا اینطوری ندیده بودمش. اولش یه جوری شدم ولی بعد سریع خودم رو فحش دادم و فکرای مزخرف رو تو اون شرایط ریختم بیرون از ذهنم و پیرهنش رو از زیر بدنش کشیدم بیرون. بدنش رو خشک کردم. تی شرتش رو بهش پوشوندم. واای ... حالا بقیه شو چیکار کنم؟ فک کنم باید به علی زنگ می زدم. زنگ بزنم چی بگم؟ تا علی باید هم این حالش بد تر میشه با لباسای خیس تو تنش. بیشتر از همه از فکرایی که محمد ممکن بود بکنه می ترسیدم. ولی اون شوهرم بود. باید خجالت رو می ذاشتم کنار.
هر فکری هم می کرد مهم نبود. مهم سلامتی محمد بود الان. یه بسم الله گفتم و چشامو بستم و بقیه لباساشم عوض کردم. بعدش کتش رو بهش پوشوندم و موهاشو خشک کردم و یه کلاه هم کشیدم رو سرش. پتوی خیس رو هم از زیرش کشیدم بیرون و پهن کردم توی بالکن و لباسای خیس رو هم شوت کردم توی لباسشویی. کفشاشو کندم. براش بالش از اتاق خودم بردم و دو تا پتو از کمد برداشتم و روش کشیدم. بیهوش نبود. چون هر از گاهی سرشو تکون می داد و یه ناله ای می کرد. ناله کردنی انگار خنجر می زدن به قلبم. اصلا دلم نمی خواست اینطور ببینمش. دلم واسه صداش تنگ شده بود. دلم می خواست واسم بخونه. خیلی وقت بود نمی خوند. رفتم بیرون تا براش چایی دم کنم تا بلکه گرم شه. ساعت پنج بود. اول نماز خوندم تا آب بجوشه. داشتم می رفتم آشپزخونه که نگاهم به دریاچه ای افتاد که از دم در تا اتاق محمد کشیده شده بود. یه اسفنج و دستمال برداشتم و کل جاهای خیس رو تمیز کردم. براش چایی ریختم و بردم تو اتاق. ساعت 6 شده بود. یه صندلی هم از آشپزخونه بردم و گذاشتم کنار تختش و نشستم روش. دستم رو گذاشتم روش. یا حسین. عین کوره داغ بود. داشت می سوخت. دویدم یه کاسه آب یخ با یه پارچه تمیز براش آوردم و گذاشتم روی پیشونیش دستمال خیس رو ... دستم رو هم خیس کردم و گذاشتم روی بقیه صورتش ... فایده ای نداشت ... سریع بخار میشد آب ها ... خیلی ترسیده بودم ... پاشویه اش کردم ... بازم فایده ای نداشت ... تا نزدیکای ظهر فقط بی وقفه پاشویه اش کردم و دستمال خیس گذاشتم رو پیشونی اش ... هیچ کاریم بلد نبودم..اصلا هم به ذهنم نرسید به کسی زنگ بزنم از بس هول بودم و ترسیده بودم ...
انقدر گریه کردم و پاشویه اش کردم و باهاش حرف زدم و بوسیدمش و التماسش کردم خوب شه که بالاخره یه کمی تبش اومد پایین ... وسایلای اضافه ای که تو اتاق بود رو جمع کردم و بردم بیرون ... زنگ زدم به مامان جون و ازش یه کم کمک گرفتم واسه پختن سوپ .برای اینکه نگران نشه هم بهش گفتم..
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤
پروردگارا 🙏
در اين شب های معنوی ماه مبارک رمضان🌙
✨ به ما توفیق ده تا از
✨ کسانے باشیم ڪه در این ماه
✨ بهشون یه نگاه دیگه اے دارے
✨ کمکم کن تا بتونم اونے باشـم
✨ که تو میخواے 🙏
آمیـــن یا رَبَّ 🙏
✨برای همہ ی دنیا دعا کنید
🌟مثل پروردگارکہ مهربانی اش
✨بر همہ سایہ افکنده است
🌟ای دوست...
✨مرا دعا کن شاید نزدیکتر
🌟از من بہ خدا ایستاده ای
✨دعاهاتون مستجاب
🌟شب بخیر
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
#دعاے_روز_ششم_ماه_رمضان
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ لا تَخْذِلْنی فیهِ لِتَعَرّضِ مَعْصِیتِکَ ولا تَضْرِبْنی بِسیاطِ نَقْمَتِکَ وزَحْزحْنی فیهِ من موجِباتِ سَخَطِکَ بِمَنّکَ وأیادیکَ یا مُنْتهى رَغْبـةَ الرّاغبینَ.
خدایا در این روز مرا به نفس سرکشم, وامگذار تا پی طغیان و نارضایتی تو روم و مرا با تازیانه خشم و غضبت ادب مکن، مرا از موجبات ناخرسندیت, بر کنار بدار، به حق مهربانی و نعمت نوازیت، ای نهایت آرزوی مشتاقان
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 #مهارت_همسرداری
💠 اگر با همسرتان سر یک قضیه #اختلاف سلیقه دارید و با نظرش مخالف هستید اصلا در جمع دوستان و اقوام #مطرح نکنید.
💠 جلوی دیگران با زیرکی خاصی خود را همنظر و متحد با همسرتان نشان دهید تا باعث #کدورت و مشاجره نشود.
💠 اختلاف خود را در خلوت خودتان و با آرامش #حل کنید.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 #اختلافات_کهنه
💠 مدام در مورد #اختلافات قدیمی و از یاد رفته صحبت نکنید! یادآوری آنها سبب #تلخی و ناراحتی میشود.
💠 زیرا هدف از #گفتوگو کردن، نزدیک شدن روحی و عاطفی همسران به یکدیگر است، در حالی که بیان این موضوعات معمولاً بر مشکلات افزوده و #سردی عاطفی به بار میآورد.
💠 اگر همسرتان وارد اختلافات #گذشته شد با عوض کردن #موضوع و دعوت همسرتان به #صبوری و گذشت #فضای گفتگو را به سرعت تغییر دهید. و #پایان گفتگویتان حتما بدون دلخوری باشد.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺