#داستان
#باشگاه_نویسندگان_جوان
💠 "مهربانترین صاحِب خانهِ " 💠
تازه وارد این خانه شده بود، کم کم داشت سلامتی جسمی اش را بدست می آورد، در حیاط پر از گل و گیاه قدم میزد به این طرف و انطرف سرک میکشید کمی زیر سایه ی درخت هلوی آن سمت باغچه مینشست و وقتی افتاب صورتش را میگرفت خود را به زیر درخت بِه میرساند.
گاهی هم به درختِ آلویی که درست وسط باغچه بود دست درازی میکرد، همینطور که بطرف درخت انار میرفت،با خودش گفت کاش صاحب خانه اجازه میداد بیشتر میماندم تا همینجا این بارِ شیشه را زمین میگذاشتم.
با پیاله ی شیری که زنِ صاحب خانه تازه از گاوِ سیاه سفیدشان دوشیده بود و جلوی او گذاشت از افکارش بیرون آمد و با نگاهی پر از بغض او را تماشا کرد،زن که عمری را از سر میگذراند همین که نگاهش به مهمانِ تازه وارد خانه افتاد و با او چشم در چشم شد همه چیز را فهمید.
تهِ دل مهمان خالی شد نکند، نکند از خانه اش بیرونم کند و گرنه با بچه ها باید چه کنم!؟
پیرزن چند روزیست بیشتر به او میرسد ، با هر بار دوشیدن شیر او را مهمان یک پیاله شیرِ تازه میکند.
با ان پیاله های شیر نمک گیر خانه شد و ماند...
تازگی ها حتی بچه هایش با جوجه ها ی خانه هم بازی میشوند!!
بعد از آن،چند باری صاحب خانه تلاش کرد که او به خانه ی خودش برود ولی انگار نه انگار
مثل اینکه صفای خانه و اهلش عجیب به دلش نشسته بود ،میگفت جلوی در خانه میخوابم اما از اینجا نمیروم.
حالا بعد از چند سال همان زنِ مهربان گربه ی مشکی رنگی را با انگشت نشانم داد و گفت این ندیده ی گربه ی آن سالهاست...
ببین هنوز ندیده هایش هم که می آیند با جوجه ها بازی میکنند ولی حتی به گنجشک این خانه و خانواده هم کاری ندارند.
نمک سرشان میشود و نمکدان را محافظند...
💠💠💠
#خانم_رشیدی
ما اینجاییم؛ کنارِ شما... 🔽
https://eitaa.com/moshaveronlin