➕خطرناک ترین جمله دنیا : من همینم که هستم!
➖چرا فکر می کنیم در جایی که قرار داریم، بهترین جای دنیاست یا آن چه داریم، کافی ست و دیگر نیازی به تلاش بیشتر نداریم یا آن چه که می دانیم، می تواند ما را به سرمنزل مقصود برساند.
➖یک اصل مهم در پیشرفت و توسعه می گوید : هر زمانی که برچسب بهترین یا کافی ست را بر خود بزنیم، همان لحظه سیر نزولی نمودار رشد ما آغاز می شود.
➖مفهوم این اصل به هیچ وجه طمع کاری و قانع نبودن و زیاده خواهی نیست، بلکه زیاد خواستن است.
پس لازم است هنوز هم اصولی را جهت تغییر تمرین کنیم.
مهم ترین رقیب ما فقط خودمان هستیم.
تغيير را از تفكرمان شروع كنيم ، و تا اينكار را نكنيم باورهاى نادرست چسبيده به ذهنمان را نميتوانيم از خود دور كنيم !
غرور، لجاجت و تعصب مانع تغییرند انها را نيز كنار بگذاريم.
روش های تکراری فقط نتایج تکراری را در پی خواهند داشت...
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕همۀ ما خصوصیات ظاهری، شخصیتی و رفتاری مطلوبمان را در دیگران جست وجو میکنیم، رابطه ای را ایجاد میکنیم و همزمان با آغاز رابطه چشم خود را به روی خصوصیات دیگری که میبایست ما را به درنگ وادار کند میبندیم. تا اینجا کاملاً طبیعی است.
➖وقتی غیرطبیعی میشود که ناخودآگاه اختلالهای شخصیتی برای ما«جذابیت»پیدا میکند.
➖مردی پر رمز و راز و سرد و یا خودشیفته را دوست داریم. خانم کنترلگر، افسردهخو با رفتارهای ضداجتماعی را میستائیم(که البته این قبیل روابط پایدار نبوده و موجبات آزار ما را فراهم خواهند کرد).
➖اما تک تک این گرایش ها ریشه در کودکی و والد ناهمجنس ما دارد.
حتی اتفاقات کودکی ما که اکنون بسیار جزئی به نظر میرسند، امروز نتایج آن را می بینیم.
شناخت ابعاد شخصیتی خود و آگاهی از اختلال های گوناگون شخصیتی تنها راه نجات است.
درست است که ما به نوعی محصول گذشته خود هستیم، اماقربانی رویدادهای گذشته مان نبوده و نباید باشیم.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
💠 سوال 8⃣3⃣9⃣
#استخاره در کارها
سلام من یه سال پیش میخواستم برا یه کار سپاهی استخدام بشم تا خیلی از مراحل پیش رفتم مصاحبه و اینا اومدم یه استخاره زدم ک بد اومد ولی چون اولین بارم بود و کلا خیلی اعتقاد انچنانی نداشتم ادامه دادم ب بقیه کارا برا استخدام هم پزشکی مثبت شد هم مصاحبه ها خوب پیش رفت ،ما سه نفر بودیم اون دو نفر رفتن سرکار اولین نفر ک زود رفت دومی ب فاصله چند ماه فقط این وسط من موندم
چون استخاره بد اومده بود باعث شد خیلی پیگیری هم نکنم ، تا الانشم این دو تا دوستم ک رفتن سرکار میگن ک اگه بخوان نیرو بگیرن باید تو تو الویت باشی و ...این قضیه نرفتنم سرکار باعث شد خیلی ناامید بشم و فکر منفی کنم و کمتر پیگیرش شم هم خیلی هزینه کردیم همم خیلی وقت گذاشتیم ، بنظرتون الان من باید چکار کنم ؟؟؟ بیخیالش شم؟ من با اینکه میدونم همه چی دست خدائه ولی بازم فکر منفی میاد طرفم اینکه نمیشه و....
خیلی ممنون که بدون هیچ چشم داشتی جواب میدین ❤️
پاسخ ما👇
سرکارخانم@شمس مشاور خانواده
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
پاسخ ما👇
سرکارخانم@شمس مشاور خانواده
با سلام
درکار خیر حاجت هیچ استخاره نیست وقتی قراره آدم بره سر کار خب همه اقدامات لازم رو انجام میده تا جایی که به تلاش خود فرد بستگی داره !خب و بقیه امور رو به خداوند واگذار میکند تا هرچه که به خیر و صلاح بنده هست رو پیش بیاره چون او حکیم است و صلاح بنده هاش رو میدونه در ضمن خود خداوند میفرما ید . از پیامبر درونی خود به نام عقل که در وجود شما به ودیعه گذاشتم استفاده کنید برای انجام کارها واگر به نتیجه نرسیدین مشورت کنید با صاحبان خرد ودر آخر اگر بر سر دوراهی ماندیم برای محکم شدن اراده خودتون میتونی استخاره کنی اونم امری مستحب است وحی منزل هم نیست اما برای هرکاری هم لازم نیست ، پس اگه فکر میکنی که به نتیجه میرسی اونم بعد ازاین همه هزینه پس دنبال کار رو بگیر و انشاالله که درست میشه و حالا اگه خدای ناکرده نشد به حساب حکمت الهی بگذار ودنبال کار دیگری یا حتی میتوان در منزل کار آفرینی کند مهم کسب روزی حلال است
در کل برات آرزوی توفیق روز افزون برای شما
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت163
نمی تونستم عشق رو گدایی کنم. مامان هم دیگه زنگ نزد. خیلی نامردن. روز به روز بیشتر توی تنهایی و تاریکی فرو می رفتم. داشتم با سرعت نور از دنیای اطرافم فاصله می گرفتم. تمام دنیام شده بود فکر و عکس و فیلم و صدای محمد ... همین ... شده بودم پوست استخون ... خیلی حالم بد بود ... خیلی ... *** محمد علی- محمد بس کن ... دوتاتونم دارین از بین میرین ... محمد خب ... خب شاید اونم دوستت داره ... دستم رو از لای موهام کشیدم بیرون. بلند شدم و راه افتادم تو خونه. همش رژه می رفتم. فقط داد و بیداد می کردم. علی بالاخره به خودش جرئت داده بود و اومده بود باهام حرف بزنه. داد زدم. - علی ... علی ... تو بس کن ... تو تمومش کن ... دوسم داره؟ هه؟ مسخرس ... اصلا به فرض حرفت درست باشه هم فقط قضیه بدتر میشه ... اگه دوستم داشت چرا یه قدم برنداشت؟ چرا همش ازم فرار کرد؟ چرا یه بار سعی نکرد بهم بفهمونه؟ ها؟ علی من خودم رو کشتم ... همه کارام داد میزدن که دیوونشم ... ولی نفهمید ... گذاشت رفت ... شایدم فهمید ... میدونی چرا نموند؟ چون حسی بهم نداشت ... به همون سادگی که دیدی ... به همین سادگی ... گذاشت رفت ... اگه دوسم داشت گناهش بخشیدنی نبود ...
چون حداقل یه سعی می کرد واسه نگه داشتنم ... دروغ میگم؟ دروغ میگم بزن تو دهنم ... د بزن لامصب ... دیگه تمومش کن علی ... اون از ناهید ... اینم از این ... هه ... خنده داره ... علی دارم روانی می شم علی ... دیگه هیچوقت ... خواهش می کنم ... هیچوقت اسم عاطفه رو پیش من نیار. دیگه همه چی تموم شد ... دیگه نمی خوام چیزی بشنوم ... آدم تا یه حدی می تونه خودشو خورد کنه واسه طرف مقابلش ... علی- حداقل واسش توضیح بده ... محمد تو هم هیچوقت بهش نگفتی ... فریاد زدم. - علی بسه ... بسه ... گفتم همه چی تمووم ... بسه ... بلند شد. علی- خیلی خب ... دروغ بگو ... بمن می تونی دروغ بگی ولی به خودت چی؟ روانی ... داری می میری از عشقش ... منو سیا نکن ... یه تابلو گذاشت روی اپن. شناختمش. همون تابلویی بود که رو دیوار اتاقش آویزون بود و من عاشقش بودم. ازشم خواسته بودمش ولی بهم نمی داد. حتی به امانت. آروم خداحافظی کرد و رفت بیرون. ایستادم. یه کنج نشستم و پیشونیم رو گذاشتم روی زانوهام. گریه کردم. آره ... من ... محمد نصر ... گریه می کردم ... داشتم گریه می کردم ... از دلتنگی ... از دلتنگی واسه عاطفه ام ...
واسه کوچولوم ... داشتم از دوریش دیوونه می شدم ... همه حرفایی که به علی زدم دورغ بود ... دروغ محض ... همه روز و شبم گم شده بود. نه افطار داشتم و نه سحر. هیچی. اصلا هیچ حسی نداشتم. کاش اونشب تنهاش نمی ذاشتم. کاش نمی رفت. روزا از شدت دلتنگی از خونه بیرون می زدم. تحمل نداشتم جای خالیشو توی خونه ام ببینم. می خواستم مرد باشم و گریه نکنم. پس میزدم بیرون. تا شب فقط اره می رفتم. فقط. بعد دوازده شب می اومدم خونه. راه می رفتم و نصف شب می اومدم خونه تا از خستگی خوابم ببره و نبودنش اذیتم نکنه. چون نمیتونستم برم دنبالش. بدجور ردم کرده بود. غروری واسه من نمونده بود. هیچی. دیروقت و خسته می اومدم خونه. فکر میکردم به محض پا گذاشتن تو خونه از خستگی بیهوش می شم. ولی ... ولی برعکس ... به محض پا گذاشتن تو خونه بغضم می ترکید. از نبودنش. می رفتم تو اتاق. در کمدش رو باز می کردم. بوی عطرش مستم می کرد. مست واسه حال اون لحظه هام کمه. سرمو فرو می کردم بین لباساش و و ساعتها عطرشو می بلعیدم و گریه می کردم. تاسف بار بود حالم. میدونم ... من ... گریه می کردم ... ولی با خودم میگفتم فقط همین چند روزه. بالاخره که عادت می کنم به این که کسی منو نخواد. به اینکه به هر کی محبت داشته باشم پسم بزنه. - ولی آخه بی معرفت من به تو فقط یه محبت ساده نداشتم ... بی معرفت کجا گذاشتی رفتی؟ تو بدترین شرایط رفتی ... بی معرفت ... کوچولوی بی معرفت من کجایی؟
واقعا ولم کردی رفتی؟ واقعا منو نمیخوای؟ میتونی به همین سادگی فراموشم کنی؟ بی معرفت دلم برات یه ذره شده ... از کجا پیدات کنم؟ چه جوری برت گردونم؟ عاطفه ... دو روز بعدی دیگه از خونه بیرون نرفتم. فقط یه گوشه استدیو نشستم و زل زده بودم به تابلویی که علی واسم آورده بود. عکس خیلی قشنگی بود. عکس بقیع بود. داخل یه قلبی قرار گرفته بود که با دست درست شده بود. گوشه راست عکس هم با خط قشنگی کج نوشته شده بود ... “ یا زهرا ... یه نگاه کنی تمومه همه غم و دردا ... “ از یه طرف هم تو همه اون دو روز پشت سر هم صدای عاطفه که ضبط کرده بودم پلی می شد و گوش می دادم. به خوندنش. ولی نباید دیگه گریه می کردم. به هیچ وجه ... یه هفته کامل گذشت. یه گوشه نشسته بودم. علی در رو باز کرد و اومد داخل.
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت164
کلید عاطفه رو برداشته بود. چون نه به تلفن جواب می دادم و نه در رو باز می کردم واسه کسی. نمی تونستم. در استدیو رو باز بود. تو چهار چوب د
ر ایستاد. جون بلند شدم نداشتم و علی می دونست که چقدر حساسم. فکر کنم فهمید دارم می میرم ولی نمی تونم بلند شم و صدای عاطفه رو قطع کنم تا نشنوه. خودش دستشو گذاشت روی گوشاش. رفت و آهنگ رو قطع کرد وسیستمم رو خاموش کرد. بغضم رو به زحمت فرو دادم. یه دونه بود علی. چقدر قشنگ مراعاتم رو می کرد و مواظب بود تو حریمم پا نذاره و حساس و ناراحتم نکنه. همونجا کنار دستگاهام ایستاد و زل زد بهم.
کردم. چشمام می سوخت. مطمئن بودم کاملا خون افتاده. نگاهمو بی جون ازش گرفتم و دوباره خیره شدم به تابلوی روبروم. اومد نشست جلوم. علی- ببین به چه روزی افتادی ... چه بغضی تو صداش بود. دستاشو گذاشت رو زانوهام. علی- پاشو بریم بیرون ... داشتم روانی میشدم. بدون مقاومت بلند شدم. کتم رو علی برداشت و داد دستم. تنم کردم. رفتیم پائین و نشستم تو ماشین علی. نگاهم به ساعت افتاد. دو نصفه شب بود. من که نه می خوابیدم و نه چیزی می خوردم پس چه اهمیتی داشت. یه خورده تو خیابونا گشت زد. علی- خوبی؟ - خیلی ... علی- محمد؟ منتظر بودم حرفشو بزنه. نفس عمیقی کشید. علی- هیچی ... می دونستم ازم میخواد برم دنبالش. ولی نمی تونستم. اون هیچ تلاشی واسه موندن پیش من نکرد. حداقل می تونست با رفتاراش علاقه اش رو بهم بفهمونه. وقتی اینکارو نکرد یعنی علاقه نبود. پس واس چی من آویزونش می شدم؟
ازش خیلی دلخور بودم هر چند منطقی نبود ... نباید که آینده و عشقشو پای من هدر می داد ... رفت دنبال زندگیش ... علی دست برد و ضبط رو روشن کرد. یه آهنگ آروم پلی شد. چشمامو بستم تا مثل همیشه با موسیقی یکم آروم بگیرم ... نذار امشبم با یه بغض سر بشه بزن زیر گریه چشات تر بشه بذار چشماتو خیلی آروم رو هم بزن زیر گریه سبک شی یه کم یه امشب غرورو بذارش کنار اگه ابری هستی با لذت ببار هنوزم اگه عاشقش هستی که نریز غصه هاتو تو قلبت دیگه غرورت نذار دیگه خسته ات کنه اگه نیست باید دل شکستت کنه نمیتونی پنهون کنی داغونی نمی تونی یادش نباشی به این آسونی
لب مرز جنون بودم. ولی نباید گریه می کردم. باید غرورم رو جلو علی حفظ می کردم. می دونستم کلی برام نقشه کشیده علی. از بین این همه آهنگ هم اینو آماده کرده تا منو به راه بیاره. چون دقیقا حال منه. از زبون علی به من ... اومدم تا برای حفظ غرورم باهاش همخونی کنم تا علی بفهمه خوبم ... نذار امشبم با یه بغض سر بشه بزن زیر گریه چشات تر بشه بذار چشماتو خیلی آروم رو هم بزن زیر گریه سبک شی یه کم یه امشب غرورو بذارش کنار اگه ابری هستی با لذت ببار هنوزم اگه عاشقش هستی که نریز غصه هاتو تو قلبت دیگه غرورت نذار دیگه خسته ات کنه اگه نیست باید دل شکستت کنه نمیتونی پنهون کنی داغونی نمی تونی یادش نباشی به این آسونی...
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🌟🌟
🌟🌟
🌟
🌟
#دعای_روز_بیست_و_یکم_ماه_رمضان
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ اجْعَلْ لی فیهِ الى مَرْضاتِكَ دلیلاً
ولا تَجْعَل للشّیْطان فیهِ علیّ سَبیلاً
واجْعَلِ الجَنّةِ لی منْزِلاً ومَقیلاً
یا قاضی حَوائِجَ الطّالِبین...
خدایا قرار بده برایم در آن به سوى
خوشنودیهایت راهنمایى و قرار مده
شیطان را در آن بر من راهى و قرار بده
بهشت را برایم منزل و آسایـشگاه اى
برآورنده حاجتهاى جویندگان...
🌟
🌟 @onlinmoshavereh
🌟🌟
🌟🌟
➕همسرداری
➖مردان را کنترل نکنید!!!
اگر همسر خود را خیلی کنترل کنید ، شما بیشتر فاصله میگیرد ؛ مردان دوست دارند آزاد باشند.
➖مردان در تنهایی باطریشان شارژ میشود ؛ پس بگذارید بعضی مواقع تنها باشند.
➖مردها از رفتار مردانه زنان خوششان نمی آید ؛ اگر رفتارتان مردانه است ،رفتارتان راتغییر دهید.
➖به او احترام بگزارید ؛ از او حرف شنوی داشته باشید ؛ نه اینکه رامش باشید ؛ فقط خود رای و یک دنده نباشید.
➖مردها دوست دارند مدیریت داشته باشند.
➖مردان دارای شخصیت آناناسی هستند.ظاهرشون خشک و زمخت است ولی در درون بچه وکوچولو و مهربانند ؛ مردان کودکی با سبیل و قامتی بزرگ هستند.
➖آقایون ظاهر بی احساسی دارند ، ولی سرشار از احساسند؛ اما احساساتشان را بروز نمی دهند.
➖با مردان خلاصه حرف بزنید ،مردان عاشق سکوتند.
➖به مردان اگر زیاد محبت کنید دلزده می شوند !!! پس محبت کنید اگر جواب گرفتید ، باز محبت کنید.
اگر مدام شما محبت کنید ، خسته اش میکنید.
➖خیلی به او وابسته نباشید؛ همیشه در دسترس او نباشید .از او فاصله بگیرید؛ بگذارید دلش برای شما تنگ شود.
➖یکنواختی در زندگی را تغییر دهید؛ مردان از یکنواختی خسته می شوند …ظاهر خود،آرایش و یا حتی محیط اطرافتان را تغییر دهید.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕معجزه تغییرهای کوچک
➖براساس اصول نظریه راه حل محور،تغییر جزئی به تغییرهای بزرگ تر منجر می شود. بنابراین گاهی برای شروع،فقط یک تغییر کوچک لازم است. می توان با برداشتن گام های هرچند کوتاه، اما پیوسته، تا دور دست ها رفت.
➖وقتی می خواهید چیزی را در زندگی تان تغییر دهید، در ابتدا به نظر سخت می آید.آنچه که باید بدانید این است که لازم نیست از همان ابتدای کار، تغییراتی بزرگ ایجاد کنید. تغییرات کوچک و ساده معمولاً بهترین راه برای پیشرفت هستند، چون پایدار و قابل کنترل اند.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت165
دلتنگیش ... دوریش ... داشت بیچاره ام می کرد ... آرنجم رو لبه پنجره بود و دستم رو مشت کرده بودم. پشت دست مشت شده ام رو گذاشته بودم جلوی دهن و نوک بینی ام. با همه قدرتم داشتم ناخونام رو فشار می دادم به کف دستم. ولی اشک هام بارید. شونه هام می لرزید. ماشین متوقف شد. دست علی اومد روی شونه ام. نالیدم ... - علی ... علی- جونه دلم؟ دستام رو کشیدم روی صورتم. درحالیکه می خواستم گریه ام رو متوقف کنم گفتم. - برو شهرشون ... میری؟ میری؟ شونه ام فشار داد. علی- آره پسر ... پس چی که میرم ... همین الان ... یه بسم الله گفت. دستی رو کشید و راه افتاد. همون شبونه. راه افتادیم سمت شهرشون. - علی مامان و بابات؟ علی- نگران اونا نباش ... من امشب با خودم قرار گذاشته بودم هرطور شده برت دارم و ببرمت پیش عاطفه ... هماهنگه
می خوام حداقل همه احساسمو براش بگم و ازش بخوام که برگرده ... لااقل بعدا حسرت نمی خورم که نگفتم ... لبخندی زد و دست کشید رو موهام. - می دونم علاقه ای بهم نداره ... ولی باز ... علی حتی دعای مادرم پشت سرم نیست که امید داشته باشم واسه برگردوندنش ... اونروز زنگ زد بهم گفت گفته بودم اگه بفهمم اذیتش می کنی ازت نمی گذرم ... می گفت چطور دلت اومد اونو وارد این بازیه بچگونه کنی ... دوباره دست کشید به موهام. علی- نگران نباش ... خدا بزرگه ... اونم مادره. مطمئن باشه شبانه روزی واسه حل شدن مشکلتون دعا می کنه ... حل میشه ... من ایمان دارم که درست میشه ... سکوت کردم. علی- محمد یکم استراحت کن توروخدا ... بخواب رسیدیم بیدارت می کنم ... سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی - علی؟ علی- جانم؟ - من شرمندتم ... و یه دنیا ممنون
علی- بخواب پسر ... بخواب ... آروم خوابم برد. بعد یه هفته بی خوابی. با تکون دادنای علی از خواب پریدم. یه نگاه به دور و برم انداختم. یه حیاط باصفا بود. علی- پاشو بریم بالا استراحت کن ... پاشو داداش ... - کجاییم علی؟ علی- هتل ... پاشو د ... - نه علی بریم دنبال عاطفه ... علی- محمد ساعت ششو نیم صبحه ... بریم چی بگیم؟ پیاده شو بریم بالا ... ساعت ده- یازده میریم ... رفتیم تو اتاق. علی خوابید ولی من دیگه خواب به چشمام نمی اومد. فقط داشتم تو اتاق قدم میزدم و فکر میکردم. دیگه من رو قبول نمیکرد مطمئنا. ساعت نه رو گذشته بود که دیگه نتونستم تحمل کنم. گوشیمو از جیبم کشیدم بیرون و به شیده زنگ زدم. بهش گفتم میخوام برم دنبال عاطفه. گفتم چیکار کنم که قبولم کنه. عصبی بود. خیلی جا خوردم. گفت نرو خونشون. مامانشینا نمیدونن. گفت خرابترش نکن. بهش گفتم باید باهاش صحبت کنم. دعوتم کرد خونشون ... گفت برم اونجا صحبت کنیم. علی رو بیدار کردمو راه افتادیم سمت خونشون. خودم می روندم. در زدیم و در به رومون باز شد. رفتیم تو. شیدا و شیده و مادرشون بودن. نشستیم.
همه غرق سکوت بودن. عاقبت شیدا بلندشد. شیدا- برم یه چیزی بیارم واستون ... علی- نه ممنون ... زحمت نشین ما روزه ایم ... شیده- اخه مگه سفر نیومدین؟ نمیتونین که روزه بگیرین ... علی- منو محمد به خاطر شغلمون کثیرالسفریم ... روزه گرفتنمون مشکلی نداره ... شیدا نشست و سکوت دوباره حاکم شد. داشتم کلافه می شدم. انگار نه انگار که ما واسه چیز دیگه ای اومدیم. چنگ زدم لای موهام و به شیده نگاه کردم. - چیکار کنم؟ با حرص نگاهم کرد. شیده- هیچی ... دیگه چیکار می خواین بکنین؟ تعجب کردم. - می خوام زنمو برگردونم ... نیشخند زد. شیده- مثل ناهید خانوم ... نه؟ چشمامو رو هم فشار دادم. حالم بدتر از اونی بود که بتونم حرف بزنم. علی دستشو کوبید روی پام...
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت166
علی- بذار من توضیح بدم ... شیدا- علی اقا چیو می خواین توضیح بدین؟ همه چیو خودمون می دونیم ... عاطفه نابود شد تو این چند ماهی که همسر این اقا بود ... به من اشاره کرد. شیدا- اصلا واسه چی اومدین دنبالش؟ شیده- توروخدا دیگه سراغش نرین ... این هفته رو با هزار تا بدبختی یکم ... فقط یکم ارومش کردیم ... بسه دیگه ... اقا محمد ... دیگه دنبالش نرین ... بذارین فراموشتون کنه ... بذارین عشقتونو از دلش پاک کنه ... سرم رو گرفتم بالا. - عشق؟ شیدا با بغض گفت شیدا- اره ... عشق ... خیلی برات عجیبه این کلمه؟ نگو که تو این مدت نفهمیدی که عاشقانه دوستت داره ... فکر می کنی چرا از بین تمام شعرهای دنیا متن آهنگای شمارو تو کتابش آورد؟ واقعا چیزای بهتری نبود؟ فکر می کنی چرا پیشنهادتو قبول کرد؟ چرا با وجود اینکه ما خودمونو کشتیم تا منصرفش کنیم قبول کرد نقش نامزدتو بازی کنه؟ چرا شناسنامه اش رو خط خطی کرد؟ چرا؟ همین طوری؟ حتی نمی تونی تصورش رو بکنی که چقدر دوستت داشت قلبم داشت از کار می افتاد. یعنی تمام این مدت عاشقانه همو دوست داشتیمو زندگیو واسه خودمون جهنم کردیم؟
ازش نمی گذرم ... ازش دست نمی کشم ... توروخدا کمکم کنین شیدا خانوم ... شیدا- چرا حالا که ناهید خانومت رفته ی
ادت افتاده نباید از عاطفه دست بکشی؟ مگه من مرده باشم که بذارم خلا ناهیدتو با عاطفه پر کنی ... عاطفه ارزشش خیلی بالاتر ازین حرفاس ... شیده- آقا محمد ... شما دارین عاطفه رو جایگزین ناهید خانم می کنین ... با این کار عاطفه رو نابود می کنین ... توروخدا یکم انصاف داشته باشین ... دیگه نرین سراغش ... برگردین خواهش می کنم ... برگردین ... جایگزین؟ عاطفه رو جایگزین ناهید می کنم؟ چقدر زود و بی انصافانه قضاوت کرده بودن ... از جا بلند شدم ... - با اجازتون ... رفتم بیرون. دستام رو فرو کردم تو جیبم. شروع کردم به قدم زدن. حالم وحشتناک بود. ولی نمی خواستم گریه کنم. همه نگاها روم بود. همه نگاهم می کردن. یاد اون روزایی افتادم که بی سر پناه تو کوچه و خیابون راه می رفتم. تفاوتش با این روزام این بود که اون موقع ازم رو برمی گردوندن و الان خیره نگاهم می کنن. فکر کنم روز و حالم رو میدیدن که جلو نمی اومدن. بد بودم. خراب بودم. ویرون بودم. مدام پشت سر هم زیر لب زمزمه می کردم. - دینا رو به هم می ریزم واسه نگه داشتنت
همینطور راه می رفتم و متوجه زمان نبودم. گوشیم زنگ خورد. علی بود. - الو ... علی- محمد کجایی؟ - خیابون ... علی- محمد من باهاشون صحبت کردم و بهشون گفتم که دچار سوتفاهم شدن ... بیا هتل ... بدو بیا داداش ... همین عصر خانومتو میبینی ایشالا ... قلبم تند تند می زد. - چطوری آخه علی؟ علی- ای جانم ... بیا واست توضیح میدم ... اومدیا ... به ساعتم یه نگاهی انداختم. نزدیک دوساعت بود که داشتم راه می رفتم. عینک دودیم رو از پیرهنم باز کردم و زدم به چشمم. تا هتل رو یه سره دویدم. علی در رو برام باز کرد. نفس نفس میزدم. رفتم تو اتاق و منتظر شدم تا بگه. علی- خیلی بابت حرفاشون ازت عذرخواهی کردن ... مخصوصا شیدا خانوم ... قرار شد عاطفه رو عصری بکشونن خونشون ... میریم اونجا ... عاطفه که اومد باهاش حرف میزنی
نشستم رو تخت. تسبیحم رو از دور مچم باز کردم و گرفتم تو مشتم. قرآن برداشتم و شروع کردم به خوندن و آروم کردن خودم. تا عصر فقط کارم همین بود. علی هم فقط نگاهم می کرد. بالاخره زمان رفتن رسید. واقعا آروم بودم. پر از اطمینان. مخصوصا حالا که میدونستم اون از مدتها پیش دوستم داشته. رسیدیم خونشون. بازم ازم عذرخواهی کردن. همه نشسته بودیم و منتظر عاطفه بودیم. مدام زیر لب سوره نصر رو می خوندم. علی- محمد مواظب باش ... عین ادم همه چیو براش توضیح می دی ... از کوره در نمی ری ... لال مونی هم نمیگیری ... فهمیدی؟ لبخند زدم و چشمامو به نشونه تایید رو هم فشار دادم. واقعا آروم بودم ... *** عاطفه پامو نذاشته تو حیاطشون شیدا دوید بیرون. بدون دمپایی. از پله ها پرید پایین. محکم و با یه دنیا ذوق بغلم کرد. شیدا- سلام سلام ... - سلام ... چته باز؟
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤
خدایا🙏
فانوست راکمی پایین تربگیر
راهمان تاریک است،
تو را به مهربانیت سوگند 🙏
فانوست را کمی پایین تر بگیر
تاروشنی بخش راهمان باشد
مهربانا🙏
ما اکنون سخت به
نور فانوست محتاجیم🙏
در رحمت خدا همیشه باز✨
و فانوس قشنگش همیشه روشنه✨
فکرت را از همۀ این اما و اگرها دور کن✨
ترس و ناامیدی و تردید رابخاک بسپار✨
و امید و صبر را✨
راه زندگیت قرار بده✨
با آرزوی قبولی
طاعات و عبادات شما خوبان 🌹
@onlinmoshavereh
#شبتون_خدایی🙏
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
سلام❣
امروز #سه شنبه،7خرداد،22رمضان
براتون آرزو دارم
مهمان وجودتان امید وتندرستی
سفره هاتون رنگين وگسترده
روزيتون افزون
ودلتون گرم
و روزتون زیبا و شاد باشه
#صبحتون_بخیر
روزگارتان از رحمت لبریز
دستانتان از نعمت سرشار
چشمانتان از نور روشن
زندگیتان رضایتبخش
و عاقبتتان ختم بخیر ❣
@onlinmoshavereh
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕ سندروم عشق بی تناسب...
➖کسانی كه اضطراب گونه و بیش از حد محبت می کنند، پر از هراس هستند.
-هراس از تنها شدن ،
-هراس از این که کسی آن ها را دوست نداشته باشد،
-هراس از این که ارزشمند نباشند،
-نادیده انگاشته شوند و فراموش گردند.
ما عشقمان را ارزانی می کنیم به این امید که به پایان هراس برسیم. اما اگر محبت تولید محبت متقابل نکند، به هراسمان اضافه می شود.
وقتی با روشی که انتخاب کرده ایم به خواسته ی خود نمی رسیم، بیشتر محبت می کنیم و گرفتار "عشق بی تناسب" می شویم.
پدیده عشق بی تناسب نشانه افکار، احساسات و رفتار بیمارگونه است.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕شما میدونید که ما قراره این روابطه گذشتمون را در دنیای امروز درست مانند یه جسد مرده ببریم و خاک کنیم...
➖یادتون باشه ما عزیزمون وقتی که میمیره میبریم خاکش میکنیم ... ما نمیتونیم حوادث و اتفاقات گذشته...... ازدواج قبلی ... دوستی و روابط قبلی یا عشق و عاشقی ها رو همینجوری به بهانه های بیمار گونه برداریم و با خودمون ببریم...
➖این روابط باید تموم بشه ... این جسد ها همه باید خاک بشن...
اصلا بازی نداریم...
اینکه سالی یک بار حالا
تولدش را تبریک بگم
وفلان ...اصلا پذیرفته نیست.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕یک هدف درست شش ویژگی دارد:
۱) آگاهانه است، نه از سر تقلید یا تلقین، تعصب یا نادانی.
۲) آزادانه است، یعنی حق انتخاب را دارم.
۳) مهربانانه است یعنی کینه و دشمنی مطرح نیست.
۴) سازنده است یعنی قصد تخریب وجود ندارد.
۵) مسوولانه است یعنی میدانیم که باید جوابگو باشیم.
۶) اخلاقی و انسانی است.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
ازدواج_فضای مجازی_تبعات بعدی
سوال9⃣3⃣9⃣
من تا بهار 97با هیچ خانومی حرف نزده بودم حتی تو دانشگاه دختر های کلاسمون رو نمی شناختم معمولا....پارسال که بیست و چهار ساله بودم یعنی بهارش و درس رو به اتمام گفتم بگردم برای خودم یه همفکر پیدا کنم ....
نمی خواستم خوانواده پیدا کنه چون سلیغشون با من فرق داره ....خلاصه این تو ذهنم بود ...تا این که تو تلگرام داشتم تو یه گروه مشاوره ازدواج چرخ می زدم که پروفایل های یه خانم نظر منو جلب کرد ...همه مذهبی بودن ...خب منم دنبال همچین ادمی می گشتم ...دلو زدم به دریا پیشنهاد دادم ...پیشنهاد ازدواج ....گفتم اشنا میشیم اگه همه چیز خوب پیش رفت خوانواده ها در جریان قرار می گیرن ...
اون خانم اول تعجب کرد گفت اخه این دیگه چه نوعشه...مگه چند تا عکس می تونه شخصیت رو نشون بده ...گفتم خب یه درصدی رو نشون میده ...بقیش با اشنایی مشخص میشه ...خلاصه در حد یه ده ..پانزده دقیقه حرف زدیم در مورد رشته ...تحصیلات ...و شهر ....وغیره ...
بعد بهشون گفتم میشه یه بار حضوری همدیگرو ببینیم ...گفتن ...خیر ....گفتم اگه با خواهرم یا ن
مادرم بیام چی ؟....گفتن اگه تشریف بیارید قدمتون به روی دیده مهمان ما هستید و ولی خودتون بهتر می دونید معلوم نیست تا سال بعد من باشم یا نباشم ...
من گفتم....بله ببخشید ...یادم نبود....ایشون ...با حالت دسپاچگی ..که من احساس کردم ...گفتن باور کنید همه چیز دست پدرمه و تصمیم گیرنده من نیستم...من هم گفتم خواهش می کنم تقصیر شما نیست که تقصیر منه که شرایطم درست نیست ... این جلسه هم تموم شد حرف زدن ما ....
خلاصه ...گفتم میشه حضوری همدیگرو ببینیم ... ....ایشون گفتن .....میشه الان ببینمتون ؛ گفتم چطوری ؟....گفتن عکس ..من یکم فکر کردم ...دو تا از عکس هام رو فرستادم ...ولی از ایشون تقاضای عکس نکردم ...چون خوب نمی دونستم ....بعد دیدم خودشون یه عکس چادری با حجاب برام فرستاده ...پایینش نوشته ....اگه دیدید میشه بگید ....من اصلا قیافشون به دلم ننشست ....قلبم از ناراحتی داشت ...ایست می کرد ...که چی کار کنم ...چی بگم ....هیچی نگفتم ....نیم ساعت بعد مثلا یا یه ساعت بعد نوشته بود همه چیز مشخص شد ...موفق باشید ...یا علی ...یعنی این که من از قیافش خوشم نیومده ...فهمیده ...
ولی پروفایل هاش منو عذاب میده....انگار داره با من حرف می زنه ....
نمی دونم چی کار کنم ....می ترسم ...منتظرم ...باشه...خدای نکرده خواستگار هاش رو رد کنه به امید این که من خوانوادم رو راضی می کنم و می رم خواستگاری ... ....از طرفی می ترسم باز باهاش حرف بزنم ...چون می گم شاید فراموش کرده و اشتباه می کنم و مخاطب پروفایل هاش من نیستم ...نکنه باز همه چیز براش تجلی پیدا کنه ...